درس کفایه الاصول - جلد اول

جلسه ۵۹: اوامر ۶

 
۱

وهم و دفع

دفعُ وهمٍ:

گفتیم که ما یک طلب انشائی داریم و یک طلب حقیقی که همان اراده می‌باشد و از طرفی یک ترجّی انشائی داریم و یک ترجّی حقیقی و چیزی غیر از این دو تا نداریم یعنی چیزی غیر از اراده و طلب انشائی به اسم طلب حقیقی نداریم، امّا عامّه که قائل به کلام نفسی شده‌اند که قرآن یک الفاظ و مراداتِ استعمالی دارد و یک معانی در نفسِ ذاتِ حضرت حقّ دارد به اسم کلام نفسی، این حرف اشتباه است و ما چیزی به اسم کلام نفسی نداریم، و لکن مرحوم آخوند می‌فرماید مقصودِ ما از این حرف که می‌گوییم ‹چیزی به اسم کلام نفسی نداریم› مقصودمان این نیست که بگوییم معنای لعلّ، ترجّی حقیقی باشد یا معنای لیت، تمنّی حقیقی باشد یا معنای استفهام، استفهامِ حقیقی باشد، ما که قائلیم چیزی به اسم کلام نفسی نداریم و غیر از صفات نفسانی چیزِ دیگری نداریم، در عین حال نمی‌خواهیم بگوییم که معانی این الفاظ هم صفاتِ حقیقی است، بلکه این الفاظ برای صفات انشائی وضع شده‌اند، لیت یعنی تمنّی انشائی و لعلّ یعنی ترجّی انشائی و همزهٔ استفهام یعنی استفهام انشائی، بله یک مطلب در مقام هست که این را ممکن است بگوییم:

می‌گوییم که لیت برای تمنّی انشائی وضع شده ولی یک شرطی دارد و آن شرط این است که موقعی استعمالش در تمنّی انشائی حقیقت است که در نفسِ متکلّم هم تمنّی حقیقی باشد، ما نمی‌گوییم که معنای لیت، تمنّی حقیقی است ولی اگر بنده بگویم ‹یا لیت الشباب یعود یوماً.... ›، در واقع در نفسم تمنّی حقیقی ندارم، این لیت در اینجا مَجاز است، پس معنای لیت تمنّی حقیقی نیست بلکه تمنّی انشائی است منتهىٰ یک شرط دارد و آن هم این است که استعمال لیت در تمنّی انشائی حقیقت است به شرط این که تمنّی حقیقی هم در نفسِ متکلّم باشد و هکذا ترجّی و استفهام، امّا ما نمی‌خواهیم بگوییم که معانی این الفاظ، تمنّی حقیقی یا ترجّی حقیقی یا استفهام حقیقی است.

۲

تطبیق وهم و دفع

دفعُ وهمٍ:

(لا یخفىٰ أنّه لیس غرضُ الأصحاب والمعتزلة مِن نفى غیرِ الصفات المشهورة ـ وأنّه لیس صفةٌ اُخرىٰ قائمةً بالنفس كانت كلاماً نفسیاً مدلولاً للكلام اللفظى، كما یقول به الأشاعرة ـ أنّ هذه الصفات المشهورة مدلولاتٌ للكلام)، مخفی نیست که غرض شیعه و معتزله از این که گفته‌اند غیر از صفات مشهورة چیزِ دیگری نیست (بله ما یک تمنّی حقیقی داریم، یک ترجّی حقیقی داریم و یک استفهام حقیقی داریم امّا غیر از این‌ها را نفی کرده‌اند که چیزی غیر از این‌ها نیست که مثلاً مدلولِ کلامِ قرآن باشد و در نفس باشد به اسم کلام نفسی) ـ و این که گفته‌اند ما یک صفتِ دیگری در نفس نداریم که او کلامِ نفسی باشد و کلام لفظی که قرآن باشد بر او دلالت بکند (یعنی اشاعرة گفته‌اند وقتی قرآن می‌فرماید « فیه هدی للمتّقین » این لفظ یک مدلولِ لفظی دارد و گفته‌اند غیر از این مدلول لفظی، یک معنا هم در نفسِ خداوند سبحان است به اسم کلام نفسی و هر آیهٔ قرآن یک کلام لفظی دارد و یک کلام نفسی دارد که در نفس خداوند سبحان است، ولی ما می‌گوییم که چنین چیزی نداریم و این طور نیست که یک قرآنِ دیگر هم در نفس خداوند سبحان باشد) ـ غرضِ این‌ها از نفی غیرِ صفات مشهوره این نیست که این صفات مشهوره مدلولِ کلام هستند؛ مرحوم آخوند می‌فرماید: این‌ها نمی‌خواهند بگویند که لیت معنایش همان تمنّی حقیقی است یا لعلّ معنایش همان ترجّی حقیقی است یا استفهام معنایش همان استفهام حقیقی است؛ پس اگر این‌ها نیست، پس معنای لیت چه می‌باشد؟

