درس کفایه الاصول - جلد دوم

جلسه ۳۷: نهی از شیء مقتضی فساد هست یا خیر؟ ۹

 
۱

نکته

آقای آخوند ما یک شبهه‌ای داریم به این که شما می‌فرمایید نهی در معامله، مقتضی فساد نیست، ولی در مکاسبِ شیخ و در لمعه گاهی گفته می‌شود که این معامله باطل است للنهی عنه، این چه است؟! شما از طرفی می‌فرمایید که نهی در معامله، مقتضی فساد نیست و از طرفی شیخ می‌فرماید این معامله باطل است للنهی عنه؟

می‌فرماید: دو مطلب خَلط نشود، ما یک نهی مولوی داریم و یک نهی ارشادی داریم، نهی ارشادی یعنی مولا در این نهی إعمالِ مولویت نمی‌کند، لُبّش إخبار است، یعنی وقتی می‌فرماید لا تَبِع ما لیس عندک، آنچه که ملک تو نیست را نفروش، این را نهی ارشادی گویند یعنی این معامله، فایده ندارد و فاسد است، امّا نهی تکلیفی می‌گوید که خودِ این، حرام است.... ما در معاملات دو تا معاملهٔ محرَّم به عنوان اوّلی بیشتر نداریم، یکی بیعِ ربوی است و دیگری بیع خمر است،.... این که شما در مکاسب خواندید للنهی عنه، چون ظهورِ اوّلی نهی در معاملات، إرشاد به فساد است، یعنی وقتی شارع می‌فرماید لا تبع ما لیس عندک، یعنی این معامله، فاسد است، نه این که حرام تکلیفی است و إلّا کسی اینجا بنشیند و بگوید تمام اموال فلان تاجر را به شما فروختم به ۵۰ میلیارد دلار و دیگری هم بگوید قبلتُ، و بعد آن تاجر اعتراض کند که چرا اموال من را فروختی، می‌گوید من تصرُّف در زبان خودم کردم و به تو چه مربوط است، اموال که دستِ تو است، معامله هم که باطل است.......... پس دو تا مطلب خَلط نشود، ظهورِ اوّلی نهی در معامله، إرشاد به فساد است، اگر یک جایی نهی تکلیفی شد، نهی تکلیفی دالِّ بر فساد نیست، به همین جهت گفتیم که اگر کسی نذر کرده و آن عینِ منذوره را فروخت، معامله‌اش حرام است ولی صحیح است... نگویید پس بیع ربوی حرام است و صحیح است، زیرا بیع ربوی و بیع خمر، هم حرام تکلیفی است و هم حرامِ وضعی.

