(ثمّ لا بأسَ بِصَرفِ عِنانِ الكلام إلیٰ بیان ما به یمتاز الحرف عمّا عداه) أى الاسم والفعل (بما یناسب المقام، لأجل الاطّراد فى الاستطراد فى تمام الأقسام)، سپس بد نیست كه عنان كلام را بر گردانیم به این كه بیان كنیم آن چیزی را كه به سبب آن چیز، حرف از ما عدایش یعنی از اسم و فعل جدا میشود، ولی نكاتی را میگوییم كه مناسب با مقام و مختصر باشد به خاطر این كه اطّراد در استطراد در تمام كلام باشد.
بحثِ استطرادی یعنی بحثی كه پیرامونِ موضوع بحث نباشد، مثلاً شما نزدِ متخصّص قلب میروی و قلبت را معاینه میكند و در وسط كار میگوید:
شما اگر به یك متخصّصِ گوارش هم رجوع كنید مفید است، این را میگویند استطراداً، سپس از آقای دكتر میپرسید كه كجا و نزد چه كسی بروم؟ میگوید: كارِ من نیست و فقط میخواستم راهنمایی كرده باشم. بحثِ استطرادی یعنی بحثی كه پیرامون آن موضوع نیست. الآن ما در بحث مشتق بحث كردیم كه فعلِ ماضی آیا دلالت بر زمان گذشته میكند یا نه و فعلِ مضارع آیا دلالت بر حال یا استقبال میكند یا نه، این بحثِ استطرادی است به خاطر این كه ما صرفِ ساده یا تصریف درس نمیدهیم، بلكه بحثِ ما در مشتق است، ولی حالا كه یك پرانتزی باز كردیم، خوب است كه این پرانتز را تكمیل كنیم. اطّراد یعنی این بحثِ استطرادی را تمام كنیم، مانند همان دكتر كه گفت برو نزد متخصّص گوارش، كه حالا یك متخصّصِ گوارش را هم معرّفی كند؛ بنا بر این الïاطرادِ فى الاستطراد یعنی این بحثی كه ربطی به بحثِ مشتق ندارد، این بحث را به تمام مباحثش اشاره كنیم و تكمیل نماییم.
(فاعلم أنّه وإن اشتهر بین الأعلام: أنّ الحرف ما دلّ علیٰ معنی فى غیره)، در معنای حرفی این عبارت را مفصّلاً توضیح دادیم و گفتیم بهترین تعریف، تعریفی بود که مولانا أمیر المؤمنین عليهالسلام برای حرف بیان فرموده بودند که: « الحرفُ ما دلّ علیٰ معنی فى غیره »[۱]، یعنی حرف معنای در غیرِ خودش را میفهماند. مثلاً میگویند ‹ مِن › معنا ندارد، بلکه معنایش در غیرِ خودش است، یعنی وقتی میگویی ‹ سِرْ ›، ‹ بصرة ›، ‹ کوفه ›، در اینجا نمیدانیم که سِیر از بصره بود یا به سمت بصره بود و یا با مردمِ بصره بود. اما وقتی بگویی: ‹ سرتُ مِن البصرة إلی الکوفة › در اینجا حرفِ ‹ مِن › دلالت میکند بر معنایی در غیرِ خودش و در متعلّقش یعنی ‹ بصرة ›، و دلالت میکند که ‹ بصرة › ابتدای سیر بوده، لذا میگویند: حرف دلالت میکند بر حالاتِ متعلّقش. الآن بصره میتواند هم مبتدءٌ منه باشد و هم منتهیٰ إلیه باشد، اما وقتی ‹ مِن › را آوردی، آن خصوصیتِ در غیر را معنا میکنی، به خلافِ ‹ سِرْ › که خودش معنا دارد و ‹ بصرة › خودش معنا دارد و ‹ کوفه › خودش معنا دارد ولی ‹ مِن › معنا ندارد. پس حرف، خصوصیتی در غیرِ خودش را میفهماند و بیان میکند، مثلاً بیان میکند که متعلّقِ ‹ مِن › و مدخولِ ‹ مِن › مبتدءٌ منه میباشد و إلاّ خودِ ‹ مِن › معنایی ندارد، بلکه ‹ سِرْ مِن البصرة › معنا دارد، لذا میگویند استعمال حروف برای اختصار میباشد، مثلاً شما میگویی: ‹ سرتُ وکان ابتداءُ سِیرى البصرة وانتهاءُ سِیرى الکوفة ›، در اینجا شما به جای این جملهٔ طولانی میتوانی بگویی: ‹ سرتُ مِن البصرة إلی الکوفة ›.
