درس کفایه الاصول - جلد دوم

جلسه ۸۵: مطلق و مقید ۵

 
۱

خلاصه مباحث گذشته

خلاصه این که: مطلق در اصطلاح اصولیین به همان معنای لُغوی می‌باشد و وقتی این گونه شد، پس هم بر اسم جنس و هم بر علم جنس و هم بر نکرهٔ به معنای ثانی که حصّه باشد صدق می‌کند، بله اگر مطلق به آن معنایی باشد که به مشهور نسبت داده‌اند یعنی گفته‌اند آنچه که وضع شده برای ماهیتِ به شرطِ عموم و ارسال، پس او بر نکرهٔ به معنای ثانی صدق نمی‌کند، زیرا نکرهٔ به معنای ثانی، عموم و ارسال ندارد، همچنین بر اسم جنس هم صدق نمی‌کند اگر مراد از اسم جنس، خودِ جنس باشد، و لکن مرحوم آخوند فرمود که کلام در صدقِ این نسبت به مشهور است و ما قبول نداریم که مشهور چنین حرفی را فرموده باشند.

۲

دو نکته

نکتهٔ دیگر این است که: اگر مطلق آن چیزی باشد که ما معنا کردیم یعنی وضع شده باشد برای ماهیتِ مبهمهٔ مهمله، این مطلق قابلِ تقیید است، مثلاً می‌تواند بگوید ‹أکرم رجلاً عالماً›، زیرا ‹رجل› ماهیتِ مبهمهٔ مهمله است و ‹عالم› هم ضمیمه می‌شود و به تعدّد دالّ و مدلول فهمیده می‌شود که یک حصّهٔ خاصّه‌ای از رجل مراد است که رجلِ عالم باشد، امّا اگر مطلق آن چیزی باشد که به مشهور نسبت داده‌اند، دیگر قابلِ تقیید نیست، زیرا می‌گویند که مطلق وضع شده برای ماهیتِ به شرط عموم و ارسال، امّا ماهیتِ به شرط عموم و ارسال یعنی انسانی که عمومیت دارد ـ و هم بر عادل صادق است و هم بر فاسق و هم بر عالم و هم بر جاهل ـ این انسان قابلِ تقیید نیست، زیرا اگر بگوید ‹انسانِ عالم›، اجتماع نقیضین لازم می‌آید، زیرا از یک طرف می‌خواهد بر همه صادق باشد و از طرفی دیگر قیدِ عالم هم داشته باشد که این جور در نمی‌آید؛ پس مطلق بنا بر مسلک ما، قابل تقیید است ولی بنا بر آنچه که به مشهور نسبت داده‌اند، قابل تقیید نمی‌باشد.

نکتهٔ دیگر این که: بنا بر مسلک مشهور اگر مطلق در مقید استعمال شود، مجاز لازم می‌آید، زیرا اگر گفتید ‹اکرم رجلاً عالماً›، در اینجا ‹رجل› در موضوعٌ له‌اش دیگر نمی‌تواند استعمال شود، بلکه باید در بعضی از موضوعٌ له استعمال شود، ولی بنا بر مسلک ما مجاز نیست و حقیقت است، زیرا ‹رجل› وضع شده برای ماهیتِ مبهمهٔ مهمله ولی منافات ندارد که یک قیدِ دیگری بوسیلهٔ یک لفظِ دیگری زده شود، معنای ماهیتِ مبهمهٔ مهمله این است که لفظِ ‹رجل› هیچ قیدی در او نیست ولی منافات ندارد که یک قیدِ دیگری با لفظِ دیگری بیاید.

