درس کفایه الاصول - جلد اول

جلسه ۷۶: اوامر ۲۶

 
۱

اجزاء مامور به اضطراری

خلاصهٔ بحث این شد که صوَری که ثبوتاً ممکن است چهار صورت می‌باشد که گذشت که یا مأمورٌ به اضطراری وافی به جمیعِ ملاک مأمورٌ به اختیاری است و یا وافی نیست، اگر وافی نیست آن بقیهٔ ملاک یا امکان تدارک دارد و یا ندارد و اگر امکان تدارک داشته باشد آن بقیهٔ ملاک یا یجب تداکه و یا یستحبّ تدارکه.

فرمود که آن صورتی که وافی به جمیعِ ملاک است، إجزاء در آنجا قهری است زیرا وقتی که ملاک و غرض از امر اختیاری استیفاء شد، دیگر جایی برای امر اختیاری باقی نمی‌ماند، امّا این که آیا بدار جایز است یا جایز نیست، فرمود این مبتنی بر این است که ببینیم آن اضطراری که موجب می‌شود که این فعلِ مضطرٌّ الیه مشتمل بر ملاک شود، آن اضطرار چه اضطراری است، آیا مطلقِ اضطرار است یعنی ولو در یک ساعت، که در این صورت بدار جایز است، یا این که اضطرارِ مستوعب است یعنی تا آخر وقت و بشرطِ الإنتظار، که در اینجا بدار جایز نیست و باید صبر کنیم، یا مع الیأس عن طروّ الإختیار که در این صورت، بدار جایز است.

امّا فرض دوم که وافی به جمیع ملاک نباشد و امکان تدارک بعض ملاک هم نیست، در آنجا هم إتیان به مأمورٌ به اضطراری مُجزی است زیرا وقتی تدارک امکان ندارد، دیگر مولا نمی‌تواند امر به تدارک کند، درست است که ملاک مولا باقی مانده امّا این ملاک را نمی‌شود استیفاء کرد، امّا در این صورت، بدار جایز نیست زیرا بدار، موجب می‌شود که مولا غرضِ خودش را تفویت کند، زیرا اگر عبد صبر می‌کرد و دو ساعتِ دیگر تمامِ ملاک را استیفاء می‌کرد غرضِ مولا حاصل می‌شد ولی الآن با آوردنِ این مأمورٌ به اضطراری، غرض تفویت می‌شود مگر این که مزاحم با یک ملاک أهمِّ دیگری باشد که آن ملاک أهمّ را باید در نظر گرفت که اگر مصلحتِ وقت أهمّ باشد، آن وقت امر به إتیان به مأمورٌ به اضطراری در وقت می‌کند ولو این که موجبِ تفویتِ بعضی از ملاک شود، (در اینجا اگر مأمورٌ به اضطراری را آورد، آن وقت است که لا یمکن تدارکهُ).

امّا آن فرض سوم که مقدارِ باقی قابلِ استیفاء بوده و یجب تدارکهُ، در آنجا إجزاء نیست زیرا ملاک مولا مُعظمش باقی مانده و قابلِ تدارک هم هست و لذا مولا به آن امر می‌کند، و بدار هم جایز است، زیرا امر دائر است بین این که این آقا در اوّل وقت تیمُّم کند و نمازش را بخواند و باز وقتی که رفعِ اضطرار شد دو مرتبه وضوء بگیرد و نمازِ با وضوء هم بخواند، و بین این که صبر کند و وقتی که رفعِ اضطرار شد، آن وقت نمازِ با وضوء بخواند، در اینجا بدار اشکال ندارد زیرا بدار، موجبِ تفویتِ غرض نمی‌شود، این فرد در اینجا مخیر است بین جمعِ مأمورٌ به اضطراری و اختیاری یا صبر کند و فقط مأمورٌ به اختیاری را امتثال کند.

امّا صورت چهارم که مأمورٌ به اضطراری مشتمل بر جمیعِ ملاک نبوده و آن مقدار باقی مانده هم قابل تدارک باشد امّا به مقدار لزومِ تدارک نباشد که در این فرض هم إجزاء هست زیرا آن مقداری که باقی مانده، آن قدر نیست که مولا امر به إعادة یا قضاء کند، در این صورت بدار هم جایز است زیرا می‌تواند نمازش را در اول وقت با تیمُّم بخواند و آخرِ وقت هم با وضوء إعادة کند، در اینجا بدار جایز است بلکه مستحب است که جمع کند.

