درس کفایه الاصول - جلد دوم

جلسه ۸۴: مطلق و مقید ۴

 
۱

خلاصه مباحث گذشته

خلاصه این که مشهور می‌گویند: در مفرد محلّىٰ به الف و لام، ‹ال› برای تعریف است منتهی این تعریف بر پنج قسم است؛ مرحوم آخوند فرمود که ‹ال› برای تعریف نیست بلکه برای تزیین است، معنای ظاهرِ تزیین این است که وقتی ‹ال› روی کلمه می‌آید، کلمه قشنگ‌تر می‌شود یعنی « الحسن والحسین سیدا شباب أهل الجنّة »[۱] زیباتر است از « حسنٌ وحسینٌ سیدا شباب أهل الجنّة ».

بعضی‌ها به مرحوم آخوند اشکال کرده‌اند که همهٔ الف و لام‌ها این طور نیستند که وقتی بیایند، کلمه قشنگ شود مثل ‹جائنی رجالٌ› و ‹جائنی الرّجال›، لذا مرحوم ایروانی می‌فرماید که مراد از تزیین، زینتِ ظاهری نیست که لفظ قشنگ‌تر شود، بلکه مقصود از زینت یعنی اسمِ با مسمّىٰ، مثلاً حسن یعنی نیکو، یک وقت ممکن است که اسم کسی حسن باشد ولی آدمِ خوبی نباشد و یک وقت هست که اسمش حسن است و واقعاً هم آدمِ حَسَن و نیکویی می‌باشد، یا وقتی می‌گوییم ‹جائنی الرجل› آن فرد واقعاً مرد است و اوصاف مردانگی دارد، یا وقتی می‌گوییم ‹جائنی الرّجال› یعنی همه واقعاً آمدند، پس الف و لامِ تزیین به این معناست.


من لا یحضر الفقیه ۴: ۱۷۹

۲

دلالتِ جمع معرّف به الف و لام بر عموم

می‌گوییم: آقای آخوند! شما می‌گویید ‹ال› برای تزیین است، و از طرفی دیگر می‌گویید یکی از صیغِ عموم، جمعِ محلّىٰ به الف و لام می‌باشد، این که گفته‌اند جمعِ محلّىٰ به ‹ال› مفیدِ عموم است، سرّش این است که گفته‌اند: ‹ال› دلالت بر تعریف می‌کند و تعریف هم در خارج ممکن نیست مگر این که همهٔ افراد را شامل شود، مثلاً ‹العلماء› اگر همهٔ علماء را شامل شود، معرفه و معلوم است ولی اگر نصفِ علماء را شامل شود، دیگر این نصف، مشخّص نیست زیرا ممکن است یکی بگوید یک پنجم و دیگری بگوید یک چهارم از علماء آمدند، زیرا جمع از عدد سه به بالا می‌شود، بنا بر این اگر گفته شود که ‹ال› برای تزیین است، پس جمعِ محلّىٰ به ‹ال›، عمومش از کجا آمده است؟

مرحوم آخوند می‌فرماید: این عموم به خاطر این است که جمعِ محلّىٰ به الف و لام، معرفه است، نه این که ‹ال› برای تعریف باشد بلکه خودِ جمعِ محلّىٰ به الف و لام معرفه است و برای این که معرفه باشد قطعاً باید بر عموم دلالت کند.

به بیان دیگر: استغراقِ جمعِ محلّىٰ به ‹ال›، هیچ ربطی به ‹ال› ندارد و برای معرفه شدنِ این جمع لازم نیست که فقط مرتبهٔ أعلای جمع لحاظ شود یعنی همهٔ افراد را شامل شود، زیرا جمع در دو ناحیه معین و معرفه است، یکی در أقلُّ الأفراد و یکی در أکثر الأفراد، اقلُّ الأفراد مثلاً سه تا از علماء، که در اینجا قطعاً سه تا از علماء، معلوم می‌باشد، پس اگر قرار بود استغراقِ جمعِ محلّىٰ به ‹ال› از ناحیهٔ ‹ال› باشد، نقض می‌شد زیرا سه تا هم معین است، پس همان طوری که بالاترین مرتبهٔ جمع معین است، پایین‌ترین مرتبه هم معین است، پس آقای آخوند! این عموم و استغراق از کجا آمده؟ می‌فرماید: واضع در اینجا خودِ جمعِ محلّىٰ به ‹ال› را برای عموم وضع کرده مثلِ ‹کل›، پس استغراق و عموم در اینجا نه ربطی به تعریف دارد و نه ربطی به ‹ال› دارد، بلکه مجموعِ جمعِ محلّىٰ به ‹ال›، برای عموم وضع شده است.

