درس کفایه الاصول - جلد دوم

جلسه ۶: اجتماع امر و نهی ۴

 
۱

توهم اول

امر هفتم در مقدماتِ بحثِ اجتماع امر و نهی این است که در اینجا دو تا توهُّم شده است، مرحوم آخوند در این امرِ هفتم، از این دو توهُّم جواب می‌دهند.

توهُّمِ اوّل این است که بعضی‌ها گفته‌اند که بنا بر قولِ تعلُّقِ أوامر به طبایع، اجتماع امر و نهی جایز است و جای شبهه ندارد، این که اختلاف کرده‌اند که اجتماع امر و نهی آیا جایز است یا نه، این اختلاف بنا بر قولِ تعلُّقِ أوامر به افراد است، پس نزاع در جواز و امتناعِ اجتماع امر و نهی، مبتنی بر قولِ تعلُّقِ اوامر به افراد می‌باشد.

۲

توهم دوم

توهُّمِ دوم این است که فرموده‌اند: اگر ما قائل به تعلُّقِ أوامر به طبایع شدیم، آن وقت قائل به جوازِ اجتماع می‌شویم ولی اگر قائل به تعلُّقِ أوامر به افراد شدیم، آن وقت قائل به امتناعِ اجتماع می‌شویم.

۳

جواب از دو توهم

مرحوم آخوند می‌فرماید: نزاع در جواز یا امتناعِ اجتماع امر و نهی، هیچ ربطی به تعلُّقِ أوامر به طبایع و افراد ندارد، چه قائل به تعلُّق أوامر به طبایع شویم و چه قائل به تعلُّقِ أوامر به افراد شویم، در هر دو حال نزاع بر جواز یا امتناعِ اجتماع امر و نهی وجود دارد.

برای این که این فرمایشِ مرحوم آخوند روشن شود، باید سه مقدّمه بیان کنیم:

مقدّمهٔ اول این است که مقصود از تعلُّقِ أوامر به طبایع و افراد چیست؟ مقدّمهٔ دوم این است که منشأِ این قول چه می‌باشد؟ مقدّمهٔ سوم این است که به چه دلیل نزاع در جواز یا امتناعِ اجتماع امر و نهی ربطی به این قول ندارد؟

امّا مقدّمهٔ اوّل: مثلاً وقتی مولا می‌گوید نماز بخوان، این نمازی که من در خارج می‌خوانم، یک خصوصیاتی دارد، مثلاً فلان ساعت و در مسجد و در هوای گرم و یا این نماز طولانی است یا با طُمأنینه یا با عبا نماز می‌خواند و... زیرا هر طبیعتی که بخواهد فردی از او در خارج موجود شود، یکسِری مقارنات و مُلابسات و خصوصیاتی با آن همراه است و طبیعتِ لیسیدهٔ لیسیده در خارج موجود نمی‌شود.

اگر کسی گفت که اوامر به طبایع تعلُّق گرفته، یعنی تمام این خصوصیات از تحتِ متعلَّقِ امر بیرون می‌باشند، عقلاً محال است ولی اگر بشود که یک فردی از طبیعت ایجاد شود که این فرد، هیچ کدام از این خصوصیات با او نباشد، این کافی و مُجزی است.

امّا قائلین به تعلُّقِ أوامر به افراد می‌گویند که این خصوصیات و این ملازماتِ در وجود، همهٔ این‌ها در متعلَّق دخیل می‌باشند، می‌پرسیم اگر دخیل است پس اگر کسی ساعتِ ۳ نماز خواند، آیا نمازِ ساعتِ ۴ باطل است؟ می‌گویند نه، این که دخیل است، به نحو واجبِ تخییری دخیل است، پس بنابر این قول اگر طبیعتِ لیسیده بیاید، به درد نمی‌خورد.