(وقد بیناه فى الفوائد[۲]بما لا مزید علیه)، یعنی این مطلب را در کتابِ فوائد تبیین کردیم و در آنجا زیاد توضیح دادیم، (إلاّ أنّکَ عرفتَ فیما تقدَّم عدمَ الفرق بینه وبین الإسم بحسب المعنیٰ)، إلاّ این که در مباحثِ گذشته و در اولِ بحثِ الأمر الثانى دانستی که بین حرف و اسم از جهتِ معنا فرقی وجود ندارد، یعنی هر دو از جهتِ معنا، وضع عام و موضوعٌ له عام میباشند (وأنّه) أى أنّ المعنیٰ (فیهما) أى فى الإسم والحرف (ما لم یلحظ فیه الاستقلال بالمفهومیة، ولا عدم الاستقلال بها)، و همانا معنایی که در اسم و حرف وجود دارد، نه ‹ مستقلاًّ فى نفسه › در معنای اسمی لحاظ شده و نه ‹ آلةً فى الغیر › و غیر مستقل در معنای حرفی لحاظ شده است. حالا اگر معنای این دو یکی است، پس چرا نمیتوانیم جای اسم و حرف را عوض کنیم و بگوییم سِرتُ ابتداء البصرة؟ و فرقشان در چیست؟
مرحوم آخوند در جواب میفرماید: (وإنّما الفرق هو أنّه) أى أنّ الحرف (وُضِعَ لیستَعمَلَ وأُرید منه معناه حالةً لغیره وبما هو فی الغیر)، فرقشان در این است که حرف وضع شده که استعمال شود و اراده شود از این حرف معنایش، به طوری که دلالت کند بر حالتی در متعلّقش و اراده شود از این حرف، معنایش به این که این معنا در غیرش باشد؛ یعنی حالتی و خصوصیتی در غیر را بیان کند؛ لذا میگویند: معنای حرفی در ذهن، مثلِ معنای عَرَض است در خارج، همان طوری که عَرَض در خارج بدون محلّ یافت نمیشود، معنای حرفی هم در ذهن بدون متعلَّق، قابلِ تصور نمیباشد، (ووُضع غیره) أى غیر الحرف أى الإسم (لُیستعمل وأُرید منه معناه بما هو هو)، یعنی غیر حرف که اسم باشد، وضع شده که استعمال شود و اراده شود از این غیرِ حرف، معنایش مستقلاًّ و بما هوهو، (وعلیه) یعنی بنا بر همین مطلبی که گفتیم، (یکون کلّ مِن الإستقلال بالمفهومیة) فى الإسم والفعل (وعدم الإستقلال بها) فى الحرف (إنّما اعتُبر فى جانب الإستعمال، لا فى المستعمل فیه لیکون بینهما تفاوتٌ بحسب المعنیٰ)، یعنی قیدِ لحاظِ مفهوم مستقلّاً و فى نفسه در فعل و اسم و قیدِ عدم لحاظِ مفهوم مستقلّاً و فى نفسه در حرف، قیدِ استعمال میباشد نه قیدِ مستعملٌ فیه، تا این که حرف و غیر حرف از جهت معنا با یکدیگر تفاوت پیدا کنند. یعنی گاهی کلمه را استعمال میکنند در این محلّ که این را جانب استعمال گویند و گاهی کلمه را استعمال میکنند در این معنا که این را مستعملٌ فیه میگویند؛ لذا معنای اسمی با معنای حرفی متّحد میشود، اما از جهتِ استعمال با یکدیگر تفاوت میکنند، یعنی هرکدام استعمالش مخصوصِ حالتی است[۳].