۳

ان قلت و قلت

 (إن قلت: فماذا یكون مدلولاً علیه عند الأصحاب والمعتزلة؟) اگر بگویی پس چه چیزی مدلول بر آن است در نزد اصحاب و معتزله یعنی لیت یا لعلّ یا جُمَل خبریه مثل « ذلک الکتاب لا ریب فیه هدی للمتّقین »، این‌ها بر چه چیز دلالت می‌کنند؟

(قلت: أمّا الجُمَلُ الخبریة فهى دالّةٌ علىٰ ثبوت النسبة بین طرفیها، أو نفیها فى نفسِ الأمر مِن ذهنٍ أو خارجٍ، كالإنسان نوعٌ أو كاتبٌ)، در جواب می‌گوییم جملهٔ خبریه بر دو قسم است: یا جملهٔ خبریهٔ موجبه و مثبته است مثل ‹زیدٌ قائمٌ› یا جملهٔ خبریهٔ نافیه است مثل ‹لیس زیدٌ بقائمٍ› یا ‹لا رجلَ فى الدار›، این جُملِ خبریه، دالِّ بر ثبوت نسبت هستند بین طرفین یعنی مبتدا و خبر یا موضوع و محمول، یعنی وقتی می‌گوییم ‹زیدٌ قائمٌ› در اینجا جملهٔ خبریه دلالت می‌کند بر ثبوت قیام برای زید و قیام را به زید نسبت می‌دهد یا در ‹لیس زیدٌ بقائمٍ› دلالت بر نفی نسبت می‌کند یعنی در واقع جُملاتِ خبریهٔ نافیه آیا ربطُ السلب هستند یا سلبُ الربط می‌باشند، یعنی وقتی می‌گوییم ‹لیس زیدٌ بقائمٍ› آیا معنایش این است که عدمِ قیام را به زید ربط می‌دهیم یا معنایش این است که قیام را از زید سلب می‌کنیم؟ بعضی‌ها خیال می‌کنند که جُملِ خبریهٔ سالبه از باب ربطُ السلب می‌باشند یعنی عدم را به محمول نسبت می‌دهیم.

مرحوم آخوند می‌فرماید: این گونه نیست این قضیه در واقع موجبه است منتهىٰ موجبهٔ معدولةُ المحمول می‌باشد، توضیح مطلب این که: یک وقت هست که کیفِ قضیه، موجبه است مانند این که بگوییم ‹کان زیدٌ غیرَ قائمٍ›، اینجا قضیه، موجبه است منتهىٰ محمول، عدم می‌شود، بله این در واقع ربطُ السلب می‌باشد یعنی می‌گوییم ‹زید غیرِ قائم هست› و عدم را به او ربط می‌دهیم، امّا یک وقت هست که می‌گوییم ‹ما کان زیدٌ قائماً› که این در واقع سلبُ الربط می‌باشد یعنی نسبتِ قیام را از زید سلب می‌کنیم.

مرحوم آخوند می‌فرماید: جُمل خبریة دلالت می‌کنند بر ثبوت نسبت بین دو طرفِ قضیه، حالا کاری نداریم که طرفینش موجبه باشد یا سالبه باشد، یک قضیه هست به نام موجبهٔ موجبةُ المحمول و یک قضیه هست به نام موجبهٔ سالبةُ المحمول که از آن تعبیر می‌کنیم به قضیهٔ معدولة، امّا جُمل خبریه‌ای که دلالت می‌کنند بر نفی نسبت، مراد سلبُ الربط است نه ربطُ السلب، یعنی آن ربط و ارتباط و نسبت را نفی می‌کنیم؛ حالا این ثبوت یا این نفی در کجاست؟ می‌فرماید ‹فى نفسِ الأمر... › و نفسُ الأمر نیز، اعم است از وعاءِ ذهن و خارج.

امّا یک جای سوم نیز وجود دارد که مرحوم آخوند در کفایه ذکر نفرموده که وعاءِ تقرُّرِ ماهوی باشد، یعنی وقتی که می‌گویی ‹الإنسان حیوانٌ ناطق› این نسبت در ذهن نیست و از ذهنت خبر نمی‌دهی و در خارج هم نیست، بلکه در عالَمِ ماهیات و در وعاءِ تقرُّرِ ماهوی است.

توضیح مطلب این که: یک وقت هست که می‌گویید ‹الانسان نوعٌ› یعنی نوعیت را به انسان نسبت می‌دهید که جایش در ذهن است یعنی این وعائی که نسبت نوعیت به او داده می‌شود، جایش در ذهن است که انسان را در ذهن تصوُّر می‌کنی و همهٔ ملابسات را از او بر می‌داری که این را انسانِ بشرطِ لا یا ماهیت مجرّده می‌نامند که جایش فقط در ذهن است و شبیه به کلّی عقلی می‌باشد؛ امّا گاهی می‌گویی ‹الانسانُ کاتبٌ› که این جایش در خارج است زیرا انسانِ خارجی، کاتب می‌باشد و انسان ذهنی نمی‌تواند کاتب باشد؛ أمّا یک وقت هست که می‌گویی ‹الانسان حیوانٌ ناطق› که حدِّ تام را به این انسان نسبت می‌دهی و این نسبت در مرتبهٔ تقرُّرِ ماهوی می‌باشد.