۲

تطبیق نکته

(نعم لا یبعُد دعوىٰ ظهور النهى عن المعاملة فى الإرشاد إلىٰ فسادها، کما أنّ الأمر بها یکون ظاهراً فى الإرشاد إلىٰ صحّتها مِن دون دلالته علىٰ إیجابها أو استحبابها، کما لا یخفىٰ)، بله، بعید نیست که کسی إدعا کند که نهی از معامله ظهور دارد در إرشاد به فساد معامله (نگویید شما که الآن گفتید دالِّ بر فساد نیست، می‌گوییم: ما گفتیم که نهی تکلیفی دالِّ بر فساد نیست ولی این نهی، خودِ مدلولش اصلاً فِساد است) همان طوری که امر به معامله ظهور دارد در إرشاد به صحّتِ معامله بدون این که دلالت بر وجوب یا استحباب معامله کند (مثلاً آیهٔ شریفه ‹أوفوا بالعقود› إرشاد به لزوم عقد است و ارشاد به این است که بیع، عقدِ لازم است و نمی‌شود آن را بهم بزنی... یا مثل ‹لا تأکلوا أموالکم بینکم بالباطل إلّا أن تکون تجارةً عن تراض› یعنی اگر تجارةً عن تراض بود، بخورید،...... این امر، إرشاد به صحّت است یا إرشاد به لزوم است، یعنی می‌خواهد بگوید که این معامله، صحیح است،... یا مثل ‹لا بیع فى المکیل والموزون إلّا بالکیل أو الوزن فإذا کلتَ و زِنتَ فَبِع› یا مثل ‹البیعانُ بالخیار حتّی یفترقا فإذا افترقا وجب البیع› در اینجا مراد از وجب البیع، وجوب نمی‌باشد بلکه إرشاد به صحّتِ بیع است یعنی صَحَّ البیع....)........ منتهىٰ می‌فرماید، معاملات بر دو قسم است، یکی معاملات بالمعنىٰ الأعمّ است و یکی معاملات بالمعنىٰ الأخصّ است، معاملات بالمعنىٰ الأعمّ یعنی همهٔ توسّلیات و معاملات بالمعنىٰ الأخصّ یعنی عقود و إیقاعات، اگر یک جایی نهی به معامله خورد و إرشاد به فساد است، این نهی به معاملهٔ بالمعنىٰ الأخصّ است یعنی عقد و إیقاع، اگر نهی می‌شود از طلاقِ زن در حال حیض، این إرشاد به فساد است به خلافِ معاملات بالمعنىٰ الأعمّ.... اگر مثلاً گفت لا تَغسَل ثوبک بماءِ غیره، با آبی که ملک دیگران است، لباست را نشوی، این به این معنا نیست که اگر ثوبت را شستی، إرشاد به فساد باشد، نه، این که می‌گوییم ظهورِ اوّلی نهی در معاملات، إرشاد به فساد است، مالِ معاملات بالمعنىٰ الأخصّ است یعنی عقود و ایقاعات، امّا معاملات بالمعنىٰ الأعمّ مثلِ تطهیرِ ثوب و تذکیه مثلاً بگوید ‹لا تَنخَع بذبیحتک› این یک معاملهٔ بالمعنىٰ الأعمّ است، این را نمی‌گوییم که إرشاد به فساد است، آنجایی می‌گوییم که نهی إرشاد به فساد است که از قبیل معاملهٔ بالمعنىٰ الأخصّ باشد.

میزان کلّی امر إرشادی و نهی إرشادی در چیست؟ میزان کلّی اش این است که هرگاه مولا امر کند در إتیانِ شیئی عند إتیان مرکبی، مانند این بفرماید إذا قُمتُم إلىٰ الصلاة فاغسلوا وجوهکم، این إرشاد به جزئیت است، یا مثلِ ‹إذا ذکیتَ فاستقبِل› اگر خواستی تذکیه کنی، رو به قبله انجام بده، یا مثلِ ‹لا تنخع بذبیحتک›.... همهٔ مواردی که در امور اعتباری هست، مرکب‌های اعتباری چه مثلِ صلاة و چه مثلِ تذکیه و چه مثلِ غَسل، همهٔ این‌ها وقتی که نهی می‌کند از یک حصّه‌ای یا امر می‌کند به یک حصّه‌ای، این ظهورش در إرشاد به فساد است، وقتی می‌فرماید لا تنخع بذبیحتک، یعنی آن ذبیحه حرام می‌شود، لذا این فتوا فقط منحصر به آیت الله خویی رحمة الله علیه هست که اگر کسی گوسفندی را می‌کشد، قبل از آن که جانش در رود، اگر آن حرام مغزِ پشتش را قطع کند آن ذبیحه، حرام می‌شود... مشهور این را بر حرمت تکلیفی حمل کرده‌اند که نه، این، فعل حرام انجام داده ولی گوشت، حرام نمی‌شود، ظهور اوّلی در این امور اعتباری، بر می‌گردد به إرشاد به فساد.

