درس کفایه الاصول - جلد اول

جلسه ۸۰: اوامر ۳۰

 
۱

اجزاء موجب تصویب نیست

این إجزاء، مستلزمِ این دو نوع از تصویب نیست، زیرا در مواردِ إجزاء ما ملتزِم می‌شویم که حکمِ انشائی واقعی، مشترک بین عالم و جاهل است یعنی شارع مقدس مثلاً شُربِ خمر را حرام کرده چه برای عالم و چه برای جاهل و چه اماره بر طبقش برود و چه نرود، در اینجا حکمِ واقعی انشائی، مشترک است، غایةُ الأمر، قائلین به إجزاء می‌گویند در صورتی که اماره بر خلاف شد یا اصلی بر خلاف شد، آن حکم واقعی در مرحلهٔ إنشاء باقی می‌ماند و به فعلیت نمی‌رسد.

مرحوم آخوند برای حکم، چهار مرحله قائل است: مرحلهٔ اول، مرحلهٔ ملاکات و إقتضاء می‌باشد، یعنی شارع می‌بیند که شُربِ خمر مفسده دارد و این مفسده به حدّی است که باید برایش حرمت جَعل شود، یا مثلاً می‌بیند که نمازِ صبح مصلحتِ ملزمه دارد، لذا برایش وجوب جَعل می‌کند، مرحلهٔ دوم، مرحلهٔ انشاء است، انشاء یعنی اعتبار، یعنی شارع مقدس، وجوبِ صلاةِ صبح را برای همهٔ مکلّفین چه عالم و چه جاهل اعتبار می‌کند، مرحلهٔ سوم مرحلهٔ فعلیت است یعنی الآن مولا اراده کرده که عبد، این فعل را انجام دهد، فعلیت به مسلک مرحوم آخوند یعنی تعلُّقِ ارادهٔ مولا به فعلِ عبد، و مرحلهٔ چهارم، مرحلهٔ تنجُّز است که یعنی اگر انجام ندهی و مخالفت کنی، مستحقّ عقاب می‌شوی.

مرحوم آخوند می‌فرماید آن مقداری که ما اجماع داریم، این است که حکم واقعی در مرحلهٔ انشاء است یعنی حکم انشائی بین همه مشترک است، امّا این که اجماع داشته باشیم که حکم فعلی هم مشترک باشد، چنین اجماعی نداریم؛ آنچه که در إجزاء محال است این است که در موارد إجزاء، حکم واقعی نباید فعلی باشد، این را ما اجماع بر بطلانش نداریم، ما اجماع نداریم که حکم واقعی باید در مرتبهٔ فعلیت، مشترک باشد، بلکه آنچه که اجماع بر طبقش داریم، حکم واقعی انشائی است که او منافات با إجزاء ندارد، إجزاء به جای خودش و حکم واقعی به مرتبهٔ انشاء هم به جای خودش، پس قولِ به إجزاء مستلزمِ آن تصویبی که إجماع بر بطلانش هست نمی‌باشد.

۲

تطبیق ادامه اجزاء موجب تصویب نیست

(فإنّ الحكمَ المشترک بین العالم والجاهل والملتفت والغافل، لیس إلّا الحكم الإنشائى المدلول علیه بالخطاباتِ المشتملةِ علىٰ بیانِ الأحكام للموضوعات بعناوینها الأوّلیة)، آن مقداری که ما دلیل داریم و اجماع داریم، این است که آن حکمی که مشترک است فقط حکم انشائی است (حکم انشائی یعنی اعتبار، یعنی مولا استعمال می‌کند صیغهٔ إفعل را در این طلبِ إنشائی به قصدِ این که این طلبِ انشائی در عالَمِ إنشاء، ایجاد شود، پس اعتبارِ محض است، این اجماع بیشتر از این نیست) که دلالت می‌شود بر آن حکم انشائی با خطاباتِ مشتمله بر بیان احکام مثلِ آیهٔ مثل « اقیموا الصلاة » یا « کتب علیکم الصیام » یا « لله علىٰ الناس حِجُّ البیت مَن استطاع إلیه سبیلاً »، که این آیه دلالت می‌کند بر وجوبِ إنشائی حجّ برای مستطیع، پس همهٔ خطاباتِ احکام فقط مشتمل بر احکامِ انشائی هستند، که این احکام انشائی بر موضوعات با عناوین اوّلیه شان بار می‌شوند (بحسب ما یكون فیها مِن المُقتضیات)، به حسب آنچه که می‌باشد در این موضوعات که بیان باشد از مقتضیات یعنی همان ملاکات، یعنی شارع می‌بیند که خمر، مفسده دارد و لذا برای آن حرمت جَعل کرده و یا صلاةِ صبح را می‌بیند که مصلحت دارد و این باعث می‌شود که وجوب جَعل شود.