پس معنای جُمل خبریه چنین است که گفتیم و دیگر این گونه نیست که جُمل خبریه یک معنای دیگری هم در نفسِ متکلّم یا در نفسِ خداوند سبحان داشته باشند که جُملِ خبریهٔ قرآن دلالت بر آن کلام نفسی کنند.

(وأمّا الصیغُ الإنشائیة، فهى ـ علىٰ ما حقّقناه فى بعضِ فوائدنا ـ موجدةٌ لمعانیها فى نفسِ الأمر)، امّا صیغه‌های انشائیه ـ بنا بر آنچه که تحقیق کردیم ـ این‌ها ایجاد می‌کنند معانیشان را در نفسُ الأمر؛ یعنی می‌گویند که انشاء، معنایش ایجادی است، مثلاً به شما می‌گویند که خانه‌ات را فروختی؟ می‌گویی نه، و می‌روی خانه را می‌فروشی و بعد دوباره می‌پرسند که خانه‌ات را فروختی؟ می‌گویی بله، در اینجا بوسیلهٔ گفتنِ ‹بعتُ› این بیع را ایجاد کردی یعنی قبلاً نبود و حالا موجود شد، لذا می‌گویند که معانی انشائیه، معانی ایجادی هستند یعنی قبل از آن که انعقاد انشاء شود، نبود و با انشاء موجود شد، اما این صیغه‌های انشائیه در کجا موجود می‌شوند؟ آیا در ذهن موجود می‌شوند؟ نه، زیرا وقتی ‹بعتُ› را می‌گویید، این با لحاظِ در ذهن موجود می‌شود، و همین قدر که شما بیع را در ذهنت تصوُّر کردی، این بیع در ذهن موجود شد ولی این هنوز انشاء نیست زیرا انشاء باید ابراز شود، امّا در خارج هم موجود نمی‌شود، زیرا وقتی می‌گویم ‹بعتُ هذا الکتاب بألفین› این طور نیست که این کتاب جلدش یکدفعه قرمز شود و بگوییم که این بیع بود که الآن آمد و روی کتاب نشست، پس کجا ایجاد می‌شود؟ می‌فر ماید که در نفس الأمر ایجاد می‌شود، یکی از معانی نفسُ الأمر، عالَمِ انشاء و اعتبارات است، یعنی در عالَم انشاء و اعتبارت موجود می‌شود.

امّا جنابِ آخوند! شما غیر از ذهن و خارج، یک چیزِ دیگر هم درست کردی، پس ممکن است جملهٔ خبریه باشد و ثبوت نسبت هم باشد ولی نه در ذهن باشد و نه در خارج، مانند این که بگویی ‹أنت بایع›، الآن در این جملهٔ خبریه، نسبتِ بیع به مخاطب می‌باشد، این نسبت در کجا موجود می‌شود؟ می‌گوییم در وعاءِ اعتبار و إنشاء موجود می‌شود.

پس این طور نیست که جُملات خبریه فقط در ذهن یا خارج باشند بلکه یک معنای نفسُ الأمر نیز داریم که خودش عام است و ما نمی‌خواهیم بگوییم که مرحوم آخوند اشتباه فرموده، بلکه ایشان از روی زیرکی فرموده ‹فى نفسِ الأمر› و بعد دو مثال زده که منحصر در این دو نیست که فرموده ‹مِن ذهنٍ أو خارجٍ›، سؤال می‌شود که چرا سوّمی را مثال نزده، می‌فرماید: همین دو تا را مردم نمی‌فهمند، با سوّمی چکار داری؟!

.... موجدةٌ لمعانیها... یعنی معنایی که نبود، ایجاد می‌شود، (أى قُصِدَ ثبوتُ معانیها و) قُصِدَ (تحقُّقِها بها) أى بالألفاظ (وهذا نحوٌ مِن الوجود)، یعنی وقتی شما می‌گویید ‹بعتُ›، قصد می‌کنید بوسیلهٔ گفتنِ این ‹بعتُ›، این که معنای این بیع در خارج ایجاد شود نه در عالَم تکوین بلکه در وَعاءِ اعتبار و انشاء، و قصد می‌کنید تحقُّقِ این معانی را بوسیلهٔ این الفاظ، و این یک نحوی از وجود است؛ زیرا وجود بر چند قسم می‌باشد: یکی وجود تکوینی و یکی ذهنی و یکی لفظی و یکی وجودِ کتبی و یکی اعتباری و إنشائی، و مرحوم آخوند با عبارتِ ‹هذا نحوٌ مِن الوجود› می‌خواهد بفرماید که تو فکر نکنی که همهٔ وجودات، وجودِ خارجی و وجودِ ذهنی هستند و بعد در جایی ببینی که هیچ کدام نیست، بلکه یک قسم از وجود هست که به آن وجود انشائی و اعتباری می‌گویند؛ حالا این به چه درد می‌خورد؟

