(إن قلت: فماذا یكون مدلولاً علیه عند الأصحاب والمعتزلة؟) اگر بگویی پس چه چیزی مدلول بر آن است در نزد اصحاب و معتزله یعنی لیت یا لعلّ یا جُمَل خبریه مثل « ذلک الکتاب لا ریب فیه هدی للمتّقین »، اینها بر چه چیز دلالت میکنند؟
(قلت: أمّا الجُمَلُ الخبریة فهى دالّةٌ علىٰ ثبوت النسبة بین طرفیها، أو نفیها فى نفسِ الأمر مِن ذهنٍ أو خارجٍ، كالإنسان نوعٌ أو كاتبٌ)، در جواب میگوییم جملهٔ خبریه بر دو قسم است: یا جملهٔ خبریهٔ موجبه و مثبته است مثل ‹زیدٌ قائمٌ› یا جملهٔ خبریهٔ نافیه است مثل ‹لیس زیدٌ بقائمٍ› یا ‹لا رجلَ فى الدار›، این جُملِ خبریه، دالِّ بر ثبوت نسبت هستند بین طرفین یعنی مبتدا و خبر یا موضوع و محمول، یعنی وقتی میگوییم ‹زیدٌ قائمٌ› در اینجا جملهٔ خبریه دلالت میکند بر ثبوت قیام برای زید و قیام را به زید نسبت میدهد یا در ‹لیس زیدٌ بقائمٍ› دلالت بر نفی نسبت میکند یعنی در واقع جُملاتِ خبریهٔ نافیه آیا ربطُ السلب هستند یا سلبُ الربط میباشند، یعنی وقتی میگوییم ‹لیس زیدٌ بقائمٍ› آیا معنایش این است که عدمِ قیام را به زید ربط میدهیم یا معنایش این است که قیام را از زید سلب میکنیم؟ بعضیها خیال میکنند که جُملِ خبریهٔ سالبه از باب ربطُ السلب میباشند یعنی عدم را به محمول نسبت میدهیم.
مرحوم آخوند میفرماید: این گونه نیست این قضیه در واقع موجبه است منتهىٰ موجبهٔ معدولةُ المحمول میباشد، توضیح مطلب این که: یک وقت هست که کیفِ قضیه، موجبه است مانند این که بگوییم ‹کان زیدٌ غیرَ قائمٍ›، اینجا قضیه، موجبه است منتهىٰ محمول، عدم میشود، بله این در واقع ربطُ السلب میباشد یعنی میگوییم ‹زید غیرِ قائم هست› و عدم را به او ربط میدهیم، امّا یک وقت هست که میگوییم ‹ما کان زیدٌ قائماً› که این در واقع سلبُ الربط میباشد یعنی نسبتِ قیام را از زید سلب میکنیم.
مرحوم آخوند میفرماید: جُمل خبریة دلالت میکنند بر ثبوت نسبت بین دو طرفِ قضیه، حالا کاری نداریم که طرفینش موجبه باشد یا سالبه باشد، یک قضیه هست به نام موجبهٔ موجبةُ المحمول و یک قضیه هست به نام موجبهٔ سالبةُ المحمول که از آن تعبیر میکنیم به قضیهٔ معدولة، امّا جُمل خبریهای که دلالت میکنند بر نفی نسبت، مراد سلبُ الربط است نه ربطُ السلب، یعنی آن ربط و ارتباط و نسبت را نفی میکنیم؛ حالا این ثبوت یا این نفی در کجاست؟ میفرماید ‹فى نفسِ الأمر... › و نفسُ الأمر نیز، اعم است از وعاءِ ذهن و خارج.
امّا یک جای سوم نیز وجود دارد که مرحوم آخوند در کفایه ذکر نفرموده که وعاءِ تقرُّرِ ماهوی باشد، یعنی وقتی که میگویی ‹الإنسان حیوانٌ ناطق› این نسبت در ذهن نیست و از ذهنت خبر نمیدهی و در خارج هم نیست، بلکه در عالَمِ ماهیات و در وعاءِ تقرُّرِ ماهوی است.