۳

تطبیق دو نکته

(ولا یخفىٰ أنّ المطلق بهذا المعنىٰ لطروءِ التقییدِ غیر قابلٍ)، پوشیده نیست که مطلق به این معنایی که به مشهور نسبت داده‌اند، قابلیتِ تقیید ندارد (زیرا اجتماع نقیضین لازم می‌آید، زیرا از طرفی گفته‌اند که مطلق یعنی آنچه که عموم دارد و بر همه صدق می‌کند و از طرفی دیگر می‌خواهید فقط به عالم قید بزنید، که این نمی‌شود، لذا می‌فرماید:) (فإنّ ما لَه مِن الخصوصیة ینافیه ویعانده)، پس همانا آن چیزی که برای این تقیید هست که بیان باشد از خصوصیت، با این معنای مطلقی که مشهور گفته‌اند، تنافی و تعاند دارد (وقتی که ‹اکرم رجلاً عالماً› می‌گویید و رجل را قید به عالم می‌زنید، یعنی اینجا یک خصوصیتی را اضافه می‌کنید)، (وهذا بخلافه بالمعنیین، فإنّ کلّاً منهما له) أى للتقیید (قابلٌ)، و این به خلافِ آن مطلقِ لُغوی است به آن دو معنا، پس همانا هر کدام از آن دو معنا برای مطلق، برای تقیید قابلیت دارند، (لعدم انثلامهما بسببه أصلاً، کما لا یخفىٰ)، زیرا آن دو معنا (یعنی معنای نکرهٔ قسم دوم و معنای اسم جنس) اصلاً به سبب تقیید شکسته نمی‌شوند.

مثلاً عالم و عادل، هر دو مطلق هستند و هر دو برای ماهیتِ مبهمهٔ مهمله وضع شده‌اند و هر دو قابلِ تقیید هستند و اگر مقید شدند، در اینجا موضوعٌ له شکسته نشده، زیرا موضوعٌ له قیدِ عموم و ارسال ندارد..

(وعلیه لا یستلزم التقیید تجوّزاً فى المطلق)، بنا بر این (اگر گفتیم ‹اکرم رجلاً عالماً›) این تقیید مستلزمِ مجازیت در مطلق نیست، (لإمکانِ إرادةِ معنىٰ لفظه منه، وإرادةِ قیده مِن قرینةِ حالٍ أو مقال)، (زیرا ممکن است بگوییم که در ‹اکرم رجلاً عالماً› معنای لفظِ رجل از خودِ لفظِ ‹رجل› اراده شده و قیدش هم از قرینه اراده شده است) به خاطر این که امکان دارد که اراده شود معنای لفظِ مطلق از این لفظ (که معنایش ماهیتِ مبهمهٔ مهمله بود) و اراده شود قیدِ این مطلق، از قرینهٔ حال یا مقال (یعنی به تعدّد دالّ و مدلول، رجل در همان ماهیتِ مبهمهٔ مهمله استعمال شده و معنای قیدِ عالم هم از لفظِ دیگر اراده شود، حالا ممکن است آن قید، لفظ باشد و نیز ممکن است که قرینهٔ حالیه باشد)، (وإنّما استَلزَمَهُ لو کان بذاک المعنىٰ)، و همان تقیید، تجوُّز را استلزام دارد اگر به آن معنای مشهور باشد.

زیرا در این صورت نمی‌شود از لفظِ مطلق، خودِ معنای مطلق اراده شود، زیرا معنای مطلق بنا بر مسلک مشهور یعنی معنایی که بر همهٔ افراد قابل انطباق است که در این صورت دیگر مطلق قابل تقیید نیست، مثل این که بگوید من انسانی می‌خواهم که هم مرد بر او منطبق باشد و هم زن بر او منطبق باشد به شرط این که مرد باشد، پس قطعاً اگر قید بزند، مجاز می‌شود یعنی باید آن قیدِ عموم و ارسال را قیچی کنید، و وقتی قید را قیچی کردید، لفظی که وضع شده برای ماهیتِ به شرط شیء اگر او را استعمال کنید در ذاتِ ماهیت، مجاز لازم می‌آید.