(فلفظُ «الابتداء » لو استُعمل فى المعنیٰ الآلى، ولفظةُ « مِن » فى المعنیٰ الإستقلالى، لَما کان مَجازاً واستعمالاً له) أى للفظة « الإبتداء » (فى غیرِ ما وُضع له، وإن کان) الإستعمالُ (بغیرِ ما وُضع له)، یعنی اگر لفظِ ‹ ابتداء › در معنای غیرِ مستقل و حالةً للغیر استعمال شود و لفظِ ‹ مِن › در معنای مستقل استعمال شود، این استعمال، استعمالِ مجازی نمیباشد، زیرا استعمالِ مجازی به معنای استعمال در غیرِ ما وُضع له میباشد، ولی در اینجا لفظِ ‹ ابتداء› در غیرِ ما وُضع له استعمال نشده است، اگرچه استعمال به غیرِ ما وُضع له میباشد، ولی در غیرِ موضوعٌ له استعمال نشده است، (فالمعنیٰ فى کلیهما فى نفسه کلّىٌّ طبیعى، یصدق علیٰ کثیریüن)، پس معنا، هم در اسم و هم در حرف فى نفسه و با غمضِ عین از قیدِ استقلالی یا آلی، یک کلّی طبیعی است که بر افراد زیادی صِدق میکند؛ مثلاً هم لفظِ ‹ ابتداء › بر کثیرین صدق میکند و هم لفظِ ‹ مِن ›، (ومقیداً باللحاظ الإستقلالى أو الآلى، کلّىٌّ عقلى)، اما این معنای اسمی و معنای حرفی با قیدِ لحاظِ استقلالی یا لحاظِ آلى، کلّی عقلی میباشند؛ یعنی اگر شما ذاتِ معنا را در نظر بگیرید، آن وقت کلّی طبیعی و قابل صِدق بر کثیرین میشود، ولی اگر ذاتِ معنا را با قیدِ لحاظ در نظر بگیرید، آن وقت کلّی عقلی[۴] میشود.
(وإن کان بملاحظةِ أنّ لحاظَهُ، وجوده ذهناً، کان جزئیاً ذهنیاً)، واگر چه این کلّی عقلی به ملاحظهٔ این که لحاظش همان وجودِ ذهنی اش میباشد، جزئی ذهنی شود. لحاظ یعنی وجود، مثلاً شما میگویی من این بلند گو را لحاظ کردم، یعنی این بلندگو در ذهنِ شما موجود شد، لحاظ یعنی وجود ذهنی، و وجود هم مطابق با جزئیت است، (فإنّ الشىء ما لم یتَشَخَّص لم یوجَد، وإن کان بالوجود الذهنى)، پس همانا اگر شئ به جزئیت و تشخّص نرسد، ایجاد نمیشود، اگرچه تشخّصش با وجودِ ذهنی باشد[۵].
خلاصهٔ مطلب این که لحاظِ این معنا، وجودِ ذهنی او میشود و با ملاحظهٔ این که لحاظ، وجود ذهنی است، لذا این معنا جزئی ذهنی میشود، پس هم میشود گفت کلی عقلی و هم میشود گفت جزئی ذهنی، زیرا شئ تا متشخِّص و جزئی نشود قابلِ ایجاد نیست[۶]، واگرچه این تشخُّص با وجودِ ذهنی باشد؛
پس در كلی عقلی، هم میتوانیم بگوییم ‹الكلّی العقلی كلّی بالحمل الاوّلی› و هم میتوانیم بگوییم ‹الكلّی العقلی جزئی بالحمل الشایع›.
(فافهم وتأمَّل فیما وَقَع فى المقام مِن الأعلام مِن الخَلط والإشتباه)، پس بفهم و ببین چگونه اعلام در اشتباه افتادهاند و فكر كردهاند كه معنای حرفی و معنای اسمی با هم فرق میكنند، (و) مِن (توهّمِ كون الموضوعِ له أو المستعمل فیه فى الحروف خاصّاً بخلاف ماعداه فإنّه عامٌّ)، و فكر كردهاند كه در حروف، موضوع له یا مستعمل فیه خاص است، یعنی وضع عام و موضوع له خاص و یا مستعملٌ فیه خاصّ است، به خلافِ اسم و فعل كه گفتهاند در اسم و فعل، وضع عام و موضوع له عام است.
ممكن است بگوییم: در حروف، وضع عام و موضوع له خاص و مستعمل فیه هم خاص باشد، یا این كه فقط مستعملٌ فیه خاص باشد.
در توضیح باید گفت: ما یك موضوع له داریم و یك مستعمل فیه، مثلاً موضوع له ‹أسد›، حیوان مفترس است، اما وقتی شخصی میگوید ‹رأیتُ أسداً فى الحمام›، مستعملٌ فیهاش رجلِ شجاع است كه در اینجا مستعمل فیه غیر از موضوع له باشد، و ممكن است مستعملٌ فیه عین موضوع له باشد، مثلِ این كه ‹أسد› را در همان معنای حیوان مفترس استعمال كند و بگوید: ‹رأیتُ أسداً فى الغابة›.