توضیح مطلب این که: یک وقت هست که میگویید ‹الانسان نوعٌ› یعنی نوعیت را به انسان نسبت میدهید که جایش در ذهن است یعنی این وعائی که نسبت نوعیت به او داده میشود، جایش در ذهن است که انسان را در ذهن تصوُّر میکنی و همهٔ ملابسات را از او بر میداری که این را انسانِ بشرطِ لا یا ماهیت مجرّده مینامند که جایش فقط در ذهن است و شبیه به کلّی عقلی میباشد؛ امّا گاهی میگویی ‹الانسانُ کاتبٌ› که این جایش در خارج است زیرا انسانِ خارجی، کاتب میباشد و انسان ذهنی نمیتواند کاتب باشد؛ أمّا یک وقت هست که میگویی ‹الانسان حیوانٌ ناطق› که حدِّ تام را به این انسان نسبت میدهی و این نسبت در مرتبهٔ تقرُّرِ ماهوی میباشد.
پس معنای جُمل خبریه چنین است که گفتیم و دیگر این گونه نیست که جُمل خبریه یک معنای دیگری هم در نفسِ متکلّم یا در نفسِ خداوند سبحان داشته باشند که جُملِ خبریهٔ قرآن دلالت بر آن کلام نفسی کنند.
(وأمّا الصیغُ الإنشائیة، فهى ـ علىٰ ما حقّقناه فى بعضِ فوائدنا ـ موجدةٌ لمعانیها فى نفسِ الأمر)، امّا صیغههای انشائیه ـ بنا بر آنچه که تحقیق کردیم ـ اینها ایجاد میکنند معانیشان را در نفسُ الأمر؛ یعنی میگویند که انشاء، معنایش ایجادی است، مثلاً به شما میگویند که خانهات را فروختی؟ میگویی نه، و میروی خانه را میفروشی و بعد دوباره میپرسند که خانهات را فروختی؟ میگویی بله، در اینجا بوسیلهٔ گفتنِ ‹بعتُ› این بیع را ایجاد کردی یعنی قبلاً نبود و حالا موجود شد، لذا میگویند که معانی انشائیه، معانی ایجادی هستند یعنی قبل از آن که انعقاد انشاء شود، نبود و با انشاء موجود شد، اما این صیغههای انشائیه در کجا موجود میشوند؟ آیا در ذهن موجود میشوند؟ نه، زیرا وقتی ‹بعتُ› را میگویید، این با لحاظِ در ذهن موجود میشود، و همین قدر که شما بیع را در ذهنت تصوُّر کردی، این بیع در ذهن موجود شد ولی این هنوز انشاء نیست زیرا انشاء باید ابراز شود، امّا در خارج هم موجود نمیشود، زیرا وقتی میگویم ‹بعتُ هذا الکتاب بألفین› این طور نیست که این کتاب جلدش یکدفعه قرمز شود و بگوییم که این بیع بود که الآن آمد و روی کتاب نشست، پس کجا ایجاد میشود؟ میفر ماید که در نفس الأمر ایجاد میشود، یکی از معانی نفسُ الأمر، عالَمِ انشاء و اعتبارات است، یعنی در عالَم انشاء و اعتبارت موجود میشود.
امّا جنابِ آخوند! شما غیر از ذهن و خارج، یک چیزِ دیگر هم درست کردی، پس ممکن است جملهٔ خبریه باشد و ثبوت نسبت هم باشد ولی نه در ذهن باشد و نه در خارج، مانند این که بگویی ‹أنت بایع›، الآن در این جملهٔ خبریه، نسبتِ بیع به مخاطب میباشد، این نسبت در کجا موجود میشود؟ میگوییم در وعاءِ اعتبار و إنشاء موجود میشود.
پس این طور نیست که جُملات خبریه فقط در ذهن یا خارج باشند بلکه یک معنای نفسُ الأمر نیز داریم که خودش عام است و ما نمیخواهیم بگوییم که مرحوم آخوند اشتباه فرموده، بلکه ایشان از روی زیرکی فرموده ‹فى نفسِ الأمر› و بعد دو مثال زده که منحصر در این دو نیست که فرموده ‹مِن ذهنٍ أو خارجٍ›، سؤال میشود که چرا سوّمی را مثال نزده، میفرماید: همین دو تا را مردم نمیفهمند، با سوّمی چکار داری؟!