می‌فرماید: (وربما یكون هذا مَنشأً لانتزاعِ اعتبارٍ مترتّبٍ علیه شرعاً وعُرفاً آثارٌ)، چه بسا ممکن است این وجودِ اعتباری، مَنشأ باشد برای انتزاعِ اعتبار، مثلاً وقتی می‌گویید ‹بعتُ هذه السیارة› و مشتری بگوید ‹قبلتُ›، در اینجا بر این ابراز یک عنوانی انتزاع می‌شود که بیع باشد و از این بیع، انتزاعِ مالکیت می‌شود، و این مالکیت در شریعت آثاری دارد، زیرا تا قبل از این، شما حقّی نسبت به آن چیز نداشتی، پس یک وقت ممکن است که این وجود اعتباری، مَنشأِ آثارِ شرعی باشد مثل زوجیت، ملکیت، یعنی یک وجودِ اعتباری داریم که اسمش بیع است و این بیع مَنشأ می‌شود برای انتزعِ اعتبارِ ملکیت و این ملکیت یک آثاری بر آن مترتّب است، حالا آن آثار ممکن است آثار شرعی باشد و ممکن است آثار عُرفی باشد، (كما هو الحال فى صیغِ العقود والإیقاعات)، کما این که در صیغه‌های عقود و ایقاعات نیز این گونه است؛ مثلا شما وقتی ازدواج می‌کنی، قبلاً اگر به دخترِ مردم نگاه می‌کردی، چشم‌هایت را در می‌آوردند ولی الآن اگر کسی به این دختر نگاه بکند شما چشم‌های او را در می‌آورید، پس عقود مانند مثال‌های گذشته، امّا ایقاع مثلاً اگر شما از کسی ۱۰۰ هزار تومان طلبکار هستی و بعد در ذهنت گفتی که او ندارد و از او نمی‌گیرم، مالِ خودش باشد، در اینجا وقتی که ابراز کردی، اگر این ابراز محقَّق شود، دیگر اگر این پول را بگیری، تصرُّف در آن حرام می‌باشد پس ایقاع مثلِ طلاق و إبراء.

(نعم، لا مضایقةَ فى دلالةِ مثلِ صیغةِ الطلب والإستفهام والترجّى والتمنّى ـ بالدلالةِ الإلتزامیة ـ علىٰ ثبوت هذه الصفات حقیقةً)، بله می‌توان گفت که صیغه طلب مثل ‹إضرِب› و استفهام و ترجی و تمنی ـ با دلالتِ التزامیه ـ حقیقتاً بر ثبوتِ این صفات دلالت داشته باشند، یعنی وقتی می‌گوید ‹آقا! ساعت ۹ شد؟ › این دلالت می‌کند بر استفهام انشائی که مدلولِ مطابقی باشد و یک مدلول التزامی هم دارد که حقیقتاً در نفس نیز او دارد سؤال می‌کند.

