درس کفایه الاصول - جلد دوم

جلسه ۵: اجتماع امر و نهی ۳

 
۱

خطبه

۲

خلاصه مباحث گذشته

۳

شمول نزاع در جیمع اقسام امر و نهی

امّا امر پنجم این است که: اجتماعِ امر و نهی که جایز است یا ممتنع است آیا مختصّ به امر نفسی و نهی نفسی است یا هم امر نفسی را شامل می‌شود و هم امر غیری را، هم واجب تعیینی را شامل می‌شود و هم واجب تخییری را، هم واجب عینی را شامل می‌شود و هم واجب کفایی را و مطلق است؟

چون واجب‌ها و نواهی و اوامر چند قسم هستند، واجبِ نفسی عینی تعیینی مثلِ نماز، واجبِ غیری مثلِ وضوء که برای نماز واجب شده، واجبِ تخییری مثلِ کفارهٔ روزهٔ ماه مبارک رمضان که انسان بین خصالِ ثلاث مخیر می‌باشد که یا ۶۰ روز روزه بگیرد یا ۶۰ مسکین طعام دهد و یا یک رقبه آزاد کند، امّا گاهی اوقات واجب تعیینی است ولی کفایی است مثلِ دفن میت، حالا این که می‌گوییم اجتماعِ امر و نهی محال است یا جایز است، آیا فقط مختصِّ واجبِ نفسی عینی تعیینی است یا این که واجبِ تخییری و واجبِ غیری و واجب کفایی را نیز شامل می‌شود؟

مرحوم آخوند می‌فرماید: مطلق است، لعموم الملاک، زیرا آن ملاک استحالهٔ اجتماعِ امر و نهی در همهٔ این واجبات می‌آید، این بود مطلبِ اوّل.

مطلب دوم یک إن قلت بر کفایه است که گفته‌اند: الآن مثلاً اگر مولا گفت ‹أقیموا الصلاة›، مجتهد در رساله می‌نویسد که نماز، وجوبِ نفسی عینی تعیینی دارد، یک کسی بگوید که من به جای نماز می‌خواهم جبهه بروم، می‌گوییم فایده ندارد، فردِ دیگری بگوید که من دیگر نماز نمی‌خوانم زیرا پدرم نماز خواند، می‌گوییم تو نیز باید بخوانی...، چرا مرحوم آخوند این را می‌نویسد؟ زیرا می‌گویند که ظهورِ امر در وجوبِ نفسی عینی تعیینی است.

می‌گوییم بسیار خوب، الآن در کلمات اصحاب نوشته شده ‹هل یجوز اجتماع الوجوب والحرمة›، شما می‌گویید که وجوب أعم است از وجوب نفسی و وجوب غیری، و از وجوب تعیینی و وجوب تخییری، و از وجوب عینی و وجوب کفایی، چرا؟! مگر شما نمی‌گویید که ظهورِ وجوب در وجوب نفسی عینی تعیینی است، خوب یکی از وجوب‌ها نیز وجوبی است که در این عبارت استعمال شده، و یکی از وجوب‌ها این وجوبی است که در کلمات اصحاب آمده، برای چه شما می‌فرمایید که این وجوب به خلافِ سایرِ وجوب‌ها می‌باشد، آن‌ها ظهور دارد در نفسی تعیینی عینی، ولی این وجوب، مطلق است، چرا این را می‌گویید؟

