درس کفایه الاصول - جلد دوم

جلسه ۹۷: قطع ۱۰

 
۱

خلاصه مباحث قبل

کلام در قیام امارات مقام قطع موضوعی بود که آیا امارات جای قطع موضوعی می‌نشینند یا خیر، چه قطع موضوعی اُخِذ علی وجه الطریقیه و چه اُخِذ علی وجه الصفتیه. آخوند فرمود نمی‌نشینند، چون لازم می‌آید جمع بین لحاظ آلی و استقلالی. اما یک بیانی در حاشیه می‌فرماید ما گفتیم که آن بیان در حاشیه تصحیح می‌کند قیام امارات مقام قطع موضوعی را. و آن هم این بود که وقتی شارع تنزیل کرد مؤدی را به منزله واقع، من قطع به واقع تنزیلی پیدا می‌کنم و قطع به واقع تنزیلی ملازمه است با قطع به واقع حقیقی. لذا این تنزیل از ملازمه عرفیه استفاده می‌شود.

این را مرحوم آقای آخوند در کفایه می‌فرماید تکلفٌ بل تعسفٌ. هم خلاف ظاهر است و هم عقلا محال است. ظاهر عبارت آخوند در کفایه این است که حرف حاشیه را این طور می‌خواهد توضیح دهد که دلیل حجیت امارات، اماره را جای قطع طریقی محض می‌گذارد. چرا؟ چون متیقن از دلیل حجیت این است. این اطلاق دارد. به عمومش شامل می‌شود حتی آنجایی که بعضی از موضوع قطع باشد و بعضی از موضوع واقع باشد. وقتی که به اطلاق شامل شد، آنجایی که بعضی از موضوع قطع باشد و بعضی از موضوع واقع باشد، پس در آنجا هم تنزیل کرده است. آن وقت ملازمه عرفیه است که شارع اگر آن یک جزء را تنزیل کرد، قطعا جزء دیگر را هم تنزیل کرده است. آن قطع به واقع تنزیلی را هم تنزیل کرده است به منزله قطع به واقع حقیقی.

۲

پاسخ اول به وجه تصحیح قیام امارات مقام قطع موضوعی

این را در کفایه جواب می‌دهد. موضوع تارة مرکب است و اخری بسیط است. مثل اینکه ما اگر علم داشته باشیم که این مایع ماء است یقینا، شک داشته باشیم کر است یا نه، استصحاب بقاء کریت می‌کنیم و می‌گوییم اگر دستت داخل آن خورد آب نجس نمی‌شود. پس اگر موضوعی مرکب بود از مائیت و کریت، جزئش محرز بود بالوجدان، جزء دیگر بالتعبد درست می‌شود. یا اینکه ماهیتش هم محرز بالوجدان نیست. کریتش هم محرز بالوجدان نیست. این هم خوب است استصحاب مائیت و استصحاب کریت در عرض هم تعبد می‌کند و می‌گوید هم ماء است و هم کر. این هم در موضوع مرکب خوب است. اما اگر موضوعی مرکب باشد هیچ جزئی از آن محرز بالوجدان نباشد و هر دو را بخواهیم بالتعبد احراز کنیم، اگر تعبدها در عرض هم باشد، مثل اینکه هم استصحاب مائیت جاری می‌شود و هم استصحاب کریت، این اشکال ندارد. اما اگر اینها در عرض هم نباشد و در طول هم باشد، یعنی تنزیل یک جزء و احراز یک جزء متوقف است بر احراز جزء دیگر، باید جزء دیگر احراز شود تا بعد از آنی که آن احراز شد، جزء بعدی را ما احراز کنیم. در این موارد می‌فرماید دلیل تنزل شامل نمی‌شود و دور می‌شود. در ما نحن فیه یک جزء موضوع قطع است، و یک جزء موضوع واقع است. مستشکل گفت وقتی شارع تنزیل کرد مؤدی را به منزله واقع، ما قطع به واقع تنزیلی پیدا می‌کنیم. قطع به واقع تنزیلی ملازم است با قطع به واقع حقیقی. آخوند می‌فرماید این درست نیست، دور می‌شود. چون کی شارع می‌تواند جزء موضوع را تعبد کند، یعنی بگوید مؤدی به منزله واقع است؟ وقتی می‌تواند این را بگوید که جزء دیگر هم محرز باشد. چون اگر جزء دیگر محرز نباشد، احراز یک جزء لغو و قبیح است. تا یک جزء محرز نباشد، احراز جزء دیگر به درد نمی‌خورد. پس تعبد به واقع متوقف است بر تعبد جزء دیگر، این طرف تعبد به جزء دیگر کی صورت می‌گیرد؟ وقتی تعبد جزء اول باشد، چون شارع اول باید تنزیل کند مؤدی را به منزله واقع، وقتی تنزیل کرد مؤدی را به منزله واقع، آن وقت تازه واقع تنزیلی در می‌آید. واقع تنزیلی که در آمد قطع به واقع تنزیلی در می‌آید. قطع به واقع تنزیلی که آمد، بعد می‌گویند قطع به واقع تنزیلی ملازم است با قطع به واقع حقیقی. این دور است. احراز یک جزء متوقف است بر جزء دیگر و احراز آن جزء متوقف است بر این جزء و این عقلاً محال است.

