درس کفایه الاصول - جلد دوم

جلسه ۴: اجتماع امر و نهی ۲

 
۱

خلاصه مباحث گذشته

۲

اصولی بودن مسئله اجتماع

امر سوم این است که جنابِ آخوند! نام این کتاب، کفایةُ الاُصول است یعنی باید در آن مسائل اصول را بنویسید، حالا اجتماع امر و نهی، آیا مسألهٔ اصولی است؟ می‌فرماید: بله...، پس کسی ممکن است تصوُّر بکند که اجتماع امر و نهی، مسألهٔ اصولی نیست، بلکه مسألهٔ فقهی است یا مسألهٔ کلامی است یا از مبادی تصدیقیهٔ علوم اصول است، پس یک مسأله‌ای که کلامی است یا فقهی است یا از مبادی تصدیقیهٔ علوم اصول است، برای چه آن را در اصول بحث می‌کنید؟

مرحوم آخوند این امر ثالث را منعقد کرده برای جواب از همین اشکال که چرا این مسألهٔ اجتماع امر و نهی مسألهٔ اصولی است؟ می‌فرماید: زیرا مسألهٔ اصولی، قاعده‌اش این است که در طریقِ استنباطِ حکم شرعی واقع می‌شود، استنباط یعنی پُل، مثلاً دکتر نگاه می‌کند و می‌بیند که تب دارید، از این تب منتقل می‌شود که بدنِ شما عفونت دارد، عفونتِ بدن غیر از تب است ولی از این تب، منتقل می‌شود، این استنباط می‌شود، قاعدهٔ فقهی استنباط نیست بلکه تطبیق است.

مثلاً فردی می‌گوید، یک آچاری داری که به این پیچ بخورد؟ او می‌رود و در جعبهٔ ابزار آچارها را یکی یکی نگاه می‌کند تا آچارِ موردِ نظر را پیدا کند، این طور نیست که این آچاری که پیدا می‌کند از جای دیگر آمده باشد، بلکه در بین همان آچارها، یک آچار را انتخاب می‌کند، این تطبیق می‌شود، مثلاً کسی سؤال می‌کند که ما یک بیعِ فاسد کردیم، این بیعِ فاسد، آیا ضمان دارد یا ندارد؟ مرحوم آخوند می‌فرماید: ضمان دارد، زیرا کلُّ عقدٍ یضمَن بصحیحه یضمن بفاسده، حالا این ‹کلُّ عقدٍ› مثلِ یک کیسه می‌باشد که داخلِ آن چندین عقد ریخته مانند عقد اجاره، عقد نکاح، عقد بیع، عقد صلح و...، الآن این آقا سؤال کرد که بیع فاسد آیا ضمان دارد یا ندارد؟ من در این کیسه می‌گردم تا ببینم در این کیسه آیا بیع پیدا می‌کنم یا پیدا نمی‌کنم، این تطبیق می‌شود، یعنی این چیزی که شما در آوردی، یکی از صُغریاتِ همان کبرای کلّی است، به خلافِ این مسأله‌ای که شخص تب دارد و دکتر می‌فهمد که عفونت دارد، لذا استنباط همیشه دو چیز است، مُستنبَط غیر از مُستنبَطٌ منه است، چیزی را که من می‌فهمم از اونی که می‌فهمم دو چیز است، این ضابطهٔ مسألهٔ اصولی است.

مرحوم آخوند می‌فرماید: این ضابطه بر اجتماع امر و نهی صدق می‌کند، زیرا من در اصول بحث می‌کنم: هل یمکن اجتماع الأمر والنهى، أو لا یمکن، من می‌گویم ‹یمکن›، از این ‹یمکن› پی می‌برم به صحّتِ عبادت، زیرا می‌گویم من یک نمازی خواندم در دارِ غصبی، غصب حرام است، نماز واجب است و ما هم در اصول بحث کردیم که اجتماع امر و نهی عقلاً ممکن است، پس وقتی ممکن شد، در نتیجه این نماز صحیح است و امر دارد، ‹این نماز صحیح است و امر دارد› این داخل در کبرىٰ نیست، شما هر چه این کبرىٰ را زیر و رو بکنید، فقط این در آن است که آیا عقلاً اجتماع امر و نهی ممکن است یا ممکن نیست، اگر ممکن شد، شما منتقل می‌شوی به یک حکم فقهی، بنا بر این اجتماع امر و نهی باید در اصول بحث شود، زیرا ضابطِ مسألهٔ اصولی بر او منطبق است.