بله، ما که می‌گوییم ‹اکرم العالم العادل› این که مراد استعمالی عالمِ عادل است، به این معنا نیست که لفظِ عالم در ‹عالمِ عادل› استعمال شده باشد زیرا اگر چنین باشد، طبقِ مسلک مرحوم آخوند هم مجاز می‌شود زیرا لفظی که برای ماهیتِ مبهمهٔ مهمله وضع شده را در ماهیتِ بشرطِ شیء استعمال کرده‌ایم، پس در اینجا ‹عالم› استعمال در عالم عادل نشده بلکه عالم در خودِ معنای عالم استعمال شده و عادل هم در خودِ معنای عادل استعمال شده و وقتی به یکدیگر ضمیمه شوند آن وقت عالمِ عادل می‌شود، نه این که مرادِ استعمالی از خصوصِ لفظِ عالم، عالمِ عادل باشد، بلکه مراد استعمالی از خصوص لفظِ عالم، همان ماهیتِ مبهمهٔ مهمله است و مراد استعمالی از خصوص لفظِ عادل هم همان ماهیتِ مبهمهٔ مهمله است و وقتی به یکدیگر ضمیمه شوند، آن وقت حصّه می‌شود.

(نعم لو اُرید مِن لفظه) أى مِن لفظِ المطلق (المعنىٰ المقید، کان مجازاً مطلقاً، کان التقیید بمتّصلٍ أو منفصل)، بله اگر از لفظِ مطلق، معنای مقید اراده شود (یعنی مثلاً از لفظِ ‹عالم›، ‹عالمِ عادل› اراده شود) در این صورت مطلقاً مجاز است، (مطلقا در اینجا دو معنا دارد: یک معنا این است که) چه تقیید به متصل باشد و چه به منفصل (و معنای دیگر این است که چه بر مسلک ما و چه بر مسلک مشهور، و این معنای دوم بهتر است به خاطر این که بر مسلک ما هم لفظ برای ماهیتِ مبهمهٔ مهمله وضع شده و اگر این لفظ را در ماهیتِ بشرطِ شیء استعمال کنیم، مجاز لازم می‌آید).

۴

مقدمات حکمت

فصلٌ: فى مقدّماتِ الحکمة

گذشت که عدّه‌ای می‌فرمودند لفظِ اسم جنس برای ماهیتِ بشرطِ عموم و ارسال وضع شده است، امّا مرحوم آخوند این مطلب را ردّ نمود و فرمود: معنای اسم جنس، ماهیت مبهمهٔ مهمله است، حالا می‌گوییم: اگر چنین است پس اگر بگویید ‹لا تکرم فاسقاً› یعنی هیچ فاسقی را إکرام نکن یا ‹أحلّ الله البیع› یعنی شارع همهٔ بیع‌ها را امضاء کرده، این حرفِ شما دلیل می‌خواهد، زیرا همان طوری که ربوی یا غیر ربوی بودن و مکیل و موزون بودن و غرری بودن این‌ها از معنای بیع خارج است ـ زیرا لفظِ بیع برای ماهیتِ بیع بدون هیچ قید و شرطی وضع شده است ـ پس همان طوری که این قیود از موضوعٌ لهِ بیع خارج است، آن سریان و شیاع هم از موضوعٌ له‌اش خارج است و دلیل می‌خواهد، حالا این دلیل ممکن است قرینهٔ مقالیه باشد و ممکن است قرینهٔ حالیه باشد ولی نوعاً قرینهٔ حکمت است.

پس همان طوری که تقیید احتیاج به قرینه دارد، اطلاق هم احتیاج به قرینه دارد، ولی فرقِ بین اطلاق و تقیید این است که تقیید قرینهٔ خاصّه می‌خواهد ولی اطلاق، یک قرینهٔ عامّه دارد که آن قرینهٔ عامّه، مقدّمات حکمت می‌باشد.

به نظر مرحوم آخوند، مقدّمات حکمت سه تا می‌باشد: ۱ ـ مولا در مقام بیان باشد ۲ ـ قرینهٔ ای بر تعیین ذکر نکرده باشد ۳ ـ قدرِ متیقّن در مقام تخاطب وجود نداشته باشد.