امّا مدلولِ مطابقی اش را ما فهمیدیم که استفهام انشائی است، امّا این مدلول التزامی از کجا آمد؟ مثلاً یک وقت هست که می‌گوید ‹آقا! بی‌زحمت این ماشین را هول بده و یک دستی به آن بزن›، در اینجا ممکن واقعاً یک طلبِ حقیقی هم داشته باشد، امّا یک وقت هست که می‌گوید ‹اگر حرف بزنی، ماشینت را آتش می‌زنم›، شما به او می‌گویید ‹اگر راست می‌گویی دست به ماشینِ من بزن›، در اینجا وقتی می‌گوید دست بزن در اینجا طلبِ انشائی هست ولی طلبِ حقیقی نیست، یعنی دارد او را تهدید می‌کند؛ مرحوم آخوند می‌فرماید که این صیغ به مدلول مطابقی، بر انشائیات دلالت می‌کنند، یعنی طلبِ انشائی، استفهام انشائی و...، ولی به مدلول التزامی دلالت می‌کنند بر این که این صفات حقیقتاً الآن در نفس موجودند، حالا آقای آخوند! این مدلول التزامی از کجا در آمد؟ می‌فرماید: (إمّا لأجلِ وضعِها لإیقاعِها فیما إذا كان الداعى إلیه ثبوتَ هذه الصفات)، این دلالت التزامی یا به خاطر وضع این صیغه‌ها برای ایقاع و ایجاد این صفات است در صورتی که داعی بر این ایقاع، ثبوتِ این صفات باشد؛ مثلاً می‌گوید که من صیغهٔ إفعل را برای طلبِ إنشائی وضع کردم منتهىٰ در صورتی که داعی بر این طلبِ انشائی، طلبِ حقیقی باشد، در اینجا موضوعٌ له مقید است و حصّه است، یا ممکن است بگوییم وضع نشده، (أو انصرافِ إطلاقِها إلىٰ هذه الصورة)، یعنی اگر کسی گفت ‹إضرِب› و هیچ قیدی نیاورد، این اطلاق انصراف دارد به صورتی که این صفات در نفس باشد یعنی داعی، ثبوتِ این صفات باشد، (فلو لم تكن هناک قرینةٌ كان إنشاءُ الطلب أو الاستفهام أو غیرِهما بصیغتها لأجلِ كون الطلب والاستفهام و غیرهما قائمةً بالنفس وضعاً أو إطلاقاً)، (پس اول این بود که وضع شده و احتمال دیگر این است که وضع نشده مثل حیوان که برای غیر انسان وضع نشده ولی منصرف به غیر انسان است و این صیغ هم منصرف است به آن جایی که داعی، ثبوتِ این صفات باشد که قرینه بر این داعی وجود دارد یا ندارد) ولی در جایی که قرینه‌ای نباشد، پس انشاء طلب یا انشاء استفهام یا غیر این دو مثل انشاء تمنّی و انشاء ترجّی، این انشاء که با صیغهٔ خودش هست (مثلاً انشاء طلب به صیغهٔ إفعل، انشاء استفهام به صیغهٔ هل استفهامیه یا همزه، و ترجّی به صیغهٔ لعلّ و...) این انشاء به خاطر این است که طلب در نفسِ مولا موجود می‌شود و داعی می‌شود که انشاءِ طلب کند، یا جهل دارد و می‌خواهد بفهمد و این داعی می‌شود که انشاءِ استفهام کند، یا آرزو دارد و انشاء ترجّی می‌کند، یا غصّه می‌خورد و انشاء تمنّی می‌کند.... این انشاء به خاطر قائم بودن این‌ها به نفس می‌باشد، حالا وضعاً یا اطلاقاً، وضعاً یعنی وضع برای این صفات شده و اطلاقاً یعنی اگر قرینه‌ای نباشد منصرف است به آنجایی که این صفات باشد.

هذا تمام الکلام در مادّهٔ امر، امّا اشکال و دفعِ بعدی را که مرحوم آخوند در در انتهای فصل اول بیان فرموده، این مطالب را ما نمی‌خوانیم زیرا این مطالب دارای بحث‌های عقلی مشکلی می‌باشد که مربوط به درس خارج بوده و بحثش در اینجا فایده‌ای ندارد و حتّىٰ خودِ مرحوم آخوند در این مقام می‌فرماید: (قلم اینجا رسید سر بشکست).

۴

تطبیق معنای صیغه امر

الفصلُ الثانى

فیما یتعلَّقُ بصیغةِ الأمر وفیه مباحثٌ:

مرحوم آخوند در مقصد اول که اوامر باشد فصولی را بیان نمود، فصل اول در مادّهٔ امر بود که چهار جهت داشت، اما فصل دوم در صیغه امر است و در این فصل مباحثی وجود دارد:

(الأوّل: إنّه ربما یذكَر للصیغةِ معانٍ قد استُعملت فیها، وقد عُدَّ منها:)، برای صیغهٔ امر معناهایی ذکر می‌شود که این صیغه در این معانی استعمال شده است، که آن معانی عبارتند از: (الترجّى) مانند این که بگوید ‹باران! بیا› و بگوید که امید دارم باران بیاید (والتمنّى) مثل این که سرِ قبرِ پدرش نشسته و بگوید ‹بابا! برگرد، ببین چه به سرِ ما آوردی›، در اینجا مرادش این است که‌ای کاش برگردی (والتهدید والإنذار) مثل این که فردی از فرمانده‌اش کتک می‌خورد و بگوید که ‹بزن بزن، بعداً در جای خلوت به حسابت می‌رسم› (والإهانة) مثل این که بگوید ‹بمیر! › (والإحتقار والتعجیز)، مثل « قل فأتوا بعَشر سُوَرٍ مثله »[۱] (والتسخیر) مانند این که به کسی که مجتهد نیست بگوید ‹أفتِ› فتوا بده، (إلىٰ غیر ذلک، وهذا كما ترىٰ)، و تمام این معانی در واقع، مستعملٌ فیهِ صیغهٔ افعل نمی‌باشند، بلکه صیغهٔ افعل فقط در طلب انشائی استعمال می‌شود و داعی بر این طلبِ انشائی، این معانی می‌شود، زیرا یک وقت هست که داعی، طلبِ حقیقی است و یک وقت هست که داعی ترجّی است یا تمنّی یا تعجیز و....، پس این معانی، مستعملٌ فیه برای صیغهٔ إفعل نمی‌باشند؛ چرا؟ (ضرورةَ أنّ الصیغة ما استُعملت فى واحدٍ منها، بل لم تستعمل إلّا فى إنشاء الطلب، إلّا أنّ الداعى إلىٰ ذلک) أى الداعى إلی إنشاء الطلب (كما یكون تارةً هو البعث والتحریک نحو المطلوب الواقعى، یكون اُخرىٰ أحَدَ هذه الاُمور، كما لا یخفىٰ)، زیرا صیغهٔ إفعل در هیچ کدام از این‌ها استعمال نشده است، بلکه استعمال نشده مگر در انشاء طلب، إلّا این که داعی بر انشاء طلب همان طور که ممکن است بعث و تحریک به مطلوب واقعی باشد، همین طور می‌تواند این داعی، یکی از این امور باشد، پس همهٔ این معانی در واقع، داعی می‌باشند نه این که مستعملٌ فیه برای صیغه افعل باشند.

