درس کفایة الاصول - جلد دوم

جلسه ۵۲: برائت ۱

 
۱

خطبه

بسم الله الرّحمن الرّحیم

الحمدلله رب العالمین و صلى الله على سیدنا محمد و آله الطاهرین

۲

تعریف اصول عملیه

«المقصد السابع فی الاصول العملیه و هی التی ینتهی إلیه المجتهد بعد الفحص والیأس عن الظفر بالدلیل ممّا دلّ علیه حکم العقل او عموم النقل و المهم منها اربعةٌ».

مقصد هفتم اصول عملیه

مقصد هفتم کتاب کفایه اصول عملیه است، حکمی که اصول عملیه در پی دارد را حکم ظاهری می‌نامند. حکم ظاهری را چنین تعریف می‌کنند: «الحکم الثابت فی فرض شک بالواقع»، حکمی است که در فرض شک در واقع ثابت است یا چنین تعبیر می‌کنند حکمی که در موضوع آن حکم یا در لسان دلیل آن حکم شک در حکم واقعی اخذ شده است.

در اصول عملیه بعد از اینکه مجتهد نسبت به یک موردی تفحص می‌کند و بعد از تفحص مأیوس می‌شود از اینکه دلیلی برای حکم واقعی پیدا کند، نسبت به حکم واقعی عنوان شاک را می‌یابد و بنابراین وقتی نسبت به حکم واقعی شک کرد، آن احکامی که در این فرض وظیفه شاک را بیان می‌کند، احکام ظاهریه و اصولی که در این فرض مقرر شده است را باید عمل کند که اصول عملیه است. از این بیان فرق بین اصل عملی و اماره روشن می‌شود، اماره آن دلیلی است که کاشفیت از واقع دارد یا به اعتبار کاشفیت حجت شده است، مثل خبر واحد یا با فرض اینکه کاشفیت از واقع دارد به اعتبار کاشفیت حجت نشده است و به اعتبار دیگری حجت می‌شود، مثل استصحاب؛ اما اجمالاً اماره فرقش با اصل عملی در این معناست که اماره کاشفیت از واقع را دارد؛ اما اصل عملی هیچ نظری به واقع ندارد؛ بلکه وظیفه مکلف را در مقام عمل عند تحیر و شک روشن می‌کند، اصل عملی وظیفه شاک را مقرر می‌کند، وظیفه جاهل به حکم واقعی را مقرر می‌کند. این یک فرض است که اماره کاشفیت از واقع دارد اما اصل عملی کاشفیت از واقع ندارد.

فرق دوم بین اماره و اصل عملی در این است که در اصول عملیه در لسان دلیلش شک در حکم واقعی اخذ شده است؛ اما در امارات چنین چیزی وجود ندارد، در امارات می‌گوییم خبر ثقه حجت است، ولی شکی در آن وجود ندارد؛ اما در اصول عملیه در لسان دلیلش شک اخذ شده است. شک که در حکم واقعی اخذ شده است. این خلاصه فرق بین امارات و بین اصول عملیه است که از این بیان روشن شد که استصحاب برزخ میان اماره و اصول عملیه است و استصحاب در موضوعش شک اخذ شده است و لکن از اینکه کاشفیت از واقع دارد، لذا هم یک مقدار جنبه اماریت دارد و هم جنبه اصل عملی دارد. برزخ بین ان دو است و اختلاف شدیدی بین اکابر است که آیا استصحاب اصل است یا اماره؟ پس یک فرق در کاشفیت است و فرق دوم اینکه در دلیل اماره شکی نسبت به حکم واقعی اخذ نشده است و در دلیل اصل عملی شک اخذ شده است.

بعد از اینکه فرق روشن شد بعد از اینکه معنای حکم ظاهری و حکم واقعی روشن شد، مرحوم آخوند می‌فرمایند که در میان اصول عملیه آنچه که اصول عملیه مهمه چهارتاست. برائت و تحقیر و احتیاط و استصحاب، اما می‌فرمایند ما اصول عملیه دیگری هم داریم که اصولین از آنها از کتاب اصولشان بحث نمی‌کنند مثل قاعده طهارت و اصالة الطهارة، اصالة الطهارة البته ما یک اصالة الطهارة در شبهات حکمیه داریم و اصالة الطهارة در شبهات موضوعیه یک وقت است که شک می‌کنیم این فرش معین، پاک است یا نجس، اصالة الطهارة را جاری می‌کنیم، این اصالة الطهارة در شبهه موضوعیه می‌شود؛ اما یک وقتی است که در یک حکم کلی شک داریم، نمی‌دانیم روباه را شارع پاک قرار داده است یا نجس؟ اینجا اصالة الطهارة را جاری می‌کنیم.

کلام مرحوم شیخ در فرق بین اصل و اماره

مرحوم شیخ مهم‌ترین فرقی که بیان میکند این است که در شبهه حکمیه رفع شبهه به ید شارع است، اوست که باید مشکل را برطرف کند، به خلاف شبهه موضوعیه که به مکلف مرتبط است و به شارع ربطی ندارد؛ لذاست که در علم اصول از شبهات حکمیه و قواعد مرتبط با حکم را بررسی می‌کنیم، به خلاف علم فقه که متکفل شبهات موضوعیه است؛ در موضوع علم اصول بیان شده است که هر چه در طریق استنباط قرار بگیرد، در علم اصول مورد بحث قرار می‌گیرد، ولی شبهات موضوعیه در کبرای قیاس استنباط قرار نمی‌گیرد و تنها صغرای استنباط است، در علم اصول از کبرای استباط بحث می‌کنیم. بنابرین شبهات موضوعی ه از علم اصول خارج است.

سئوال: چرا در علم اصول از قاعده طهارت بحث نمی‌شود؟ در حالی که کبرای قیاس استنباط است و شبهه حکمیه است؟

جواب: مرحوم آخوند دو دلیل برای این امر بیان می‌کند:

دلیل اول: روشن بودن تطبیق طهارت در موارد مشکوکش سبب شده است که بحثی از آن در اصول نشود، هرگاه شبهه‌ای در طهارت چیزی واقع شود، قاعده طهارت تطبیق می‌شود؛ اما در بقیه اصول چنین نیست درمورد استصحاب و برات و احتیاط و تخییر بحث‌های مختلفی وجود دارد و این امر سبب شده است در تطبیقش و مواردش نزاع شود.

دلیل دوم: دلیل دیگری که مطرح می‌کنند این است که قاعده طهارت در باب خاصی مطرح می‌شود ولی سایر اصول عملیه در عمده ابواب فقهی مطرح می‌شود.

۳

تطبیق تعریف اصول عملیه

«و هی التی ینتهی علیه المجتهد بعد الفحص و یأس عن الظفر»، به دلیل اصول عملیه آنی است که به اصول عملیه مجتهد بعد از تفحص و مأیوس شدن از ظفر و پیدا کردن دلیل منتهی می‌شود؛ مثلاً شرب توتون حلال است یا نه و روایات آیات و ادله را بررسی می‌کند و دلیلی برای حرمت و غیر حرمت پیدا نمی‌کند، حال که دلیل پیدا نکند و نسبت به حکم واقعی الان باید اصالت البرائه را جاری کند اصالت البرائه آن است که مجتهد به آن منتهی می‌شود در مقام عمل دقت کنید که این «و هی التی ینتهی الیه المجتهد» یک تعریفی است برای اصول عملیه، منتها برای اصول عملیه در شبهات حکمیه است. این تعریف برای اصول عملیه در شبهات موضوعیه به درد نمی‌خورد.