إن قلت: آقای آخوند! مسألهٔ اجتماع امر و نهی، قاعده و ضابطِ مسألهٔ کلامی هم بر او منطبق است، ضابطِ مسألهٔ فقهی هم بر او منطبق است، ضابطِ مبادی تصدیقیهٔ علم اصول هم بر او منطبق است، امّا این که ضابطِ مسألهٔ فقهی بر او منطبق است، به خاطر این که کسی می‌تواند این گونه بحث کند که ‹هل العبادةُ المنهىُّ عنه یصحُّ مأمورٌ بها أو لا؟ ›، همین کسی می‌تواند این مسأله را به نحو کلامی بحث کند، مسألهٔ کلامی در احوال مبدأ و معاد بحث می‌کند، این اجتماع امر و نهی یکی از احوال مبدأ است، یعنی می‌توانیم این گونه بحث کنیم که ‹هل یصحُّ أن یصدُرَ مِن الله سبحانه وتعالىٰ أمرٌ ونهىٌ بشىءٍ واحد أو لا؟ ›، آیا خداوند سبحان و حکیم می‌تواند در یک آن، به چیز هم امر کند و هم نهی کند؟!، همین طور ممکن است این را جزءِ مبادی تصدیقیهٔ علم اصول بحث کنیم، مبادی تصدیقیهٔ هر علمی یعنی آن براهینی که برای إثباتِ موضوعِ آن علم به کار برده می‌شود، یا آن براهینی که برای اثباتِ محمول بر موضوع استفاده می‌شود، مثلاً کسی می‌گوید که نماز واجب است؟ می‌گوییم: بله، می‌گوید چرا واجب است؟ می‌گوییم: زیرا قرآن می‌فرماید ‹أقیموا الصلاة›، صیغهٔ إفعل ظهور در وجوب دارد و ظواهر قرآن حجّت است، پس ما دلیلی که برای وجوب صلاة آوردیم این بود که صیغهٔ إفعل ظهور در وجوب دارد و ظواهر قرآن هم حجّت است، لذا می‌گویند علم اصول از مبادی تصدیقیهٔ علمِ فقه است، حالا این بحث اجتماع امر و نهی می‌تواند از مبادی تصدیقیهٔ خودِ علم اصول باشد، این گونه که یکی از مسائل علم اصول این است که ‹نهی در عبادت آیا مقتضی فساد هست یا نیست؟ ›، ما در اجتماع امر و نهی بحث می‌کنیم که ‹آیا اجتماع امر و نهی ممکن است یا ممکن نیست؟ ›، اگر ممکن نشد، پس یا امر باید باشد و یا نهی، اگر جانبِ نهی را مقدّم داشتیم، این اثبات می‌کند موضوعِ یک بحث اصولی را که نهی در عبادت مقتضی فساد هست یا نیست، این از مبادی تصدیقیهٔ علم اصول شد.