إن قلت: ‹العلماء› یک کلمه نیست بلکه خودِ ‹ال› به تنهایی یک وضع دارد و ‹علماء› هم یک وضع دارد نه این که مجموعش یک وضع داشته باشد.

قلت: اگر اصرار دارید که مجموعِ ‹ال› و این جمع وضع ندارد، پس بگویید که ‹ال›، برای استغراق وضع شده است نه این که بگویید ‹ال› برای تعریف وضع شده و لازمهٔ تعریف، استغراق است که بعد به شما نقض شود که: أقلُ الأفراد هم تعین دارد و معرفه است در حالی که استغراق ندارد و مفیدِ عموم نیست.

۳

تطبیق دلالتِ جمع معرّف به الف و لام بر عموم

(وأمّا دلالةُ الجمعِ المعرّف باللام علىٰ العموم مع عدم دلالةِ المدخول علیه) أى علىٰ العموم؛ (جملهٔ ‹امّا دلالةُ.... › اشکال مقدّر است که) امّا این که جمعِ محلّىٰ به ‹ال› دلالت بر عموم می‌کند با این که خودِ مدخولِ ‹ال› (مثل علماء) به تنهایی دلالت بر عموم نمی‌کند (مثلاً در ‹جائنی علماء› اینجا علماء بدون ‹ال› دلالت بر عموم نمی‌کند، پس ‹ال› برای تعریف است نه برای تزیین؛ مرحوم آخوند در جواب می‌فرماید:) (فلا دلالةَ فیها علىٰ أنّها) أى أنّ الدلالة علىٰ العموم (تکون لأجل دلالةِ اللام علىٰ التعیین، حیث لا تعینَ إلّا للمرتبةِ المستغرقة لجمیع الأفراد)، پس دلالتی در این مطلب نیست بر این که دلالت کردنِ این جمع بر عموم، به خاطرِ دلالتِ کردنِ ‹ال› بر تعیین باشد به جهت این که هیچ تعینی در جمع نمی‌باشد مگر برای مرتبه‌ای که جمیعِ افراد را شامل شود؛ به بیان دیگر مستشکل می‌فرماید: لام دلالت بر تعین می‌کند و تعین هم در اینجا در جایی است که جمیع افراد (یعنی مرتبهٔ اعلاء) را شامل شود که همان عموم باشد، پس ‹ال› با این واسطه دلالت بر عموم می‌کند و لذا این گونه نیست که دائماً برای تزیین استعمال شود، مرحوم آخوند در جواب می‌فرماید: تعین در مرتبهٔ أدنىٰ هم وجود دارد در حالی که عموم را نمی‌رساند، پس کلامِ شما نقض می‌شود و لذا ‹ال› دلالت بر تعین نمی‌کند؛ پس چرا چنین دلالتی نیست؟ (وذلک لتعینِ المرتبةِ الاُخرىٰ، وهى أقلُّ المراتب، کما لا یخفىٰ)، می‌فرماید: و این که دلالت کردنِ جمعِ محلّىٰ به ‹ال› بر عموم به خاطر ‹ال› نیست علّتش این است که در جمع، مرتبهٔ دیگرش هم تعین دارد که همان اقلُ المراتب باشد (که از عدد سه شروع می‌شود).

در اینجا بعضی‌ها این اشکال را به مرحوم آخوند وارد کرده‌اند که: سه تا هم نکره است، زیرا تعریف یعنی در خارج مشخّص است امّا سه تا در کمّیت مشخّص است ولی در کیفیتِ تعینِ خارجی مشخّص نیست زیرا معلوم نیست که آیا این سه تا مراد است یا آن سه تا، پس اقلِّ مراتبِ جمع، تعین ندارد زیرا چندین سه تایی در خارج می‌توان درست کرد و تعین ندارد که کدام سه تا مراد است، آیا زید و بکر و خالد مراد است یا زید و عمرو و نقی؛ این اشکال را همه به مرحوم آخوند وارد کرده‌اند ولی این اشکال به مرحوم آخوند وارد نیست، تحقیق شود.