.... موجدةٌ لمعانیها... یعنی معنایی که نبود، ایجاد میشود، (أى قُصِدَ ثبوتُ معانیها و) قُصِدَ (تحقُّقِها بها) أى بالألفاظ (وهذا نحوٌ مِن الوجود)، یعنی وقتی شما میگویید ‹بعتُ›، قصد میکنید بوسیلهٔ گفتنِ این ‹بعتُ›، این که معنای این بیع در خارج ایجاد شود نه در عالَم تکوین بلکه در وَعاءِ اعتبار و انشاء، و قصد میکنید تحقُّقِ این معانی را بوسیلهٔ این الفاظ، و این یک نحوی از وجود است؛ زیرا وجود بر چند قسم میباشد: یکی وجود تکوینی و یکی ذهنی و یکی لفظی و یکی وجودِ کتبی و یکی اعتباری و إنشائی، و مرحوم آخوند با عبارتِ ‹هذا نحوٌ مِن الوجود› میخواهد بفرماید که تو فکر نکنی که همهٔ وجودات، وجودِ خارجی و وجودِ ذهنی هستند و بعد در جایی ببینی که هیچ کدام نیست، بلکه یک قسم از وجود هست که به آن وجود انشائی و اعتباری میگویند؛ حالا این به چه درد میخورد؟
میفرماید: (وربما یكون هذا مَنشأً لانتزاعِ اعتبارٍ مترتّبٍ علیه شرعاً وعُرفاً آثارٌ)، چه بسا ممکن است این وجودِ اعتباری، مَنشأ باشد برای انتزاعِ اعتبار، مثلاً وقتی میگویید ‹بعتُ هذه السیارة› و مشتری بگوید ‹قبلتُ›، در اینجا بر این ابراز یک عنوانی انتزاع میشود که بیع باشد و از این بیع، انتزاعِ مالکیت میشود، و این مالکیت در شریعت آثاری دارد، زیرا تا قبل از این، شما حقّی نسبت به آن چیز نداشتی، پس یک وقت ممکن است که این وجود اعتباری، مَنشأِ آثارِ شرعی باشد مثل زوجیت، ملکیت، یعنی یک وجودِ اعتباری داریم که اسمش بیع است و این بیع مَنشأ میشود برای انتزعِ اعتبارِ ملکیت و این ملکیت یک آثاری بر آن مترتّب است، حالا آن آثار ممکن است آثار شرعی باشد و ممکن است آثار عُرفی باشد، (كما هو الحال فى صیغِ العقود والإیقاعات)، کما این که در صیغههای عقود و ایقاعات نیز این گونه است؛ مثلا شما وقتی ازدواج میکنی، قبلاً اگر به دخترِ مردم نگاه میکردی، چشمهایت را در میآوردند ولی الآن اگر کسی به این دختر نگاه بکند شما چشمهای او را در میآورید، پس عقود مانند مثالهای گذشته، امّا ایقاع مثلاً اگر شما از کسی ۱۰۰ هزار تومان طلبکار هستی و بعد در ذهنت گفتی که او ندارد و از او نمیگیرم، مالِ خودش باشد، در اینجا وقتی که ابراز کردی، اگر این ابراز محقَّق شود، دیگر اگر این پول را بگیری، تصرُّف در آن حرام میباشد پس ایقاع مثلِ طلاق و إبراء.
(نعم، لا مضایقةَ فى دلالةِ مثلِ صیغةِ الطلب والإستفهام والترجّى والتمنّى ـ بالدلالةِ الإلتزامیة ـ علىٰ ثبوت هذه الصفات حقیقةً)، بله میتوان گفت که صیغه طلب مثل ‹إضرِب› و استفهام و ترجی و تمنی ـ با دلالتِ التزامیه ـ حقیقتاً بر ثبوتِ این صفات دلالت داشته باشند، یعنی وقتی میگوید ‹آقا! ساعت ۹ شد؟ › این دلالت میکند بر استفهام انشائی که مدلولِ مطابقی باشد و یک مدلول التزامی هم دارد که حقیقتاً در نفس نیز او دارد سؤال میکند.