مرحوم آخوند در جواب از این اشکال می‌فرماید: وجوب، ظاهرش وجوبِ نفسی عینی تعیینی است، ولی این ظهور، ظهورِ وضعی نیست بلکه ظهورِ اطلاقی است، یعنی این طور نیست که لفظِ وجوب یا صیغهٔ إفعل وضع شده باشد برای وجوبِ نفسی عینی تعیینی، بلکه این به مقدّمات حکمت است، یعنی مولا در مقام بیان است و قرینه‌ای بر خلاف نیاورده، خوب اگر جایی قرینه‌ای بر خلاف بود، خودِ آن قرینه دیگر جلوی آن ظهور را می‌گیرد، در ما نحن فیه این وجوبی که در عبارتِ اصحاب است با وجوب‌های دیگر فرق می‌کند، زیرا این وجوب، قرینه کنارش می‌باشد که مقصود خصوصِ وجوب نفسی عینی تعیینی نیست، و آن قرینه، عموم ملاک می‌باشد، نزاعِ این آقایان در واقع در این است که آیا عقلاً جایز است که امر و نهی با هم اجتماع بکنند یا نه و محذور هم محذورِ عقلی است، یعنی آیا امر و نهی از عنوان به معنون سرایت می‌کند یا سرایت نمی‌کند، این ملاک در همه جا هست و چوندر همه جا هست پس مقدّمات حکمت تمام نمی‌شود، و مقدّمات حکمت که تمام نشد، وجوب مطلق است.

۴

تطبیق شمول نزاع در جیمع اقسام امر و نهی

(الخامس: لا یخفىٰ أنّ مَلاک النزاع فى جوازِ الإجتماع والإمتناع، یعُمُّ جمیعَ أقسامِ الإیجاب والتحریم)، پوشیده نیست که ملاک نزاع در جوازِ اجتماعِ امر و نهی و امتناعِ آن، شاملِ جمیعِ أقسامِ وجوب و حرمت می‌شود؛ جمیع اقسام یعنی چه نفسی و چه غیری، چه عینی و چه کفایی، چه تعیینی و چه تخییری، (کما هو قضیةُ إطلاقِ لفظِ الأمر والنهى)، همان گونه که لفظِ امر و نهی نیز اطلاق دارد؛ اقتضای اطلاقِ لفظِ امر و نهی این است که هم امر غیری را شامل می‌شود و هم امر نفسی را، هم تعیینی را شامل می‌شود و هم تخییری را، هم عینی را شامل می‌شود و هم کفایی را، پس همان طوری که اقتضای اطلاقِ امر این است که جمیعِ اقسام را شامل شود، اقتضای ملاک نزاع هم بر شامل شدن بر جمیع اقسام می‌باشد.

إن قلت: می‌گویند ما تا حالا شنیده‌ایم که امر انصراف دارد به امرِ نفسی تعیینی عینی، مرحوم آخوند می‌فرماید: دو مطلب بر شما خلط شده است، یک مادّهٔ امر داریم و یک صیغهٔ امر داریم، آنچه که شما شنیدید مربوط به صیغهٔ امر می‌باشد ولی اینجا مربوط به مادّهٔ امر است.

(ودعوىٰ الإنصراف إلىٰ النفسیین التعیینیین العینیین فى مادّتهما، غیرُ خالیة عن الإعتساف)، و ادّعای انصرافِ امر و نهی به امر نفسی و نهی نفسی، امر تعیینی و نهی تعیینی، امر عینی و نهی عینی، این دعوای انصراف در مادّه، خالی از زور گویی نیست؛ ما انصراف را در مادّهٔ لفظِ امر قبول نداریم (وإن سُلِّمَ فى صیغتهما، مع أنّه فیها ممنوعٌ)، اگرچه که در صیغهٔ امر و نهی چنین انصرافی مسلَّم است، با این که این انصراف در این صیغه هم ممنوع است؛ یعنی مثلِ ‹اقیموا الصلاة› چنین انصرافی دارد امّا اگر چنانچه لفظِ امر بود مثلاً بگوید ‹أمرتُک بالصلاة› آن وقت ما این انصراف و این ادّعا را قبول نمی‌کنیم.

در اینجا یک اشکال به مرحوم آخوند وارد است، می‌گوییم ما خوانده‌ایم که ظهور امر در وجوب است، مرحوم آخوند می‌فرماید: ما منکرِ این ظهور نشدیم، ما سه تا ظهور داریم: ظهورِ وضعی، ظهور انصرافی، ظهور اطلاقی، آنچه که ما قبول داریم، ظهورِ اطلاقی است و ظهورِ اطلاقی، هم در مادّîه امر هست و هم در صیغهٔ امر، امّا ظهور انصرافی نه در مادّهٔ امر است و نه در صیغهٔ امر منتهی در مادّهٔ امر مثلِ روز روشن است ولی در صیغه هم ما قبول نداریم ولی ظهور اطلاقی در صیغه را قبول داریم.