(ولیت شعرى إن كان قصدُ الآلیة فیها) أى فى الحروف (موجباً لكون المعنیٰ جزئیاً)، و ای كاش میدانستم این كه میگویند حرف وضع شده ‹لیستعمل فى المعنیٰ آلیاً›، اگر این قصدِ آلیت در حروف موجب میشود كه معنای حرفی جزئی شود، (فلِمَ لا یكون قصدُ الإستقلالیة فیه) أى فى ما عداه (موجباً له) أى لكون المعنی جزئیاً؛ پس چرا قصدِ استقلالیت در غیر از حرف ـ یعنی در اسم و فعل ـ موجب نمیشود برای این كه این معنا در آنها نیز جزئی شود؟
(وهل یكون ذلک إلاّ كون هذا القصد) الاستقلالیة (لیس ممّا یعتبر فى الموضوع له ولا المستعمل فیه، بل) یعتبر (فى الإستعمال؟!)، شما در جواب میگویی: در اسم و فعل، این لحاظ داخل در مستعملٌ فیه نیست. اكنون ما میگوییم: حالا اگر در اسم و فعل داخل در مستعمل فیه نیست، پس در حرف هم داخل در مستعمل فیه نیست؛ عبارتِ ‹هل یكون ذلک... › از قبیلِ ‹هل جزاء الإحسان إلّا الاحسان› میباشد و به معنای نفی است، یعنی: این كه معنای اسمی و فعلی، خاص و جزئی نمیشود، وجهی ندارد مگر به این جهت كه قصدِ استقلالیت، داخل و معتبر در موضوعٌ له و مستعملٌ فیه نیست، بلكه در استعمال معتبر است.
حالا اگر این قصد، در غیر حرف، داخل در موضوع له و مستعملٌ فیه نیست و قیدِ استعمال است (فلِمَ لا یكون فیها كذلک؟!) پس چرا این قصد در حروف این گونه نباشد؟! (كیف) یعنی چطور شما میگویید معنای حرفی خاص و جزئی است، زیرا معنای حرفی، مقید به لحاظ ذهنی است، (وإلاّ) یعنی: و اگر آن حرف را نزنید و بگویید كه در حروف قصد آلیت داخل در موضوع له و مستعمل فیهِ معنای حرفی است، (لزم أن یكون معانى المتعلَّقات غیرَ منطبقةٍ علیٰ الجزئیات الخارجیة)، لازم میآید كه متعلّق حروف، دیگر بر جزئیات خارجی صدق نكند، مثلاًًً كوفه در ‹سرتُ مِن الكوفة›، بر كوفهٔ خارجی صدق نكند، چرا؟ (لكونها) به خاطر این كه این معانی متعلّقات (علی هذا) بنا بر این كه این لحاظ، داخل در مستعملٌ فیه باشد (كلیاتً عقلیةً)، اینها كلّی عقلی میشوند (والكلّىُ العقلى لا مُوطِن له إلاّ الذهن) و كلی عقلی جایی غیر از ذهن ندارد (فالسِّیر والبصرة والكوفة، فى « سرتُ مِن البصرة إلیٰ الكوفة » لا یكاد یصدق علیٰ السِیر والبصرة والكوفة)، پس اگر در ‹مِن› و ‹إلیٰ› لحاظِ آلیاً فى الغیر، داخل در مستعملٌ فیه باشد و برای معنایی در غیر، وضع شده باشند، لازمهاش این است كه اینها بر سِیر و بصره و كوفهٔ خارجیه صادق نباشند، یعنی سیر كردم از كوفهٔ ذهنی به بصرهٔ ذهنی، (لتقیدها بما اعتُبر فیه القصد فتصیر عقلیة)، به خاطر این كه اینها مقید هستند به چیزی كه قصدِ آلی در آن معتبر شده و لذا عقلی میگردند؛ زیرا میگویی كه سِیر در اینجا مقید شده به ‹از بصره›، و معنای ‹از› جزئی ذهنی است و مقیدِ به چیزِ ذهنی، خودش نیز ذهنی میشود؛ (فیستحیل انطباقها علیٰ الأُمور الخارجیة)، پس دیگر اینها بر امور خارجی منطبق نخواهند شد.