«مما» این مما بیان برای «هی التی» است اصول عملیه این است اصولاً «مما دل علیه حکم العقل او عموم النقل» حکم عقل یا عموم نقل بعضی از اصول عملیه دلالت دارد، اصول عملیه نقلیه است و بعضی از اصول عملیه شرعیه است و در بین این چهار تا عقدی محض و شرعی محض داریم و دو تا از اصول عملیه شرعی و عقلی هستند و برائت یک اصل عملی است که هم دلیل عقلی دارد و هم دلیل شرعی دارد، لذا می‌گوییم برائت عقلی و شرعی و استصحاب فقط دلیل شرعی دارد. استصحاب دلیل شرعی دارد، تخییر دلیل عقلی محض دارد و احتیاط هم عقلی داریم و هم شرعی داریم. «والمهم منها اربعة»، مهم از این اصول عملیه چهارتاست فان مثل، این فان جواب از سوال مقدره است، چرا اصالة الطهارة در شبهات حکمیه را نیاوردید؟ در ایجا بحث کنید می‌فرماید: مثل قاعده الطهاره فی مشتبه طهارت به شبه الحکمیه قاعده طهارت در آنچه که طهارت مشتبه است به شبه حکمیه نمی‌دانیم کلی روباه آیا خداوند روباه را مثل سگ قرار داده است؟ نجس است یا نیست. این قاعده، و ان کان مما ینتهی الیها المجتهد منتهی می‌شود به این قاعده فیما لا حجت علی الطهارة و لا الی النجاسة آنجا که طهارت و نجاست نداریم الا بحث از قاعده طهارت لیس مهم است به دو دلیل به این دلیل که یک حیث «انه ثابت بلا کلام» قاعده طهارت ثابت است بدون هیچ شبک و شبهه‌ای «من دون حاجت الی نقض» اشکال کنیم «و ابرام» و جواب از اشکال بدهیم «بخلاف الاربعه اصول اربعه و هی برائة و احتیاط و تخیر و استصحاب و انه اربعه محل الخلاف بین الاصحاب و یحتاج تنقیح مجاریها»، مجاری این اصول اربعه یعنی موارد، استصحاب در امور عدمیه و احکام کلی جاری است یا نه و مجاری آن احتیاج دارد «و توضیح ما هو حکم العقل او مقتضی عموم النقل« زیرا در این اصول احتیاج دارد «الی مزید بحث و بیان و مئونة حجة و برهان» احتیاج به حجت و برهان دارد. این یک دلیل برای ایکه قاعده طهارت را مطرح نکرده‌اند، «هذا مع جریانها فی کل ابواب» و این دلیل دوم است فرق بین این دو اصول اربعه و قاعده طهارت این است «جریانها» یعنی جریان اربعه «فی کل ابواب و اختصاص تلک قاعدة ببعضها» اما قاعده طهارت اختصاص دارد به باب طهارت «فافهم» اشاره به این مطلب دارد که اگر مطلبی در یک باب از ابواب فقهی جریان داشته باشد، این سبب نمی‌شود در علم اصول از آن بحث نشود، چه اشکالی دارد که در علم اصول یک مسئله را بحث کنیم و آن مسئله و آن قاعده فقط در یک باب از ابواب فقهی جریان داشته باشد.

۴

دلیل اصل برائت از قرآن و بررسی آن

اصل برائت

بعد از این مقدمه، مرحوم آخوند به توضیح این اصل‌ها می‌پردازد. اولین اصلی که می‌پردازند اصل برائت است.

مرحوم شیخ طوری دیگر وارد بحث می‌شوند و شبهات را به وجوبیه و تحریمیه تقسیم می‌کنند و هر یک را به موضوعیه و تحریمیه تقسیم می‌کنند و علت هر شبهه حکمیه فقدان نص یا اجمال نص و یا تعارض نصین است. سپس هشت قسم را به صورت مجزا بحث می‌کنند؛ اما مرحوم آخوند همه را یک کاسه نموده و فقدان نص و اجمال نص را همین جا مطرح می‌کنند. مرحوم آخوند ملاک در بحث را یک چیز میدانند، و تفاوتی نمی‌کند شبهه وجوبیه باشد یا تحریمیه، باید معنای شبهه مشخص شود. شبهه احتمال خلاف است مثلا اگر حکم وجوب است در غیر حرمت شک شود اباحه یا کراهت ویا اگر تحریمیه است در غیر وجوب شک شود مثل استحباب و اباحه، اگر در تحریمیه است شک در وجوب شود و یا در وجوبیه شک در تحریمش شود دوران بین محذورین است که مجرای تخییر است. مرحوم آخوند بحث تعارض نصین را نیز جدا می‌کنند چون مربوط به بحث تعارض می‌شود.

مرحوم آخوند بعد از این هنر نمایی که محل نزاع را مشخص کردند مجرای همه موارد شبهات حکمیه وجوبیه و تحریمیه را برائت میداند مهم این است که دلیل بر این اصل را بررسی کنیم. مرحوم آخوند ادله اربعه را مطرح می‌کنند.

دلیل اول: قرآن

به آیات متعدده برای برائت استدلال شده است که مرحوم شیخ تمام آیات را در کتاب رسائل بیان کرده است؛ اما مرحوم آخوند فقط یک آیه را مورد بحث قرار می‌دهند، به عنوان اظهر الایات و آن آیه شریفه سوره اسراء است «و ما کنا معذبین حتی نبعث رسولا» ما عذاب نمی‌کنیم تا مادامی که رسولی را بفرستیم. این حتی نبعث رسولاً یعنی «حتی نبعث حجت بیانا» یعنی تا مادامی که بیانی را برای شما نیاوردیم و حجتی را برای شما اقامه نکردیم عذابتان نمی‌کنیم.

از آیه شریفه کبری کلی به دست می‌آید، کبری این است که بدون حجت و بیان خداوند عذاب نمی‌کند و در شبهات وجوبیه و تحریمه صغری ما این است که هر چه مجتهد گشته است بیانی برای وجوب و تحریم پیدا نکرده است. پس در نتیجه آنجا حکمی وجود ندارد چون خداوند نفی عذاب کرده است و اگر مرتکب شدید و واقعاً حرام باشد شما را عذاب نمی‌کند و ترک کردید و واقعاً واجب باشد خداوند شما را عذاب نمی‌کند و خلاصه استدلال به این آیه شریفه که در اینجا این است.

اشکال بر استدلال به آیه شریفه

در استدلال به این آیه شریفه اشکالات متعدده وارد شده است. مرحوم آخوند از میان اشکالات این اشکال را مطرح می‌کنند: آن اشکال این است که بحث ما در استحقاق و عدم استحقاق عذاب است و آنچه را آیه شریفه بیان می‌کند فعلیت عذاب است و ما کنا معذبین یعنی ما بالفعل و فعلاً عذاب نمی‌کنیم و نفی فعلیت دلیل بر نفی استحقاق نیست، ممکن است عذاب نکنند ولی استحقاق عذاب باشند و بحث ما در دایره استحقاق است و ما می‌خواهیم ببینیم کسی که شک دارد یک چیزی واجب است، دلیل بر آن پیدا نکرد و آن شی را ترک کرد استحقاق عقاب دارد، در فرضی که واقعاً واجب بوده است و فرض ما در استحقاق است و این آیه شریفه مسئله فعلیت را بیان می‌کند.

پاسخ از اشکال

از این اشکال مرحوم شیخ انصاری در کتاب رسائل جوابی داده است که مرحوم آخوند آن جواب را نقل می‌کنند و دو اشکال وارد می‌کنند.