مثلاً می‌گوییم این مایع، یک عنوان اوّلی دارد که خمر باشد و آیهٔ شریفه هم که می‌فرماید « إنّما الخمر والمیسر والأنصاب والأزلام رِجسٌ مِن عملِ الشیطان فاجتنبوه »[۱]، در اینجا حکم إنشائی داده که آن حکم انشائی ثابت می‌شود برای این مایع به عنوان خمر، امّا اگر عنوان ثانوی باشد مثلِ مضطرّ یا مثلِ شک یعنی اگر شک داشتی که این مایع آیا خمر است یا نه، خطابِ آیه اصلاً متکفِّلِ حکم فعلی نیست، بلکه می‌گوید که خمر بما هو خمر برای همه حرمتِ انشائی دارد، غایةُ الأمر اگر یک عنوان ثانوی عارض شد مثلِ شک، پس آن حکم انشائی، فعلی نمی‌شود.

خلاصه این که: ما یک عنوان اولی داریم و یک عنوان ثانوی داریم، عنوان اوّلی یعنی عنوانی که از خودِ شئ انتزاع می‌شود بدون در نظر گرفتنِ شئ خارجی، مثلاً این موکت، عنوان اولی می‌شود، زیرا خودِ این جسم را که نگاه می‌کنی، از آن، عنوان موکت انتزاع می‌شود، و یکی از عنواینی که هم بر این موکت بار می‌شود ‹فرشِ مِلک مدرسه› می‌باشد، پس وقتی به این موکت ‹مملوک مدرسه› بگوییم، این مملوکیت که از این انتزاع می‌شود، به لحاظِ سنجیدنش با مدرسه است و اگر مالکیتِ مدرسه را در نظر نگیریم، این عنوان انتزاع نمی‌شود، یا مثلاً گاهی می‌گوییم این کتاب، کفایه است، و گاهی می‌گوییم این کتاب، بهترین کتابِ اصول است، در اینجا عنوان ‹بهترین›، عنوان ثانوی است زیرا باید این کتاب را با کتاب‌های دیگر در نظر بگیریم تا عنوان بهترین، انتزاع شود، و... پس هر عنوانی که از شیئی انتزاع می‌شود به لحاظِ شئ آخر، آن را عنوان ثانویه گویند و هر عنوانی که از شئ انتزاع می‌شود به لحاظِ خودش فى حدّ نفسه، آن را عنوان اوّلی می‌نامند؛ امّا خطاباتی که مشتمل بر بیان احکام است، این خطابات، حکم را برای موضوع بار می‌کند به عنوان اوّلی، مثل خمر که این خمر به عنوان اوّلیه حرام است ولی منافات ندارد که به عنوان ثانویه یک حکم دیگری داشته غیر از حرمت داشته باشد.