(وقُصارىٰ ما یمكن أن یدّعىٰ: أن تكون الصیغةُ موضوعةً لإنشاء الطلب فیما إذا كان بداعى البعث والتحریک، لا بداعٍ آخر منها)، نهایت چیزی که می‌شود گفت این است که بگوییم صیغهٔ افعل وضع شده برای طلبِ انشائی در صورتی که داعی آن طلبِ حقیقی باشد یعنی انشاء طلب به داعی بعث و تحریک باشد، امّا اگر داعی ترجّی و تهدید و.. باشد، مجاز است، (فیكون إنشاءُ الطلب بها بعثاً، حقیقةً) پس انشاء طلب با صیغهٔ افعل در حالی که به داعی بعث باشد، این انشاء طلب، حقیقی می‌باشد (وإنشاءُهُ بها تهدیداً، مجازاً)، و انشاء طلب به صیغه افعل در حالی که مثلاً به داعی تهدید باشد، انشاءِ طلبِ مجازی می‌باشد، (وهذا غیرُ كونِها مستعمَلةً فى التهدید وغیره، فلا تغفَل)، و این غیر از این است که صیغهٔ افعل در تهدید و غیرِ آن استعمال شده باشد، بلکه در اینجا صیغه استعمال شده در انشاء طلب و طلب انشائی به داعی تهدید.

فتلخّص ممّا ذکرنا که صیغه افعل در جمیعِ موراد استعمال، معنایش یکی است و غایةُ الأمر این که داعی آن فرقش می‌کند، بله یک مطلب هست که ما می‌گوییم صیغهï افعل وضع شده برای این معنا به شرطِ این که داعی آن بعثِ حقیقی باشد.


هود: ۱۳

الإنشائيّ الإيقاعيّ الّذي هو مدلول الصيغة أو المادّة، ولم يكن بيّناً ولا مبيّناً في الاستدلال مغايرتُهُ مع الإرادة الإنشائيّة.

وبالجملة: الّذي يتكفّله الدليل ليس إلّا الانفكاك بين الإرادة الحقيقيّة والطلب المنشأ بالصيغة، الكاشف عن مغايرتهما، وهو ممّا لا محيصَ عن الالتزام به - كما عرفت (١) -، ولكنّه لا يضرّ بدعوى الاتّحاد أصلاً ؛ لمكان هذه المغايرة والانفكاك بين الطلب الحقيقيّ والإنشائيّ، كما لا يخفى.

المصالحة بين الطرفين

ثمّ إنّه يمكن - ممّا حقّقناه - أن يقع الصلح بين الطرفين، ولم يكن نزاعٌ في البين، بأن يكون المراد بحديث الاتّحاد ما عرفت من العينيّة مفهوماً ووجوداً، حقيقيّاً وإنشائيّاً، ويكون المراد بالمغايرة والاثنينيّة هو اثنينيّة الإنشائيّ من الطلب - كما هو كثيراً ما يراد من إطلاق لفظه - والحقيقيّ (٢) من الإرادة - كما هو المراد غالباً منها حين إطلاقها -، فيرجع النزاع لفظيّاً، فافهم.

دفع وهْم في فهم كلام الأصحاب والمعتزلة

دفعُ وهمٍ:

لا يخفى: أنّه ليس غرض الأصحاب والمعتزلة من نفي غير الصفات المشهورة، - وأنّه ليس صفة أُخرى قائمة بالنفس، كانت كلاماً نفسيّاً مدلولاً للكلام اللفظيّ، كما يقول به الأشاعرة - أنّ هذه الصفات المشهورة مدلولات للكلام (٣).

إن قلت: فماذا يكون مدلولاً عليه عند الأصحاب والمعتزلة ؟

__________________

(١) آنفاً، إذ قال: ضرورة أنّ المغايرة بينهما أظهر من الشمس وأبين من الأمس.

(٢) الأولى أن يقال: « والحقيقيّة من الإرادة ». ( منتهى الدراية ١: ٣٩٢ ).