مرحوم آخوند می‌فرماید: ما قبول داریم، اجتماع امر و نهی، هم می‌تواند از مبادی تصدیقیهٔ علم اصول قرار گیرد و هم می‌تواند از مسائل کلامی قرار بگیرد و هم می‌تواند از مسائلِ فقهی قرار بگیرد و هم می‌تواند از مسائل اصولی قرار بگیرد و اشکالی ندارد، و لکن وقتی که در این مسأله، جهتِ اصولی و میزانِ مسألهٔ اصولی هست، دیگر برای چه بگوییم که مسألهٔ اجتماع امر و نهی را چون مسألهٔ فقهی است در اصول استطراداً بحث می‌کنیم، این مثلِ این می‌ماند که بگوییم این آقا کیست که واردِ اتاقِ هتل شد، بگوید من دیدم دو نفر دیگر در اتاق جا می‌شوند و گفتم ما که پول دادیم، بگذار این دو نفر هم استطراداً بیایند، می‌گوییم آدمِ حسابی! آن‌هایی که کارتِ دعوت دادید پشتر در مانده‌اند، شما آن‌ها را وِل کرده‌ای و آمدی یک افرادی که اصلاً لازم نیست اینجا باشند، بلکه بودنشان اینجا منشأ سؤال می‌شود را آوردی به خاطرِ آن که جای خالی داری؟!! خوب همان‌هایی را که کارت دادی را دعوت بکن، می‌فرماید: بعد از آنی که این مسألهٔ اجتماع امر و نهی، جهتِ اصولی در آن هست، وجهی ندارد که ما این را به خاطر کلامی بودنش یا فقهی بودنش، به مناسبت و استطراداً در علم اصول بحث کنیم.

پس خلاصهٔ امر ثالث این شد که اجتماع امر و نهی مسألهٔ اصولی است و جهتِ مسألهٔ اصولی در آن هست، هر چند که جهات مسائل کلامی و فقهی و مبادی تصدیقیه هم در او وجود دارد.

۳

تطبیق اصولی بودن مسئله اجتماع

(الثالث: أنّه حیث کانت نتیجةُ هذه المسألة ممّا تقعُ فى طریق الإستنباط، کانت المسألة مِن المسائل الاُصولیة)، از آنجایی که نتیجهٔ این مسألهٔ اجتماع امر و نهی از آن چیزهایی است که در طریقِ استنباط واقع می‌شود (زیرا استنباط یعنی پُل، یک چیزی که این طرفِ پُل است، از این عمرِ پُل را انسان می‌فهمد، این پُل این است که ‹آیا اجتماع امر و نهی ممکن است یا ممکن نیست›، من از امکان اجتماع امر و نهی، منتقل می‌شوم به صحّتِ صلاة در دارِ غصبی، یا از عدمِ امکان اجتماع منتقل می‌شوم به بُطلانِ صلاة در دارِ غصبی) پس این مسأله از مسائلِ اصولیه می‌شود (لا مِن مبادئها الأحکامیة ولا التصدیقیة ولا مِن المسائل الکلامیة ولا مِن المسائل الفرعیة، وإن کانت فیها جهاتها، کما لا یخفىٰ)، نه از مبادی احکامیه (یعنی احوال احکام، مثلاً وجوب و حرمت، آیا تضاد دارند یا تماثل دارند، یا این که آیا جمعشان ممکن است یا ممکن نیست و...، امّا در اجتماع امر و نهی، میزانِ مبادی احکامیه نیز وجود دارد، به خاطر این که می‌گوییم: ‹هل الوجوب مضادٌّ مع الحرمة أو غیرُ مضادٍّ›، بحثِ از تضادِّ دو حکم و بحثِ از تناقضِ دو حکم، و بحثِ از تماثلِ دو حکم، این‌ها مبادی احکامیه می‌شود) و نه از مبادی تصدیقیة (یعنی آن مسائلی که برای إثباتِ موضوع یا برای اثبات محمول برای یک موضوع بحث می‌کند، در اینجا بوسیلهٔ مسألهٔ اجتماع امر و نهی، مسألهٔ نهی در عبادت إثبات می‌شود، ما بوسیلهٔ این مسألهٔ اجتماع، یکی از مصادیقِ نهی در عبادت را اثبات می‌کنیم) و نه از مسائل کلامیه (یعنی آن مسائلی که در احوال مبدأ و معاد بحث می‌کند) و نه از مسائل فرعیه (یعنی مسائل فقهیه، زیرا ممکن است ما این مسأله را به نحو فقهی طرح کنیم که ‹هل العبادةُ المنهىُّ عنه صحیحةٌ أم لا؟ هل العبادة المنهىُّ عنه یکون مأموراً بها أم لا؟ › این می‌شود مسألهٔ فقهی) پس هیچ کدام از این مسائلِ غیرِ اصولی نمی‌شود، اگرچه که جهات و امتیازاتِ آن مسائل در این مسأله باشد؛ چرا؟ زیرا به مجرّد این که یک مسأله‌ای هم در او جهاتِ کلامی باشد و هم در او جهات فقهی و هم در او جهات مبادی تصدیقیه و هم در او جهات مبادی احکامیه باشد، در عین حال جهتِ اصولی هم در او باشد، اینجا وجهی ندارد که بگوییم آن مسأله، اصولی نیست، این می‌گوید که ما یک چیزی داریم و اضافه هم داریم، اضافه داشتن که مانع نیست.