۵

دلیل اصل برائت از قرآن و بررسی آن

«فصل لو شک فی وجوب شی او حرمته» اگر شود در وجوب یا حرمت «و لم تمهض علیه حجة» قائل نشود بر وجوب یا حرمت حجت و دلیلی، «جاز شرعاً و عقلاً ترک الاول» یعنی احتمال وجوب می‌دهیم «و فعل الثانی» آن که احتمال حرمت می‌دهیم، انجام بدهیم «و کان مأمونا من عقوبة مخالفته» از عقوبت مخالفت این انسان مأمون است و مخالفت یعنی عقوبت نمی‌شود در قیامت و «کان عدم نهوض الحجة» این که حجت نیست «لاجل فقدان النص او اجماله» نص از نظر فقدان نص یا اجمال نص، یعنی گاهی اوقات برای شرب توتون هر چه می‌گردد، نص پیدا نمی‌کند.

گاهی نص پیدا کرده است، ولی اجمال دارد، مثلاً مثل همین که یتحرن در آیه شریفه «و احتماله کراهته او الاستحباب» احتمال می‌دهد کراهت یا استحباب را، احتمال اینکه لو شک فی وجوب شی و احتمال کراهت را یا استحباب را و برای اینکه می‌خواهد شبه وجوبیه و تحلیله را معنا کند، همان معنایی که در خارج از مطلب عرض کردیم «او تعارضه» یعنی تعارض نص «فیما لم یثبت بینهما ترجیح» آنجایی که ترجیح نداشته باشد بر دیگری البته «بناء علی التوقف فی مسئله تعارض النصین» بنا بر توقف محشین معنا کرده‌اند به معنای تساقط که نظریه غیر مشهور است که اذا تعارض تساقطا «فی ما یمکن ترجیح فی البین» عرض کردیم آنجایی که تساقط می‌کند آنجا محکوم می‌شود و ملحق به صورت فقدان نص می‌شود. پس جدا نمی‌شود عرض کردم این توقف را گفته‌اند مراد از توقف تساقط نیست و چیز دیگری است، ولی مراد تساقط است و اما بنابر تخییر «کما هو المشهور» که مشهور بنا به تخیر هستند.

« فلا مجال لاصالة البراءة و غیرها» مجالی برای اصالة البراءة و غیر آن نیست بنا بر تخییر حجت داریم که مجتهد یکی از این دو را اختیار کند «لمکان وجود الحجة المعتبرة» آن چیست «و هو احد النصین فیها» یکی از این دو نص در این مسئله هست. در این مسئله تعارض نصین که یکی از این مسئله دونص است «فقد استدلوا علی ذلک»، یعنی همان برائت به ادله اربعه.

«اما الکتاب فبآیات اظهرها قوله تعالی» حال چرا مرحوم آخوند در بین این آیات این آیه را فرموده است؟ چون اظهر است وجه اظهر بودن این است که تنها آیه‌ای که به صراحه نفی عذاب کرده است، این آیه است «و ما کنا معذبین» و آنی که دنبال آن هستیم این است که آیا کسی که شک در حرمت دارد، اگر آمد انجام داد فی الواقع هم حرام بود، آیا عذاب می‌شود یا نمی‌شود؟ آیات دیگر «لا یکلف الله نفس الا وسعها» یا آیه شریفه: «لیهلک من هلک عن بینة و یحی من حی عن بینة» عرض می‌شود.

آیه دیگری که مرحوم شیخ در کتاب رسائل بیان کرده‌اند این آیات ظهور روشنی در نفی عذاب ندارد. لذا اینی که مرحوم آخوند می‌فرماید اظهرها وجه اظهر این است که بیان کردیم «و ما کنا معذبین حتی نبعث رسولا» وجه استدلال به آیه را مرحوم آخوند نفرمودند؛ ما از آیه کبری استفاده می‌کنیم، می‌گوییم رسول به عنوان حجت است و آیه می‌گوید تا مدامی که حجت برای شما نفرستیم و اگر مخالفت کردید عقابتان نمی‌کنیم «و ما کنا معذبین» و در شبه وجوبی و تحلیلی بیان و حجت نداریم و جایز است که عقلاً و شرعاً مرتکب شویم.

«و فیه اشکال» نفی عذاب فعلی را کرده است، «ان نفی التعذیب قبل» از تمام حجت که به سبب بعث رسل است «لعله» الله «کان منة منه تعالی» و این منتی است از ناحیه خدا «مع استحقاقهم بذلک» در حالی که استحقاق داریم عباد عذاب را ما دنبال این هستیم که در شبه وجوبیه، اگر این انسان آمد عمل را ترک کرد و واجب بود، آیا استحقاق عقاب دارد یا خیر؟ آیه که نفی استحقاق نکرده است و نفی فعلیت کرده است و نفی فعلیت از اعم از استحقاق است و ممکن است نفی فعلیت باشد، استحقاق نباشد و ممکن است یک جا نفی فعلیت باشد و استحقاق هم باشد.

مرحوم شیخ انصاری در رسائل از این اشکال جواب می‌دهد، جواب داده است که خصم ما قائل به ملازمه است، خصم ما می‌خواهد بگوید هر جا استحقاق باشد فعلیت هم هست و اگر در جای فعلیت نباشد، استحقاق هم وجود ندارد.

مرحوم آخوند می‌فرماید: دو اشکال دارد و یک اشکال این است که استدلال به آیه می‌شود، استدلال جدلی می‌شود و جدلی یعنی خصم ما بیایم یک حرفی بزنیم که خصم روی مبنایی است که خصم قبول دارد، ولی ما قبول نداریم و این استدلال از برهان خارج می‌شود و برهان یعنی مبنای استدلال روی پایه‌ای باشد که طرفین قبول داشته باشند؛ اما اگر مبنای استدلال روی پایه‌ای باشد که طرف مقابل قبول دارد، استدلال جدلی می‌شود به درد نمی‌خورد.

ثانیاً اشکال دومی که دارد این است که مرحوم آخوند می‌فرماید: این مورد که مشکوک الحرمه است، آن موردی که یقین دارد، انسان به حرمت اشد از آن مورد نیست و اعظم از آن نیست، در جایی که انسان یقین دارد، اگر مخالفت کرد استحقاق عقاب دارد و آنجا شارع رحمت و منت روز قیامت عقاب نکند و لو سل این اشاره دارد به حرف شیخ اگر ما اعتراف خصم به ملازمه بین استحقاق و فعلیت را بپذیریم؛ اما باز می‌گوییم استدلال به این آیه جدلی است، چون استدلال روی پایه‌ای است که یک طرف قبول دارد و این اشکال اول است که استدلال جدلی می‌شود، « مع وضوح منعه» یعنی منع اعتراف اگر خصم ما اعترافی داشته باشد قبول نداریم، «ضرورة ان ما شک فیوجوبه او حرمته» آن که شک در وجوب و حرمت داریم «لیس عنده» نیست در نزد خصم به «اعظم مما علم بحکمه» حکم بالاتر از آنچه علم به حکم دارد آنجایی که علم به وجوب دارد، ترک می‌کند علم به حرمت دارد انجام می‌هد و شک نداریم که استحقاق عقاب دارد و اما از شما سوال می‌کنیم که فعلیت عقاب دارد «و لیس حال الوعید بالعذاب فیه» حال وعده به عذاب فیه یعنی فیه علم به حکم «الا کالوعید به» یعنی مانند بعید به عذاب «فیه» یعنی فی ما لم حکم یعنی اگر در ما علم حکم وعده به عذاب داده است وعده خاص نیست و مثل این است و ممکن است خداوند فی العقاب نکند و ممکن است بالفعل عقاب نکند و این «فافهم» را مختلف معنا کرده‌اند و یک معنایش این است که فتهم این آیه اشکالات دیگری هم دارد و آن اشکال این است که اولاً ظاهر شیخ در رسائل اشاره کرده است که بحث ما در عقاب اخروی است و می‌خواهیم ببینیم کسی شک دارد در وجوه شی و آن را انجام نداد و واقعاً واجب بود آیا قیامت عقابش می‌کنند یا در حالی که ما کنا معذبین عقاب دنیوی را بیان می‌کند و یک اشکال است و اشکال دوم این آیه در مقام حکایت است و ما کنا معذبین حتی نبعث رسولا و لذا در مقام بیان یک قاعده کلی انشاء قاعده کلی و حکم کلی نیست در مقام حکایت است و به درد استدلال نمی‌خورد.