(لکنّه فى المعاملات بمعنىٰ العقود والإیقاعات) أى بمعنىٰ الأخصّ (لا المعاملات بالمعنىٰ الأعمّ بالمقابل للعبادات)، لکن این ظهوری که گفتیم إرشاد به فساد است، این در معاملات بالمعنىٰ الأخص است نه معاملات بالمعنىٰ الأعمّ (مثل تذکیه و طهارت ثوب) و این‌هایی که در مقابل عبادات است (در آن‌ها، نهی به قوّت خودش باقی است) (فالمعوَّل هو ملاحظةُ القرائن فى خصوصِ المقامات، ومع عدمها لا مَحیصَ عن الأخذ بما هو قضیةُ صیغة النهى مِن الحرمة)، در معاملات بالمعنىٰ الأعمّ باید ملاحظهٔ قرائن بکنی، اگر قرینه‌ای بود بر این که إرشاد به فساد است، أخذ می‌کنی و اگر قرینه‌ای نبود، هیچی.... مقامات یعنی هر جایی باید آن نهی را حساب کنی، اگر قرینه‌ای بر ظهور در فساد بود، أخذ می‌کنی و نبود هیچی... و با عدم قرینه یعنی اگر در معاملات بالمعنىٰ الأعمّ، قرینه نبود، ظهور اوّلی این است که نهی، دلالت بر حرمت می‌کند...... اصل اوّلی این است که نهی، دالِّ بر حرمت است، از این قاعدهٔ اوّلی فقط آخوند در خصوصِ معاملات بالمعنىٰ الأخصّ خارج شد، غیر از او اگر قرینه‌ای بود اخذ می‌کنیم و إلّا ظهور در حرمت دارد... (وقد عرفتَ أنّها غیر مستتبعة للفساد) فى المعاملات (لا لغةً ولا عُرفاً)، و دانستی که حرمت در معاملات هم که موجب فساد نمی‌شود نه لغةً (یعنی نه معنای نهی، فساد است یعنی ممکن است کسی بگوید که این لغت، مدلول التزامی یا مدلول مطابقی دارد، که نهی را در لغت نوشته باشند که مساوی است با فساد) و نه عُرفاً (یعنی نه عُرف می‌گوید که معاملهٔ محرَّم و منهی عنه، فاسد است)... و عقلاً را به خاطر وضوحش نفرمود، زیرا در معاملات مسّلم است، زیرا در معاملات، قصد قربت لازم نیست.

۳

توهم

بله، این که نهی دلالت بر فساد نمی‌کند، این اجتهاد در مقابل نصّ است، زیرا ما روایاتی داریم که هورشان در این است که نهی در معامله، موجب فساد است و آن هم روایاتی است که عبدی بدون إجازهٔ مولایش ازدواج کرده، روای سؤال می‌کند این عقدش باطل است یا نه، حضرت فرمود نه، اگر مولا إجازه دهد، عقدش باطل نیست، تعلیل می‌فرمایند که لأنّه لم یعصِ الله، چون عصیان خدا نکرده بل إنّما عصىٰ سیده،.... مفهوم این تعلیل این است که اگر یک جایی عصیانِ خداوند سبحان شد، معامله باطل است،.... شما در مقابل این روایت شریفه چه می‌فرمایید؟

۴

جواب توهم

می‌فرماید: نه، این اشتباه را نکن، عصیان در اینجا عصیانِ وضعی است یعنی لأنّ النکاح از آن‌هایی نیست که خداوند سبحان إمضاء نکرده باشد، بلکه این را إمضاء کرده غایةُ الأمر باید إذنِ مولا هم باشد، خب ما هم گفتیم که به این معنا، دالِّ بر فساد است چون این إرشاد به فساد می‌شود.... پس لم یعصِ الله یعنی لم یمضِ الله، یعنی این نکاح از آن‌هایی نیست که خداوند إمضاء نکرده باشد بلکه از آن‌هایی است که خداوند إمضاء کرده، نهایتش این است که إذنِ مولا هم لازم است.