طبق مسلک مشهور، شیوع و سریان احتیاج به قرینه ندارد زیرا داخل در معنای موضوعٌ له است ولی بنا بر مسلک ما، قرینه می‌خواهد.

سؤال: آیا قرینهٔ حکمت داخل در قرینهٔ حالیه نمی‌باشد؟

جواب: خیر، قرینهٔ حالیه یعنی قرینهٔ حالیهٔ خاصّه مثل این که وقتی می‌گوید ‹لا تشرب خمراً› اینجا احتیاج به مقدّمات حکمت ندارد زیرا به مناسبت حکم و موضوع معنا ندارد که بگوید یک خمر را هم نخور یا دو خمر را نخور، یک وقت هست که یک قرینهٔ حالیهٔ خاصّه است و یک وقت هست که قرینهٔ مقالیه است مثل این که بگوید ‹لا تشرب أی خمرٍ› و یک وقت هست که مقدّمات حکمت است، قرینهٔ حکمت در مقابل قرینهٔ حالیه است، چون مراد از قرینهٔ حالیه، قرینهٔ حالیهٔ خاصّه می‌باشد.

۵

تطبیق مقدمات حکمت

فصلٌ:

(قد ظهر لک أنّه لا دلالةَ لمثلِ ‹رجل› إلّا علىٰ الماهیةِ المبهمةِ وضعاً، وأنّ الشیاع والسریان کسائر الطواریء یکون خارجاً عمّا وضع له، فلابدّ فى الدلالة علیه مِن قرینةِ حالٍ أو مقال أو حکمة)، برای شما ظاهر شد که مثل ‹رجل› فقط برای ماهیتِ مبهمهٔ مهمله وضع شده است و بر چیزی غیر از این دلالت ندارد، و همانا شیوع و اطلاق داشتن (که همهٔ افراد را شامل شود)، مانند سایر عوارض و قیود، از موضوعٌ لهِ رجل، خارج می‌باشد، پس باید در دلالت کردنِ لفظِ ‹رجل› بر شیوع و سریان، قرینهٔ حال یا مقال یا حکمت وجود داشته باشد.

۶

مقدمه اول: در مقام بیان تمام مراد بودن

(وهى تتوقّف علىٰ مقدّمات:)، قرینهٔ حکمت متوقّف بر مقدّماتی می‌باشد:

دو تا از مقدمات حکمت را همه قائل می‌باشند ولی مرحوم آخوند یک مقدّمهٔ سوّمی هم اضافه فرموده است.

امّا مقدّمهٔ اول این است که: مولا در مقام بیان [تمام مرادش] باشد، این بیان، یک لفظِ سه کاره می‌باشد یعنی در سه جا استعمال می‌شود: یک بیان هست که می‌گویند ‹قبحِ عقابِ بلا بیان› و یک بیان هست که می‌گویند ‹تأخیرِ بیان از وقتِ حاجت› و یک بیان هست که می‌گویند ‹مولا در مقام بیان باشد›، این سه بیان با یکدیگر فرق می‌کنند:

امّا ‹تأخیر بیان از وقت حاجت› یعنی آیا مرادِ جدّی اش اگر از وقت حاجت تأخیر بیفتد، قبیح است یا نه؟، امّا ‹قبح عقاب بلا بیان› یعنی مصحِّحِ عقوبت، امّا این که ‹مولا در مقام بیان باشد› یعنی بیانِ مرادِ استعمالی، یعنی چه بسا ممکن است تقیتاً بگوید، مثلاً یک وقت هست که مولا می‌گوید ‹یک چیزی می‌خواهم به تو بگویم› می‌گوییم بگو، می‌گوید: الآن نمی‌خواهم بگویم، اینجا در مقام بیان نیست چون اصلاً مرادِ استعمالی اش معلوم نیست که چیست، امّا یک وقت هست که می‌گوید ‹آب بیاور› و وقتی غلامش رفت به رفیقش می‌گوید که ‹در را ببند›، رفیقش می‌گوید مگر به غلامت نگفتی که آب بیاور، می‌گوید من به او گفتم آب بیاور تا او بیرون رود و من حرفِ خصوصی ام را به تو بگویم، اینجا مولا در مقام بیان بود هرچند که مرادِ جدّی اش چیزِ دیگری بود.