(ضرورةَ أنّ مجرَّدَ ذلک لا یوجب کونَها منها إذا کانت فیها) أی فى هذه المسألة (جهةٌ اُخرىٰ، یمکن عقدُها معها مِن المسائل)، زیرا به مجرّدِ این که یک جهاتِ دیگر هم در او هست، موجب نمی‌شود که این مسألهٔ اجتماع امر و نهی از آن مسائلِ غیرِ اصولی باشد زمانی که در این مسأله جهتِ دیگری باشد که ممکن باشد عقدِ این مسأله با آن جهت از مسائلِ اصولی (یعنی اگر همراه این چند جهت، یک جهتِ دیگر هست که جهتِ اصولی باشد که این مسأله می‌تواند با آن جهتِ اصولی باشد، دیگر وجهی ندارد که ما این مسأله را مثلاً در علم کلام طرح کنیم، و إلّا اگر این طوری باشد در کلام هم نمی‌توانید طرح کنید زیرا می‌گویند که جهتِ اصولی دارد یا می‌گویند در فقه طرح نکن چون جهتِ مبادی احکامیه دارد و خلاصه این مسأله پا در هوا می‌شود. پس اگر مسأله‌ای چند جهت دارد که یک جهتِ اصولی هم با آن جهات جمع می‌شود و ممکن است که ما آن مسأله را به عنوان مسألهٔ اصولی طرح کنیم، این موجب نمی‌شود به مجرد این که جهات غیر اصولی دارد، بگوییم که این مسأله غیر اصولی است، مثلِ این می‌ماند که یک فردی بهترین متخصّصِ مغز و اعصاب باشد ولی ادارهٔ نظام پزشکی بگوید که من به تو مجوَِّز نمی‌دهم زیرا شنیدم که شما مهندسِ شیمی هم هستی، می‌گوید خوب باشم چه ربطی دارد؟! من آنچه که شما بخواهید را دارم و مهندسِ شیمی بودن چه ربطی دارد؟!، در ما نحن فیه نیز مسألهٔ اجتماع امر و نهی می‌گوید که ضابطهٔ مسألهٔ اصولی در من هست، نهایتش این است که چند تا ضابطهٔ دیگر هم من دارم و این موجب نمی‌شود که من مسألهٔ اصولی نشوم. بله اگر جهتِ اصولی نتواند با این‌ها جمع شود، این درست است ولی وقتی که جهت اصولی می‌تواند با این‌ها جمع شود، وجهی ندارد که ما این مسأله را اصولی ندانیم).

چرا؟ (إذ لا مجالَ ـ حینئذٍ) أى حین إذ کانت فى هذه المسألة جهةٌ اصولیه (ـ لتوهُّمِ عقدِها مِن غیرِها فى الاُصول، وإن عَقَدَت کلامیةً فى الکلام وصحَّ عقدُها فرعیةً أو غیرها بِلا کلامٍ)، زیرا وجهی ندارد ـ در حینی که همراهِ جهاتِ غیرِ اصولی، جهتِ اصولی هم باشد ـ برای این که توهُّم بکنیم عقدِ این مسأله را از غیرِ مسائلِ علمِ اصول در اصول (یعنی بعد از آنی که این مسأله، جهتِ اصولی دارد، وجهی ندارد که بگوییم ما این را به عنوان مسألهٔ کلامی بحث می‌کنیم منتهىٰ در اصول، استطراداً بحث می‌کنیم، زیرا می‌گوید وقتی جهتِ مسألهٔ اصولی در آن هست، دیگر چه معنا دارد که بگویید ما این را به جهتِ کلامی بحث می‌کنیم منتهىٰ در اصول بحث می‌کنیم) اگرچه که ممکن است همین مسأله را در کلام، به عنوان مسألهٔ کلامیه بحث کنیم و صحیح باشد که این مسأله را در فقه به عنوان مسألهٔ فرعیه بحث کنیم یا در غیر فقه مثلاً در مبادی تصدیقیه بحث کنیم (این یک مسأله‌ای است که هر کدام از علماء می‌توانند آن را به عنوان جهتِ خودش بحث کنند زیرا همهٔ جهات در او هست).