پس دلالت کردنِ جمعِ محلّىٰ به ‹ال› بر عموم، از چه ناحیه می‌باشد؟ می‌فرماید: (فلابدّ أن یکون دلالتُهُ علیه) أى علىٰ العموم (مستندةً إلىٰ وضعه کذلک لذلک)، پس باید دلالت نمودنِ این جمع بر عموم مستند به وضع این جمعِ این چنینی (یعنی با ‹ال›) باشد برای عموم (یعنی خودِ این جمعِ محلّىٰ به ‹ال›، برای عموم وضع شده است، مثل ‹کل›)، (لا) مستندةً (إلىٰ دلالةِ اللام علىٰ الإشارة إلىٰ المعین لیکون به التعریف)، نه این که مستند به دلالت کردنِ ‹ال› بر اشاره نمودن به معین باشد تا این که بوسیلهٔ این عموم، معرفه شدن حاصل شود (زیرا می‌گویند موقعی معرفه می‌شود که عموم باشد)؛ به بیان دیگر: نه این که لام دلالت بر تعیین می‌کند و تعیین در جمع نیست مگر برای مرتبهٔ بالا.

(وإن أبیتَ إلّا عن استنادِ الدلالة علیه إلیه، فلا محیصَ عن دلالته علىٰ الإستغراق بلا توسیطِ الدلالة علىٰ التعیین)، می‌فرماید: و اگر إبا کنی مگر از این که بگویی دلالت کردنِ این جمع بر عموم، مستند به ‹ال› می‌باشد، (پس بگو که ‹ال› برای عموم وضع شده نه این که بگویی برای تعیین وضع شده و لازمهٔ تعیین هم عموم است تا به شما نقض شود به تعین داشتنِ اقلِّ مراتبِ جمع، در حالی که عموم را نمی‌رساند) پس هیچ مشکلی ندارد از این که بگوییم ‹ال› دلالت بر استغراق می‌کند بدون این که دلالت کردن بر تعیین، واسطه شود (امّا شما می‌گویی که ‹ال› برای تعیین وضع شده و لازمهٔ تعیین هم عموم است، می‌فرماید: چرا این گونه می‌گویی، بگو ‹ال› برای عموم وضع شده بدون هیچ واسطه‌ای). در اینجا می‌گوییم آقای آخوند! اگر بگوییم ‹ال› برای عموم وضع شده، در اینجا با ‹العلماء› معاملهٔ معرفه می‌کنند، پس این چه می‌شود؟ می‌فرماید: (فلا یکون بسببه) أى بسببِ ‹ال› (تعریفٌ إلّا لفظاً)، پس به سبب ‹ال› تعریفی نمی‌باشد مگر لفظاً؛ یعنی معرفه‌اش هم معرفهٔ لفظی می‌شود (مثل مؤنّثِ لفظی)، (فتأمّل جیداً).

۴

۴. نکره

امّا یکی دیگر از الفاظ مطلق، نکره می‌باشد:

مرحوم آخوند می‌فرماید: نکره بر دو قسم است: یک نکره داریم مثل: ‹جائنی رجلٌ› که این در مقام إخبار می‌باشد، و یک نکرهٔ دیگر داریم مثل: ‹جِئنى برجلٍ›، در ادبیات گفته‌اند که نکره دلالت بر فردِ مردّد می‌کند، در حالی که اصلاً فردِ مردّدی در کار نیست.

امّا در ‹جائنی رجلٌ› این رجلی که آمده، مشخّص است، زیرا رجل دلالت می‌کند بر فردِ معینِ عند المتکلّم و نا معینِ عند المخاطب، پس غیر معینِ واقعی نیست، زیرا کسی که می‌آید، معلوم و مشخّص است و فردِ مردّد که نمی‌تواند بیاید.