(٣) هذا ما توهمه عبارة القوشجي في شرح التجريد: ٢٤٦، كما ذكره المصنّف في فوائده: ٢٨٨.

مدلول الجملات الخبرية و الإنشائية عند الأصحاب و المعتزلة

قلت: أمّا الجمل الخبريّة فهي دالّة على ثبوت النسبة بين طرفيها، أو نفيها في نفس الأمر من ذهنٍ أو خارجٍ، كـ « الإنسان نوعٌ » أو « كاتبٌ ».

وأمّا الصيغ الإنشائيّة فهي - على ما حقّقناه في بعض فوائدنا (١) - موجِدةٌ لمعانيها في نفس الأمر - أي: قُصِدَ (٢) ثبوت معانيها وتحقّقُها بها -، وهذا نحوٌ من الوجود، وربما يكون هذا منشأ لانتزاع اعتبارٍ مترتّب عليه - شرعاً وعرفاً - آثارٌ، كما هو الحال في صيغ العقود والإيقاعات.

نعم، لا مضايقة في دلالة مثل صيغة الطلب والاستفهام والترجّي والتمنّي - بالدلالة الالتزاميّة - على ثبوت هذه الصفات حقيقةً، إمّا لأجل وضعها لإيقاعها - في ما إذا كان الداعي إليه ثبوت هذه الصفات -، أو انصرافِ إطلاقها إلى هذه الصورة، فلو لم تكن هناك قرينةٌ كان إنشاء الطلب أو الاستفهام أو غيرهما بصيغتها لأجل كون الطلب والاستفهام وغيرهما قائمةً بالنفس وضعاً أو إطلاقاً (٣).

الإشكال على اتحاد الطلب و الإرادة ودفعه

إشكالٌ ودفعٌ:

أمّا الإشكال فهو: أنّه يلزم - بناءً على اتّحاد الطلب والإرادة - في تكليف الكفّار بالإيمان، بل مطلق أهل العصيان في العمل بالأركان، إمّا أن لا يكون هناك تكليفٌ جدّيّ، إن لم يكن هناك إرادة ؛ حيث إنّه لا يكون حينئذٍ طلبٌ حقيقيٌّ، واعتباره في الطلب الجدّيّ ربما يكون من البديهيّ، وإن

__________________

(١) الفوائد: ٢٨٩.

(٢) كلمة « قصد » مشطوب عليها في الأصل.

(٣) في « ق » و « ش » وحقائق الأُصول: لأجل قيام الطلب والاستفهام وغيرهما بالنفس وضعاً أو إطلاقاً.

كان هناك إرادة فكيف تتخلّف عن المراد (١) ؟ ولا تكاد تتخلّف، إذا أراد الله شيئاً يقول له: كن، فيكون.

وأمّا الدفع فهو: أنّ استحالة التخلّف إنّما تكون في الإرادة التكوينيّة - وهي العلم بالنظام على النحو الكامل التامّ - دون الإرادة التشريعيّة - وهي العلم بالمصلحة في فعل المكلّف -، وما لا محيصَ عنه في التكليف إنّما هو هذه الإرادة التشريعيّة، لا التكوينيّة، فإذا توافقتا فلابدّ من الإطاعة والإيمان، وإذا تخالفتا فلا محيصَ عن أن يختار الكفر والعصيان.

شبهة الجبر و ردّها

إن قلت: إذا كان الكفر والعصيان والإطاعة والإيمان بإرادته - تعالى - الّتي لا تكاد تتخلّف عن المراد، فلا يصحّ أن يتعلّق بها التكليف ؛ لكونها خارجةً عن الاختيار المعتبر فيه عقلاً.

قلت: إنّما يخرج بذلك عن الاختيار لو لم يكن تعلّق الإرادة بها مسبوقاً (٢) بمقدّماتها الاختياريّة (٣)، وإلّا فلابدّ من صدورها بالاختيار، وإلّا لزم تخلّف إرادته عن مراده، تعالى عن ذلك علوّاً كبيراً.

الإشكال في عقاب العاصي و الجواب عنه

إن قلت: إنّ الكفر والعصيان - من الكافر والعاصي - ولو كانا مسبوقين بإرادتهما، إلّا أنّهما منتهيان إلى ما لا بالاختيار، كيف ؟ وقد سبقتهما (٤) الإرادةُ الأزليّة والمشيّة الإلهيّة، ومعه كيف تصحّ المؤاخذة على ما يكون بالأخرة بلا اختيار ؟

__________________

(١) أُسلوب الكلام يقتضي أن تكون العبارة هكذا: « وإمّا أن تتخلّف الإرادة عن المراد إن كان هناك إرادة توجب كون التكليف جدّياً ». راجع منتهى الدراية ١: ٤٠٠.

(٢) في غير « ر »: مسبوقةً.