این صُوَری بود که ثبوتاً امکان داشت، امّا دلیل بر کدام یک قائم است؟

مرحوم آخوند می‌فرماید: مقتضای ادلّهٔ مأمورٌ به اضطراری، إجزاء است، زیرا آیهٔ شریفه که می‌فرماید « إذا قمتُم إلىٰ الصلاة فاغسلوا وجوهکم و أیدیکم... » یا « فلم تجدوا ماءً فتیمّموا... » این‌ها اطلاق دارد و نمی‌گوید که تیمُّم بکن و نماز بخوان و وقتی که حالت خوب شد یا آب پیدا کردی دو مرتبه با وضوء هم نماز بخوان، بلکه آیه مطلق است و مقتضای اطلاق هم إجزاء است، یا در روایتِ « التراب أحد الطهورین » و « یکفیک عشر سنین »، یعنی تراب مثلِ آب است که همان طور که نماز با آب، یک دفعه کافی است، نمازِ با تراب هم یک دفعه کافی است، و این که می‌گوید ۱۰ سال شما را کفایت می‌کند این از باب غلبه است و دلالت می‌کند که مأمورٌ به اضطراری کافی است، بنا بر این مقتضای قاعده در مقام إثبات، إجزاء است به خاطر این ادلّه‌ای که عرض کردیم.

۲

تطبیق ادامه اجزاء مامور به اضطراری

(ولا مانعَ عن البدار فى الصورتین)، در هر دو صورت مانعی از بدار نیست یعنی چه آنجایی که ملاک باقی مانده به حدِّ الزام باشد و چه آنجایی که به حدّ الزام نباشد که در هر دو صورت، بدار جایز است، (غایةُ الأمر، یتخیر فى الصورةِ الاُولىٰ بین البدار والإتیان بعملین: العمل الإضطرارى فى هذا الحال، والعملُ الإختیارى بعدَ رفعِ الإضطرار أو الإنتظار والإقتصار بإتیانِ ما هو تكلیفُ المُختار)، نهایتش این است که در صورت اوّل (که استیفاء مقدار باقی مانده از ملاک واجب باشد) مخیر است بینِ بدار و این که هر دو عمل را انجام دهد یعنی در اوّل وقت نمازش را با تیمُّم بخواند و عملِ اضطراری را در این حالِ اضطرار انجام دهد و بعد از رفعِ اضطرار هم عملِ اختیاری یعنی نمازِ با وضوء بخواند که یا این کار را کند و یا این که منتظر شود و صبر کند تا وقتی که اضطرار بر طرف شود و بعد تکلیفِ اختیاری را انجام دهد و تکلیفِ اضطراری را نیاورد، (وفى الصورةِ الثانیة یجزى [یتعینُ علیه] البدار ویستحبّ الإعادة [إعادتُهُ] بعدَ طُرُوِّ الإختیار)، و در صورت دوم بدار جایز است یعنی مثلِ اوّلی نیست که بخواهد بین مأمورٌ به اضطراری و اختیاری جمع کند، بلکه بدارِ تنها کافی است البته وقتی اختیار عارض شد، آن وقت مستحبّ است که اعادة کند؛ زیرا بخشی از ملاک، باقی مانده و قابلِ استیفاء هم هست و اگر اعاده کند، آن بخشی از ملاک را هم می‌گیرد.