(نعم لا یبعُدُ دعوىٰ الظهور والإنسباق مِن الإطلاق بمقدّماتِ الحکمة الغیرِ الجاریة فى المقام)، (خوب تمام شد دیگر، مگر شما نمی‌گویید که امر و نهی و لو مادّه‌اش ظهورِ اطلاقی دارد در نفسی عینی تعیینی، خوب یکی هم اینجا،) می‌فرماید که آن ظهور به مقدّمات حکمت است که در مقام، جاری نمی‌شود، یعنی آن ظهور در مقام نیست؛ زیرا یکی از مقدمات حکمت این است که مولا در مقام بیان باشد و دیگر این که قرینه‌ای بر خلاف نیاورد ولی اینجا قرینه بر خلاف وجود دارد؛ پس چرا در مقام مقدمات حکمت در مقام جاری نمی‌شود؟ (لِما عرفتَ مِن عموم المِلاک لجمیع الأقسام)، زیرا ملاک استحاله، در همهٔ اقسام وجود دارد؛ ملاک استحاله این است که شئ واحد نمی‌تواند هم مأمورٌ به و هم منهی عنه باشد، امر از عنوان به معنون سرایت می‌کند، و این فرقی بین نفسی و عینی و... ندارد.

قرینهٔ دوم این است که مثال‌هایی زده‌اند که آن مثال‌ها موردِ مناقشه واقع شده، بعضی‌ها گفته‌اند که اجتماعِ امر و نهی جایز است و بعضی گفته‌اند که جایز نیست، آن مثال‌ها تخییری است، اگر این نزاع مختصِّ امر و نهی تعیینی است پس باید آن مثال از محلِّ بحث خارج باشد و حال آن که در آن هم نزاع کرده‌اند، (وکذا ما وَقَعَ فى البین مِن النَقضِ والإبرام، مثلاً إذا اُمِرَ بالصلاة والصوم تخییراً بینهما، وکذلک نُهىَ عن التصرُّف فى الدار والمجالسة مع الأغیار [۱]، فصلّىٰ فیها مع مجالستهم، کان حالُ الصلاة فیها حالَها کما إذا اُمِرَ بها تعییناً ونُهى عن التصرُّف فیها کذلک) أى تعییناً (فى جریانِ النزاع فى الجواز والإمتناع، ومجىء أدلّةِ الطرفین وما وَقَعَ مِن النقض والإبرام فى البین، فتفطَّن)، و همین طور آن نقض و اشکالاتی که در این بین برای بعضی مثال‌ها واقع شده است، مثلاً شخصی از جانبِ مولا امر شود که یا روزه بگیر و یا نماز بخوان که این یک امر تخییری است و یک نهی تخییری هم بکند که یا در این خانه تصرُّف نکن و یا این که با آن آقایان همنشینی نکن، حالا اگر آن شخص در همان خانه نماز خواند و با آن آقایان هم همنشینی کرد (در اینجا گفته‌اند که این نماز نمی‌تواند امر داشته باشد زیرا این نماز با غصب متحّد است، پس امر تخییری را عصیان کرد چون صوم را که نگرفت و نمازش هم باطل است و نهی تخییری را عصیان کرد چون هم غصب کرده و هم مجالست با اغیار کرده) (در اینجا گفته‌اند که آیا اجتماعِ امر و نهی جایز است یا جایز نیست، بعضی‌ها گفته‌اند که جایز است و اشکال و ایراد آورده‌اند و جواب داده‌اند، خوب اگر این نزاع مختصِّ به امر تعیینی است، این مثال که برای امر و نهی تخییری است، پس از آنجا که در این مثال مناقشه کرده‌اند، معلوم می‌شود که نزاع، اعمّ است) در اینجا حالِ صلاة در این دارِ غصبی، حالِ همان صلاة است که اگر تعییناً به آن امر می‌شد و تعییناً از تصرُّف در دارِ غصبی نهی می‌شد، در اینجا حالِ این صلاة حالِ همان صلاة است در این که نزاع در جواز و امتناع امر و نهی نیز در اینجا نیز جاری می‌شود (یعنی اگر شارع امر تعیینی به صلاة بکند و نهی تعیینی از تصرف در دار غصبی بکند ولی آن شخص در دار غصبی نماز بخواند، همان طور که این داخل در نزاعِ اجتماعِ امر و نهی است، همین طور در آنجا هم که امر تخییری دارد نیز همین حال را دارد) (همان طور که اگر از خصوص غصب نهی می‌کرد و به خصوص صلاة امر می‌کرد، نزاع بر او جریان داشت، اینجا هم که امر تخییری و نهی تخییری است نیز نزاع جریان دارد) و أدلّهٔ دو طرف و نقض و ایرادهای دو طرفِ مجوّزین و ممتنعین نیز در اینجا هم می‌آید.