امّا در مثلِ ‹جئنى برجلٍ› این هم دلالت بر فرد مردّد نمی‌کند، زیرا معنای رجل در اینجا، کلّی است و طبیعتِ به قیدِ وحدت می‌باشد، یعنی می‌گوید ‹یک مرد بیاور›، که این مرد، هم بر زید منطبق است و هم بر عمرو و هم بر...، و فردِ مردّد نیست، زیرا فردِ مردّد که در خارج منطبق نیست، زیرا هرکسی در خارج، خودش می‌باشد، مثلاً من در خارج، خودم می‌باشم نه این که خودم یا شما باشم، اگر بگویید ‹جئنى برجلٍ› فردِ مردّد می‌شود لازمه‌اش این است که این امر، قابلِ امتثال نباشد زیرا هر مصداقی که بیاورید، معین است زیرا خودش می‌باشد نه این که خودش یا غیر خودش باشد.

پس چیزی به اسم نکره‌ای که موضوعٌ له‌اش فردِ مردّد باشد، اصلاً وجود ندارد، بلکه نکره دو قسم است، یک قسم معنایش شخصِ معین عند المتکلّم و مجهولِ عند المخاطب است و یک قسم هم کلّی به قیدِ وحدت است، فرقِ بین اسم جنس و بین ‹رجلٌ› با تنوینِ تنکیر این است که اسم جنس برای طبیعی تنهاست، امّا نکره برای طبیعی به قید وحدت می‌باشد یعنی یک نفر.

سؤال: از کجا تشخیص دهیم که ‹رجل› آیا نکره است یا اسم جنس؟

جواب: از قرینهٔ خارجیه می‌فهمیم، مثلاً در ‹جئنی برجلٍ› می‌گویند که مراد نکره است زیرا اگر بخواهد جنس باشد، آن وقت باید همهٔ افراد جنس را بیاورید و مشخّص است که آمر، همهٔ افراد را نمی‌خواهد، بلکه از این کلّی، یک فردش را می‌خواهد.

علّتِ طرح این بحث در این است که بعضی‌ها گفته‌اند که یکی از الفاظ مطلق، نکره است و بعد گفته‌اند که نکره، بر فردِ نامشخّصِ نامعینِ مردّد دلالت می‌کند، لذا مرحوم آخوند این بحث را طرح می‌کند تا بفرماید که نکره، یک قسمش از الفاظ مطلق است یعنی ‹جئنی برجلٍ›، و یک قسمش هم از الفاظ مطلق نیست یعنی ‹جائنی رجلٌ›، و آن قسمی هم که از الفاظ مطلق است، ربطی به فرد مردّد ندارد.

۵

تطبیق ۴. نکره

(ومنها: النکرة فى « وجاء رجلٌ مِن أقصىٰ المدینةِ »[۱]، أو فى ‹جئنى برجلٍ›)، این که مرحوم آخوند دو مثال می‌زنند به خاطر این است که می‌خواهند بفرمایند: این که گفته‌اند نکره از الفاظ مطلق است، اشتباه می‌باشد، بلکه بعضی از اقسام نکره، از الفاظ مطلق است.

(ولا إشکال أنّ المفهوم منها) أى من النکرة (فى) مثالِ (الأوّل ـ ولو بنحو تعدُّدِ الدالّ والمدلول ـ هو الفردُ المعینُ فى الواقع، المجهولُ عند المخاطب، المحتمل الإنطباق علىٰ غیر واحدٍ مِن أفراد الرجل)؛

عبارتِ ‹ولو بنحو تعدّد الدالّ والمدلول.... › یعنی این که مرحوم آخوند می‌فرماید: من نمی‌خواهم بگویم که رجل در ‹جاء رجلٌ› به نحو مجاز استعمال شده، زیرا اگر بگوییم که رجل استعمال در فرد معین شده، مجاز لازم می‌آید، این طور نیست، رجل به تنهایی استعمال نشده بلکه رجل در معنای خودش و آن تنوین هم در معنای خودش استعمال شده و به تعدّدِ دالّ و مدلول، فرد می‌شود؛ در تعدّد دالّ و مدلول، دو تا دالّ، یکی خودِ جاء و یکی رجل می‌باشد، زیرا مجیء همیشه به یک فرد مشخّص تحقُّق می‌پذیرد.