(هذا كلُّهُ فیما یمكن أن یقَعَ علیه الإضطرارى مِن الأنحاء)، این صُوری بود که در مقام ثبوت، برای مأمورٌ به اضطراری ممکن است، (وأمّا ما وَقَعَ علیه)، و امّا آنچه که مأمورٌ به اضطراری بر آن واقع شده یعنی کدام یک از این چهار صورت مطابق با واقع است، (فظاهرُ إطلاقِ دلیلِهِ ـ مثل قوله تعالىٰ: « فَلَم تَجِدُوا ماءً فَتَیمَّموا صَعیداً طَیباً »[۱]، وقوله علیه السلام: « التراب أحدُ الطهورین »[۲]، و« یكفیکَ عشرَ سنین »[۳] ـ هو الإجزاءُ وعدم وجوبِ الإعادة أو القضاء)، پس ظاهرِ اطلاقِ دلیلِ مأمورٌ به اضطراری ـ مثل آیه و دو روایتِ مذکور ـ بر إجزاء و عدمِ وجوبِ اعادة یا قضاء می‌باشد؛ زیرا نفرمود که « ولم تجدوا ماءً فتیمّموا صعیداً طیباً و بعدَ أن شَفَیتُم أو وجدتُمُ الماءَ فَتَوَضّؤوا »، حالا اگر کسی بگوید که وقتی که اضطرار بر طرف شد باید دو مرتبه بخوانی، به او می‌گوییم که باید دلیل بیاوری، (ولابدّ فى إیجابِ الإتیان به ثانیاً مِن دلالةِ دلیلٍ بالخصوص)، و در این که بخواهیم دو مرتبه این عمل را إتیان کنیم چاره‌ای نیست از دلالتِ دلیلی در خصوصِ این إتیانِ دوباره.

(وبالجملة: فالمتَّبَع هو الإطلاق لو كان)، پس آنچه که تبعیت می‌شود اطلاقِ دلیلِ مأمورٌ به اضطراری است اگر چنین اطلاقی داشته باشد، (وإلاّ فالأصل وهو یقتضى البراءة مِن إیجابِ الإعادة، لكونه شكّاً فى أصلِ التكلیف، وكذا عن إیجابِ القضاء بطریقِ أَولىٰ)، و إلاّ اگر دلیلِ مأمورٌ به اضطراری مطلق نباشد، اصل در اینجا اقتضای براءة دارد، زیرا شک داریم که اصلِ تکلیف به اختیاری آیا بر گردنِ ما آمده یا نه (و اینجا جای استصحاب نیست زیرا استصحاب در جایی است که وجوبِ یقینی باشد، و جای اشتغال هم نیست زیرا باید اشتغالِ یقینی باشد و چون شک در اصل تکلیف است لذا براءة جاری می‌کنیم، حالا که ما در صورتِ إعادة برائت جاری کردیم) همین طور در ایجابِ قضاء هم به طریقِ اولىٰ برائت جاری می‌کنیم (زیرا قضاء مالِ جایی است که أدائی بوده و فوت شده امّا وقتی که اصلِ وجوبِ أداء نبود، پس در قضاء به طریقِ اولىٰ برائت جاری می‌شود).

(نعم لو دلّ دلیلُهُ) أى دلّ دلیلُ القضاء (علىٰ أنّ سببَهُ فوتُ الواقع ولو لم یكن هو فریضةً، كان القضاء واجباً علیه)، بله اگر دلیلِ وجوبِ قضاء دلالت کند بر این که سبب و موضوعِ قضاء، فوتِ واقع باشد و اگرچه آن واقع، فریضه نباشد (یعنی هر کس که نمازِ با وضوء نخوانده نه هر کس که فریضه از او فوت شده، یک وقت هست که دلیل می‌گوید ‹ مَن فاتَتهُ الفریضة فلْیقْضِها ›، پس در اینجا قضاء نیست زیرا فریضه‌ای نبوده که فوت شود ولی یک وقت هست که می‌گوید ‹ مَن فاتَتهُ الصلاةَ مع الوضوء ولو لم یکن واجباً علیه فلیقضِها ›، در این صورت در اینجا قضاء هست) پس در این صورت قضاء بر او واجب می‌شود؛ چرا؟ (لتحقُّقِ سبَبِهِ وإن أتىٰ بالغرض [بالفرض]، لكنّه مجرّد الفرض)، زیرا سببِ وجوبِ قضاء متحقِّق شده و اگرچه بگوید که من غرض و فرض را آوردم، و لکن این مجرّدِ فرض است؛ زیرا ما روایتی نداریم که « مَن فاتته الصلاة مع الوضوء فلیقضها » بلکه داریم « مَن فاتته الفریضة فلیقضها »، بنا بر این اگر چنین چیزی باشد، قضاء واجب است منتهىٰ چنین چیزی نیست.