۳

تطبیق: پاسخ اول به وجه تصحیح قیام امارات مقام قطع موضوعی

فإنّه لا يكاد يصحّ تنزيل جزء الموضوع (تنزیل جزء یک موضوع صحیح نیست - آنجا که موضوع مرکب است از واقع و قطع به واقع-) أو قيده (یا آنجایی که موضوع مرکب نیست و یک جزء دارد و آن هم علم به واقع است. علم تمام الموضوع است ولی آن علم یک قید دارد یعنی علم به واقع) -بما هوکذلک (بما هو جزء یا بما هو قید بخواهد تنزیل کند)، بلحاظ أثره (چون تنزیل به لحاظ اثر است) - إلّا في ما كان جزؤه الآخر (صحیح نیست مگر در جایی که جزء آخر) أو ذاتُه (یا آنجایی که علم تمام الموضوع است ولی مقید به واقع است) محرزاً بالوجدان (محرز بالوجدان باشد، چون این موضوع مرکب یک اثر بیشتر ندارد و اثر بر کل بار است. این طور نیست که هر جزئی یک اثر داشته باشد و اگر شما بخواهید این جزء را تنزیل کنید، اثر ندارد و اگر بخواهید به لحاظ اثر کل تنزیل کنید، باید جزء دیگر محرز بالوجدان باشد)، أو تنزيله (تنزیل جزء آخر) في عرضه. (یا نه لازم نیست محرز بالوجدان باشد ولی تنزیل هر کدامی متوقف بر تنزیل دیگری نباشد. مثلاً مایعی وجود دارد هم شک داریم که آب است یا نه و هم شک داریم که کر است یا نه، استصحاب بقاء مائیت جاری می‌شود و استصحاب بقاء کریت هم جاری می‌شود. منتها این‌ها در عرض هم هستند در طول هم نیستند)