امّا مقدّمهٔ دوم که چرا آن‌ها این دو توهُّم را کرده‌اند؟ زیرا گفته‌اند که بنا بر قولِ تعلُّقِ أوامر به طبایع، در ما نحن فیه دو تا طبیعت وجود دارد که یکی طبیعتِ صلاة و دیگری طبیعتِ غصب باشد، و اشکالی ندارد که به یکی امر و به دیگری نهی تعلُّق بگیرد، و در اینجا اجتماع اجتماع امر و نهی جایز است و وجهی برای نزاع وجود ندارد.

امّا بنا بر قولِ تعلُّقِ اوامر به افراد، در اینجا این نماز در دارِ غصبی، هم فردِ صلاة است و هم فردِ غصب می‌باشد و محال است که امر و نهی به یک شئ تعلُّق بگیرد، لذا اجتماع امر و نهی، ممتنع می‌باشد و یا این که جا دارد که بحث کنیم که این یک فرد آیا می‌تواند با یک عنوان، مأمورٌ به و با یک عنوان، منهی عنه باشد یا نه؟

مقدّمهٔ سوم: مرحوم آخوند در جواب از این دو توهُّم می‌فرماید: اگر شما گفتید که وجودِ واحد، با یک عنوان می‌تواند مأمورٌ به بوده و با عنوانِ دیگر منهی عنه باشد، پس شما در قولِ تعلُّقِ أوامر به طبایع و نیز در قولِ تعلُّقِ أوامر به افراد، قائل به جوازِ اجتماع امر و نهی می‌شوید، زیرا این فرد از صلاة، دو عنوان بر او منطبق است، زیرا هم فردِ کلّی صلاة است و هم فردِ کلّی غصب است.

حالا اگر شما گفتید که یک فرد می‌تواند به یک عنوان مأمورٌ به باشد و با یک عنوان، منهی عنه باشد، خوب اینجا شما قائل به تعلُّقِ اوامر به افراد هستید ولی در عینِ حال، قائل به جواز اجتماع نیز می‌باشید، امّا اگر گفتید که اگر وجود، واحد شد، تعدُّدِ عنوان و تعدُّدِ جهت به درد نمی‌خورد زیرا امر از عنوان به معنون و به وجود سرایت می‌کند، پس در قول به تعلُّقِ اوامر به طبایع، وجودِ این طبیعتِ صلاة و وجودِ این طبیعتِ غصب، در خارج یکی است و این نمی‌تواند هم امر داشته باشد و هم نهی، پس اگر گفتید که امر از عنوان به معنون سرایت می‌کند پس بنا بر قولِ تعلُّقِ أوامر به طبایع هم اجتماعِ امر و نهی جایز نخواهد بود، زیرا این یک وجود می‌باشد که هم می‌خواهد مأمورٌ به باشد و هم منهی عنه، اگر بگویی تعدُّدِ عنوان است، می‌گوید: تعدُّدِ عنوان به درد نمی‌خورد، خوب این عنوان همان طوری که در فرد به درد نمی‌خورد و می‌گویی یک فرد است، پس در طبایع هم یک وجود است.

خلاصه این که این نزاع با نزاعِ قبلی که آیا أوامر به أفراد تعلُّق می‌گیرد یا به طبایع، هیچ ربطی ندارد.

۴

تطبیق توهم اول

(السابع: أنّه ربما یتوهّم تارةً أنّ النزاع فى الجواز والإمتناع یبتنى علىٰ القول بتعلُّقِ الأحکام بالطبائع)، همانا توهُّم شده یک بار به این که نزاع در جواز و امتناعِِ اجتماع امر و نهی، مبتنی بر قول به تعلُّقِ أحکام به طبایع می‌باشد؛ زیرا یک وجود است و دو تا طبیعت است و بحث می‌کنند که آیا می‌تواند با یک طبیعت، مأمورٌ به بوده و با طبیعتِ دیگر، منهی عنه باشد یا نه؟ (وأمّا الإمتناع علىٰ القول بتعلّقها بالأفراد، فلا یکاد یخفىٰ، ضرورةَ لزومِ تعلّقِ الحکمین بواحدٍ شخصی ولو کان ذا وجهین علىٰ هذا القول)، متوهِّمِ اول می‌گوید: امّا امتناع بنا بر قول به تعلُّقِ اوامر به افراد، مخفی نمی‌باشد و او نزاعی ندارد، زیرا لازم می‌آید که دو حکم به یک فرد تعلُّق بگیرد (و این فرد که مأمورٌ به است نمی‌تواند منهی عنه نیز باشد) اگر چه که این واحدِ شخصی دارای دو وجه و دو عنوان باشد بنا بر اینِ قولِ تعلُّقِ أوامر به افراد (این قول می‌گوید که امر و نهی به خصوصیات سرایت نمی‌کند نه این که به وجود سرایت نکند، یعنی خصوصیات و ملابسات، این‌ها داخل در امر و نهی نیستند نه این که وجودِ آن طبیعی نیز داخل نباشد).