النساء: ۴۳، المائدة: ۶

کافی / ۳ /۶۴

من لا یحضره الفقیه / ۱/ ۵۹

۳

اجزاء امر ظاهری

امّا مقام دوم در بیان این است که آیا مأمورٌ به ظاهری از مأمورٌ به واقعی مُجزی هست یا نه؟

مثلاً شخصی شک داشت که وضوء دارد یا نه و استصحاب جاری کرد و گفت وضوء دارم و نماز خواند و بعد معلوم شد که وضوء نداشته یا لباسش نمی‌دانست که نجس است یا نه و قاعدهٔ طهارت جاری کرد و بعد معلوم شد که نجس بوده، در اینجا مرحوم آخوند تفصیل می‌دهد و می‌فرماید: تارةً به این امرِ ظاهری آن شرطِ مأمورٌ به إحراز می‌شود، مثلاً « لا صلاةَ إلّا بطهورٍ »، استصحاب هم می‌گوید که تو طهور داری، یا « وثیابک وطهِّر » استصحاب یا قاعدهٔ طهارت هم می‌گوید که لباست پاک است، اینجا بوسیلهٔ این قاعدهٔ طهارت یا استصحاب، شرط، إحراز می‌شود و شرط که إحراز شد، نمازت درست است زیرا این نماز شرطش أعمّ از طهارتِ واقعی وطهارتِ ظاهری بوده، اگر کشفِ خلاف شد، کشفِ خلاف می‌شود که این عبا نجس است نه این که کشف خلاف شود که طهارت نداشتی، در مانحن فیه در این صورت بعد از کشفِ خلاف، نمی‌توان گفت که کشفِ خلاف شد و این نماز، شرط را نداشت، بلکه کشفِ خلاف شد در موردِ طهارتِ ثوبِ من و ثوبِ من نجس بود ولی نماز آن شرط را داشت، زیرا در ظرفی که من جهل داشتم، طهارتِ ظاهری، واقعاً بود و طهارتِ ظاهری هم واقعاً شرط بود و نماز هم با شرط خوانده شد، پس کشفِ خلاف در شرط نمی‌شود بلکه کشف خلاف در نجاستِ ثوب می‌شود.

پس تارةً این امر ظاهری و این وظیفهٔ ظاهری در ناحیهٔ متعلَّق است و اُخری این امر ظاهری در ناحیهٔ موضوع است، یا بعبارةٍ أوضح یک وقت هست که بوسیلهٔ این امر ظاهری، وجودِ متعلَّق إحراز می‌شود و یک وقت هست که بوسیلهٔ این امر ظاهری، حکم إثبات می‌شود، صورتِ اوّل مثل این که شخصی لباسش فى علم الله نجس است ولی شک دارد و قاعدهٔ طهارت جاری کرد، این قاعده، حکم را ثابت نمی‌کند و وجوب صلاةِ با ثوبِ طاهر ربطی به این قاعده ندارد، بلکه ما بوسیلهٔ این قاعده، شرطِ متعلَّق را که طهارتِ ثوب است إحراز می‌کنیم؛ امّا یک وقت هست که این امر ظاهری، حکم شرعی را إثبات می‌کند مثلِ این که الآن نمی‌دانیم که نماز جمعه آیا واجب است یا نیست، در اینجا استصحاب جاری کرده و می‌گوییم که در سابق واجب بوده و الآن در وجوبش شک داریم و استصحابِ بقاءِ وجوب جاری می‌کنیم، حالا بعد از مدّتی به یک روایتی برخورد می‌کنیم که نمازِ جمعه در عصر غیبت واجب نیست، در اینجا ما بوسیلهٔ امر ظاهری، حکم شرعی را إحراز کرده بودیم که وجوبِ صلاةِ جمعه باشد.