حالا آقای آخوند! با این حرفِ شما لازم می‌آید که یک مسأله در چند تا علم مشترک باشد، می‌فرماید: ما در اوّلِ کفایه گفتیم که اشکالی ندارد، ممکن است که یک مسأله در چند علم مشترک باشد، زیرا غرضِ هر کدام از آن علم‌ها بر این مسأله منطبق می‌شود.

(وقد عرفتَ فى أوّلِ الکتاب: أنّه لا ضَیرَ فى کونِ مسألةٍ واحدة یبحَثُ فیها عن [مِن] جهةٍ خاصّة مِن مسائل علمین)، و در ابتدای کتاب دانستی که همانا اشکالی نیست در این که در یک مسألهٔ واحده‌ای از یک جهتِ خاصّه از مسائلِ دو علم بحث شود؛ حالا چرا از مسائلِ دو تا علم بحث می‌شود؟ (لانطباق جهتین عامّتین علىٰ تلک الجهة، کانت بإحداهما مِن مسائلِ علمٍ، وبالاُخرىٰ مِن آخر، فتذکر)، (چون آن غرضِ کلّی از آن علم هم بر این صدق می‌کند و هم بر آن صدق می‌کند) به خاطر منطبق شدن آن دو جهتِ عام بر این جهت که با یکی از آن جهات از مسائلِ یک علم و با جهتِ دیگر از مسائلِ علمِ دیگر قرار می‌گیرد [۱]؛ مثلاً ما در علم اصول، یک جهتِ عامّ داریم و یک جهتِ خاصّ داریم: جهتِ عامّ یعنی همان واقع شدن در طریقِ استنباطِ احکام شرعیه، امّا جهتِ خاصّه این است که من از اجتماع امر و نهی به استنباطِ صحّت و بُطلانِ عبادت قدرت پیدا می‌کنم، امّا از این مسأله، دیگر قدرت بر استصحاب پیدا نمی‌کنم، پس هر کدام از این مسائل، یک استنباط جزئی دارد که آن نتیجهٔ جزئی، جهتِ خاص می‌شود، امّا آن جهتِ عامّه یعنی آن غرضِ کلّی، می‌گویی من اجتماع امر و نهی را در فقه بحث می‌کنم و این مسألهٔ فقهی شد چرا؟ می‌گوید شما از این اجتماع امر و نهی صحّتِ عبادت را می‌فهمی و آن غرضِ کلّی فقه هم تعیین وظیفهٔ مکلَّف است که بر این صدق می‌کند و لذا این مسأله از مسائل فقه می‌شود،).


مثلاً مسأله اجتماع امر و نهی به جهتِ استنباط از مسائل اصولیه می‌شود و به جهتِ این که یکی از احوال مبدأ و معاد است، داخل در مسائلِ کلامی شود.