چون می‌دانید که در امر تخییر اگر یک طرف را بیاوری امتثال می‌شود لذا اگر بخواهد عصیان شود باید هیچ کدام از دو طرف را نیاورد ولی در نهی تخییری اگر بخواهد عصیان شود باید هر دو إتیان شود.

۵

قید مندوح در اجتماع امر و نهی

امر ششم این است که: بعضی‌ها در این بحثِ اجتماعِ امر و نهی، قیدِ مندوحه را آورده‌اند، گفته‌اند: ما که می‌گوییم اجتماعِ امر و نهی جایز است یا نه، در فرضی است که مندوحه باشد یعنی اگر الآن من در یک زندان هستم و آن زندان هم غصبی است و بیرون هم نمی‌توانم بروم، گفته‌اند که این ربطی به اجتماعِ امر و نهی ندارد، زیرا باید یک جایی باشد که مندوحه باشد، مثلاً من می‌توانم در نمازخانه نماز بخوانم که غصبی نیست و می‌توانم در آن زندان باقی بمانم که این داخل در نزاع است، مندوحه یعنی فردی که جایز است یعنی عِدلِ جایز، ‹هل یجوز اجتماع الأمر والنهى مع المندوحة؟ › یعنی با عِدلِ جایز.

مرحوم آخوند می‌فرماید: این قید مندوحه ربطی به مقام ندارد، زیرا ما دو تا محذور داریم، یک محذورِ التکلیفُ المحال داریم و یک محذورِ التکلیفُ بالمحال داریم، در بحث اجتماعِ امر و نهی، محذورِ تکلیفِ محال است، ما می‌خواهیم ببینیم اگر چنانچه مولا یک امری کرد و یک نهیی کرد، آیا این امر از عنوان به معنون سرایت می‌کند یا این نهی آیا از عنوان به معنون سرایت می‌کند؟ که اگر سرایت کرد، این تکلیف خودش محال می‌شود نه چون عبد قدرت بر امتثال ندارد، آن وقت محال شود، فرض کن اگر مثلاً فردی به خداوندِ سبحان عرض کند که خدایا تکلیفم را بگو، می‌گوید من با نیروی عرفانی یک اشاره می‌کنم که آن مالک یا راضی می‌شود و یا به حیوان بر می‌گردد و من قدرت دارم که امتثال بکنم، خداوند می‌فرماید که فایده ندارد من نمی‌توانم بک یک چیز هم امر کنم و هم نهی، پس محذورِ اجتماعِ امر و نهی، محذورِ تکلیفِ محال است نه تکلیفِ بالمحال، بله اگر کسی گفت که من اجتماعِ امر و نهی را جایز می‌دانم و بخواهد یک جایی امر فعلی و نهی فعلی بکند، مندوحه هم لازم دارد، پس بحثِ اجتماعِ امر و نهی بحثِ حیثی است، یعنی آیا این اجتماعِ امر و نهی از حیثِ این که این امر سرایت می‌کند، آیا جایز است یا جایز نیست، هر چند که ممکن است از این جهت جایز باشد و از سایرِ جهات هم جایز نباشد، پس اگر این طوری باشد، شما باید بنویسی ‹هل یجوز اجتماع الأمر والنهى مع المندوحةِ مِن البالغ العاقلِ القادرِ الملتفتِ... › می‌گوییم این قیود چیست؟ می‌گوید همان طوری که اگر قدرت نباشد، تکلیف نیست، بلوغ هم نباشد، تکلیف نیست، همان طوری که اگر قدرت نباشد تکلیف نیست، خوابیده هم تکلیف ندارد، دیوانه هم تکلیف ندارد، پس شما چرا قیدِ مندوحه را فقط معتبر می‌کنید، بحثِ ما در اجتماعِ امر و نهی، بحثِ حیثی است یعنی از این حیث آیا اجتماعِ امر و نهی جایز است یا نه، و لو این که ممکن است اگر از این حیث قائل به جواز شویم از سایرِ جهات احتیاج به قیودِ دیگر هم داشته باشد، یعنی می‌گوییم ما اجتماعِ امر و نهی را جایز می‌دانیم ولی در ایجا امر ندارد چون بالغ نیست یا امر ندارد چون عاجز است و....