فلا يكاد يكون دليل الأمارة (پس دلیل اماره) أو الاستصحاب دليلاً (دلیل نمی‌شوند) على تنزيل جزء الموضوع ما لم يكن هناك دليلٌ على تنزيل جزئه الآخر (مادامی که دلیل بر تنزیل جزء دیگر نباشد، این جزء تنزیل نمی‌شود. جزء آخر قطع به واقع حقیقی است. باید یک دلیلی مستقلا آن جزء را تنزیل کند تا این تنزیل مؤدی منزله واقع درست شود)، في ما لم يكن محرزاً حقيقةً؛ (در آنجایی که جزء دیگر محرز حقیقی نیست) وفي ما لم يكن دليلٌ على تنزيلهما بالمطابقة (در آنجایی که یک دلیل بالمطابقه هر دو نمی‌گیرد. اگر یک دلیل بالمطابقه هر دو جزء را بگیرد، اشکال ندارد، هر دو تنزیل می‌شود. اما اگر این دو جزء را بالمطابقه نگیرد و یا آن یکی محرز بالوجدان نباشد، بخواهد این دلیل مؤدی را تنزیل کند به منزله واقع، وقتی که تنزیل کرد، قطع به واقع تنزیلی پیدا شود، بعد که قطع به واقع تنزیلی پیدا شد، قطع به واقع تنزیلی ملازم با قطع به واقع حقیقی باشد، محال است) - كما في ما نحن فيه (چون در ما نحن فیه آخوند فرمود دلیل حجیت محال است هر را در عرض هم تنزیل کند چون لازم می‌آید جمع بین لحاظ آلی و استقلالی)، على ما عرفت - لم يكن دليل الأمارة دليلاً عليه أصلاً (دلیل اماره اینجایی که موضوع مرکب است را اصلا شامل نمی‌شود)؛ فإنّ دلالته على تنزيل المؤدّى (اگر بخواهد عمومش اینجا را شامل شود، دلالت این طریق بخواهد بگوید من مؤدی را تنزیل کردم به منزله واقع) تتوقّف (توقف دارد) على دلالته على تنزيل القطع بالملازمة. (یعنی اول باید قطع به واقع تنزیلی هم تنزیل شود به منزله قطع به واقع حقیقی تا دلیل بر تنزیل، این را شامل شود. چون آنجایی که مرکب دو جزء دارد، اگر جزء دیگر تنزیل نشود، تنزیل این جزء معنا ندارد، چون اثر ندارد. یک اثر است و اثر هم بر مجموع بار است و فرض این است که:) ولا دلالة له كذلك (هیچ دلالتی نیست برای این دلیل بر تنزیل قطع به واقع تنزیلی به منزله قطع به واقع حقیقی)، إلّا بعد دلالته (مگر بعد از دلالت این دلیل) على تنزيل المؤدّى (یعنی اول باید دلیلی بیاید که مؤدی را تنزیل کند به منزله واقع، قطع به واقع تنزیلی پیدا کنیم، بعد که قطع به واقع تنزیلی پیدا کردیم، قطع به واقع حقیقی درست شود. از این طرف تنزیل دوم متوقف است بر تنزیل اول، تنزیل اول هم متوقف است بر تنزیل دوم، این می‌شود دور)؛ فإنّ الملازمة إنّما تكون بين تنزيل القطع به منزلةَ القطع بالموضوع الحقيقيّ (چرا باید مؤدی تنزیل شود؟ چون شما ادعا کردید ملازمه بین قطع به واقع تنزیلی است به منزله قطع به واقع حقیقی[۱]. پس اول شما باید اول قطع به واقع تنزیلی را پیدا کنید. قطع به واقع تنزیلی چه زمانی پیدا می‌شود؟ وقتی که واقع تنزیلی پیدا شود. واقع تنزیلی کی پیدا می‌شود؟ وقتی مؤدی تنزیل شود به منزله واقع)، وتنزيلِ المؤدّى منزلة الواقع (ملازمه در واقع بین چیست؟ اگر مؤدی تنزیل شد به منزله واقع، قطع به واقع تنزیلی هم تنزیل می‌شود به منزله قطع به واقع حقیقی)، كما لا يخفى، فتأمّل جيّداً، فإنّه لا يخلو عن دقّة. (این بیانی که ما در حاشیه ذکر کردیم مبتلا به دور است)