(وهو) أى الحکم الإنشائى (ثابتٌ فى تلک الموارد) أى مواردِ الإجزاء (كسائر موارد الأمارات)، و این حکم انشائی ثابت است در این موارد إجزاء مانند سائرِ مواردی که اماره بر خلاف قائم می‌شود؛ یعنی در موارد إجزاء ما نمی‌خواهیم بگوییم که حکم انشائی نیست که اگر این را بگوییم مستلزمِ تصویب می‌شود، مانند سائر موارد امارات یعنی همان طور که در آنجایی که ما قائل به إجزاء نیستیم، حکم انشائی محفوظ است، پس جایی هم که ما قائل به إجزاء هستیم، حکم انشائی باز هم محفوظ است؛ حالا اگر حکم انشائی فرقی نمی‌کند، پس فرقش در إجزاء و غیر إجزاء در چیست؟

می‌فرماید: (وإنّما المنفىّ فیها) أى فى تلک الموارد (لیس إلّا الحكمَ الفعلىّ البعثىّ)، و آنچه که نفی می‌شود در این مواردِ إجزاء، فقط آن حکمِ فعلی بعثی می‌باشد؛ ‹حکم فعلی› یعنی ارادهٔ مولا به فعل عبد تعلُّق گرفته باشد، و ‹بعثی› یعنی ارادهٔ مولا تعلُّق گرفته که تو حرکت کنی، در مواردِ إجزاء، حکم واقعی، فعلی نیست، امّا مرحوم آخوند می‌فرماید در جمیعِ مواردِ امارات و اصول، حکم واقعی، فعلی نیست چه قائل به إجزاء شویم و چه قائل به إجزاء نشویم.

پس یک حکم انشائی داریم که در همهٔ موارد امارات هست، چه قائل به إجزاء شویم و چه قائل به إجزاء نشویم، و یک نفی حکمِ فعلی داریم که آن هم در همهٔ امارات هست، چه قائل به إجزاء شویم و چه قائل به إجزاء نشویم، امّا چرا در غیرِ مواردِ إصابة، حکم، فعلی نیست ولو قائل به إجزاء نشویم؟

توضیح مطلب این که: حکم فعلی یعنی ارادهٔ مولا به فعلِ عبد تعلُّق گرفته، حالا اگر کسی از من سؤال کند که در را ببندم یا نبندم؟ در اینجا اگر می‌دانم که هوا سرد است و اراده دارم که حتّی در صورت شک طرفِ مقابل، باز هم در بسته شود، در اینجا معنا ندارد که به او بگویم ‹اگر شک داری که هوا سرد است یا نه، میلِ خودت هست، می‌خواهی ببند و می‌خواهی نبند›، زیرا این خلافِ اراده می‌شود، مانند این که بنده الآن اراده دارم که کفایه بخوانم اما دهانم را ببندم، در اینجا هم اگر حکم واقعی، فعلی باشد، به این معناست که اراده بر طبقش تعلُّق گرفته است و چیزی که اراده بر طبقش تعلُّق گرفته، ترخیص دادن بر خلافش قبیح می‌باشد و نقضِ غرض می‌شود، مثل این می‌ماند که بنده نظرم این است که همه در کلاس باشید تا کفایه بخوانم و بعد بگویم که هرکس بلند شد و رفت اشکالی ندارد.

پس مرحوم آخوند می‌فرماید: چه قائل به إجزاء شویم و چه قائل به إجزاء نشویم، در فرضِ عدمِ اصابة، حکم واقعی، فعلی نیست، حالا فرقِ بین إجزاء و غیرِ إجزاء در چه است؟ فرقش در این است که اگر ما قائل به إجزاء شدیم، واقع بعد از کشفِ خلاف هم، فعلی نمی‌شود و اگر قائل به إجزاء نشدیم، واقع بعد از کشفِ خلاف، فعلی می‌شود، پس در ظرفی که هنوز کشفِ خلاف نشده چه قائل به إجزاء شویم و چه قائل به إجزاء نشویم، حکم واقعی، فعلی نیست، و تفاوت فقط در بعد از کشفِ خلاف می‌باشد.