۴

عقلی بودن مسئله اجتماع

امر رابع: صورت مسأله این است که ‹هل یجوز اجتماع الأمر والنهى›، امر ونهی، ظهور در در لفظ دارد، اگر مثلاً عقلِ شما حکم بکند که وظیفه دارید هر روز صبح اینجا صبحانه بیاورید، بعد بگویید فلانی به ما امر کرد که صبحانه بیاور، می‌گوییم ما چنین امری از جانب فلانی نشنیدیم، می‌گوید نه به حکم عقل بر من واجب است، می‌گوییم این که امر نشد، در اینجا که می‌گویید ‹هل یجوز اجتماع الأمر والنهى›، به ذهن می‌زند که مراد آن وجوب‌ها و حرمت‌هایی است که با لفظ فهمیده می‌شود، مرحوم آخوند می‌فرماید: نه، این مسأله، مسألهٔ عقلی است و فرق نمی‌کند که وجوبش از لفظ فهمیده شود یا از غیر لفظ، می‌گوییم پس می‌گفتند ‹هل یجوز اجتماع الوجوب والحرمة› یا می‌گفتند ‹هل یجوز اجتماع حکمین متضادّین›، می‌فرماید: چون غالبِ وجوب‌ها و حرمت‌ها با امر و نهی فهمیده می‌شود، این از باب غلبه است.

۵

تطبیق عقلی بودن مسئله اجتماع

(الرابع: أنّه قد ظهر مِن مطاوى ما ذکرناه)، از بیان تفاوت این مسأله با مسألهٔ نهی در عبادت معلوم شد که بحث ربطی به لفظ ندارد، (أنّ المسألة عقلیةٌ، ولا اختصاصَ للنزاع فى جوازِ الإجتماع والإمتناع فیها بما إذا کان الإیجاب والتحریم باللفظ)، معلوم شد که این مسأله عقلی است و برای نزاع در جواز اجتماع امر و نهی یا امتناعِ آن، اختصاصی نیست در این مسأله به آن امر و نهی‌هایی که از لفظ فهمیده می‌شود، (کما ربما یوهمُهُ التعبیر بالأمر والنهى الظاهرین فى الطلب بالقول)، چون در عبارت، امر و نهی است، به وهم می‌زند که این امر و نهی ظهور در طلبِ قولی دارند؛ زیرا گفتیم که اگر انسان یک وجوبی را با حکم عقل بفهمد نمی‌گویند که فلانی امر کرد؛ حالا آقای آخوند از طرفی شما می‌فرمایید که مسأله مختص نیست و از طرفی دیگر قبول دارید که این عبارت موهِم است، پس برای چه این کار را کرده‌اند؟ می‌فرماید: (إلّا أنّه لکون الدلالة علیهما غالباً بهما، کما هو أوضح مِن أن یخفىٰ)، این که این تعبیر را آورده‌اند به خاطر این است که دلالت بر ایجاب و تحریم، غالباً به این امر و نهی می‌باشد.

امّا همیشه کتابی که اهل فنّ می‌نویسند، بایستی عبارت‌ها گویا تشنه باشد، الآن عبارت تشنهٔ یک مطلب است، آقای آخوند! در این استدلال‌ها و اقوالِ علماء یک چیزی هست که معلوم می‌شود که این مختصِّ امر و نهی است، می‌گوید یکی از این قول‌ها این است: جوازِ عقلی و امتناعِ عُرفی، اگر این مسأله عقلی است، جوازِ عقلی که درست است امّا امتناع عرفی دیگر چیست؟ پس معلوم می‌شود که این مسأله ربطی به عقل ندارد و مسأله در خصوص لفظ می‌باشد. آخوند می‌فرماید: نه، این مسأله عقلی است منتهىٰ، به دیدِ عُرف، عُرف می‌گوید که این سجده با غصب یکی است، می‌گوید: نه، لولا الحیثیات لانتفت الحکمة، جهات در اینجا متعدّد است، این پیشانی را که بر زمین می‌گذارد، ازجهتِ غصب غیر از جهتِ صلاة است، یعنی بالدّقة العقلیة مو شکافی می‌کند و می‌بیند که دو تا می‌باشد، امّا به فهم عُرفی مو شکافی بلد نیست و می‌گوید یکی است، و إلّا عقل است که حکم می‌کند در یکی محال است و در دو تا جایز است، شاهدش هم این است که اگر قرار بود نظرِ مرحوم آخوند این باشد که این مسأله لفظی باشد، این قائل باید بگوید: یجوز عقلاً و إن کان لا یدلّ علیه اللفظ و لا یشملُهُ الإطلاق، باید بگوید که لفظ دلالت نمی‌کند و نگوید که عُرفاً امتناع دارد، پس از انجا که تعبیر به امتناع عُرفی آورده، معلوم می‌شود که ربطی به لفظ ندارد.