۶

تطبیق قید مندوح در اجتماع امر و نهی

(السادس: أنّه ربما یؤخذُ فى محلِّ النزاع قیدُ المندوحة فى مقام الإمتثال)، گفته‌اند که ‹هل یجوز اجتماع الأمر والنهى مع المندوحة؟ › مندوحه یعنی عِدلِ جایز یعنی برای مکلَّف ممکن باشد که در مقام امتثال این عمل را در غیرِ منهی عنه بیاورد، یعنی می‌گوید اگر در مقام امتثال، مندوحه داری من الآن می‌توانم جَعل کنم، مثلاً اگر کسی بگوید که شما به فلانی امر بکن که فردا به با هواپیما به پاکستان برود، می‌گوید نمی‌شود، زیرا این آقا فردا قدرت بر امتثال ندارد و پاکستان فردا پروازِ هوایی ندارد، پس چون او قدرت ندارد، من الآن نمی‌توانم امر کنم، بله اگر جوازِ حیثی شد درست است یعنی از این حیث)، (بل ربما قیل بأنّ الإطلاق إنّما هو للإتّکال علىٰ الوضوح، إذ بدونِها یلزِمُ التکلیف بالمحال)، بلکه گفته شده حتّی آن‌هایی که قید مندوحه را ذکر نکرده‌اند، مقصودشان مطلق نیست بلکه آن‌ها هم مقصودشان مقید است منتهی از فرطِ وضوحش بیان نکردند یعنی آن قدر این قیدِ مندوحه واضح بوده که آن را ذکر نکرده‌اند اعتماداً علىٰ وضوحِه، زیرا بدون این قیدِ مندوحه، تکلیف به محال لازم می‌آید و قدرت ندارد.