[مقدّمة]

[في تعريف الاصول العمليّة]

وهي الّتي ينتهي إليها المجتهد بعد الفحص واليأس عن الظفر بدليل ، ممّا دلّ عليه حكم العقل أو عموم النقل (١).

__________________

(١) قوله : «ممّا دلّ عليه حكم العقل أو عموم النقل» بيان لقوله : «الّتي ينتهي إليها المجتهد».

والمراد بالموصول «ما» هو الأحكام الكلّيّة الّتي دلّ عليها حكم العقل كالبراءة العقليّة ، فإنّها حكم كلّيّ يدلّ عليها حكم العقل بقبح العقاب بلا بيان ، أو عموم النقل كالبراءة الشرعيّة ، فإنّها حكم كلّي يدلّ عليها مثل حديث الرفع.

وغرض المصنّف رحمه‌الله من هذه العبارة أمران : إدراج الاصول العمليّة في المسائل الاصوليّة ، وإخراجها عن القواعد الفقهيّة.

أمّا الأوّل : فلأنّ الاصول العمليّة وظائف مجعولة للجاهل بالحكم الشرعيّ في مقام العمل بعد اليأس عن الظفر بدليل على حكم موضوع ، فلا تقع في طريق استنباط الأحكام. فلا بدّ من تعميم القواعد الاصوليّة لما ينتهي إليه المجتهد بعد الفحص عن الدليل على الحكم وعدم الظفر به كي تندرج الاصول العمليّة في المسائل الاصوليّة. فحاول المصنّف رحمه‌الله إدراجها في المسائل الاصولية بتعميم القواعد الاصوليّة والقول ب «أنّها القواعد الّتي يمكن أن تقع في طريق استنباط الأحكام ، أو الّتي ينتهي إليها في مقام العمل». راجع الجزء الأوّل : ٢٤.

وأمّا الثاني : فلأنّ القواعد الفقهيّة وظائف ابتدائيّة للعمل ، فلا ينتهي إليها الفقيه بعد الفحص عن الدليل على حكم العمل ، لعدم ترتّبها على الشيء بما أنّه مجهول الحكم. بخلاف الاصول العلميّة ، فإنّها وظائف ينتهي إليها المجتهد بعد الفحص عن الدليل وعدم الظفر به ، بحيث يكون الشيء مجهول الحكم. ـ

والمهمّ منها أربعة ، فإنّ مثل قاعدة الطهارة فيما اشتبه طهارته بالشبهة الحكميّة (١)

__________________

ـ ولا يخفى : أنّ تفصيل البحث عن كون الاصول العلميّة من المسائل الاصوليّة أو من القواعد الفقهيّة لا يسعه المقام ، بل خارج عن المقصود. ويمكن أن يقال : إنّ إكمال الدين وإتمام النعمة على العالمين بإنزال القرآن الكريم وإرسال الرسول الخاتم يقتضي رفع تحيّر المكلّفين في مقام العمل بالأحكام الشرعيّة. ومعلوم أنّ كلّ مكلّف ـ لو خلّي وطبعه ـ كان جاهلا بالأحكام الشرعيّة والوظائف الفعليّة ، كما كان جاهلا بغيرها من المعلومات. وهو بما يكون متشرّعا يعلم علما إجماليّا بتوجّه تكاليف فعليّة شرعيّة إليه ، فيجب عليه ـ بمقتضى حكم العقل بلزوم إطاعة المولى الّتي لا تتحقّق إلّا بامتثال تلك التكاليف الفعليّة الثابتة له ـ أن يسعى إلى تحصيل المعرفة بها ، فيجب عليه تعلّمها بالفحص عن أدلّتها من الكتاب والسنّة والإجماع إذا تمكّن من الفحص ، وإلّا يجب عليه تقليد من يطمئنّ إليه من المجتهد أو العمل بالاحتياط.

وإذا سعى إلى تعلّم الأحكام وفحص عن أدلّتها إمّا أن يظفر بما يدلّ على ثبوت أحكام خاصّة لموضوعات خاصّة ، وهي «المسائل الفقهيّة» ، ويجب العمل بها ؛ وإمّا أن يظفر بما يدلّ على ثبوت أحكام كلّيّة فعليّة يمكن انطباقها على مصاديق متعدّدة ، وهي «القواعد الفقهيّة».

غاية الأمر أنّ القواعد الفقهيّة ـ وهي الأحكام الشرعيّة الكلّيّة والوظائف العمليّة ـ قسمان :

الأوّل : الوظائف الفعليّة المجعولة الّتي تثبت للموضوعات ابتداء بالظفر بأدلّتها من العمومات والإطلاقات ، كما هو حال أكثر القواعد الفقهيّة.

الثاني : الوظائف الفعليّة المجعولة الّتي تثبت للموضوعات بالظفر بما يدلّ على ثبوتها حين عدم قيام دليل خاصّ أو دليل عامّ عليها ابتداء ، كالظفر بأدلّة البراءة أو الظفر بأدلّة الاحتياط أو الظفر بأدلّة الاستصحاب وهكذا ...

وبالجملة : يمكن اندراج الاصول العمليّة في القواعد الفقهيّة ، لأنّها ليست إلّا أحكام كلّيّة ووظائف فعليّة عمليّه لمن تتّبع عن حكم موضوع وظفر بالدليل عليها ، كسائر القواعد الفقهيّة. فلا امتياز للاصول العمليّة عن القواعد الفقهيّة.

(١) لا يقال : إنّ قاعدة الطهارة مطلقا تكون قاعدة في الشبهة الموضوعيّة ، فإنّ الطهارة والنجاسة من الموضوعات الخارجيّة الّتي يكشف عنها الشرع.

فإنّه يقال : أوّلا : نمنع ذلك ، بل إنّهما من الأحكام الوضعيّة الشرعيّة. ولذا اختلفتا في الشرائع بحسب المصالح الموجبة لشرعهما ، كما لا يخفى. وثانيا : إنّهما لو كانتا كذلك فالشبهة فيهما فيما كان الاشتباه لعدم الدليل على إحداهما كانت حكميّة ، فإنّه لا مرجع لرفعها إلّا الشارع ، وما كانت كذلك ليست إلّا حكميّة. منه [أعلى الله مقامه].

وإن كان ممّا ينتهي إليها (١) فيما لا حجّة على طهارته ولا على نجاسته ، إلّا أنّ البحث عنها ليس بمهمّ ، حيث إنّها ثابتة بلا كلام من دون حاجة إلى نقض وإبرام. بخلاف الأربعة ـ وهي البراءة والاحتياط والتخيير والاستصحاب ـ ، فإنّها محلّ الخلاف بين الأصحاب ، ويحتاج تنقيح مجاريها وتوضيح ما هو حكم العقل أو مقتضى عموم النقل فيها إلى مزيد بحث وبيان ومئونة حجّة وبرهان ، هذا. مع جريانها في كلّ الأبواب واختصاص تلك القاعدة ببعضها (٢) ، فافهم (٣).