بنا بر این ‹مولا در مقام بیان است› یعنی می‌خواهد با این کلامی که می‌گوید، مرادِ استعمالی اش را تفهیم کند، هرچند این مراد استعمالی مخالفِ مرادِ جدّی باشد، یعنی مولا در صدد است که با این کلامش، مقصودش را به من تفهیم کند، هرچند آن مقصودی که تفهیم می‌کند را اَلَکی دارد تفهیم می‌کند یا تقیتاً دارد تفهیم می‌کند.

امّا ‹مولا در مقام اجمال است› یعنی مثلاً می‌گوید: یک چیزی می‌خواهم به تو بگویم، در اینجا خودش می‌داند که چه می‌خواهد بگوید منتهىٰ به رفیقش نمی‌گوید، اینجا در مقام بیان نیست، چون آن چیزی که می‌خواست را تفهیم نکرد.

امّا ‹مولا در مقام اهمال است› یعنی مثلاً می‌گوید: ما چند کیلو شکر لازم داریم، مغازه دار سؤال می‌کند: چند کیلو؟ می‌گوید: خودم هم نمی‌دانم و باید مهمان‌ها را بشمارم و ببینم هر کدام چند گرم شکر می‌خواهند....

پس وقتی مولا در مقام اهمال است یعنی خودِ متکلم هم الآن خصوصیات را نمی‌داند، و وقتی در مقام اجمال است یعنی خودِ متکلّم الآن خصوصیات را می‌داند ولی به خاطرِ حکمتی، الآن إظهار نمی‌کند، و وقتی در مقام بیان است یعنی آن چیزی که مقصودش هست با این کلامش تفهیم کند، آن را تفهیم می‌کند، هرچند که این را بخواهد تقیتاً بگوید.

مثلاً من مقصودم این است که با این کلامم تفهیم کنم که هندوانه می‌خواهم و تمام خصوصیاتش را می‌گویم مثلاً هندوانهٔ سه کیلویی، تخم ژاپنی، از بقّالی فلان جا و...، پس مولا در مقام بیان است یعنی اونی که مولا در مقام تفهیمش هست، تمام خصوصیات و مشخّصاتش را با این کلام ذکر می‌کند ولو این که تقیتاً ذکر می‌کند[۱] یا این که سرِکاری ذکر می‌کند یا این که می‌خواهد مسخره بازی در بیاورد مثل افرادی که قصّه تعریف می‌کنند برای خندیدن و بعد آخرش هم می‌گویند بالا رفتیم ماست بود، پایین آمدیم دوغ بود، قصّهٔ ما دروغ بود.

پس ‹مولا در مقام بیان است› به این معنا نیست که مراد جدّی اش را می‌خواهد بیان کند بلکه چه بسا ممکن است که دارد تقیه می‌کند یا شوخی می‌کند یعنی اصلاً مرادِ جدّی ندارد.

مثلاً من جلوی پسرِ مغازه دارِ محلّ به نوکرم می‌گویم: امشب میهمان دارم برو ۱۰ کیلو شکرِ آزاد از مغازهٔ محلّ بخر، نوکرم آهسته به من می‌گوید: شما که این مقدار شکر لازم ندارید، می‌گویم من خواستم جلوی این پسر این گونه بگویم تا خیال کند من چه آدمِ میهمان دوستی هستم و إلّا ۲۰ گرم شکر بیشتر لازم ندارم؛ پس منافات ندارد که مولا تمام خصوصیاتِ مراد استعمالی را ذکر کند ولی مرادِ جدّی اش هم چیزِ دیگری باشد.


توضیح بیشتر در ابتدای جلسه بعد داده خواهد شد.