ملازمه در واقع بین تنزیل مؤدی به منزله واقع و تنزیل قطع به واقع تنزیلی به منزله قطع به واقع حقیقی است همان طور که استاد در ادامه می‌فرمایند (مقرر)

۴

پاسخ دوم به وجه تصحیح قیام امارات مقام قطع موضوعی

بعد می‌فرماید اگر این بیان درست باشد، لازمه‌اش این است که قطع موضوعی صفتی را هم بگیرد. چون اگر قرار باشد ملازمه باشد بین قطع به واقع تنزیلی و قطع به واقع حقیقی و اطلاق دلیل تنزیل این را می‌گیرد، چطوری که جای قطع موضوعی طریقی می‌نشیند، جای قطع موضوعی صفتی هم می‌نشیند.

۵

تطبیق: پاسخ دوم به وجه تصحیح قیام امارات مقام قطع موضوعی

ثمّ لا يذهب عليك: أنّ هذا لو تمّ (مخفی نماند بر تو که اگر این تمام شد، یعنی کلام حاشیه درست شد که یک جزء که تنزیل شد، جزء دیگر هم بالملازمه تنزیل می‌شود) لعمّ (هم قطع موضوعی طریقی را می‌گیرد و هم قطع موضوعی صفتی را می‌گیرد)، ولا اختصاص له (اختصاص ندارد) بما إذا كان القطع مأخوذاً على نحو الكشف (قطع اخذ شود به نحو کشف).

هذا تمام الکلام در امر ثالث: قیام امارات مقام قطع موضوعی

۶

اخذ علم به حکم در موضوع حکم

امر رابع این است که آیا شارع می‌تواند اخذ کند علم به حکم را در موضوع شخص حکم یا خیر؟ یعنی مثلا بگوید يجب عليكم الصلاة اذا علمت بهذا الوجوب. یعنی کسی که علم دارد به همین وجوبی که من جعل می‌کنم همین وجوب برای او هست. یعنی شخص همین وجوب، یعنی همین وجوبی که برای شما جعل شده است، مشروط است به علم به وجوب. این را اصطلاحا می‌گویند اخذ علم به حکم در موضوع شخص حکم. ما چهار چیز داریم:

۱. اخذ علم به حکم در موضوع شخص حکم که توضیح دادم. یعنی علم به وجوب اخذ می‌شود در موضوع همین وجوب

۲. اخذ علم به حکم در موضوع مثل حکم یعنی حکمی جعل می‌شود برای شما سپس می‌گوید نماز بر شما واجب است. اگر علم پیدا کردی که نماز بر شما واجب است، یک وجوب دیگر برای شما جعل کردم. این در واقع می‌شود اخذ علم به حکم در موضوع مثل حکم. دو حکم است. با شخص فرق می‌کند. در شخص حکم این است که همین وجوبی که می‌خواهم جعل کنم، مشروط به علم است. مثل این است که همین وجوب مشروط نیست یک وجوب دیگری. این دو نوع.

۳. سومی اخذ علم به حکم در موضوع ضد حکم است. مثل اینکه بگوید اگر علم پیدا کردی به وجوب صلات، نماز بر تو حرام است. یعنی حکمی ضد حکم قبلی جعل می‌کند، منتها آن علم به در موضوع این حکم اخذ شده است.

۴. قسم چهارم اخذ علم به حکم در موضوع حکم مخالف است. حکم مخالف یعنی مثلاً بگوید اذا علمت بوجوب الصلاة فتصدّق.

آخوند می‌فرماید اخذ علم به حکم در موضوع مخالف درست است. ولی اخذ علم به حکم در موضوع مثل حکم محال است. چون اجتماع مثلین می‌شود. در موضوع ضد حکم هم محال است، چون اجتماع ضدین می‌شود. در موضوع شخص حکم هم محال است، چون دور می‌شود. چرا دور می‌شود؟ چون هر حکمی متوقف بر موضوعش است، تا موضوع نباشد حکمی نیست، وقتی می‌خواهد بگوید یجب علیک الصلاة اذا علمت بهذا الوجوب، این وجوب متوقف بر موضوعش است، یکی از اجزاء و شرایط موضوع علم به همین وجوب است. پس این متوقف بر علم به وجوب است از باب توقف الحکم علی موضوعه. از آن طرف علم به وجوب هم متوقف بر همین وجوب است تا وجوب نباشد علم به وجوب پیدا نمی‌شود این می‌شود دور.