اینجا یک بحثِ مهمّی هست که در علم اجمالی هم این بحث آمده و کسی نمی‌تواند این را حلّ کند: اگر بگوییم ‹جائنی رجلٌ›، می‌گویند: آیا زید آمد؟ می‌گوییم: نمی‌دانم، می‌گویند: مگر رجل، مرد نیست؟ می‌گوییم: بله ولی هر مردی نیست بلکه یک مردِ مشخّص است، می‌گویند: پس آیا عمرو آمد، می‌گوییم نمی‌دانم و محتَمَل است..... ولی اگر بگوییم: ‹جئنى برجلٍ›، یعنی یک مردی را بیاور و شما زید را آوردید، در اینجا اگر بگوییم نمی‌دانم، می‌گویند: یعنی چه نمی‌دانم، مگر این زن است؟ شما گفتی یک مردی بیاور و این هم یک مرد است؛ پس در مثال دوم، مقطوع الإنطباق است ولی در مثال اوّل، محتَمَلُ الإنطباق است، سرّش این است که ‹جائنی رجلٌ› معنایش یک مرد نیست، بلکه یک مردِ مشخّصِ فى الواقع است و من آن را نمی‌دانم، ولی ‹جئنی برجلٍ› معنایش یک مرد است و این را می‌دانم.

ترجمهٔ عبارت: و اشکالی نیست در این که آنچه که از نکره در مثال اوّل فهمیده می‌شود ـ ولو به نحو تعدّد دالّ و مدلول ـ یک فرد معین در واقع است که در نزد مخاطب، مجهول می‌باشد و احتمال دارد بر بسیاری از افراد رجل منطبق شود (یعنی این رجل، محتمل الإنطباق بر همهٔ افراد رجل است).

(کما أنّه) أى أنّ المفهوم مِن النکرة فى المثالِ (الثانى، هى الطبیعةُ المأخوذة مع قید الوحدة)، کما این که آنچه که از نکره در مثال دوم فهمیده می‌شود، آن طبیعتی است که با قیدِ وحدت، أخذ شده است، (فیکون حصَّةً مِن الرجل، ویکون کلّیاً ینطبق علىٰ کثیرین، لا فرداً مردّداً بین الأفراد)، پس این رجل، حصّه‌ای از رجل می‌باشد (یعنی یک فرد از رجل، حصّه می‌باشد، در مقابل دو مرد یا در مقابل سه مرد) و این رجل، یک کلّی است که بر افراد زیادی منطبق می‌شود (در اینجا نمی‌گوید یحتمل بلکه می‌گوید ینطبق علىٰ کثیرین، زیرا بر هر کدام از افراد رجل، یک مرد صدق می‌کند) نه این که معنای ‹جئنی برجلٍ› این باشد که یک فرد مردّد را بیاور.