__________________

(١) قوله : «وإن كان ممّا ينتهي إليه ...» مشعر بأنّ المجتهد قد ينتهي إلى غير أصل الطهارة فيما لا حجّة على طهارته ولا على نجاسته ، فإنّ المجتهد حينئذ قد ينتهي إلى قاعدة الطهارة وهو فيما إذا لم يكن للمكلّف حالة سابقة معلومة ، وقد ينتهي إلى قاعدة الاستصحاب ، وهو فيما إذا كان للمكلّف حالة سابقة معلومة.

(٢) والحاصل : أنّ مثل قاعدة الطهارة وإن كان ممّا ينتهي إليه المجتهد في مقام العمل ، فكان من المسائل الاصوليّة ، ولكن لم يتعرّضوا لها ـ بل حصروا الاصول في الأربعة ـ لوجهين :

الأوّل : أنّ مثل قاعدة الطهارة ثابتة عند الكلّ من دون خلاف فيها ، فلا تحتاج إلى النقض والإبرام ، بخلاف الاصول العمليّة ، فإنّها محلّ البحث وتحتاج إلى النقض والإبرام.

الثاني : أنّ مثل هذه القاعدة مختصّ ببعض أبواب الفقه ـ أي باب الطهارة ـ ، بخلاف الاصول الأربعة ، فإنّها عامّة لجميع أبواب الفقه.

وكان الأولى سوق العبارة هكذا : «فإنّ مثل قاعدة الطهارة ... وإن كان ما ينتهي إليه المجتهد بعد الفحص واليأس عن الظفر بدليل ، إلّا أنّ البحث عن مثله ليس بمهمّ ، حيث كان ثابتا بلا خلاف من دون حاجة إلى النقض والإبرام. بخلاف الاصول الأربعة ... هذا. مع اختصاص مثل تلك القاعدة ببعض أبواب الفقه وجريان الاصول الأربعة في كلّ الأبواب».

(٣) لعلّه إشارة إلى ما في الوجهين :

أمّا الأوّل : فلأنّ كثيرا من القواعد الّتي ينتهي إليها المجتهد في مقام العمل يحتاج إلى النقض والإبرام ، كقاعدة الحلّيّة وقاعدة اليد وقاعدة الفراش وأمثالها ، فإنّ فيها مباحث دقيقة علميّة ، كما لا يخفى.

وأمّا الثاني : فلأنّ الكلام ليس في خصوص ما لا يجري إلّا في باب واحد أو بابين كقاعدة الطهارة وقاعدة الفراغ ، بل الكلام في أمثالها من القواعد الّتي ينتهي إليها المجتهد في مقام العمل. ولا شكّ أنّ كثيرا منها يجري في جميع أبواب الفقه ، كقاعدة لا حرج وقاعدة لا ضرر وقاعدة التقيّة وغيرها.

فصل

[في أصالة البراءة]

لو شكّ في وجوب شيء أو حرمته (١) ولم تنهض حجّة عليه ، جاز شرعا

__________________

(١) لا يخفي : أنّ جمع الوجوب والحرمة في فصل وعدم عقد فصل لكلّ منهما على حدة ، وكذا جمع فقد النصّ وإجماله في عنوان عدم الحجّة إنّما هو لأجل عدم الحاجة إلى ذلك بعد الاتّحاد فيما هو الملاك وما هو العمدة من الدليل على المهمّ. واختصاص بعض شقوق المسألة بدليل أو بقول لا يوجب تخصيصه بعنوان على حدة. وأمّا ما تعارض فيه النصّان فهو خارج عن موارد الاصول العمليّة المقرّرة للشاكّ على التحقيق فيه من الترجيح أو التخيير ، كما أنّه داخل فيما لا حجّة فيه ، بناء على سقوط النصّين عن الحجّيّة. وأمّا الشبهة الموضوعيّة فلا مساس لها بالمسائل الاصوليّة ، بل فقهيّة ، فلا وجه لبيان حكمها في الاصول إلّا استطرادا ، فلا تغفل. منه [أعلى الله مقامه].

حاصل ما أفاده المصنّف في الهامش تعريض بما صنعه الشيخ الأعظم الأنصاريّ من تقسيم الشكّ في التكليف إلى أقسام ثمانية والتعرّض للبحث عن كلّ قسم مستقلّا ، فأفاد أنّ الشبهة إمّا تحريميّة أو وجوبيّة ، وعلى كلا التقديرين إمّا أن يكون منشأ الشكّ فقدان النصّ أو إجماله أو تعارض النصّين أو الامور الخارجيّة. فرائد الاصول ٢ : ١٧ ـ ١٨.

وخالفه المصنّف رحمه‌الله في المقام ، فجعل البحث عامّا لمطلق الشكّ في التكليف الجامع بين جميع الأقسام المذكورة ، إلّا فرض تعارض النصّين ، فأخرجه من هذا البحث بدعوى عدم كونه من مجاري أصالة البراءة ، بل يكون من مباحث التعادل والتراجيح ، فيرجع فيه إلى المرجّحات ، ومع فقدها يتخيّر.

واختلفت الأعلام من المعاصرين في المقام. فبعضهم وافق الشيخ الأنصاريّ وتعرّض للبحث عن كلّ قسم مستقلّا ، كالمحقّق النائينيّ في فوائد الاصول ٣ : ٣٢٨. وبعض آخر ـ

وعقلا ترك الأوّل (١) وفعل الثاني (٢) ، وكان مأمونا من عقوبة مخالفته ، كان عدم نهوض الحجّة لأجل فقدان النصّ (٣) ، أو إجماله واحتماله الكراهة أو الاستحباب ، أو تعارضه فيما لم يثبت بينهما ترجيح ، بناء على التوقّف في مسألة تعارض النصّين فيما لم يكن ترجيح في البين ؛ وأمّا بناء على التخيير ـ كما هو المشهور ـ فلا مجال لأصالة البراءة وغيرها ، لمكان وجود الحجّة المعتبرة وهو أحد النصّين فيها ، كما لا يخفى.

[أدلّة جريان البراءة في الشكّ في التكليف]

[الدليل الأوّل : الكتاب]

وقد استدلّ على ذلك بالأدلّة الأربعة :

أمّا «الكتاب» : فبآيات (٤) ، أظهرها : قوله تعالى : ﴿وَما كُنَّا مُعَذِّبِينَ حَتَّى نَبْعَثَ

__________________

ـ منهم وافق المصنّف رحمه‌الله ورجّح تعميم البحث لمطلق الشكّ في التكليف وتعنونه بعنوان واحد ، كالسيّدين العلمين ـ الإمام الخمينيّ والسيّد الخوئيّ ـ في أنوار الهداية ٢ : ٢٥٢ ـ ٢٥٣ ، ومصباح الاصول ٢ : ٢٥٢ ـ ٢٥٣.

(٢) وهو ما شكّ في حرمته مع العلم بعدم وجوبه.

(٣) الأولى أن يقول : «فقدان الدليل».

(٤) منها : قوله تعالى : ﴿وَما كُنَّا مُعَذِّبِينَ حَتَّى نَبْعَثَ رَسُولاً الاسراء / ١٥. وسيأتي البحث عن دلالتها.

ومنها : قوله تعالى : ﴿لا يُكَلِّفُ اللهُ نَفْساً إِلَّا ما آتاها الطلاق / ٧. وهذه الآية وقعت معركة الآراء ومورد النقض والإبرام بين الأعلام.

ويمكن الاستدلال بها بأحد التقريبين :

الأوّل : أنّ المراد من «الموصول» في قوله تعالى : ﴿ما آتاها هو التكليف ، كما أنّ المراد من قوله ﴿آتاها هو الإيصال والإعلام. فيكون معنى الآية : لا يكلّف الله نفسا إلّا بتكليف أعلمه الله وأوصله إلى المكلّف. ومعلوم أنّ في حال الجهل لا يكون التكليف واصلا ، فلا تكليف به.