(ولکنّ التحقیق مع ذلک: عدمُ اعتبارِها فى ما هو المهمّ فى محلّ النزاع مِن لزوم المحال ـ وهو اجتماع الحکمین المتضادّین، وعدم الجَدوىٰ فى کون موردهما موجَّهاً بوجهین فى رفع غائلةِ اجتماع الضدّین ـ أو عدم لزومِه)، و لکن با وجودِ این که تکلیف به محال می‌شود و بعضی‌ها ذکر کرده‌اند، امّا تحقیق بر عدمِ اعتبارِ چنین قیدی می‌باشد در آن غرضِ مهمّی که ما در محلّ نزاع دنبالش هستیم که بیان باشد از لزوم محال [۱] ـ در صورت اجتماعِ دو حکم متضادّ، (و مجرّدِ این که یک وجود است با دو عنوان، آن قائله و محذور را رفع نمی‌کند، زیرا قبلاً گفتیم که یک وجود با یک عنوان اگر هم مأمورٌ به باشد و هم منهی عنه محال است، حالا می‌خواهیم ببینیم که این دو تا عنوان آیا مشکل را رفع می‌کند یا نه) و این که موردِ این دو حکم، موجَّه به دو وجه باشد، در رفعِ قائلهٔ اجتماع ضدّین فایده‌ای نمی‌بخشد (یعنی این صلاة به یک جهت که صلاة باشد مأمورٌ به است و به یک جهت که غصب باشد منهی عنه است) ـ یا عدمِ لزوم محال، (وأنّ تعدُّدَ الوجه یجدى فى رفعها)، و دنبال این هستیم که آیا این تعدُّدِ وجه، فایده می‌رساند در رفعِ غائلهٔ اجتماعِ حکمین متضادّین یا نه، (ولا یتَفاوت فى ذلک) أى فى لزوم المحال (أصلاً وجود المندوحة وعدمها)، و در این لزومِ محال یا عدمِ لزوم محال که اجتماع حکمین متضادّین می‌شود و تعدُّدِ وجه آیا غائله را رفع می‌کند یا ذفع نمی‌کند، در این محذور اصلاً تکلیف به محال و وجودِ مندوحه یا عدمش هیچ تفاوتی ندارد، (ولزومُ التکلیف بالمُحال بدونِها محذورٌ آخر، لا دَخْلَ له بهذا النزاع)، و این که مندوحه نباشد، تکلیف به محال لازم می‌آید، این یک محذورِ دیگر است که برای این محذور دَخْلی به این نزاع نمی‌باشد و ربطی به این نزاع ندارد، بله اگر مندوحه نباشد یک مشکلِ دیگر هم پیش می‌آید.

بله اگر قائل به جوازِ اجتماع امر و نهی بخواهد بگوید که اینجا فعلاً جایز است یعنی امرِ فعلی هست نه حیثی، این قطعاً باید قیدِ مندوحه را هم لحاظ بکند کما این که قیدِ بلوغ را هم باید لحاظ کند، چون همان طوری که اگر مندوحه نباشد الآن امر نیست، بلوغ هم نباشد، امر نیست.

(نعم، لابدّ مِن إعتبارِها فى الحکم بالجواز فعلاً لِمن یرىٰ التکلیف بالمحال محذوراً ومحالاً)، بله، باید این قیدِ مندوحه اعتبار شود در حکم به جواز فعلاً برای کسی که تکلیف به محال را محذور و محال می‌دانند؛ یعنی آن کسانی که می‌گویند تکلیف به محال، محذور است، آن‌ها اگر بخواهند بگویند که الآن فعلاً اجتماع جایز است، باید قیدِ مندوحه را لحاظ بکنند، امّا اگر کسی مثلِ اشعری، تکلیف به محال را محذور نداند، او دیگر لازم نیست که قید مندوحه را لحاظ کند، (کما ربما لابدّ مِن اعتبار أمرٍ آخر فى الحکم به کذلک أیضاً)، کما این که این منحصر به قید مندوحه نیست، بلکه ناچار است از اعتبارِ امر دیگری (مثلِ بلوغ) در حکم کردن به جوازِ اجتماع امر و نهی که همان طوری که مندوحه را لحاظ می‌کند، آن امر دیگر (مثلِ بلوغ) را نیز باید لحاظ کند.

(وبالجملة: لا وَجهَ لاعتبارها إلّا لأجلِ اعتبار القدرة علىٰ الإمتثال، وعدم لزوم التکلیف بالمحال)، خلاصه این که: وجهی برای اعتبار مندوحه نمی‌باشد مگر به خاطر شرط بودنِ قدرت بر امتثال و این که تکلیف به محال لازم نیاید، (ولادَخْلَ له بما هو المحذور فى المقام مِن التکلیفِ المحال، فافهم واغتنم)، و برای این تکلیف به محال و قدرت دَخْلی نمی‌باشد برای آنچه که در این مقام محذور است که بیان بشد از تکلیفِ محال؛ یعنی ما در بحث اجتماع امر و نهی از حیث تکلیفِ محال بحث می‌کنیم و این محذوری که ما دنبالش هستیم، آن محذورِ شما ربطی به این ندارد، بله اگر ما بخواهیم از این جوازِ حیثی در جوازِ فعلی بیاییم، آن وقت باید مندوحه را اضافه بکنیم، بلوغ را هم اضافه بکنیم، عقل را هم اضافه بکنیم و...، فافهم.