۴

تطبیق اجزاء امر ظاهری

(المقامُ الثانى: فى إجزاءِ الإتیان بالمأمور به بالأمر الظاهرى وعدمه)، این که آیا إتیان به مأمورٌ به به امر ظاهری مُجزی از واقع هست یا مُجزی نیست؛ یعنی اگر کسی استصحاب کرد و نماز خواند و بعد کشف شد که وضوء نداشته، آیا نمازش مُجزی هست یا نیست؟

(والتحقیق: أنّ ما كان منه) أى مِن أمر الظاهرى (یجرى فى تنقیحِ ما هو موضوعُ التكلیف وتحقیق متعلّقه، وكان بِلِسانِ تحقُّقِ ما هو شرطُهُ أو شطرُهُ ـ كقاعدةِ الطهارة أو الحلّیة، بل واستصحابهما فى [علىٰ] وجهٍ قوىّ، ونحوها بالنسبة إلىٰ كلِّ ما اشتُرطَ بالطهارة أو الحلّیة ـ یجزى)، حق این است که آنچه که از این امر ظاهری جاری می‌شود برای إحرازِ موضوعِ تکلیف و متعلَّقِ تکلیف را محقَّق می‌کند (که متعلَّقِ تکلیف، صلاةِ با طهارت باشد و این امر ظاهری هم می‌گوید که صلاةِ با طهارت بخوان.... ما یک موضوع تکلیف داریم و یک متعلّق تکلیف داریم، مثلاً در نماز، انسان موضوع تکلیف است و خودِ صلاة، متعلَّقِ تکلیف است) و این امر ظاهری هم می‌گوید آنچه که شرط یا جزءِ این متعلَّقِ تکلیف است محقَّق شده ـ مانند قاعدهٔ طهارت یا حلّیت (قاعدهٔ حلّیت مانند این که یکی از شروط نماز این است که در أجزاء ما لا یؤکل نباشد و یک حیوانی را که نمی‌دانیم آیا مأکول اللحم یا غیر مأکول اللحم است، در اینجا قاعدهٔ حلّیت جاری می‌کنیم)، بلکه استصحاب طهارت و استصحابِ حلّیت بر وجهِ قوی (در استصحاب دو قول است: یک قول این است که استصحاب، جَعلِ حکمِ مُماثِل است یا أحکام مُماثل با او، مثلاً وقتی که شما استصحابِ طهارت جاری می‌کنی، در اینجا شارع می‌آید و طهارت را جَعل می‌کند یا وقتی که شما استصحاب حلّیت جاری می‌کنی، در اینجا شارع می‌آید و حلّیت جَعل می‌کند، این قول را خودِ مرحوم آخوند هم قبول دارد، بنا بر این قول، استصحابِ طهارت مثلِ قاعدهٔ طهارت می‌شود زیرا مفادش این است که این شئ طاهر است، امّا یک قول این است که استصحابِ طهارت می‌گوید که تو عالِم به طهارت هستی و نمی‌گوید که طهارت هست یا می‌گوید که تو از طهارت معذوری یا منجِّز است، پس اگر کسی قائل شد که مفادِ استصحاب، تعبُّد به علم است یا منجّزیت و معذّریت است، بنا بر آن مسلک، استصحاب به درد نمی‌خورد ولی بنا بر این مسلک که استصحاب، جَعلِ حکمِ مُماثل است که یعنی طهارت جَعل می‌کند، پس این‌ها هم مثلِ قاعدهٔ طهارت است)، و نحوِ قاعدهٔ طهارت یا حلّیت یا استصحاب به نسبت به هر چیزی که در آن، شرطِ طهارت و حلّیت شده باشد (مثلاً أماره قائم شد که این لباس، پاک است منتهىٰ در أماره، مسلکش مسلک مرحوم آخوند نباشد بلکه مثلِ شیخ، مسلکش جَعلِ حُکمِ مُماثل باشد،.... بعضی‌ها قاعدهٔ فراغ و قاعدهٔ تجاوز را گفته‌اند ولی مفادشان این نیست که یعنی این طهارت هست....)، پس آنچه که از امر ظاهری به نحوی باشد که ذکر شد، مُجزی است؛ چرا؟ (فإنّ دلیلَهُ یكون حاكماً علىٰ دلیلِ الإشتراط ومبیناً لدائرةِ الشرط وأنّه أعمّ مِن الطهارةِ الواقعیة والظاهریة)، زیرا دلیلِ امر ظاهری، حاکم بر دلیلِ اشتراط است (او می‌گوید که باید طاهر باشی و این هم می‌گوید که طاهر هستی) و دلیلِ امر ظاهری، دائرهٔ شرط را تبیین می‌کند و این که این شرط، أعمّ از طهارت واقعیه و ظاهریه است، (فانكشافُ الخلافِ فیه) أى فى الظاهریة (لا یكون موجباً لانكشافِ فقدانِ العمل لشرطِهِ)، پس انکشافِ خلاف در این امر ظاهری و در این شرط، موجب نمی‌شود که کشف شود که عمل، فاقدِ شرطش بوده (وقتی که می‌فهمی این لباس نجس بوده، معنایش این نیست که کشف شود که این صلاة، با طهارت نبوده و فاقدِ شرط بوده، بلکه کشفِ خلاف در نجاست می‌شود نه این که کشفِ خلاف در شرطِ صلاة شود)،