۷

تطبیق: اخذ علم به حکم در موضوع حکم

الأمر الرابع: [امتناع أخذ القطع بحكمٍ في موضوع نفسه أو مثله أو ضدّه]

لا يكاد يمكن أن يؤخذ القطع بحكمٍ في موضوع نفس هذا الحكم؛ للزوم الدور (ممکن نیست اخذ شود قطع به حکم در موضوع شخص این حکم چون دور لازم می‌آید. چرا دور لازم می‌آید چون هر حکمی متوقف بر موضوعش است. یکی از شرایط موضوع، علم به همین حکم است. از آن طرف علم به حکم هم متوقف بر حکم است، چون تا حکم نباشد علم پیدا نمی‌شود)، ولا مِثلِه (در مثلش هم نمی‌شود اخذ شود)؛ للزوم اجتماع المثلين (چون لازم می‌آید اجتماع مثلین)، ولا ضدِّه (در ضدش هم اخذ نمی‌شود)؛ للزوم اجتماع الضدّين (چون لازم می‌آید اجتماع ضدین).

۸

امکان اخذ علم به موضوع در مرتبه‌ای دیگر از حکم

نعم، (بله قبلاً گذشت شارع می‌تواند علم به مرتبه‌ای را اخذ کند در مرتبه دیگر، مثل اینکه علم به انشاء را در مرتبه فعلیت اخذ کند و یا علم به فعلیت را در مرتبه تنجز اخذ کند. می‌تواند بگوید اگر علم داشتی این حکم برایت انشاء شده، این حکم در حق شما فعلی است. در این صورت دور نمی‌شود، چون فعلیت حکم متوقف است بر علم به حکم انشایی. علم به حکم انشایی متوقف بر فعلیت نیست بلکه متوقف بر حکم انشایی است. یا بگوید تنجز این حکم متوقف بر علم به فعلیت است ولی علم به فعلیت متوقف بر تنجز نیست بلکه متوقف بر خود فعلیت است) يصحّ أخذ القطع بمرتبةٍ من الحكم في مرتبةٍ أُخرى منه (از این حکم)، أو من مثله، أو من ضدّه. (همان طوری که اخذ علم به مرتبه‌ای از حکم در مرتبه‌ای دیگر از همان حکم جایز است، اخذ علم به مرتبه‌ای از حکم در مرتبه دیگری از مثل آن حکم هم جایز است و یا اخذ علم به مرتبه‌ای از حکم در مرتبه دیگری از ضد آن حکم هم جایز است. مثال مثلین: مثل اینکه بگوید اگر علم پیدا کردی به حرمت انشایی، در حق شما حرام فعلی می‌شود، مانند اماره که قائم می‌شود بر حرمت شرب تتن که اگر مطابق با واقع باشد، به نظر آقای آخوند علم به حکم انشایی دخیل در فعلیتش است، یعنی کی حرمت شرب تتن فعلی می‌شود؟ وقتی علم به انشایی پیدا کنید. این خوب است. علم به مرتبه‌ای از حکم انشایی پیدا کردی و باعث فعلیت حکم مثل آن می‌شود، چون آن حکم دیگری که جعل می‌شود، حکم آخر است مانند باب امارات. اگر خبر ثقه‌ای قائم می‌شود بر حرمت شرب تتن واقعی، اماره که قائم می‌شود، یک حرمت دیگری برایش جعل می‌شود. اجتماع مثلین در دو مرحله است و اشکال ندارد. یکی مرحله انشاء و یکی مرحله فعلیت. اجتماع دو حکم فعلی محال است اجتماع یک حکم انشایی و یک حکم فعلی که محال نیست.)