۵

تطبیق توهم دوم

(واُخرىٰ أنّ القول بالجواز مبنىٌّ علىٰ القول بالطبائع، لِتعدُّدِ متعلّق الأمر والنهى ذاتاً علیه وإن اتّحدَ وجوداً)، و بارِ دیگر توهُّم شده که قولِ به جوازِ اجتماع، مبتنی بر قول به تعلُّقِ أوامر به طبایع می‌باشد، زیرا بنا بر این قول، متعلَّقِ امر و نهی، ذاتاً (یعنی ماهیتاً) دو چیز می‌باشند هر چند که از لحاظِ وجود، متّحد باشند، (والقول بالإمتناع علىٰ القول بالأفراد، لاتّحاد متعلّقهما شخصاً خارجاً، وکونِه فرداً واحداً)، و گفته‌اند که قول به امتناعِ اجتماع، بنا بر قول به تعلُّقِ أحکام به افراد می‌باشد، به خاطر این که متعلَّقِ امر و نهی از جهتِ یک شخصِ خارجی متّحد می‌باشند و متعلّقشان یک فردِ واحد می‌باشد، (این مثلِ آن جایی می‌شود که وجودِ واحد با عنوان واحد باشد، بگوید صلِّ ولا تصلِّ، همان طوری که آنجا محال است، اینجا هم یک فرد، هم بخواهد مأمورٌ به باشد و هم منهی عنه، محال می‌باشد).