وكذا لو لم يكن وافياً، ولكن لا يمكن تداركه.

ولا يكاد يسوغ له البدار في هذه الصورة إلّا لمصلحة، كانت فيه ؛ لما فيه من نقض الغرض وتفويت مقدارٍ من المصلحة، لولا مراعاة ما هو فيه من الأهمّ، فافهم.

لا يقال: عليه، فلا مجال لتشريعه ولو بشرط الانتظار ؛ لإمكان استيفاء الغرض بالقضاء.

فإنّه يقال: هذا كذلك لولا المزاحمة بمصلحة الوقت.

وأمّا تسويغ البدار أو إيجاب الانتظار في الصورة الأُولى، فيدورُ مدار كون العمل بمجرّد الاضطرار - مطلقاً، أو بشرط الانتظار، أو مع اليأس عن طروء الاختيار - ذا مصلحةٍ ووافياً بالغرض.

وإن لم يكن وافياً وقد أمكن تدارك الباقي في الوقت، أو مطلقاً ولو بالقضاء خارج الوقت، فإن كان الباقي ممّا يجب تداركه فلا يجزئ، ولابدّ (١) من إيجاب الإعادة أو القضاء، وإلّا فيجزئ (٢).

ولا مانع عن البدار في الصورتين. غاية الأمر يتخيّر في الصورة الأُولى بين البدار والإتيان بعملين: - العملِ الاضطراريّ في هذا الحال، والعملِ الاختياريّ بعد رفع الاضطرار - أو الانتظار والاقتصار بإتيان ما هو تكليف المختار. وفي الصورة الثانية يُجزئ البدار، ويستحبّ الإعادة بعد طروء الاختيار (٣).

__________________

(١) في « ن »: بل لابدّ.

(٢) في حقائق الأُصول: « وإلّا فاستحبابه » لكنّه ذكر في الهامش: ( ١: ١٩٩ ) الظاهر: أنّ أصل العبارة: وإلّا فيجزئ.

(٣) أثبتنا العبارة وفقاً للتصحيح الوارد في « ن » وكذلك وردت في « ر ». وفي الأصل و « ق » و « ش »: وفي الصورة الثانية يتعين البدار ويستحب إعادته بعد القضاء، وفي منتهى الدراية وحقائق الأُصول: يتعيّن عليه استحباب البدار وإعادته بعد طروء الاختيار، وهذه الأخيرة هي الواردة في « ن » قبل التصحيح.

هذا كلّه في ما يمكن أن يقع عليه الاضطراريّ من الأنحاء.

تعيين ما وقع عليه الأمر الاضطراري

وأمّا ما وقع عليه: فظاهر إطلاق دليله - مثل قوله تعالى: ﴿فَلَمْ تَجِدُوا ماءً فَتَيَمَّمُوا صعيداً طَيِّباً (١)، وقوله عليه‌السلام: « التراب أحد الطهورين » (٢)، و « يكفيك عشر سنين » (٣) - هو الإجزاء وعدمُ وجوب الإعادة أو القضاء، ولابدّ في إيجاب الإتيان به ثانياً من دلالة دليل بالخصوص.