(وذهابُ البعضِ إلىٰ الجوازِ عقلاً والإمتناع عُرفاً، لیس بمعنىٰ دلالةِ اللفظ)، و این که بعضی‌ها قائل شده‌اند که عقلاً جایز است ولی عُرفاً ممتنع است، این نمی‌خواهد بگوید که لفظ چنین دلالتی می‌کند؛ دلالتِ لفظ یعنی نمی‌خواهد بگوید که صلِّ دلالت می‌کند بر این که این صلاة منهی عنه نیست و لا تغصب دلالت می‌کند بر این که این صلاة منهی عنه است، نه اصلاً ربطی به لفظ ندارد، (بل بدعوىٰ أنّ الواحد بالنظر الدقیق العقلى إثنان، وأنّه بالنظر المسامحى العُرفى واحدٌ ذو وجهین)، بلکه این‌ها ادّعا کرده‌اند که اینی که شما می‌بینید به حسبِ ظاهر یکی است، با دقّت عقلی دو تا می‌باشد، (لولا الحیثیات لانتفت الحکمة) و آن واحد با نظرِ تسامحی عُرفی، واحدِ ذو وجهین می‌باشد؛ یعنی پس در واقع مسأله عقلی شد منتهىٰ عُرف صُغرایش را یکی می‌بیند و چون یکی می‌بیند می‌گوید که عقلاً جایز نیست ولی بالدّقّةِ العقلیه دو تا می‌بیند و می‌گوید که عقلاً جایز است، (وإلاّ) و اگر توجی ما را قبول نکنی (فلا یکون معنی محصَّلاً للإمتناع العُرفى)، اگر این مسأله لفظی است، پس امتناع عُرفی دیگر معنا ندارد؛ پس باید چه بگوید؟ (غایةُ الأمر دعوىٰ دلالةِ اللفظ علىٰ عدم الوقوع بعد اختیار جوازِ الإجتماع، فتدبَّر جیداً)، نهایتش این است که ادّعا بکند که لفظ دلالت می‌کند بر عدمِ وقوع چنین چیزی بعد از آنی که جوازِ اجتماع را اختیار کرد؛ یعنی باید بگوید: اجتماع الأمر والنهى یجوز عقلاً وغیرُ واقعٍ شرعاً، مثل این که کسی بگوید: مگر اشکال دارد که همهٔ مردم ماهی صد هزار تومان به حسابِ روحانیت بریزند، می‌گوییم عقلاً ممکن است ولی چنین چیزی در شریعت واقع نشده، پس باید این طوری بگوید نه این که بگوید عُرفاً ممتنع است، پس از آنجا که گفته عُرفاً ممتنع است معلوم می‌شود که ربطی به لفظ ندارد.

فاسدٌ (١) ؛ فإنّ مجرّد تعدّد الموضوعات وتغايرِها بحسب الذوات، لا يوجب التمايزَ بين المسائل ما لم يكن هناك اختلافُ الجهات، ومعه لا حاجة أصلاً إلى تعدّدها، بل لابدّ من عقد مسألتين مع وحدة الموضوع وتعدّد الجهة المبحوث عنها، وعَقْدِ مسألة واحدة في صورة العكس، كما لا يخفى.

فرقٌ آخر بين المسألتين والمناقشة فيه

ومن هنا انقدح أيضاً: فساد الفرق بأنّ النزاع هنا في جواز الاجتماع عقلاً، وهناك في دلالة النهي لفظاً.

فإنّ مجرّد ذلك - لو (٢) لم يكن تعدّد الجهة في البين - لا يوجب إلّا تفصيلاً في المسألة الواحدة، لا عقْدَ مسألتين، هذا.