امّا مدلولِ مطابقی اش را ما فهمیدیم که استفهام انشائی است، امّا این مدلول التزامی از کجا آمد؟ مثلاً یک وقت هست که میگوید ‹آقا! بیزحمت این ماشین را هول بده و یک دستی به آن بزن›، در اینجا ممکن واقعاً یک طلبِ حقیقی هم داشته باشد، امّا یک وقت هست که میگوید ‹اگر حرف بزنی، ماشینت را آتش میزنم›، شما به او میگویید ‹اگر راست میگویی دست به ماشینِ من بزن›، در اینجا وقتی میگوید دست بزن در اینجا طلبِ انشائی هست ولی طلبِ حقیقی نیست، یعنی دارد او را تهدید میکند؛ مرحوم آخوند میفرماید که این صیغ به مدلول مطابقی، بر انشائیات دلالت میکنند، یعنی طلبِ انشائی، استفهام انشائی و...، ولی به مدلول التزامی دلالت میکنند بر این که این صفات حقیقتاً الآن در نفس موجودند، حالا آقای آخوند! این مدلول التزامی از کجا در آمد؟ میفرماید: (إمّا لأجلِ وضعِها لإیقاعِها فیما إذا كان الداعى إلیه ثبوتَ هذه الصفات)، این دلالت التزامی یا به خاطر وضع این صیغهها برای ایقاع و ایجاد این صفات است در صورتی که داعی بر این ایقاع، ثبوتِ این صفات باشد؛ مثلاً میگوید که من صیغهٔ إفعل را برای طلبِ إنشائی وضع کردم منتهىٰ در صورتی که داعی بر این طلبِ انشائی، طلبِ حقیقی باشد، در اینجا موضوعٌ له مقید است و حصّه است، یا ممکن است بگوییم وضع نشده، (أو انصرافِ إطلاقِها إلىٰ هذه الصورة)، یعنی اگر کسی گفت ‹إضرِب› و هیچ قیدی نیاورد، این اطلاق انصراف دارد به صورتی که این صفات در نفس باشد یعنی داعی، ثبوتِ این صفات باشد، (فلو لم تكن هناک قرینةٌ كان إنشاءُ الطلب أو الاستفهام أو غیرِهما بصیغتها لأجلِ كون الطلب والاستفهام و غیرهما قائمةً بالنفس وضعاً أو إطلاقاً)، (پس اول این بود که وضع شده و احتمال دیگر این است که وضع نشده مثل حیوان که برای غیر انسان وضع نشده ولی منصرف به غیر انسان است و این صیغ هم منصرف است به آن جایی که داعی، ثبوتِ این صفات باشد که قرینه بر این داعی وجود دارد یا ندارد) ولی در جایی که قرینهای نباشد، پس انشاء طلب یا انشاء استفهام یا غیر این دو مثل انشاء تمنّی و انشاء ترجّی، این انشاء که با صیغهٔ خودش هست (مثلاً انشاء طلب به صیغهٔ إفعل، انشاء استفهام به صیغهٔ هل استفهامیه یا همزه، و ترجّی به صیغهٔ لعلّ و...) این انشاء به خاطر این است که طلب در نفسِ مولا موجود میشود و داعی میشود که انشاءِ طلب کند، یا جهل دارد و میخواهد بفهمد و این داعی میشود که انشاءِ استفهام کند، یا آرزو دارد و انشاء ترجّی میکند، یا غصّه میخورد و انشاء تمنّی میکند.... این انشاء به خاطر قائم بودن اینها به نفس میباشد، حالا وضعاً یا اطلاقاً، وضعاً یعنی وضع برای این صفات شده و اطلاقاً یعنی اگر قرینهای نباشد منصرف است به آنجایی که این صفات باشد.
هذا تمام الکلام در مادّهٔ امر، امّا اشکال و دفعِ بعدی را که مرحوم آخوند در در انتهای فصل اول بیان فرموده، این مطالب را ما نمیخوانیم زیرا این مطالب دارای بحثهای عقلی مشکلی میباشد که مربوط به درس خارج بوده و بحثش در اینجا فایدهای ندارد و حتّىٰ خودِ مرحوم آخوند در این مقام میفرماید: (قلم اینجا رسید سر بشکست).