۵

تطبیق توهم

(نعم، ربما یتوهَّم إستتباعُها له شرعاً، مِن جهة دلالةِ غیرِ واحدٍ مِن الأخبار علیه)، بله، چه بسا توهُّم می‌شود که معامله، فساد را شرعاً به دنبال می‌آورد، به جهتِ دلالتِ روایاتِ زیادی بر این فساد (منها: ما رواهُ فى الکافى والفقیه عن زرارة عن الباقر علیه السلام « سَألَهُ عن مملوکٍ تَزوَّجَ بغیرِ إذنِ سیده، فقال: ذلک إلىٰ سیده) حضرت فرمودند: اختیار این عبد با مولایش هست (إن شاء أجازَهُ وإن شاء فَرّقَ بینهما)، اگر دلش خواست، امضاء می‌کند و اگر دلش نخواست، بین آن‌ها جدایی می‌اندازد (قلتُ: أصلحک الله تعالىٰ، إنّ الحکمَ بن عُتیبة وإبراهیم النّخعى وأصحابهما یقولون: إنّ أصلَ النکاح فاسدٌ، ولا یحلُّ إجازةُ السید له)، گفتم: این دو نفر و اصحابشان می‌گویند که اصل نکاح باطل است و اجازهٔ مولای عبد، این نکاح را برای آن عبد، حلال نمی‌کند، (فقال أبوجعفر علیه السلام: إنّه لم یعصِ الله، إنّما عَصىٰ سیدَه، فإذا أجاز فهو له جائز »)، حضرت فرمودند: این فرد، خدا را عصیان نکرده، بلکه او مولایش را عصیان کرده، پس زمانی که مولایش اجازه دهد، این نکاح برای او جایز می‌شود......... نعم ربما یتوهّم... وجه توهّم این است که (حیث دَلَّ) ما رواه فى الکافى (بظاهره علىٰ أنّ النکاح لو کان ممّا حرَّمه الله تعالىٰ علیه، کان فاسداً)، زیرا این روایت با ظاهرش دلالت بر این می‌کند که نکاح اگر از آن چیزهایی باشد که خدا بر این عبد حرام کرده، آن وقت فاسد است

۶

تطبیق جواب توهم

(ولا یخفىٰ أنّ الظاهر أن یکون المراد بالمعصیة المنفیة هاهنا: أنّ النکاح لیس ممّا لم یمضِهِ الله ولم یشَرِّعْهُ کى یقَع فاسداً)، و پوشیده نیست که مراد از عصیان نبودن در اینجا این است که (عصیان در اینجا به معنای عصیان وضعی است یعنی) نکاح از آن چیزهایی نیست که خداوند امضاء نکرده باشد و آن را مشروع نکرده باشد تا این که فاسد شود.......... ممکن است بگویید آقای آخوند! ظهور معصیت در معصیتِ تکلیفی است نه معصیت وضعی! می‌فرماید: درست است ولی اینجا قرینه هست و قرینه‌اش این است که اگر این طوری باشد پس عصىٰ الله، چون خداوند سبحان فرموده باید عبد همهٔ کارهایش با اجازهٔ مولا باشد، حالا اگر قرار باشد که این معصیت، معصیتِ تکلیفی باشد، تعلیلِ امام علیه السلام، اشتباه می‌شود، چون در اینجا عصیان محقّق شده و معنا ندارد که بفرماید لأنّه لم یعصِ الله،..... (ومِن المعلوم إستتباعُ المعصیة بهذا المعنىٰ للفساد، کما لا یخفىٰ)، و شکی نیست که معصیت به این معنا، مستتبعِ فساد است... و این معنایش فساد است و از بحث ما خارج است... ظهورِ نهی، إرشاد به فساد است، بحث در این است که اگر یک جایی نهی تکلیفی شد مثل بیع وقت النداء و قرینه داشتیم، این ملازم با حرمت نیست و دلالت بر فساد نمی‌کند، نعم می‌گوید که چه بسا ممکن است که از روایات استفاده شود که ملازم با حرمت است و نعم در اینجا استدراک از اصلِ مطلب است.... إن قلت: به این معصیت نمی‌گویند، قلت: (ولا بأسَ بإطلاقِ المعصیة علىٰ عملٍ لم یمضِهِ الله ولم یأذَن به، کما اُطلق علیه بمجرّد عدم إذن السید فیه، أنّه معصیة)، (به این معصیت می‌گویند زیرا عصىٰ یعنی بر خلافِ حرفِ او عمل کردن، خب او این معامله را امضاء نکرده و لذا عصیان می‌شود) و اشکالی ندارد که اسم معصیت إطلاق شود بر عملی که خداوند إمضاء نکرده و اجازه نداده، کما این که بر همین معامله به مجرّد عدم اذن مولا در آن، إطلاق شده که آن معصیت است............ اینجا دو جور معنا می‌شود، ‹کما› در اینجا دو جور معنا می‌شود، یکی این که ‹کما› را مثبت معنا کنیم یعنی معصیت اطلاق می‌شود بر عملی که لم یمضه الله، کما این که به همین معنا اطلاق شده بر عصىٰ سیده، که یعنی لم یأذن سیده... کما این که اطلاق شده بر همین نکاح به مجرّد عدم اذن سید در این نکاح، اطلاق شده که آن، معصیت است......