(وبالجملة: النکرة ـ أى: ما بالحمل الشائع یکون نکرة عندهم ـ إمّا هو فردٌ معینٌ فى الواقع، غیر معینٍ للمخاطب، أو حصّةٌ کلّیة، لا الفرد المردّد بین الأفراد)، خلاصه این که: نکره ـ یعنی آنچه که به حملِ شایع، نکره باشد (ما یک نکرهٔ به حمل اوّلی داریم و یک نکرهٔ به حمل شایع، امّا نکرهٔ به حمل اوّلی همان اسم جنس است مثل رجل که یک مفهوم است، این که می‌گویند ‹جاء رجلٌ› مرادشان نکره به حمل اوّلی نیست بلکه به حمل شایع مراد است) ـ این نکره یا یک فردِ معین در واقع است که نا معین در نزد مخاطب است (مثل ‹جاء رجلٌ مِن أقصىٰ المدینة›) یا این که حصّهٔ کلی است، نه این که فردِ مردّدی بین افرادِ رجل باشد؛ چرا؟ (وذلک لبداهةِ کونِ لفظِ « رجل » فى « جئنى برجلٍ » نکرةً، مع أنّه یصدق علىٰ کلِّ مَن جىءَ به مِن الأفراد، ولا یکاد یکون واحدٌ منها هذا أو غیره، کما هو قضیةُ الفرد المردّد لو کان هو المراد منها) أى مِن النکرة؛ (مرحوم آخوند در بیان سرِّ این مطلب می‌فرماید: نکره را شما به فرد مردّد معنا کردید، ما نکره‌ای به اسم فرد مردّد نداریم، زیرا ما یک سؤال از شما می‌کنیم: ‹جئنى برجلٍ› آیا نکره هست یا نیست؟ نکره هست، آیا هر فردی را که بیاورد، کلمهٔ رجل بر او صدق می‌کند یا نه؟ صدق می‌کند، پس می‌گوییم فردِ مردّد در اینجا معنا ندارد، زیرا اگر قرار باشد که معنای نکره، فردِ مردّد باشد، هر فردی را که بیاورد باید کلمهٔ رجل بر او صدق نکند، زیرا هر فردی خودش می‌باشد نه این که یا خودش باشد و یا غیرِ خودش) می‌فرماید: به خاطر بدیهی بودن این که لفظِ رجل در ‹جئنی برجلٍ› قطعاً نکره می‌باشد با این که رجل بر هر فردی از افرادِ رجل که آورده شود، صدق می‌کند، و حال آن که هرکس که بیاید، خودش می‌باشد نه این که یا خودش باشد و یا غیر خودش باشد همان طوری که معنای فرد مردّد این گونه است اگر مراد از نکره، فردِ مردّد باشد؛ چرا؟ (ضرورةَ أنّ کلَّ واحدٍ هو هو، لا هو أو غیره)، زیرا هر فردی او خودش می‌باشد، نه این که خودش یا غیرِ خودش باشد، (فلابدّ أن تکون النکرةُ الواقعة فى متعلّق الأمر، هو الطبیعىُّ المقید بمثلِ مفهومِ الوحدة، فیکون کلّیاً قابلاً للإنطباق، فتأمّل جیداً)، پس آن نکره‌ای که متعلَّقِ امر واقع شده در ‹جئنى برجلٍ›، باید او طبیعی مقید به مثلِ مفهوم وحدت باشد (یعنی یک نفر مراد باشد، لذا اگر دو نفر بیاورد، امتثالِ امر نکرده) پس آن طبیعی، یک کلّی می‌باشد که قابل انطباق بر همهٔ افراد است.


القصص: ۲۰

۶

مراد از مطلق

سپس مرحوم آخوند می‌فرماید: مقصود از مطلق، یعنی مطلقِ لُغوی، یعنی علمای اصول برای مطلق، یک اصطلاحِ مخصوص به خود ندارند، و اطلاقِ لُغوی بر قسمِ دوم نکره صدق می‌کند، بر اسم جنس هم صدق می‌کند، بر علم جنس هم صدق می‌کند، بر مفرد هم صدق می‌کند، امّا بر آن قسمِ اوّلِ نکره صدق نمی‌کند.

۷

تطبیق مراد از مطلق

می‌فرماید: (إذا عرفتَ ذلک، فالظاهر صحّةُ إطلاقِ المطلق عندهم ـ حقیقةً ـ علىٰ اسم الجنس والنکرة بالمعنىٰ الثانى، کما یصحُّ لغةً)، وقتی این مطلب را دانستی پس ظاهر این است که اطلاقِ لفظِ مطلق در نزد اصولیین بر اسم جنس و نکرهٔ قسم دوم حقیقتاً صحیح می‌باشد کما این که لغتاً هم می‌توان گفت که مطلق است (مطلق یعنی چیزی که مشخّص نیست و رها می‌باشد و قیدی ندارد)، (وغیرُ بعیدٍ أن یکون جَریهُم فى هذا الإطلاق علىٰ وِفقِ اللغة مِن دون أن یکون لهم فیه إصطلاحٌ علىٰ خلافها، کما لا یخفىٰ)، و بعید نیست که بگوییم مجرای اصولیین در اطلاقِ کلمهٔ مطلق (که به این مطلق می‌گویند یا به آن مطلق می‌گویند) بر وفق لغت باشد (یعنی همان معنای لُغوی، معنای اصطلاحی هم هست) بدون این که برای اصولیین در این اطلاق، اصطلاحی بر خلافِ لغت باشد.