__________________

ـ الثاني : أنّ المراد من «الموصول» أعمّ من الفعل والحكم ، فيكون المراد بالإيتاء هو الإعلام بالنسبة إلى الحكم والإقدار بالنسبة إلى الفعل ، فإنّ إيتاء كلّ شيء بحسبه. ومعلوم أنّ في حال الجهل لا يكون التكليف معلما ولا مقدورا ، فلا تكليف.

وأورد عليه الشيخ الأعظم الأنصاريّ بكلا التقريبين :

أمّا الأوّل : فلأنّ في مدلول الآية محتملات ثلاثة :

أحدها : أن يكون المراد بالموصول فيها خصوص المال ـ بقرينة قوله تعالى قبل ذلك : ﴿وَمَنْ قُدِرَ عَلَيْهِ رِزْقُهُ فَلْيُنْفِقْ مِمَّا آتاهُ اللهُ ـ ؛ فيكون المعنى : لا يكلّف الله نفسا إلّا دفع ما اعطي من المال.

ثانيها : أن يكون المراد من «الموصول» نفس فعل الشيء أو تركه ـ بقرينة إيقاع التكليف عليه ـ ؛ فيكون إعطاؤه كناية عن الإقدار عليه ، وتدلّ الآية على نفي التكليف بغير المقدور.

ثالثها : أن يكون المراد من «الموصول» خصوص التكليف الشرعيّ ؛ فيكون الإيتاء بمعنى الإعلام والإيصال ، وتدلّ الآية على البراءة.

والآية الشريفة لا ظهور لها في الوجه الثالث كي تدلّ على المطلوب ، بل يكون الوجه الثاني أظهر ، لأنّ الإنفاق من الميسور داخل فيما آتاه الله تعالى.

وأمّا الثاني : فلأنّ تعلّق الفعل في الآية ـ وهو «يكلّف» ـ بالحكم يختلف عن نحو تعلّقه بالفعل ، فإنّ تعلّقه بالحكم نحو تعلّق الفعل بالمفعول المطلق ، وتعلّقه بفعل الشيء أو تركه نحو تعلّقه بالمفعول به ، ولا جامع بين المفعول به والمفعول المطلق ، فإرادتهما معا يستلزم استعمال اللفظ في أكثر من معنى واحد ، وهو ممتنع. فرائد الاصول ٢ : ٢١ ـ ٢٢.

والمحقّق النائينيّ ـ بعد ما دفع الإشكال على التقريب الثاني من استعمال اللفظ في أكثر من معنى بأنّ المراد من «الموصول» خصوص المفعول به ، ويكون ذلك شاملا للتكليف وموضوعه ، فإنّ إيتاء كلّ شيء بحسبه ، وأنّ المفعول المطلق النوعيّ والعدديّ يصحّ جعله مفعولا به بنحو من العناية ، فلا يلزم استعمال اللفظ في أكثر من معنى واحد ـ أورد على التقريب الأوّل بأنّه لو سلّم ظهور الآية في إرادة التكليف من «الموصول» وإرادة الإعلام من «الإيتاء» فأقصى ما تدلّ عليه الآية هو أنّ المؤاخذة والعقوبة لا تحسن إلّا بعد بعث الرسل وإنزال الكتب وتبليغ الأحكام والتكليف إلى العباد ، وهذا لا ربط له لما نحن فيه من الشكّ في التكليف بعد البعث والإنزال والتبليغ. فوائد الاصول ٣ : ٣٣١ ـ ٣٣٣.

وقد حاول المحقّق العراقيّ تصحيح إرادة الجامع للفعل والحكم من الموصول بوجهين :

أحدهما : أنّ محذور استعمال اللفظ في الأكثر إنّما يلزم فيما إذا فرض إرادة ـ

__________________

ـ الخصوصيّات المزبورة من شخص الموصول ، وإلّا فبناء على استعمال الموصول في معناه الكلّي العامّ وإرادة الخصوصيّات من دوالّ أخر خارجيّة ، فلا محذور. وكذا في تعلّق الفعل بالموصول ، فإنّه يكون بنحو واحد ، وتعدّده بالتحليل إلى نحوين ـ نحو التعلّق بالمفعول به ونحو التعلّق بالمفعول المطلق ـ لا يقتضي تعدّده بالنسبة إلى الجامع الّذي هو مفاد الموصول. وعليه يكون معنى الآية : «لا يوقع الله تعالى عباده في كلفة حكم أو فعل إلّا الحكم أو الفعل الّذي آتاه المكلّف». فتدلّ الآية على البراءة.

ثانيهما : أنّ المراد من التكليف في الآية الشريفة معناه اللغويّ ـ أي الكلفة والمشقّة ـ ، لا الحكم كي يلزم منه كون نسبته إلى الحكم نسبة المفعول المطلق ، وإلّا يلزم منه اختصاص الأحكام الواقعيّة بالعالمين بها ، حيث أنّ مفاد الآية ـ حينئذ ـ نفي التكليف واقعا في حقّ الجاهل. وعليه يكون معنى الآية : «لا يوقع الله تعالى عباده في كلفة إلّا من قبل حكم أو فعل أعلمه إيّاهم وأوصله إليهم بخطابه».

ثمّ ناقش في الاستدلال بالآية بكلا التقريبين من جهات ثلاث :

الاولى : أنّ القدر المتيقّن في المراد من الموصول ـ بقرينة السياق ـ هو المال ، فلا يمكن التمسّك بإطلاقها على البراءة.

الثانية : أنّ أقصى ما تدلّ عليه الآية هو نفي الكلفة والمشقّة من قبل التكليف المجهول غير الواصل إلى المكلّف ، لا نفي الكلفة مطلقا ولو من قبل إيجاب الاحتياط ، فمفاد الآية مساوق لقاعدة قبح العقاب بلا بيان. وهذا لا يضرّ الأخباريّ القائل بالاحتياط ، إذ هو يدّعي إثبات الكلفة على المكلّف من جهة جعل إيجاب الاحتياط بمقتضى الأخبار الدالّة على وجوبه عند الشكّ.

الثالثة : أنّ مفاد الآية مفاد قوله عليه‌السلام : «إنّ الله سكت عن أشياء لم يسكت عنها نسيانا». فالإيتاء ـ بما أنّه منسوب إليه تعالى ـ عبارة عن إعلامه بالتكليف بالسبب العادي المتعارف ، وهو إعلامه من طريق الوحي إلى أنبيائه وأمرهم بتبليغ أحكامه. فعدم إعلامه في مورد كاشف عن عدم الوحي إلى أنبيائه في ذلك المورد أو عن عدم أمرهم بتبليغه. وعليه تكون الآية دالّة على نفي الكلفة عمّا لم يوصل علمه إلى العباد ، لمكان عدم الوحي وسكوت الشارع عن بيانه ، لا على نفي الكلفة عمّا لم يصل إليهم من جهة خفائه بسبب ظلم الظالمين ، فلا ترتبط بما نحن فيه. نهاية الأفكار ٣ : ٢٠١ ـ ٢٠٤.

وناقش السيّد الإمام الخمينيّ في كثير ممّا أفاده المحقّقان النائينيّ والعراقيّ. ثمّ أورد على الاستدلال بالآية على البراءة بما حاصله : أنّ التمسّك بالإطلاق إنّما هو بعد ظهور اللفظ ودلالته ، وفي مثل المقام الّذي لا يثبت ظهور للّفظ ـ حيث يحتمل إرادة المعنى الجامع ـ

رَسُولاً (١).

__________________

ـ الانتزاعيّ أو إرادة المعاني الأخر ـ لا مجال للتمسّك بإطلاق الآية والاستدلال به على البراءة. راجع أنوار الهداية (متنا وهامشا) ٢ : ٢٦ ـ ٣١.