۶

تطبیق جواب از دو توهم

(وأنت خبیرٌ بفسادِ کلا التوهّمین)، و تو به فسادِ هر دو توهُّم آگاه می‌باشی، (فإنّ تعدُّدَ الوجه إن کان یجدى ـ بحیث لا یضُرُّ معه الإتّحاد بحسب الوجود والإیجاد ـ لَکان یجدى ولو علىٰ القول بالأفراد)، زیرا تعدُّدِ وجه (یعنی عنوان صلاة و عنوان غصب) اگر مفید است ـ به گونه‌ای که با این تعدُّدِ وجه، اتّحاد به حسب وجود و ایجاد ضرری نرساند ـ پس این مفید است هر چند بنا بر قول به تعلُّقِ أحکام به افراد؛ چرا؟ زیرا این که شما می‌گویید متعلَّقش واحد است، آیا وجوداً واحد است یا وجهاً؟ می‌گویید وجوداً، می‌گوییم این هم دو تا عنوان دارد یعنی هم عنوان صلاة بر او صدق می‌کند و هم عنوان غصب، پس همان طوری که شما می‌گویید إتّحادِ در وجود بنا بر قول به تعلُّقِ أحکام به طبایع ضرر نمی‌زند و تعدُّدِ عنوان کافی است چون امر از عنوان به معنون سرلیت نمی‌کند، پس در اینجا هم تعدُّدِ عنوان کافی است زیرا یک عنوانِ امر است و یک عنوان نهی است، (فإنّ الموجودَ الخارجىَّ الموجَّه بوجهین، یکون فرداً لِکلٍّ مِن الطبیعتین، فیکون مَجمَعاً لفردینِ موجودین بوجودٍ واحد)، زیرا آن وجودِ خارجی که دو وجه و دو عنوان دارد (یکی عنوان صلاة و یکی عنوان غصب)، آن وجودِ خارجی فردِ هر دو طبیعت می‌باشد پس این فردِ واحد محلِّ جمع شدنِ دو فردی می‌باشد که با یک وجودِ واحد موجود شده‌اند، (فکما لا یضُرُّ وحدةُ الوجود بتعدُّدِ الطبیعتین، لا یضرُّ بکون المَجمَع اثنین بما هو مصداقٌ وفردٌ لِکلٍّ مِن الطبیعتین وإلاّ لَما کان یجدى أصلاً حتّىٰ علىٰ القول بالطبائع، کما لا یخفىٰ)، پس همان طوری که وحدتِ وجود به تعدُّدِ دو طبیعت ضرری نمی‌رساند (و صِرفِ تعدُّدِ دو طبیعت کافی است)، همین طور ضرری نمی‌رساند به این که مَجمَع دو تا باشد به سبب این که مصداق و فرد برای هر کدام از دو طبیعت می‌باشد (یعنی این مَجمع هم مصداق و فرد برای طبیعی صلاة است و هم مصداق و فرد برای طبیعی غصب می‌باشد، اگر بگویی که خلاصه یک فرد است و یک وجود است، می‌گوییم خوب بنا بر قول به تعلُّقِ احکام به طبایع هم یک وجود است، همان طوری که آنجا می‌گویی این یک وجود از آن جهت که عنوان صلاة بر آن منطبق است و از آن جهت که عنوان غصب بر او منطبق است، دو تا می‌شود، اینجا هم می‌گوییم این فرد از آن جهت که عنوان فردِ صلاة بر او منطبق است و از جهتِ این که عنوان غصب بر او منطبق است، دو تا می‌شود، پس اگر دو تا می‌شود، در هر دو جا دو تا می‌شود) و إلّا اگر بگویی یک فرد است و دو تا نمی‌شود و تعدُّدِ عنوان کافی نباشد، پس بنا بر قول به تعلُّقِ احکام به طبایع [۱] هم به مشکل می‌خورید و اصلاً فایده‌ای نمی‌رساند (زیرا آنجا هم باید بگوید که خلاصه یک وجود است)؛ چرا؟ (لوحدةِ الطبیعتین وجوداً واتّحادِهما خارجاً)، زیرا این دو طبیعت، یک وجود دارند و در خارج متّحد می‌باشند، (فکما أنّ وحدةَ الصلاتیة والغصبیة فى الصلاة فى الدار المغصوبة وجوداً غیرُ ضائرٍ بتعدُّدهما وکونهما طبیعتین، کذلک وحدةُ ما وقع فى الخارج مِن الخصوصیات الصلاة فیها) أى فى الدار المغصوبة (وجوداً غیرُ ضائرٍ بکونِه فرداً للصلاة، فیکون مأموراً به وفرداً للغصب، فیکون منهیاً عنه)، پس همان طوری که به مجرّدِ این که این صلاة و غصب در صلاة در دارِ غصبی وجوداً متّحد می‌باشند ولی این اتّحادِ وجودی ضرر نمی‌زند به تعدُّدِ این متعلَّق‌ها که این‌ها دو تا باشند و این صلاة و این غصب، دو تا طبیعت باشند، همین طور اتّحادِ آنچه که در خارج واقع شده از خصوصیاتِ صلاة در دارِ غصبی وجوداً، ضرری نمی‌زند در این که این فردِ واقع شده، فردِ صلاة بوده و مأمورٌ به باشد و نیز فردِ غصب بوده و منهی عنه باشد (فقط فرقش این است که بنا بر قولِ تعلُّقِ احکام به طبایع، وجودِ صلاة با وجودِ غصب یکی است با دو تا عنوان، ولی بنا بر قول به تعلُّقِ احکام به افراد، این نمازِ ساعتِ ۳ با این لباسِ غصبی، با غصبِ ساعتِ ۳ با این لباس مصداقش یکی می‌باشد، پس اگر مصداقِ یکی بودن مضرّ است، پس در همه جا مضرّ است و اگر مضرّ نیست پس در هیچ کجا مضرّ نیست)، (فهو علىٰ وحدتهِ وجوداً یکون اثنین، لکونِه مصداقاً للطبیعتین، فلا تَغفَل)، اگرچه که این فرد وجوداً یکی است، ولی دو تا می‌باشد زیرا این فرد، مصداق برای دو تا طبیعت است، و همین مقدار کافی است.