گفتیم دو تا محذور است، یکی از التکلیفُ المحال و دیگری التکلیفُ بالمحال، الآن اگر مولا بگوید که نمازِ جمعه را من بر شما واجب کردم و بعد بگوید که نماز جمعه را من بر شما مباح کردم، می‌گویند این نمی‌شود، میگوییم تکلیف به محال لازم نمی‌آید و او می‌رود می‌خواند و اشکالی ندارد، اگر خواند پس اگر واجب هم بوده انجام داده و اگر مباح هم بوده که هیچ، در اینجا می‌گویند که محذورش محذورِ التکلیف بالمحال نیست بلکه محذورش محذورِ التملیفُ المحال است، لذا خواهد آمد که أصلاً در اجتماعِ امر و نهی، تعبیر به امر و نهی تسامحاً است بلکه اجتماع حکمین مراد است حالا چه امر و نهی و چه امر و اباحه و استحباب و کراهت و...، هیچ کدام جایز تیست.

غيرها في الأُصول، وإن عقدت كلاميّةً في الكلام (١)، وصحّ عقدها فرعيّةً أو غيرَها بلا كلام.

وقد عرفت في أوّل الكتاب (٢): أنّه لا ضير في كون مسألة واحدة يبحث فيها عن جهة خاصّة من مسائل علمين ؛ لانطباق جهتين عامّتين على تلك الجهة: كانت بإحداهما من مسائل علمٍ، وبالاخرى من آخر. فتذكّر.

الأمر الرابع: مسألة الاجتماع عقليّة لا لفظيّة

الرابع: إنّه قد ظهر من مطاوي ما ذكرناه: أنّ المسألة عقليّة، ولا اختصاص للنزاع في جواز الاجتماع والامتناع فيها بما إذا كان الإيجاب والتحريم باللفظ، كما ربّما يوهمه التعبير ب « الأمر والنهي » الظاهرَين في الطلب بالقول، إلّا أنّه لكون الدلالة عليهما غالباً بهما، كما هو أوضح من أن يخفى.

وذهاب البعض (٣) إلى الجواز عقلاً والامتناع عرفاً، ليس بمعنى دلالة اللفظ، بل بدعوى أنّ الواحد بالنظر الدقيق العقليّ اثنان (٤)، وأنّه بالنظر المسامحيّ العرفيّ واحد ذو وجهين، وإلّا فلا يكون معنىً محصّلاً للامتناع العرفيّ.

غاية الأمر دعوى دلالة اللفظ على عدم الوقوع، بعد اختيار جواز الاجتماع، فتدبّر جيّداً.

الأمر الخامس: شمول النزاع لجميع أقسام الأمر والنهي

الخامس: لا يخفى أنّ ملاك النزاع في جواز الاجتماع والامتناع يعمّ جميعَ أقسام الإيجاب والتحريم، كما هو قضيّة إطلاق لفظ الأمر والنهي.

__________________

(١) على هذا كان المناسب أن يقول: « هذه المسألة من المسائل الأُصوليّة وإن كانت كلاميّة وفرعيّة وغير ذلك ». لا نفي كونها فرعيّة أو كلاميّة ( حقائق الأُصول ١: ٣٥٤ ).

(٢) في الأمر الأوّل من مقدّمة الكتاب.

(٣) هو المحقّق الأردبيلي في مجمع الفائدة والبرهان ٢: ١١٢.

(٤) في الأصل و « ن »: اثنين. وفي أكثر الطبعات مثل ما أثبتناه.

ودعوى الانصراف إلى النفسيّين التعيينيّين العينيّين في مادّتهما، غيرُ خاليةٍ عن الاعتساف، وإن سُلّم في صيغتهما، مع أنّه فيها ممنوع.

نعم، لا يبعدُ دعوى الظهور والإنسباق من الإطلاق، بمقدّمات الحكمة غير الجارية في المقام ؛ لما عرفت من عموم الملاك لجميع الأقسام، وكذا ما وقع في البين من النقض والإبرام.