وبالجملة: فالمتّبع هو الإطلاق لو كان، وإلّا فالأصل، وهو يقتضي البراءة من إيجاب الإعادة ؛ لكونه شكّاً في أصل التكليف، وكذا عن إيجاب القضاء بطريق أولى.

نعم، لو دلّ دليله على أنّ سببه فوت الواقع (٤) - ولو لم يكن هو فريضةً - كان القضاء واجباً عليه ؛ لتحقُّقِ سبَبِهِ وإن أتى بالغرض (٥)، لكنّه مجرّد الفرض.

٢ - الكلام في إجزاء الأمر الظاهري

المقام الثاني: في إجزاء الإتيان بالمأمور به بالأمر الظاهريّ وعدمه.

الإجزاء في الأُصول المنقّحة الموضوع التكليف

والتحقيق: أنّ ما كان منه (٦) يجري في تنقيح ما هو موضوع التكليف وتحقيقِ متعلّقه، وكان بلسان تحقُّقِ ما هو شرطه أو شطره - كقاعدة الطهارة

__________________

(١) النساء: ٤٣، والمائدة: ٦.

(٢) وسائل الشيعة ٣: ٣٨٦، الباب ٢٣ من أبواب التيمم، الحديث ٥، وفيه: إنّ التيمم....

(٣) المصدر السابق، الحديث ٤، وفيه: يكفيك الصعيد....

(٤) الأولى: التعبير ب « عدم فعل الواقع » ؛ لاختصاص صدق « الفوت » بفوت المصلحة، والمفروض خلاف ذلك. ( حقائق الأُصول ١: ٢٠٢ ).

(٥) في بعض الطبعات ومحتمل الأصل: وإن أتى بالفرض.

(٦) المحتمل في الأصل: « منها » بدل « منه » لكنّه مشطوبٌ عليها. وفي طبعات الكتاب كما أثبتناه.

أو الحلّيّة، بل واستصحابهما، في وجهٍ قويٍّ، ونحوها بالنسبة إلى كلّ ما اشترط بالطهارة أو الحلّيّة -، يجزئ ؛ فإنّ دليله يكون حاكماً على دليل الاشتراط، ومبيِّناً لدائرة الشرط، وأنّه أعمّ من الطهارة الواقعيّة والظاهريّة، فانكشاف الخلاف فيه لا يكون موجباً لانكشاف فقدان العمل لشرطه، بل بالنسبة إليه يكون من قبيل ارتفاعه من حين ارتفاع الجهل.

الكلام في إجزاء الأمارات المنقّحة لموضوع التكليف بناءً على الطريقية

وهذا بخلاف ما كان منها (١) بلسان أنّه ما هو الشرط واقعاً - كما هو لسان الأمارات -، فلا يجزئ ؛ فإنّ دليل حجّيّته حيث كان بلسان أنّه واجدٌ لما هو شرطه الواقعيّ، فبارتفاع الجهل ينكشف أنّه لم يكن كذلك، بل كان لشرطه فاقداً.

هذا على ما هو الأظهر الأقوى في الطرق والأمارات، من أنّ حجّيّتها ليست بنحو السببيّة.

الكلام في إجزاء الأمارات بناءً على السببيّة

وأمّا بناءً عليها - وأنّ العمل بسبب أداء أمارةٍ إلى وجدان شرطه أو شطره يصير حقيقةً صحيحاً، كأنّه واجدٌ له، مع كونه فاقِدَه - فيجزئ لو كان الفاقد معه (٢) - في هذا الحال - كالواجد، في كونه وافياً بتمام الغرض، ولا يجزئ لو لم يكن كذلك.

ويجب الإتيان بالواجد لاستيفاء الباقي إن وجب، وإلّا لاستحبّ.

هذا مع إمكان استيفائه، وإلّا فلا مجال لإتيانه، كما عرفت في الأمر الاضطراريّ.

__________________

(١) الأولى: تبديل قوله: « وهذا بخلاف ما كان منها » بقوله: « ما كان منه »، ليكون عدلاً لقوله: « ما كان منه » المذكور في كلامه ( منتهى الدراية ٢: ٧٤ ).

(٢) في حقائق الأُصول ومنتهى الدراية: لو كان الفاقد له.