ثمره: بنا بر قول به تعلُّقِ حکام به افراد اگر قائل به امتناعِ اجتماع امر و نهی شدید پس حتّی اگر عبایتان غصبی باشد، نمازتان باطل است زیرا خصوصیتِ عبا داخل در مأمورٌ به می‌باشد ولی بنا بر قول به تعلُّقِ احکام به طبایع، نماز صحیح است زیرا با عبا بودن، داخل در مأمورٌ به نمی‌باشد.

۷

فرق بین مسئله اجتماع و تعارض به حسب ثبوت

امر هشتم در مقدّمات بحث اجتماع امر و نهی این است که: در اصول فقه یک شبهه‌ای در اجتماع امر و نهی با تعارض ذکر شده که باب اجتماع امر و نهی با باب تعارض یک نقضی و یک شبهه‌ای دارد: الآن اگر یک خطابی داریم که ‹أکرِمِ العلماء ولا تُکرمِ الفُسّاق›، اگر یک عالمی را فراموش کردید که او فاسق است، آیا اکرامِ او امر دارد یا ندارد؟ ندارد، حالا اگر صلاة در دارِ غصبی را فراموش کردی که این مکان غصبی است، این صلاة امر دارد یا ندارد؟ امر دارد، لذا در رساله‌ها نیز نوشته‌اند که اگر کسی در دارِ غصبی نماز بخواند و غافل باشد یا فراموش کرده باشد که آن مکان غصبی است، نمازش صحیح است مگر این که خودش غاصب باشد، زیرا می‌گوییم که ما از امر دست بر داشتیم به خاطرِ نهی، خوب وقتی که نهی ساقط شد به نسیان یا به اضطرار، پس برای چه امر از ابین برود؟!

عینِ این مشکل در ‹أکرم العماء ولا تکرم الفُسّاق› وجود دارد، شما به خاطر نهی از اکرامِ فاسق، از عموم ‹اکرم العلماء› دست بر داشتید، حالا اگر این عالم را فراموش کردید که فاسق است یا غفلت داشتید، وقتی آن نهی ساقط شد دیگر چرا آن امر عمومیت نداشته باشد؟! این یک شبهه است که در اصول فقه مرحوم مظفّر هم نقل شده است که فرقِ بینِ تعارض و اجتماع امر و نهی چه می‌باشد که در اجتماع امر و نهی می‌گویید که صلاة در دارِ غصبی مع الإضطرار و مع النسیان و... صحیح است بر فرض این که ما امتناعی شویم ولی در ‹اکرم العلماء ولا تکرم الفُسّاق› می‌گویید نمی‌شود؟

جوابِ این شبهه تحقیق شود و فرقِ این دو مبحث را پیدا کنید.

مرحوم آخوند در این امر ثامن می‌خواهد این شبهه را حلّ کند، می‌فرماید: فرق است بین باب تعارض و بین باب اجتماع امر و نهی.

در باب اجتماع امر و نهی، هم ملاک امر هست و هم ملاک نهی، هم مقتضی امر است و هم مقتضی نهی، فقط علّتِ این که امر شاملِ موردِ نهی نمی‌شود به خاطر وجود مانع است، خوب وقتی مانع بر طرف شد، دیگر مشکلی وجود ندارد، امّا در باب تعارض، تنها یک ملاک وجود دارد یعنی اصلاً عالمِ فاسق ملاک ندارد، چه شما فراموش بکنی که این عالم فاسق است و چه فراموش نکنی به هر حال ملاک ندارد، پس ملاک در تعارض، در یک طرف هست ولی در اجتماع امر و نهی، ملاک در هر دو طرف می‌باشد، این به حسبِ مقامِ ثبوت است.