مثلاً: إذا أمر بالصلاة والصوم تخييراً بينهما، وكذلك نهى عن التصرّف في الدار، والمجالسة مع الأغيار، فصلّى فيها مع مجالستهم، كان حالُ الصلاة فيها حالَها كما إذا أمر بها تعييناً، ونهى عن التصرّف فيها كذلك، في جريان النزاع في الجواز والامتناع، ومجيءِ أدلّة الطرفين، وما وقع من النقض والإبرام في البين، فتفطّن.

الأمر السادس: الكلام في اعتبار قيد المندوحة

السادس: أنّه ربما يؤخذ في محلّ النزاع قيد « المندوحة » في مقام الامتثال (١). بل ربما قيل (٢) بأنّ الإطلاق إنّما هو للإتّكال على الوضوح ؛ إذ بدونها يلزم التكليف بالمحال.

ولكنّ التحقيق - مع ذلك -: عدمُ اعتبارها في ما هو المهمّ في محلّ النزاع من: لزوم المحال، - وهو اجتماع الحكمين المتضادّين، وعدمِ الجدوى في كون موردهما موجَّهاً بوجهين في دفع (٣) غائلة اجتماع الضدّين -، أو عدمِ لزومه، وأنّ تعدّد الوجه (٤) يجدي في دفعها (٥). ولا يتفاوت في ذلك أصلاً

__________________

(١) بل حكي اتفاق كلمتهم عليه ( حقائق الأُصول ١: ٣٥٦ ).

(٢) قاله صاحب الفصول في فصوله: ١٢٤.

(٣) في ظاهر « ن » وحقائق الأُصول: رفع.

(٤) في « ر »: تعدّد الجهة.

(٥) في « ن » وحقائق الأُصول: رفعها.

وجودُ المندوحة وعدمُها. ولزوم التكليف بالمحال بدونها محذورٌ آخرُ، لا دخلَ له بهذا النزاع.

نعم، لابدّ من اعتبارها في الحكم بالجواز فعلاً، لمن يرى التكليف بالمحال محذوراً ومحالاً، كما ربما لابدّ من اعتبار أمر آخر في الحكم به كذلك أيضاً.

وبالجملة: لا وجه لاعتبارها إلّا لأجل اعتبار القدرة على الامتثال، وعدمِ لزوم التكليف بالمحال، ولا دخل له بما هو المحذور في المقام من التكليف المحال. فافهم واغتنم.

الأمر السابع: توهّمان في مبنى النزاع والمناقشة فيهما

السابع: انّه ربما يتوهّم:

تارةً: أنّ النزاع في الجواز والامتناع يبتني على القول بتعلّق الأحكام بالطبائع. وأمّا الامتناع على القول بتعلّقها بالأفراد فلا يكاد يخفى ؛ ضرورة لزوم تعلّق الحكمين بواحدٍ شخصيّ - ولو كان ذا وجهين - على هذا القول.

وأُخرى: أنّ القول بالجواز مبنيٌّ على القول بالطبائع ؛ لتعدُّدِ متعلّق الأمر والنهي ذاتاً عليه، وإن اتّحد (١) وجوداً، والقولَ بالامتناع على القول بالأفراد ؛ لاتّحاد متعلّقهما شخصاً خارجاً، وكونِه فرداً واحداً.

وأنت خبير بفساد كلا التوهّمين ؛ فإنّ تعدُّدَ الوجه إن كان يُجدي - بحيث لا يضرّ معه الاتّحادُ بحسب الوجود والإيجاد -، لكان يُجدي ولو على القول بالأفراد ؛ فإنّ الموجود الخارجيّ الموجَّه بوجهين يكون فرداً لكلّ من الطبيعتين، فيكون مجمعاً لفردين موجودين بوجودٍ واحد. فكما لا يضرّ وحدة الوجود بتعدّد الطبيعتين، لا يضرّ (٢) بكون المجمع اثنين بما هو مصداقٌ وفردٌ

__________________

(١) كذا في الأصل وأكثر الطبعات، وفي بعضها: اتّحدا.

(٢) في مصحّح « ق » و « ش »: كذلك لا يضرّ.