۹

اخذ ظن به حکم در موضوع حکم

ظن به حکم اگر چه که مانند قطع است، در اینکه جایز نیست اخذ شود این ظن در موضوع نفس آن حکم مظنون، یعنی شارع چطوری که قطع را نمی‌تواند در نفسش اخذ کند، ظن را هم نمی‌تواند اخذ کند. منتها یک مطلب هست، در قطع مرتبه حکم ظاهری محفوظ نیست ولی در ظن مرتبه حکم ظاهری محفوظ است. چون وقتی من ظن دارم احتمال خلاف هم می‌دهم، در ظن ممکن است ظن به حکمی اخذ شود، در حکم دیگری، مثل اینکه بگوید اگر ظن پیدا کردی به حرمت شرب خمر، بر تو حرام است یا بگوید اگر ظن پیدا کردی به حرمت شرب خمر، بر تو حلال است. چون مرتبه حکم ظاهری محفوظ است، می‌تواند حکم دیگری جعل کند.

۱۰

تطبیق: اخذ ظن به حکم در موضوع حکم

وأمّا الظنّ بالحكم: فهو (یعنی این ظن) وإن كان كالقطع (اگرچه مثل قطع است)، في عدم جواز أخذه (در اینکه جایز نیست اخذ شود) في موضوع نفس ذاك الحكم المظنون (در موضوع نفس آن حکم مظنون محال است جعل شود)، إلّا أنّه لمّا كان معه (با ظن) مرتبةُ الحكم الظاهريّ محفوظةً (الا اینکه چون با این ظن مرتبه حکم ظاهری محفوظ است، -مرتبه حکم ظاهری یعنی شک. حکم ظاهری در مرتبه شک جعل می‌شود. در ظن شک هم محفوظ است چون در کنار ظن شک هم هست ولی در قطع شک کنارش نیست-). كان جعل حكمٍ آخر في مورده (جعل حکم دیگر در مورد ظن ممکن است) - مثل الحكم المظنون (مثل اینکه اماره‌ای قائم شد بر حرمت شربت تتن و من ظن پیدا می‌کنم به حرمت، ولی این ظن به حرمت، یک حکم دیگر هم در کنارش دارد، یک حکم ظاهری هم جعل می‌کند. می‌فرماید اگر ظن داری که شرب تتن حرام است، یحرم علیک شرب تتن. این دومی حکم ظاهری است) أو ضدّه (یا خیر ممکن است حکم دیگری در موردش کند که ضدش باشد. مثل اینکه شهرت قائم شد بر حرمت شرب تتن شهرت هم موجب ظن است شارع با اینکه ظن به حرمت داری، حلیت و اباحه جعل می‌کند. لذا می‌گویند شهرت چون حجت نیست، چون دلیل نداریم، رُفِعَ ما لا یعلمون. در مورد ظن به حکم واقعی حکم ظاهری ضد کرده که اباحه باشد) - بمكانٍ من الإمكان. (جعل حکم دیگر ممکن است.)

پرسش و پاسخ: شاگرد: مبنای مرحوم آخوند در ادله حجیت خبر واحد مگر حجیت نیست؟ نه جعل جعل حکم ظاهری. استاد: خلط نشود. آخوند در حجیت مسلکش جعل تنجز و تعذر است. اینجا بحث امکان عقلی و ثبوتی است. شارع می‌تواند حکم دیگر جعل کند یک مطلب است، مفاد دلیل حجیت چیست مطلب آخر است.)