۸

تطبیق فرق بین مسئله اجتماع و تعارض به حسب ثبوت

(الثامن: أنّه لا یکاد یکون مِن باب الإجتماع إلّا إذا کان فى کلِّ واحدٍ مِن متعلّقَى الإیجاب والتحریم، مناطُ حُکمِه مطلقاً حتّىٰ فى مورد التصادق والإجتماع)، این هیچگاه از باب اجتماع نیست مگر وقتی که در هر یک از متعلّق ایجاب و تحریم (یعنی هم در صلاة و هم در غصب)، مناطِ حکمش وجود داشته باشد مطلقا یعنی حتّی در آنجایی که با هم اجتماع می‌کنند؛ پس این مناط باید باشد تا (کى یحکمَ علىٰ الجواز بکونه فعلاً محکوماً بالحکمین، وعلىٰ الإمتناع بکونه محکوماً بأقوىٰ المناطین أو بحکمٍ آخر غیر الحکمین فیما لم یکن هناک أحدهما أقوىٰ، کما یأتى تفصیلُه)، پس باید هر دو مناط باشد تا بنا بر قول به جوازِ اجتماع امر و نهی حکم شود که فعلاً این صلاة هم مأمورٌ به است و هم منهی عنه و بنا بر قول به امتناع بگوییم که این صلاة محکوم به اقوىٰ المناطین می‌شود یا محکوم به حکم دیگر می‌شود در صورتی که مناطِ هیچ طرف اقوىٰ نباشد (مثلاً محکوم به اباحه می‌شود).

(وأمّا إذا یکن للمتعلَّقین مناطٌ کذلک) أى مطلقاً، (فلا یکون مِن هذا الباب)، امّا اگر برای هر کدام از متعلّق ایجاب و متحریم، مناطی نباشد مطلقا (یعنی هم مناط وجوب و هم مناط حرمت)، پس از این بابِ اجتماع امر و نهی نمی‌شود (لذا از قبیلِ ‹اکرم العلماء ولا تکرم الفسّاق› داخل در باب اجتماع امر و نهی نمی‌شود)، (ولا یکون موردُ الإجتماع محکوماً إلّا بحُکمٍ واحد منهما إذا کان له مناطُه أو حکمٍ آخر غیرهما فیما لم یکن) المناطُ (لواحدٍ منهما، قیل بالجواز أو الإمتناع)، و در این صورت اگر برای هر کدام مناط نباشد پس موردِ اجتماع فقط محکوم به یکی از دو طرف می‌شود اگر برای آن طرف مناط وجود داشته باشد و إلّا اگر برای هیچ کدام مناطی نباشد (مثلاً عالمِ فاسق نه مناط علم را داشته باشد و نه مناط فسق را)، در این صورت موردِ اجتماع محکوم به حکم دیگری می‌شود، چه قائل به جوازِ اجتماع شویم و چه قائل به امتناع و فرقی نمی‌کند و جوازِ و امتناع مربوط به جایی است که برای هر دو طرف مناط وجود داشته باشد، فقط قائل به امتناع می‌گوید که نهی مانع است ولی قائل به جواز می‌گوید که نهی مانع نیست (هذا بحسب مقام الثبوت).

وجودُ المندوحة وعدمُها. ولزوم التكليف بالمحال بدونها محذورٌ آخرُ، لا دخلَ له بهذا النزاع.

نعم، لابدّ من اعتبارها في الحكم بالجواز فعلاً، لمن يرى التكليف بالمحال محذوراً ومحالاً، كما ربما لابدّ من اعتبار أمر آخر في الحكم به كذلك أيضاً.

وبالجملة: لا وجه لاعتبارها إلّا لأجل اعتبار القدرة على الامتثال، وعدمِ لزوم التكليف بالمحال، ولا دخل له بما هو المحذور في المقام من التكليف المحال. فافهم واغتنم.