بله، قُدماء که مطلق را معنا می‌کردند به آنچه که وضع شده برای ماهیتِ به قیدِ عموم و إرسال، نکرهٔ قسم دوم، طبق معنای قدماء، مطلق نمی‌شود زیرا نکرهٔ قسم دوم، عموم و إرسال ندارد.

(نعم لو صَحَّ ما نُسب إلىٰ المشهور ـ مِن کون المطلق عندهم موضوعاً لِما قُید بالإرسال والشمول البدلى ـ لَما کان ما اُرید منه الجنس أو الحصّة عندهم بمطلق)، بله اگر صحیح باشد آنچه که به مشهور نسبت داده‌اند ـ که بیان باشد از این که مطلق در نزد آن‌ها وضع شده برای آنچه که مقید به ارسال و شمول بدلی باشد ـ پس دیگر آن لفظی که از او جنس یا حصّه اراده شود، در نزد مشهور مطلق نمی‌باشد (یعنی وقتی از رجل، جنس رجل و مفهوم رجل یا حصّه یعنی قسم دومِ نکره مراد باشد، دیگر این رجل، مطلق نمی‌باشد) (إلّا أنّ الکلام) یکون (فى صدق النسبة)، إلّا این که کلام در درستی این نسبت می‌باشد (یعنی این معنایی که به مشهور نسبت داده‌اند، درست نمی‌باشد.

وأنت خبيرٌ بأنّه لا تعيّن (١) في تعريف الجنس، إلّا الإشارة إلى المعنى المتميّز بنفسه من بين المعاني ذهناً. ولازمه أن لا يصحّ حمل المعرّف باللام - بما هو معرَّفٌ - على الأفراد ؛ لما عرفت من امتناع الاتّحاد مع ما لا موطن له إلّا الذهن، إلّا بالتجريد. ومعه لا فائدة في التقييد.

مع أنّ التأويل والتصرّف في القضايا المتداولة في العرف غيرُ خالٍ عن التعسّف. هذا.

مضافاً (٢) إلى أنّ الوضع لِما لا حاجة إليه - بل لابدّ من التجريد عنه وإلغائه في الاستعمالات المتعارفة المشتملة على حمل المعرّف باللام أو الحمل عليه - كان لغواً، كما أشرنا إليه (٣).

فالظاهر: أنّ « اللام » مطلقاً تكون للتزيين، كما في « الحسن » و « الحسين ». واستفادة الخصوصيّات إنّما تكون بالقرائن الّتي لابدّ منها لتعيينها (٤) على كلّ حال، ولو قيل بإفادة « اللام » للإشارة إلى المعنى. ومع الدلالة عليه بتلك الخصوصيّات لا حاجة إلى تلك الإشارة، لو لم تكن مخلّة، وقد عرفت إخلالها، فتأمّل جيّداً.

الجمع المعرّف باللام

وأمّا دلالة الجمع المعرّف باللام على العموم - مع عدم دلالة المدخول عليه -: فلا دلالة فيها على أنّها تكون لأجل دلالة اللام على التعيين (٥)

__________________

(١) أثبتنا الكلمة كما وردت في الأصل و « ش » وفي غيرهما: لا تعيين.

(٢) لم يظهر المراد به زائداً على ما أفاده بقوله: ومعه لا فائدة. ( حقائق الأُصول ١: ٥٥٢ ). وراجع منتهى الدراية ٣: ٦٩٨.

(٣) إذ قال آنفاً: مع أنّ وضعه لخصوص معنى يحتاج إلى تجريده....

(٤) في « ر » و « ش »: لتعيّنها.

(٥) في الأصل: التعيّن، وفي أكثر طبعاته مثل ما أثبتناه.

حيث أنّه (١) لا تعيّن إلّا للمرتبة المستغرقة لجميع الأفراد (٢) ؛ وذلك لتعيّن المرتبة الاخرى، وهي أقلّ مراتب الجمع، كما لا يخفى.

فلابدّ أن تكون دلالته عليه مستندةً إلى وضعه كذلك لذلك (٣)، لا إلى دلالة اللام على الإشارة إلى المعيّن، ليكون به التعريف.