آخوند می‌فرماید: اگر کسی گفت چرا اینگونه روایت را معنا کردی،... می‌فرماید اگر نگوییم این روایت ظهور در این معنای ما دارد، لا اقلّ ظهورِ مخالف ندارد، یعنی ظهور ندارد که این معامله، فاسد است از باب این که نهی تکلیفی دارد (وبالجملة: لو لم یکن) ما رواه فى الکافى (ظاهراً فى ذلک، لَما کان ظاهراً فیما تُوُهّم)، و خلاصه این که اگر نگوییم این روایت ظهور در این معنای ما دارد، ظهور در آن معنایی که توهّم شده ندارد (متوهّم گفت که ظهور دارد که نهی تکلیفی، مستتبعِ فساد است) (وهکذا حالُ سائر الأخبار الواردة فى هذا الباب فراجِع وتأمَّل).

المعاملة بما هي فعلٌ بالمباشرة، أو بمضمونها بما هو فعلٌ بالتسبيب، أو بالتسبّب بها إليه، وإن لم يكن السبب ولا المسبَّب - بما هو فعل من الأفعال - بحرام.

وإنّما يقتضي الفساد في ما إذا كان دالّاً على حرمة ما لا يكاد يحرم مع صحّتها، مثل النهي عن أكل الثمن أو المثمن في بيع، أو بيع شيءٍ.

نعم، لا يبعد دعوى ظهور النهي عن المعاملة في الإرشاد إلى فسادها، كما أنّ الأمر بها يكون ظاهراً في الإرشاد إلى صحّتها، من دون دلالته على إيجابها أو استحبابها، كما لا يخفى. لكنّه في المعاملات بمعنى العقود والإيقاعات، لا المعاملات بالمعنى الأعمّ المقابل للعبادات.

فالمعوّل هو: ملاحظة القرائن (١) في خصوص المقامات، ومع عدمها لا محيص عن الأخذ بما هو قضيّة صيغة النهي من الحرمة، وقد عرفت أنّها غير مستتبعة للفساد لا لغةً ولا عرفاً.

توهّم دلالة الروايات على الاقتضاء

نعم، ربما يتوهّم (٢) استتباعها له شرعاً من جهة دلالة غير واحد من الأخبار عليه:

منها: ما رواه في الكافي والفقيه عن زرارة عن الباقر عليه‌السلام: سألته عن مملوكٍ تزوَّجَ بغير إذن سيّده، فقال: « ذاك إلى سيّده، إن شاء أجازه وإن شاء

__________________

(١) هذا ينافي قوله: « نعم لا يبعد دعوى ظهور النهي عن المعاملة في الإرشاد إلى فسادها » فكيف يجعله متفرعاً عليه ؟ إذ مع الظهور لا حاجة إلى القرينة، ليكون عند عدم القرينة محكوماً بالتحريم فقط، إلّا أن يكون مراده: الاحتياج إلى القرينة في المعاملات بالمعنى الأعم، لكن ينافيه ذيل العبارة، والتمسك لاستتباع الفساد شرعاً بأخبار نكاح العبد. ( نهاية النهاية ١: ٢٥٣ )، وراجع منتهى الدراية ٣: ٢٨٩.

(٢) كما في الفصول: ١٤٤.

فرَّق بينهما ». قلت: - أصلحك الله تعالى - إنّ الحَكَم بن عُتَيبَة (١) وإبراهيمَ النَّخعيّ وأصحابَهما يقولون: « إنّ أصل النكاح فاسدٌ ولا يحلّ (٢) إجازة السيّد له ». فقال أبو جعفر عليه‌السلام: « إنّه لم يعصِ الله، إنّما عصى سيّده، فإذا أجاز (٣) فهو له جائز » (٤) ؛ حيث دلّ بظاهره على (٥) أنّ النكاح لو كان ممّا حرّمه الله - تعالى - عليه كان فاسداً.

الجواب عن التوهّم

ولا يخفى: أنّ الظاهر أن يكون المراد بالمعصية المنفيّة هاهنا: أنّ النكاح ليس ممّا لم يُمضه الله ولم يُشرّعه كي يقع فاسداً، ومن المعلوم استتباع المعصية بهذا المعنى للفساد، كما لا يخفى. ولابأس بإطلاق المعصية على عمل لم يمضه الله ولم يأذن به، كما اطلق عليه بمجرّد عدم إذن السيّد فيه أنّه معصية (٦)(*).