۷

تطبیق مقدمه اول: در مقام بیان تمام مراد بودن

(إحداها: کون المتکلّم فى مقام بیان تمام المراد، لا الإهمال أو الإجمال)، مقدّمهٔ اول این است که: متکلّم در مقام بیان تمام مراد باشد.

نکته‌ای که در اینجا وجود دارد این است که: این که مولا در مقام بیان است، معنایش این نیست که مولا می‌خواهد یک چیزی به ما بفهماند، که اگر این گونه باشد، این ربطی به مقدّمات حکمت و ربطی به مقدّمهٔ اوّل ندارد، بلکه اینجا یک اصلِ عُقلائی هست که هرکس صحبت می‌کند، او نمی‌خواهد گلویش را امتحان کند بلکه او می‌خواهد یک معنایی را تفهیم کند، امّا آنچه که مربوط به مقدّمات حکمت است این است که: این متکلّمی که می‌خواهد معنایی را به ما تفهیم کند (که این مفروغٌ عنه است)، با این خطاب در صددِ این است که تمام خصوصیات و قیود و شرائطِ آن چیز را تفهیم کند و إلّا کسی که در مقام اجمال است یا در مقام بیان نیست و فقط می‌خواهد یک چیزی را تفهیم کند، این ربطی به مقدّمات حکمت ندارد[۱].


توضیح بیشتر در ابتدای جلسه بعد داده خواهد شد.

۸

مقدمه دوم: قرینه ذکر نکند

(ثانیتها: إنتفاءُ ما یوجبُ التعیین)، مقدّمهٔ دوم این که: قرینه هم ذکر نکند (اگر مثلاً بگوید ‹أحل الله بیع غیر الربوی› این بیع در اینجا اطلاق ندارد).

۹

مقدمه سوم: قدر متیقّن در مقام تخاطب نباشد

(ثالثتها: إنتفاءُ قدر المتیقّن فى مقام التخاطب)، مقدّمهٔ سوم این است که: قدر متیقّن در مقام تخاطب نباشد (ولی اگر قدر متیقّنِ خارجی وجود داشته باشد، مضرّ به اطلاق نیست).

قدر متیقّن دو قسم است: ۱ ـ قدر متیقّنِ خارجی ۲ ـ قدر متیقّنِ در مقام تخاطب

قدر متیقّنِ خارجی یعنی مثلاً مولا بگوید ‹ من گوشت می‌خواهم › اینجا قدر متیقّن، گوشتِ گوسفندِ با قیمتِ مناسب از قصّاب متدین است، یا مثلاً بگویند ‹ به طلبه شهریه بده › می‌گوییم قدر متیقَّنِ از این طلبه، طلبهٔ متدینِ درس خوانِ نمازشب خوانِ فقیر است، یعنی محال است که شارع بگوید به چنین شخصی شهریه نده و به دیگران بده، قدر متیقَّن در خارج یعنی اگر قرار باشد یک نفر شهریه بگیرد، قطعاً چنین شخصی خواهد گرفت، امّا قدر متیقّنِ خارجی، به مقدّمات حکمت ضرر نمی‌رساند و اطلاق وجود دارد.

امّا قدر متیقّن در مقام تخاطب مانند این که یک دکتری مهمانِ مولا باشد و از فوائدِ گوشت بزغاله مخصوصاً از گردن به بالا و مخصوصاً بزغالهٔ زیر یک سال و... شروع به صحبت کند، بعد مولا به خادمش بگوید که من گوشت می‌خواهم و او برود و گوشتِ گوسفند پیر بیاورد، در اینجا مولا او را توبیخ می‌کند که مگر حرف‌های آقای دکتر را نشنیدی، من گوشتِ بزغاله می‌خواستم، این را قدر متیقّن در مقام تخاطب گویند یعنی صحبت از گوشتِ بزغاله بود، این قدر متیقّن، مانع از انعقادِ اطلاق می‌باشد و آن خادم نمی‌تواند هر گوشتی را بخرد.

