فکر و ادراک است به دليل اينکه می گوييم فکر من ـ درک من ـ اراده من ـ پس من غير از فکر و اراده و درک هستم و اينها از (من) است و بالوجدان درک می کنيم که من غير از مغز و قلب و اعصاب هستم اين (من) همان روح است.

٢ ـ هرگاه انسان خود را از تمام بدن غافل کند و همه اعضايش را از خود منقطع فرض کند باز هم می يابد که هست با آنکه اجزاء بدن نيست و اين وجود روح است که مستقلا می تواند باشد.

٣ ـ وحدت شخصيت در طول عمر: اين (من) از اول تا آخر عمر يکی است اين (من) همان من ده سال قبل است و پنجاه سال بعد هم اگر چه علم و قدرت و زندگی من تکامل یابد ولی همان من هستم، با اينکه علم ثابت کرده است که در طول عمر بارها سلولهای بدن حتی سلولهای مغز تعويض می گردد، در هر شبانه روز ميليونها سلول در بدن ما می ميرند و ميليونها سلول ديگر جانشين آن می شود (مانند استخر بزرگی که از يک طرف آب وارد می شود و از طرف ديگر خارج می شوند بديهی است که آبهای استخر مرتب عوض می شود اگرچه افراد ظاهربين توجه نداشته و آنرا هميشه به يک حال می بينند).

در نتيجه: اگر انسان فقط همان اجزاء بدن بود و تنها مغز و اعصاب بود (يعنی روح نداشت) نمی بايست مسئول اعمال گذشته خود باشد يعنی اگر مثلا کسی ده سال قبل مرتکب جرمی شده است الان نمی شود او را مواخذه و محاکمه کرد زيرا علم ثابت کرده است که تقريبا هفت سال يک مرتبه تمام سلولهای بدن عوض می شوند، پس اگر انسان هميشه مسئول است و حتی خود انسان به اين مساله اعتراف دارد به دليل اين است که اگر همه سلولهايش عوض شود خودش همان است که بوده و

۲۳۷۱