__________________

(١) في الأصل و « ن » و « ر »: حكم بن عتبة. وفي حقائق الأُصول ومنتهى الدراية: الحكم بن عيينة. وفي مصادر الحديث وبعض طبعات الكتاب مثل ما أثبتناه.

(٢) في الكافي: ولا تحلّ، وفي الفقيه: فلا تحلّ.

(٣) في المصدرين: أجازه.

(٤) الكافي ٥: ٤٧٨، الفقيه ٣: ٥٤١.

(٥) أثبتنا « على » من « ر »، حقائق الأُصول ومنتهى الدراية.

(٦) ذكر هذا الجواب في الفوائد الحائرية: ١٧٦، والقوانين ١: ١٦٢.

(*) وجه ذلك: أنّ العبوديّة تقتضي عدم صدور فعلٍ عن ١) العبد إلّا عن أمر سيّده وإذنه ؛ حيث إنّه كَلٌّ عليه لا يقدر على شيءٍ، فإذا استقلّ بأمرٍ كان عاصياً ؛ حيث أتى بما ينافيه مقامُ عبوديّته، لا سيّما مثل التزوّج الّذي كان خطيراً. وأمّا وجه أنّه لم يعص الله فيه: فلأجل كون التزوّج بالنسبة إليه أيضاً كان مشروعاً ماضياً، غايته أنّه يعتبر في تحقّقه إذن سيّده ورضاه، وليس كالنكاح في العدّة غير مشروع من أصله، فإذا أجاز ما صدر عنه بدون إذنه، فقد وجد شرط نفوذه، وارتفع محذور عصيانه، فعصيانه لسيّده. ( منه قدس‌سره ).

__________________

١) في « ن » وبعض الطبعات: عدم صدور العبد، وأثبتنا الجملة كما وردت في « ر » ومنتهى الدراية.

وبالجملة: لو لم يكن ظاهراً في ذلك، لما كان ظاهراً في ما تُوهّم.

وهكذا حال سائر الأخبار الواردة في هذا الباب، فراجع وتأمّل.

الكلام في دلالة النهي على الصحّة

تذنيب:

حُكي عن أبي حنيفة والشيبانيّ (١): دلالة النهي على الصحّة، وعن الفخر (٢): أنّه وافقهما في ذلك.

والتحقيق (٣) *: أنّه في المعاملات كذلك، إذا كان عن المسبّب أو التسبيب (٤) ؛ لاعتبار القدرة في متعلّق النهي، كالأمر، ولا يكاد يقدر عليهما إلّا في ما كانت

__________________

(١) انظر المستصفى: ٢٢٢، والإحكام للآمدي ٢: ١٩٢.

(٢) فخر المحقّقين نجل العلّامة الحلّي، حكاه عنه الكلباسي في إشارات الأُصول: ١٠٩، وانظر مطارح الأنظار ١: ٧٦٣.

(٣)( * ) ملخّصه: أنّ الكبرى - وهي أنّ النهي حقيقةً إذا تعلّق بشيءٍ ذي أثر، كان دالّاً على صحّته وترتّب أثره عليه ؛ لاعتبار القدرة في ما تعلّق به النهي كذلك - وإن كانت مسلّمة، إلّا أنّ النهي كذلك لا يكاد يتعلّق بالعبادات ؛ ضرورةَ امتناع تعلّق النهي كذلك بما تعلّق به الأمر كذلك. وتعلّقه بالعبادات بالمعنى الأوّل وإن كان ممكناً، إلّا أنّ الأثر ١) المرغوب منها عقلاً أو شرعاً غير مترتّب عليها مطلقاً، بل على خصوص ما ليس بحرام منها. وهكذا الحال في المعاملات، فإن كان الأثر في معاملة مترتّباً عليها ولازماً لوجودها، كان النهي عنها دالّاً على ترتّبه عليها ؛ لما عرفت. ( منه قدس‌سره ).

(٤) في بعض الطبعات: التسبّب.

__________________

١) أثبتناها من « ر » وفي غيرها: أثر.