(٣) كان الأولى أن يقول: « بمقدماتها الموجبة لكونها اختيارية » ؛ إذ مقدّمات الفعل ليست اختيارية، بل نفس الفعل اختياري. ( حقائق الأُصول ١: ١٥٤ ).

(٤) أثبتنا الكلمة من محتمل الأصل ومنتهى الدراية، وفي سائر الطبعات: سبقهما.

قلت: العقابُ إنّما يتبع (١) الكفر والعصيان التابعين للاختيار، الناشئ عن مقدّماته، الناشئة عن شقاوتهما الذاتيّة اللازمة لخصوص ذاتهما، فإنّ السعيدَ سعيدٌ في بَطْنِ امّه والشقيَّ شقيٌّ في بَطْنِ امّه (٢)، و « الناس معادن كمعادن الذهب والفضّة » (٣) - كما في الخبر -، والذاتيّ لا يعلّل، فانقطع سؤال: أنّه لِمَ جُعِلَ السعيد سعيداً والشقيّ شقيّاً ؟ فإنّ السعيد سعيدٌ بنفسه والشقيّ شقيٌّ كذلك، وإنّما أوجدهما الله - تعالى -.

 « قلم اينجا رسيد سر بشكست ». قد انتهى الكلام في المقام إلى ما ربما لا يسعه كثير من الأفهام، ومن الله الرشد والهداية، وبه الاعتصام.

إشكالٌ آخر على اتحاد الطلب و الإرادة و الجواب عنه

وهمٌ ودفعٌ:

لعلّك تقول: إذا كانت الإرادة التشريعيّة منه - تعالى - عين علمه بصلاح الفعل لزم - بناءً على أن تكون عينَ الطلب - كونُ المنشأ بالصيغة في الخطابات الإلهيّة هو العلم، وهو بمكان من البطلان.

لكنّك غفلت عن أنّ اتّحاد الإرادة مع العلم بالصلاح إنّما يكون خارجاً، لا مفهوماً، وقد عرفت (٤): أنّ المُنشأ ليس إلّا المفهوم، لا الطلب الخارجيّ، ولا غَرْوَ أصلاً في اتّحاد الإرادة والعلم عيناً وخارجاً، بل لا محيصَ عنه في جميع صفاته - تعالى - ؛ لرجوع الصفات إلى ذاته المقدّسة. قال أميرالمؤمنين عليه‌السلام:

« وكمالُ توحيده الإخلاصُ له، وكمالُ الإخلاص له نفيُ الصفات عنه » (٥).

__________________

(١) أثبتناها من « ر »، « ق » و « ش ». وفي غيرها: بتبعة. وفي حقائق الأُصول: يستتبعه.

(٢) نقلٌ بالمضمون للحديث المروي عن النبي صلى‌الله‌عليه‌وآله. انظر التوحيد: ٣٥٦.

(٣) الكافي ٨: ١٧٧ عن أبي عبد الله عليه‌السلام.

(٤) في الجهة الرابعة من البحث عن مادة الأمر.

(٥) نهج البلاغة، الخطبة الأُولى.

الفصل الثاني
في ما يتعلّق بصيغة الأمر

وفيه مباحث:

الأوّل

معنى صيغة الأمر

أنّه ربما يذكر للصيغة معانٍ قد استعملت فيها، وقد عُدَّ منها: الترجّي، والتمنّي، والتهديد، والإنذار، والإهانة، والإحتقار، والتعجيز، والتسخير... إلى غير ذلك. وهذا كما ترى ؛ ضرورةَ أنّ الصيغة ما استعملت في واحدٍ منها، بل لم تستعمل إلّا في إنشاء الطلب (١)، إلّا أنّ الداعي إلى ذلك كما يكون تارةً هو البعث والتحريك نحو المطلوب الواقعيّ، يكون أُخرى أحد هذه الامور، كما لا يخفى.

قصارى ما يمكن أن يُدَّعى أن تكون الصيغة موضوعةً لإنشاء الطلب في ما إذا كان بداعي البعث والتحريك، لا بداعٍ آخر منها، فيكون إنشاء الطلب بها بعثاً حقيقةً، وإنشاؤه بها تهديداً مجازاً. وهذا غير كونها مستعملةً في التهديد وغيره، فلا تغفل.

الكلام في سائرالصيغ الإنشائيّة

إيقاظ:

لا يخفى: أنّ ما ذكرناه في صيغة الأمر جارٍ في سائر الصيغ الإنشائيّة،

__________________

(١) ظاهره كون المستعمل فيه هو الإنشاء، ولا يخفى أنه من مقوّمات الاستعمال عنده، كما نفى البُعد عنه في أول الكتاب. والظاهر أنّها مسامحة، ومراده كون المستعمل فيه هو الطلب الإنشائي. ومنه تظهر المسامحة في عبارته الآتية أيضاً. ( كفاية الأُصول مع حاشية المشكيني ١: ٣٤٣ ). وراجع منتهى الدراية ١: ٤٣٤.