وبالجملة : أن هذا الآية الشريفة ـ وهو إحدى العمدتين في الاستدلال بالآيات على البراءة ـ لا تدلّ على البراءة.

ومنها : قوله تعالى : ﴿لا يُكَلِّفُ اللهُ نَفْساً إِلَّا وُسْعَها البقرة / ٢٨٦.

ومنها : قوله تعالى : ﴿وَما كانَ اللهُ لِيُضِلَّ قَوْماً بَعْدَ إِذْ هَداهُمْ حَتَّى يُبَيِّنَ لَهُمْ ما يَتَّقُونَ التوبة / ١١٥.

ومنها : قوله تعالى : ﴿لِيَهْلِكَ مَنْ هَلَكَ عَنْ بَيِّنَةٍ وَيَحْيى مَنْ حَيَّ عَنْ بَيِّنَةٍ الأنفال : ٤٢.

ومنها : قوله تعالى : ﴿وَما لَكُمْ أَلَّا تَأْكُلُوا مِمَّا ذُكِرَ اسْمُ اللهِ عَلَيْهِ وَقَدْ فَصَّلَ لَكُمْ ما حَرَّمَ عَلَيْكُمْ الأنعام/ ١١٩.

هذه الآيات تعرّض لها الشيخ الأعظم الأنصاريّ في رسائله وناقش في دلالتها من وجوه. فراجع فرائد الاصول ٢ : ٢١ ـ ٢٧.

(١) الاسراء : ١٥.

وتقريب الاستدلال بوجهين :

الأوّل : أنّ بعث الرسول كناية عن بيان الأحكام للعباد وإيصالها إليهم بذكر الملزوم وإرادة اللازم. فالتعبير بالبعث ليس لأجل خصوصيّة فيه ، نظير قول القائل : «لا اصلّي حتّى يؤذّن المؤذّن» ، حيث كان مقصوده الكناية عن دخول الوقت. وعليه يكون مفاد الآية : «ما كنّا معذّبين حتّى نبيّن الأحكام للعباد ببعث الرسول إليهم لتبليغها وإيصالها» ، فتدلّ الآية على نفي العذاب بمخالفة التكليف غير الواصل إليهم. هذا ما أفاده الشيخ الأعظم الأنصاريّ في فرائد الاصول ٢ : ٢٢ ـ ٢٣.

الثاني : أنّ المتفاهم العرفيّ من الآية ـ بمناسبة الحكم والموضوع ـ أنّ بعث الرسل طريق إلى إيصال الأحكام إلى العباد ، فليس للبعث ـ بما هو بعث ـ دخل في نفي العذاب ، بل الملاك كلّه في نفي العذاب هو وصول الأحكام إلى العباد. فلو فرضنا أنّه تعالى بعث رسولا ، لكنّه لم يبلّغ الأحكام إلى العباد ـ لجهة من الجهات أو مصلحة من المصالح ـ يفهم العرف من الآية الشريفة نفي العذاب بالنسبة إليهم ؛ وكذا لو فرضنا أنّ الرسل بلّغوا الأحكام لكنّها لم يصل إلى العباد ، فإنّ هذا التبليغ في حكم عدم التبليغ. فإذا فحص المكلّف ولم يظفر بما يدلّ على حكم موضوع ، يكون مشمولا لقوله تعالى : ﴿ما كُنَّا مُعَذِّبِينَ حَتَّى نَبْعَثَ رَسُولاً ، فتدلّ الآية على البراءة. وهذا ما أفاده السيّد الإمام الخمينيّ في أنوار الهداية ٢ : ٢١ ـ ٢٢.

وفيه : أنّ نفي التعذيب قبل إتمام الحجّة ببعث الرسل لعلّه كان منّة منه تعالى على عباده ، مع استحقاقهم لذلك. ولو سلّم اعتراف الخصم بالملازمة بين الاستحقاق والفعليّة لما صحّ الاستدلال بها إلّا جدلا ؛ مع وضوح منعه ، ضرورة أنّ ما شكّ في وجوبه أو حرمته ليس عنده بأعظم ممّا علم بحكمه ، وليس حال الوعيد بالعذاب فيه إلّا كالوعيد به فيه ، فافهم (١).

__________________

(١) لا يخفي : أنّه اورد على الاستدلال بالآية الشريفة من وجهين :

الوجه الأوّل : ما أفاده صاحب الفصول ، وتبعه المصنّف رحمه‌الله في المقام. وتوضيحه : أنّ محلّ النزاع بين الأخباريّين والاصوليّين هو استحقاق العذاب على ارتكاب المشتبه وعدمه ، لا فعليّة العقاب وعدمها ؛ فذهب الأخباريّ إلى استحقاق العذاب والتزم بالاحتياط ، وذهب الاصوليّ إلى عدمه والتزم بالبراءة. والآية الكريمة إنّما تتكفّل نفي فعليّة العذاب قبل إتمام الحجّة ببعث الرسل ، وأمّا نفي الاستحقاق ـ وهو مبنى البراءة ، كما كان الاستحقاق مبنى الاحتياط ـ فلا تدل عليه الآية.

نعم ، لو كان نفي الفعليّة لازما مساويا لنفي الاستحقاق يمكن الاستدلال بالآية والقول بأنّ نفي الفعليّة دليل على نفي الاستحقاق ، فتدلّ على البراءة. ولكن نفي فعليّة العذاب ليس لازما مساويا لنفي الاستحقاق ، بل يكون لازما أعمّ من نفي الاستحقاق ومن ثبوته. كيف؟ ويمكن أن يكون منشأ نفي فعليّة العذاب ـ مع ثبوت استحقاقهم له ـ هو المنّة على العباد واللطف بهم.

وبالجملة : فالآية لا تدلّ على نفي استحقاقهم للعذاب ، فلا تدلّ على البراءة.

إن قلت : إنّ الآية وإن كانت ظاهرة في نفي الفعليّة ، لا نفي الاستحقاق ، إلّا أنّه يكفى في الاستدلال بها على البراءة ، إذ الخصم ـ وهو الأخباريّ ـ يعترف بالملازمة بين الفعليّة والاستحقاق ، فينتفي أحدهما عند انتفاء الآخر ، فإذا دلّت الآية على نفي الفعليّة دلّت على نفي الاستحقاق بمقتضى الملازمة الّتي تعترف بها الخصم ، فيصحّ الاستدلال بها على البراءة. هذا الإشكال أفاده الشيخ الأنصاريّ في فرائد الاصول ٢ : ٢٣ ـ ٢٤.

قلت : أجاب المصنّف رحمه‌الله عن هذا الإشكال بقوله : «ولو سلّم اعتراف الخصم ...». وهذا يرجع إلى جوابين :

أحدهما : أنّه لو سلّم اعتراف الخصم بالملازمة بينهما لما صحّ الاستدلال بالآية أيضا ، لأنّ الاستدلال بها ـ حينئذ ـ يصير جدليّا ، فيثبت الدعوى باعتقاد الخصم المعترف بالملازمة. وأمّا نحن القائلون بنفي الملازمة فلا ينفعنا الاستدلال بها لإثبات البراءة.

__________________

ـ وثانيهما : أنّه لا نسلّم اعتراف الأخباريّين بالملازمة بينهما. كيف؟ وأنّ شبهة المعصية دون المعصية المعلومة ، ضرورة أنّ أدلّة وجوب الاحتياط في المشتبهات ليست بأقوى من أدلّة المحرّمات المعلومة ، والأخباريّ القائل باستحقاق العذاب في المعصية المعلومة لا يدّعي الملازمة بين الاستحقاق والفعليّة فيها ، لإمكان تعقّبها التوبة والشفاعة ، فكيف يدّعي الملازمة بينهما في شبهة المعصية؟!