الأفراد (١) ؛ وذلك لبداهة كون لفظ « رجل » في « جئني برجل » نكرةً، مع أنّه يصدق على كلّ مَن جيء به من الأفراد، ولا يكاد يكون واحد منها هذا أو غيره، كما هو قضيّة الفرد المردّد، لو كان هو المراد منها ؛ ضرورة أنّ كلّ واحدٍ هو هو، لا هو أو غيره.

فلابدّ أن تكون النكرة الواقعة في متعلّق الأمر، هو الطبيعيّ المقيّد بمثل مفهوم الوحدة، فيكون كلّيّاً قابلاً للانطباق، فتأمّل جيّداً.

إذا عرفت ذلك، فالظاهر: صحّة إطلاق « المطلق » عندهم - حقيقةً - على اسم الجنس والنكرة بالمعنى الثاني، كما يصحّ لغةً. وغيرُ بعيد أن يكون جريهم في هذا الإطلاق على وِفْق اللغة، من دون أن يكون لهم فيه اصطلاح على خلافها، كما لا يخفى.

نعم، لو صحّ ما نُسِب إلى المشهور (٢)، من كون المطلق عندهم موضوعاً لما قُيّد بالإرسال والشمول البدليّ، لَما كان ما أُريد منه الجنس أو الحصّة عندهم بمطلق، إلّا أنّ الكلام في صدق النسبة.

ولا يخفى: أنّ المطلق بهذا المعنى لطروء القيد (٣) غيرُ قابل ؛ فإنّ ما له من الخصوصيّة ينافيه ويعانده. وهذا (٤) بخلافه بالمعنيين، فإنّ كلّاً منهما له قابل ؛ لعدم انثلامهما بسببه أصلاً، كما لا يخفى.

__________________

(١) خلافاً لما ذهب إليه صاحب الفصول في فصوله: ١٦٣ من أنّ النكرة فردٌّ من الجنس لا بعينه، وأنّ مدلولها جزئي وليس بكلّي.

(٢) كما في القوانين ١: ٣٢١، حيث قال: المطلق - على ما عرّفه أكثر الأُصولييّن - هو ما دلّ على شائع في جنسه.

(٣) في بعض الطبعات: التقييد.

(٤) في الأصل، حقائق الأُصول ومنتهى الدراية: بل وهذا.

وعليه لا يستلزم التقييدُ تجوّزاً في المطلق ؛ لإمكان إرادة معناه من لفظه (١) وإرادةِ قيده من قرينة حال أو مقال، وإنّما استلزمه لو كان (٢) بذاك المعنى.

نعم، لو أُريد من لفظه: المعنى المقيّد، كان مجازاً مطلقاً، كان التقييد بمتّصل أو منفصل.

فصل
[ مقدّمات الحكمة ]

قد ظهر لك: أنّه لا دلالة لمثل « رجل » إلّا على الماهيّة المبهمة وضعاً، وأنّ الشياع والسريان - كسائر الطوارئ - يكون خارجاً عمّا وضع له.

فلابدّ في الدلالة عليه من قرينة حالٍ، أو مقالٍ، أو حكمةٍ.

وهي تتوقّف على مقدّمات:

إحداها: كون المتكلّم في مقام بيان تمام المراد، لا الإهمال أو الإجمال.

ثانيتها: انتفاء ما يوجب التعيين.

ثالثتها: انتفاء القدر المتيقّن في مقام التخاطب، ولو كان المتيقّن بملاحظة الخارج عن ذاك المقام في البين، فإنّه غير مؤثّر في رفع الإخلال بالغرض، لو كان بصدد البيان، كما هو الفرض.

فإنّه - في ما تحقّقت - لو لم يرد الشياعَ لأخلّ بغرضه ؛ حيث إنّه

__________________

(١) في « ن »، « ق »، « ش »، حقائق الأُصول ومنتهى الدراية: لإمكان إرادة معنى لفظه منه.

(٢) في « ر » زيادة: المطلق.