وإن أبيت إلّا عن استناد الدلالة عليه إليه، فلا محيص عن دلالته على الاستغراق بلا توسيط الدلالة على التعيين، فلا يكون بسببه تعريفٌ إلّا لفظاً، فتأمّل جيّداً.

٤ - النكرة

ومنها: النكرة، مثل « رجل » في ﴿وَجاءَ رَجُلٌ مِنْ أقْصى الْمَدينَةِ (٤)، أو في « جئني برجل ».

التحقيق في مفاد النكرة

ولا إشكال أنّ المفهوم منها في الأوّل - ولو بنحو تعدّد الدالّ والمدلول - هو: الفرد المعيّن في الواقع، المجهولُ عند المخاطب، المحتملُ الانطباق على غير واحد من أفراد الرجل.

كما أنّه في الثاني هي: الطبيعة المأخوذة مع قيد الوحدة، فيكون حصّةً من الرجل، ويكون كلّيّاً ينطبق على كثيرين، لا فرداً مردّداً بين الأفراد.

وبالجملة: النكرة - أي ما بالحمل الشائع يكون نكرةً عندهم - إمّا هو فردٌ معيّنٌ في الواقع غيرُ معيَّنٍ للمخاطب، أو حصّةٌ كلّيّة، لا الفرد المردّد بين

__________________

(١) أثبتناها من « ر » وفي غيرها: حيث لا تعيّن.

(٢) ردٌّ على الفصول: ١٦٩، وهداية المسترشدين ٣: ١٨٩، حيث ادّعيا أنّ دلالة الجمع المعرّف باللام، إنما هي لعدم تعيّن شيء من مراتب الجمع سوى الجميع، فيتعيّن إرادته.

(٣) كما ذهب إلى ذلك المحقق القمي في قوانينه ١: ٢١٦.

(٤) القصص: ٢٠.

الأفراد (١) ؛ وذلك لبداهة كون لفظ « رجل » في « جئني برجل » نكرةً، مع أنّه يصدق على كلّ مَن جيء به من الأفراد، ولا يكاد يكون واحد منها هذا أو غيره، كما هو قضيّة الفرد المردّد، لو كان هو المراد منها ؛ ضرورة أنّ كلّ واحدٍ هو هو، لا هو أو غيره.

فلابدّ أن تكون النكرة الواقعة في متعلّق الأمر، هو الطبيعيّ المقيّد بمثل مفهوم الوحدة، فيكون كلّيّاً قابلاً للانطباق، فتأمّل جيّداً.

إذا عرفت ذلك، فالظاهر: صحّة إطلاق « المطلق » عندهم - حقيقةً - على اسم الجنس والنكرة بالمعنى الثاني، كما يصحّ لغةً. وغيرُ بعيد أن يكون جريهم في هذا الإطلاق على وِفْق اللغة، من دون أن يكون لهم فيه اصطلاح على خلافها، كما لا يخفى.

نعم، لو صحّ ما نُسِب إلى المشهور (٢)، من كون المطلق عندهم موضوعاً لما قُيّد بالإرسال والشمول البدليّ، لَما كان ما أُريد منه الجنس أو الحصّة عندهم بمطلق، إلّا أنّ الكلام في صدق النسبة.

ولا يخفى: أنّ المطلق بهذا المعنى لطروء القيد (٣) غيرُ قابل ؛ فإنّ ما له من الخصوصيّة ينافيه ويعانده. وهذا (٤) بخلافه بالمعنيين، فإنّ كلّاً منهما له قابل ؛ لعدم انثلامهما بسببه أصلاً، كما لا يخفى.

__________________

(١) خلافاً لما ذهب إليه صاحب الفصول في فصوله: ١٦٣ من أنّ النكرة فردٌّ من الجنس لا بعينه، وأنّ مدلولها جزئي وليس بكلّي.

(٢) كما في القوانين ١: ٣٢١، حيث قال: المطلق - على ما عرّفه أكثر الأُصولييّن - هو ما دلّ على شائع في جنسه.

(٣) في بعض الطبعات: التقييد.

(٤) في الأصل، حقائق الأُصول ومنتهى الدراية: بل وهذا.