مع عدم اختصاص النزاع في تلك المسألة بدلالة اللفظ، كما سيظهر.

الأمر الثالث: مسألة الاجتماع من مسائل الأُصول

الثالث: أنّه حيث كانت نتيجة هذه المسألة ممّا تقع في طريق الاستنباط، كانت المسألة من المسائل الاصوليّة، لا من مبادئها الأحكاميّة (٣)، ولا التصديقيّة، ولا من المسائل الكلاميّة (٤)، ولا من المسائل الفرعيّة، وإن كانت فيها جهاتها، كما لا يخفى ؛ ضرورة أنّ مجرّد ذلك لا يوجب كونَها منها، إذا كانت فيها جهةٌ أُخرى يمكن عقدها معها من المسائل ؛ إذ لا مجال حينئذٍ لتوهّم عقدها من

__________________

(١) الصواب: « ففاسد »، راجع منتهى الدراية ٣: ١٨.

(٢) في هامش « ق » و « ش »: « ما لو » نقلاً عن نسخةٍ من الكتاب.

(٣) وهو مختار الشيخ الأعظم الأنصاري حسب ما جاء في مطارح الأنظار ١: ٥٩٤، وبعد استدلاله على ذلك قال: وذلك هو الوجه في ذكر العضدي ( شرح مختصر الأُصول: ٣ و٩٢ ) له في المبادىء الأحكامية، كشيخنا البهائي. ( زبدة الأُصول: ١٠٢ ).

(٤) وهو الذي ذهب إليه المحقّق القمّي في القوانين ١: ١٤٠.

غيرها في الأُصول، وإن عقدت كلاميّةً في الكلام (١)، وصحّ عقدها فرعيّةً أو غيرَها بلا كلام.

وقد عرفت في أوّل الكتاب (٢): أنّه لا ضير في كون مسألة واحدة يبحث فيها عن جهة خاصّة من مسائل علمين ؛ لانطباق جهتين عامّتين على تلك الجهة: كانت بإحداهما من مسائل علمٍ، وبالاخرى من آخر. فتذكّر.

الأمر الرابع: مسألة الاجتماع عقليّة لا لفظيّة

الرابع: إنّه قد ظهر من مطاوي ما ذكرناه: أنّ المسألة عقليّة، ولا اختصاص للنزاع في جواز الاجتماع والامتناع فيها بما إذا كان الإيجاب والتحريم باللفظ، كما ربّما يوهمه التعبير ب « الأمر والنهي » الظاهرَين في الطلب بالقول، إلّا أنّه لكون الدلالة عليهما غالباً بهما، كما هو أوضح من أن يخفى.

وذهاب البعض (٣) إلى الجواز عقلاً والامتناع عرفاً، ليس بمعنى دلالة اللفظ، بل بدعوى أنّ الواحد بالنظر الدقيق العقليّ اثنان (٤)، وأنّه بالنظر المسامحيّ العرفيّ واحد ذو وجهين، وإلّا فلا يكون معنىً محصّلاً للامتناع العرفيّ.

غاية الأمر دعوى دلالة اللفظ على عدم الوقوع، بعد اختيار جواز الاجتماع، فتدبّر جيّداً.

الأمر الخامس: شمول النزاع لجميع أقسام الأمر والنهي

الخامس: لا يخفى أنّ ملاك النزاع في جواز الاجتماع والامتناع يعمّ جميعَ أقسام الإيجاب والتحريم، كما هو قضيّة إطلاق لفظ الأمر والنهي.

__________________

(١) على هذا كان المناسب أن يقول: « هذه المسألة من المسائل الأُصوليّة وإن كانت كلاميّة وفرعيّة وغير ذلك ». لا نفي كونها فرعيّة أو كلاميّة ( حقائق الأُصول ١: ٣٥٤ ).

(٢) في الأمر الأوّل من مقدّمة الكتاب.

(٣) هو المحقّق الأردبيلي في مجمع الفائدة والبرهان ٢: ١١٢.

(٤) في الأصل و « ن »: اثنين. وفي أكثر الطبعات مثل ما أثبتناه.