ثمّ أورد على هذا الوجه السيّدان العلمان ـ الإمام الخمينيّ والسيّد الخوئيّ ـ :

أمّا الأوّل : فحاصل ما أفاده : أنّ كون النزاع في خصوص استحقاق العقوبة لا في فعليّتها غير مسلّم ، بل النزاع بين الاصوليّ والأخباريّ إنّما هو في لزوم الاحتياط في الشبهات وعدمه. وبعد ثبوت المؤمّن من قبل الله تعالى لا نرى بأسا في ارتكابها. فرفع العقوبة الفعليّة وحصول المؤمّن من عذاب الله يكفي في إثبات إدّعاء القائل بالبراءة من جواز ارتكاب الشبهات. أنوار الهداية ٢ : ٢٥.

وأمّا الثاني : فأفاد ما حاصله : أنّ الآية تدلّ على أنّ التعذيب قبل البيان ينافي مقامه الأرفع ، وهذا يدلّ على عدم كون العبد مستحقّا للعذاب ، وإلّا فمع فرض استحقاقه لا وجه لكونه منافيا لمقامه تعالى ، بل عدم كون التعذيب لائقا بجنابه تعالى إنّما هو لعدم استحقاق العبد له. فالآية وإن دلّت بالمطابقة على نفي فعليّة العذاب ، إلّا أنّها دلّت على نفى الاستحقاق بالالتزام. مصباح الاصول ٢ : ٢٥٦.

ويمكن أن يقال : إنّ ظاهر الآية الشريفة بعد التأمّل في الآيات المتقدّمة عليها ـ من قوله تعالى : ﴿وَكُلَّ إِنسانٍ أَلْزَمْناهُ طائِرَهُ فِي عُنُقِهِ وَنُخْرِجُ لَهُ يَوْمَ الْقِيامَةِ كِتاباً يَلْقاهُ مَنْشُوراً اقْرَأْ كِتابَكَ كَفى بِنَفْسِكَ الْيَوْمَ عَلَيْكَ حَسِيباً مَنِ اهْتَدى فَإِنَّما يَهْتَدِي لِنَفْسِهِ وَمَنْ ضَلَّ فَإِنَّما يَضِلُّ عَلَيْها وَلا تَزِرُ وازِرَةٌ وِزْرَ أُخْرى وَما كُنَّا مُعَذِّبِينَ حَتَّى نَبْعَثَ رَسُولاً الاسراء / ١٣ و ١٤ و ١٥ ـ أنّها نزلت لبيان أنّ العذاب والثواب إنّما يكونان في ما يقتضيه الموازين العقلائيّة والعدالة الإلهيّة ، وليس مقتضاها إلّا تعذيب من يستحقّ العذاب وتثويب من يستحقّ الثواب ، ولذا من اهتدى فإنّما يهتدي لنفسه ، ولا تزر وازرة وزر اخرى ، ولا يعذّب الله بلا إقامة الحجّة وتماميّة التبليغ بإرسال الرسل وإنزال الكتب. فالآية ظاهرة في أنّ نفي العذاب في المقام ناش عن عدم الاستحقاق ، فيصحّ الاستدلال بها على البراءة.

ولعلّ قوله «فافهم» إشارة إلى ما ذكراه أو ما ذكرناه.

الوجه الثاني : ما إفادة الشيخ الأعظم الأنصاريّ وتابعة المحقّق النائينيّ. وحاصله : أنّ الآية إنّما تتكفّل بيان حال الامم السابقة بالنسبة إلى خصوص العذاب الدنيويّ ، فلا ربط ـ

__________________

ـ بما نحن فيه. وبعبارة اخرى : إنّ المراد من الآية ـ بقرينة التعبير بلفظ الماضي في قوله تعالى : ﴿وَما كُنَّا ـ هو الإخبار بعدم وقوع العذاب الدنيويّ في الامم السابقة إلّا بعد بعث الرسل إليهم ، فهي أجنبيّة عما نحن بصدده من نفي العذاب الاخرويّ عند عدم تماميّة البيان.

ولا يخفى : أنّه اجيب عن هذا الوجه بوجوه :

الأوّل : أنّ ما ذكره مبنيّ على كون الماضي (ما كنّا) ظاهرا في الماضي عن وقت الخطاب والتكلّم. ولكنّه خلاف ظاهر الآية ، بل هي ظاهرة في كون الماضي بلحاظ زمان بعثة الرسول وإتمام الحجّة ، ومثله لا يختصّ بالعذاب الدنيويّ ؛ كما أنّ الآية ظاهرة في بيان ما هو سنّة الله في باب العذاب من رعاية العدل وعدم العذاب قبل إتمام الحجّة بإيصال الأحكام ، وهذا لا يختصّ بقوم دون قوم ولا بعذاب دون العذاب.

هذا ما أفاده المحقّق العراقيّ. ولكن أورد على الاستدلال بالآية بأنّها لا تصلح للمقاومة مع أدلّة الأخباريّين من الروايات الآمرة بالوقوف عند الشبهة تورّعا من الاقتحام في الهلكة وتجنّبا عن الوقوع فيها ، لكون الآية مورودا بالنسبة إليها. راجع نهاية الأفكار ٣ : ٢٠٥ ـ ٢٠٦ ، مقالات الاصول ٢ : ١٥٤ ـ ١٥٥.

الثاني : أنّ مساق الآية ظاهر في أنّه سنّة الله في عباده أجمعين ، فلا وجه لدعوى اختصاصها بالامم السابقة. كما لا وجه لدعوى اختصاصها بالعذاب الدنيويّ ، لأنّه إذا كان العذاب الدنيويّ منفيّا قبل إتمام الحجّة فالعذاب الاخرويّ منفيّ بالأولويّة ، لأنّه أعظم وأدوم ، وتوقّف الأخفّ على إتمام الحجّة يقتضي توقّف الأشدّ عليه بالأولويّة. هذا ما أفاده المحقّق الاصفهانيّ في نهاية الدراية ٢ : ٤٢١.

الثالث : ما أفاده المحقّق الخوئيّ من حديث الأولويّة ـ تبعا للمحقّق الأصفهانيّ ، كما مرّ ـ وأنّ قوله تعالى : ﴿ما كُنَّا وإن كان فعلا ماضيا ، إلّا أنّه منسلخة عن الزمان. ويشهد على ذلك استقراء موارد استعمالها ، كقوله تعالى : ﴿وَما كانَ اللهُ لِيُضِلَّ قَوْماً بَعْدَ إِذْ هَداهُمْ التوبة / ١١٥ ، وقوله تعالى : ﴿ما كانَ اللهُ لِيَذَرَ الْمُؤْمِنِينَ آل عمران / ١٧٩ ، وقوله تعالى : ﴿وَما كانَ اللهُ لِيُعَذِّبَهُمْ وَأَنْتَ فِيهِمْ الأنفال / ٣٢ ، إلى غير ذلك. فيكون المراد من الآية أنّ التعذيب قبل البيان لا يليق بجنابه تعالى ، فلا يبقى فرق حينئذ بين العذاب الدنيويّ والاخرويّ. مصباح الاصول ٢ : ٢٥٦.

الرابع : ما أفاده السيّد الإمام الخمينيّ. وحاصله : أنّ فعل الماضي في قوله : ﴿ما كُنَّا يكون بلحاظ يوم الحساب ، لا بلحاظ زمان الخطاب والتكلّم ، ولذا قال : ﴿وَكُلَّ إِنسانٍ أَلْزَمْناهُ طائِرَهُ الإسراء / ١٣ ، فلا وجه لاختصاص الآية بالامم السابقة. ولو سلّم أنّ موردها ـ