گندم گون ، خوش قامت ، خوشرو ، نیکواندام ، جوان ودارای هیبت وجلالت وارد شد. چون چشم پدرم به او افتاد ، از جا برخاست وچند گام به استقبال او رفت. به یاد نداشتم پدرم نسبت به کسی از بنی هاشم یا فرماندهان سپاه چنین احترامی ابراز کرده باشد. پدرم دست در گردن او انداخت وصورت وسینه او را بوسید ودست او را گرفت وبر جای نماز خود که در آن جا نشسته بود ، نشانید ، وخود ، رو به روی او نشست وبا او به صحبت پرداخت ، ودر ضمن صحبت ، به او «فدایت شوم» می گفت. من از آن چه می دیدم در شگفت بودم. ناگاه دربانی آمد وگفت «موفق» عباسی (برادر خلیفه) آمده است ومی خواهد وارد شود. معمول این بود که هرگاه «موفق» می آمد ، پیش از او دربانان ونیز فرماندهان ویژه سپاه او می آمدند ودر فاصله درِ ورودی قصر تا مجلس پدرم در دو صف می ایستادند وبه همین حال می ماندند و «موفق» از میان آن ها عبور می کرد.
باری ، پدرم پیوسته متوجه «ابومحمد» (امام عسکری عليهالسلام) بود وبا او گفتوگو می کرد تا آن گاه که چشمش به غلامان مخصوص «موفق» افتاد ، در این موقع به او گفت : فدایت شوم اگر مایلید تشریف ببرید وبه دربانان خود دستور داد او را از پشت صف ببرند تا «موفق» او را نبیند. ابومحمد برخاست وپدرم نیز برخاست ودست در گردن او انداخت وبا او خداحافظی کرد واو بیرون رفت.
من به دربانان وغلامان پدرم گفتم : وه! این چه کسی بود که او را در حضور پدرم به کنیه یاد کردید وپدرم نیز با او چنین رفتار کرد؟!.
گفتند : او یکی از علویان است که به او «حسن بن علی عليهماالسلام می گویند وبه «ابن الرضا» معروف است. تعجب من بیش تر شد وآن روز همه اش در فکر او ورفتار پدرم با او بودم تا شب شد. عادت پدرم این بود که پس از نماز عشاء می نشست وگزارش ها واموری را که لازم بود به اطلاع خلیفه برساند ، بررسی می کرد. وقتی نماز خواند ونشست ، من آمدم و