عدم قيام الاستصحاب مقام القطع الموضوعيّ

ثمّ لا يخفى: أنّ دليل الاستصحاب أيضاً لا يفي بقيامه مقام القطع المأخوذ في الموضوع مطلقاً، وأنّ مثل « لا تنقض اليقين » لابدّ من أن يكون مسوقاً: إمّا بلحاظ المتيقّن، أو بلحاظ نفس اليقين.

العدول عمّا أفاده المصنّف في حاشيته على الفرائد

وما ذكرنا في الحاشية (١) - في وجه تصحيح لحاظٍ واحدٍ (٢) في التنزيل منزلة الواقع والقطع، وأنّ دليل الاعتبار إنّما يوجب تنزيل المستصحب والمؤدّى منزلة الواقع، وإنّما كان تنزيل القطع في ما له دخلٌ في الموضوع، بالملازمة بين تنزيلهما وتنزيل القطع بالواقع تنزيلاً وتعبّداً (٣) منزلةَ القطع بالواقع حقيقةً -، لا يخلو من تكلّفٍ، بل تعسّفٍ ؛ فإنّه لا يكاد يصحّ تنزيل جزء الموضوع أو قيده - بما هو كذلك، بلحاظ أثره - إلّا في ما كان جزؤه الآخر أو ذاتُه محرزاً بالوجدان، أو تنزيله (٤) في عرضه.

فلا يكاد (٥) يكون دليل الأمارة أو الاستصحاب دليلاً على تنزيل جزء الموضوع ما لم يكن هناك دليلٌ على تنزيل جزئه الآخر، في ما لم يكن (٦)

__________________

(١) الحاشية على الفرائد: ٨ - ٩.

(٢) في هذه العبارة مسامحة ؛ إذ لا يمكن تصحيح لحاظ واحد في التنزيلين أصلاً ؛ لتضادّ الطريقيّة والموضوعية...، فحقّ العبارة أن تكون هكذا: وما ذكرناه في الحاشية في وجه تصحيح التنزيلين بنفس دليل الاعتبار أو بدليلٍ واحد... ( منتهى الدراية ٤: ١٠٦ ).

(٣) قيداً للواقع، يعني: تنزيل القطع بالواقع التنزيلي التعبّدي. ( كفاية الأُصول مع حاشية المشكيني ٣: ٨٩ ).

(٤) في « ر »: بتنزيله.

(٥) في « ر »: وأمّا إذا لم يكن كذلك، فلا يكاد....

(٦) حقّ العبارة أن تكون هكذا: فلا يكون دليل الأمارة أو الاستصحاب دليلاً على جزئه الآخر، ما لم يكن هناك دليل آخر على تنزيله في ما لم يكن. ( منتهى الدراية ٤: ١١٣ ).

محرزاً (١) حقيقةً ؛ وفي ما لم يكن دليلٌ على تنزيلهما بالمطابقة - كما في ما نحن فيه، على ما عرفت (٢) - لم يكن دليل الأمارة دليلاً عليه أصلاً (٣) ؛ فإنّ دلالته على تنزيل المؤدّى تتوقّف على دلالته على تنزيل القطع بالملازمة.

ولا دلالة له كذلك، إلّا بعد دلالته على تنزيل المؤدّى ؛ فإنّ الملازمة إنّما تكون بين تنزيل القطع به منزلةَ القطع بالموضوع الحقيقيّ، وتنزيلِ المؤدّى منزلة الواقع (٤)، كما لا يخفى، فتأمّل جيّداً، فإنّه لا يخلو عن دقّة.

ثمّ لا يذهب عليك: أنّ (٥) هذا لو تمّ لعمّ، ولا اختصاص له بما إذا كان القطع مأخوذاً على نحو الكشف.

__________________

(١) قوله: « في ما لم يكن محرزاً » إلى قوله: « دليلاً عليه أصلاً » مستدرك وتكرار. ( منتهى الدراية ٤: ١١٤ ).