الأمر السابع: توهّمان في مبنى النزاع والمناقشة فيهما

السابع: انّه ربما يتوهّم:

تارةً: أنّ النزاع في الجواز والامتناع يبتني على القول بتعلّق الأحكام بالطبائع. وأمّا الامتناع على القول بتعلّقها بالأفراد فلا يكاد يخفى ؛ ضرورة لزوم تعلّق الحكمين بواحدٍ شخصيّ - ولو كان ذا وجهين - على هذا القول.

وأُخرى: أنّ القول بالجواز مبنيٌّ على القول بالطبائع ؛ لتعدُّدِ متعلّق الأمر والنهي ذاتاً عليه، وإن اتّحد (١) وجوداً، والقولَ بالامتناع على القول بالأفراد ؛ لاتّحاد متعلّقهما شخصاً خارجاً، وكونِه فرداً واحداً.

وأنت خبير بفساد كلا التوهّمين ؛ فإنّ تعدُّدَ الوجه إن كان يُجدي - بحيث لا يضرّ معه الاتّحادُ بحسب الوجود والإيجاد -، لكان يُجدي ولو على القول بالأفراد ؛ فإنّ الموجود الخارجيّ الموجَّه بوجهين يكون فرداً لكلّ من الطبيعتين، فيكون مجمعاً لفردين موجودين بوجودٍ واحد. فكما لا يضرّ وحدة الوجود بتعدّد الطبيعتين، لا يضرّ (٢) بكون المجمع اثنين بما هو مصداقٌ وفردٌ

__________________

(١) كذا في الأصل وأكثر الطبعات، وفي بعضها: اتّحدا.

(٢) في مصحّح « ق » و « ش »: كذلك لا يضرّ.

لكلٍّ من الطبيعتين، وإلّا لما كان يُجدي أصلاً حتّى على القول بالطبائع، كما لا يخفى ؛ لوحدة الطبيعتين وجوداً واتّحادهما خارجاً.

فكما أنّ وحدة الصلاتيّة والغصبيّة في الصلاة في الدار المغصوبة وجوداً، غيرُ ضائر بتعدّدهما وكونِهما طبيعتين، كذلك وحدة ما وقع في الخارج من خصوصيّات الصلاة فيها وجوداً، غيرُ ضائرٍ بكونه فرداً للصلاة، فيكون مأموراً به، وفرداً للغصب، فيكون منهيّاً عنه، فهو - على وحدته وجوداً - يكون اثنين ؛ لكونه مصداقاً للطبيعتين. فلا تغفل.

الأمر الثامن: الفرق بين مسألة الاجتماع وباب التعارض:

١ - الفرق بحسب الثبوت

الثامن: أنّه لا يكاد يكون من باب الاجتماع، إلّا إذا كان في كلّ واحد من متعلّقي الإيجاب والتحريم مناطُ حكمه مطلقاً، حتّى في مورد التّصادق والاجتماع، كي يحكم على الجواز بكونه فعلاً محكوماً بالحكمين، وعلى الامتناع بكونه محكوماً بأقوى المناطين، أو بحكمٍ آخر غير الحكمين في ما لم يكن هناك أحدهما أقوى، كما يأتي تفصيله (١).

وأمّا إذا لم يكن للمتعلّقين مناطٌ كذلك، فلا يكون (٢) من هذا الباب، ولا يكون مورد الاجتماع محكوماً إلّا بحكم واحدٍ منهما إذا كان له مناطه، أو حكمٍ آخر غيرهما في ما لم يكن لواحدٍ منهما، قيل بالجواز أو الامتناع.

هذا بحسب مقام الثبوت.

٢ - الفرق بحسب الإثبات

وأمّا بحسب مقام الدلالة والإثبات: فالروايتان الدالّتان على الحكمين متعارضتان، إذا أُحرز أنّ المناط من قبيل الثاني، فلابدّ من عمل المعارضة

__________________

(١) في الأمر التاسع.

(٢) في « ر »: فلا يكاد يكون.