(٢) في حديثه عن عدم قيام الأمارة مقام القطع الموضوعي، إذ قال: فإنّ الدليل الدالّ على إلغاء احتمال لا يكاد يكفي... انظر الصفحة: ١٩.

(٣) لا يخفى: أنّ حسن التعبير يقتضي تبديله بقوله: « بالملازمة أيضاً ». ( كفاية الأُصول مع حاشية المشكيني ٣: ٩١ ).

(٤) في « ش » أُبدلت العبارة من قوله: « فإنّ الملازمة إنّما تكون... » إلى قوله: « منزلة الواقع » ب: « فإنّ الملازمة إنّما تدّعى بين القطع بالموضوع التنزيليّ والقطع بالموضوع الحقيقيّ، وبدون تحقّق الموضوع التنزيليّ التعبّدي أوّلاً بدليل الأمارة، لا قطع بالموضوع التنزيليّ، كي يدّعى الملازمة بين تنزيل القطع به منزلة القطع بالموضوع الحقيقيّ، وتنزيل المؤدّى منزلة الواقع ».

(٥) في الأصل و « ن »: أنّه، وفي سائر الطبعات مثل ما أثبتناه.

الأمر الرابع: [ امتناع أخذ القطع بحكمٍ في موضوع نفسه أو مثله أو ضدّه ]

لا يكاد يمكن أن يؤخذ القطع بحكمٍ في موضوع نفس هذا الحكم ؛ للزوم الدور، ولا مِثلِه ؛ للزوم اجتماع المثلين، ولا ضدِّه ؛ للزوم اجتماع الضدّين.

نعم، يصحّ أخذ القطع بمرتبةٍ من الحكم في مرتبةٍ أُخرى منه، أو من مثله، أو من ضدّه (١).

امتناع أخذ الظنّ بالحكم في موضوع نفسه وإمكان أخذه في موضوع مثله أو ضدّه

وأمّا الظنّ بالحكم: فهو وإن كان كالقطع، في عدم جواز أخذه في موضوع نفس ذاك الحكم المظنون، إلّا أنّه لمّا كان معه مرتبةُ الحكم الظاهريّ محفوظةً، كان جعل حكمٍ آخر في مورده - مثل الحكم المظنون أو ضدّه - بمكانٍ من الإمكان.

إن قلت: إن كان الحكم المتعلّق به الظنّ فعليّاً أيضاً - بأن يكون الظنّ متعلّقاً بالحكم الفعليّ -، لا يمكن أخذُه في موضوع حكم فعليّ آخر، مثله أو ضدّه ؛ لاستلزامه الظنّ باجتماع الضدّين أو المثلين، وإنّما يصحّ أخذه في موضوع حكم آخر، كما في القطع، طابق النعل بالنعل.

قلت: يمكن أن يكون الحكم فعليّاً، بمعنى أنّه لو تعلّق به القطع - على ما هو عليه من الحال - لتنجَّزَ، واستحقّ على مخالفته العقوبة (٢). ومع ذلك

__________________

(١) كذا في الأصل و « ر ». وفي « ن »، « ق »، « ش » وبعض الطبعات الأُخرى: أو مثله أو ضدّه.

(٢) عبارة المتن لا تفي بالمقصود. فالأولى سوقها هكذا: قلت: إنّما يمتنع أخذ الظنّ بحكمٍ فعلي موضوعاً لحكمٍ فعلي مثله أو ضدّه، إذا كانت الفعليّة في كليهما بمعنى واحد، وهو كون الحكم بحيث إذا تعلّق به القطع لتنجّز واستحقّ على مخالفته العقوبة... وأما إذا اختلف معناها فيهما، بأن أُريد بها في الحكم المظنون: الفعلية غير المنجّزة، وفي الثاني: الفعليّة المنجّزة، فلا يلزم محذور اجتماع المثلين أو الضدّين ؛ لتعدّد الرتبة فيهما. ( منتهى الدراية ٤: ١٢٤ ).