(وهو منفىٌّ فى غیر موارد الإصابة)، یعنی این حکمِ فعلی بعثی، نفی می‌شود در مواردِ إصابة و آنجایی که اماره بر خلاف باشد؛ مثلاً نماز جمعه در واقع واجب است اما اماره بر حرمتش داریم لذا وجوبِ نماز جمعه، فعلی نمی‌شود زیرا هر جایی که اماره اصابت نکند، آن حکمِ واقعی، فعلی نیست، (وإن لم نقُل بالإجزاء)، حتی اگر کسی قائل به إجزاء نشود؛ زیرا اگر قرار باشد که در این ظرف، فعلی باشد، یعنی مولا اراده داشته باشد، پس ترخیص بر خلاف و عمل به اماره بر خلاف، نقضِ غرض می‌باشد، پس فرق إجزاء و غیرِ إجزاء در کجاست؟ می‌فرماید: (فلا فرقَ بینَ الإجزاءِ وعدمِه إلّا فى سقوط التكلیف بالواقع بموافقة الأمر الظاهری)، فرقشان در این است که اگر کسی قائل به إجزاء شد، تکلیف به واقع با موافقت کردنِ امر ظاهری ساقط می‌شود؛ یعنی اگر کشفِ خلاف هم شد، باز دیگر تکلیفی در کار نیست، (وعدمِ سقوطِه بعد انكشاف عدمِ الإصابة)، وعدمِ سقوطِ تکلیفِ به واقع، بعد از انکشافِ عدمِ اصابة؛ یعنی وقتی کشف خلاف شد، قائل به عدمِ إجزاء هم می‌گوید که تکلیف هست و فعلی هم هست و دیگر بعد از کشف خلاف، آن إنشاء، فعلی شده است؛ امّا چرا تکلیف ساقط شده است؟ (و سقوطُ التكلیفِ ـ بحصولِ غرضه أو لعدمِ إمكان تحصیله ـ)، می‌گوید این تکلیف که ساقط شده ـ به خاطر این که آن غرضِ از حکم استیفاء شده و یا این که دیگر ممکن نیست که غرض استیفاء شود ـ این سقوطِ تکلیف (غیرُ التصویبِ المُجمَع علىٰ بُطلانه)، یعنی این سقوط تکلیف، غیر از تصویبی است که اجماع بر بُطلانش داریم؛ زیرا آن تصویبی که اجماع بر بطلانش هست آن را از اول گفتیم که نیست، قائلِ به إجزاء می‌گوید که حکم هست، بوده و ساقط شده، این غیر از تصویبی است که اجماع بر بطلانش وجود دارد، اما این تصویبِ باطل چه است؟ (وهو خُلُوُّ الواقعة عن الحكم غیر ما أدّت إلیه الأمارة)، این است که واقعة خالی باشد از حکم و هیچ حکمی در واقع نباشد غیر از آنچه که مؤدّای اماره باشد؛ اگر بگوییم که در واقع حکمی هست اما من بر خلافِ این اماره عمل کردم، آن حکم ساقط می‌شود که اجماع بر خلافش هست.

(كیف؟) اصلاً عجیب است که آن کسی که قائل به إجزاء هست را متّهم به تصویب کنند، این مثل این می‌ماند که الآن که روز است، بگویی شب است، زیرا قائل به إجزاء می‌گوید که اگر یک اماره‌ای بر خلافِ اماره رفت یا اگر اماره‌ای قائم شد و شک کردیم که آیا مطابق با واقع است یا نه، اگر به این اماره عمل بکنی، مُجزی است، از اینجا که می‌گوید اگر شک کنی که مطابق با واقع است یا نه، معلوم می‌شود که او واقع را در نظر گرفته که می‌گوید اگر شک کردی مُجزی است و إلّا اگر واقعی نباشد، این شک معنا ندارد، پس یک چیزی را به عنوان واقع در نظر گرفته و می‌گوید اگر شک کردی که این اماره مطابق با او هست یا نه، اگر به این اماره کردی، مُجزی است، و نمی‌شود او را متّهم کرد که واقع را قبول ندارد، (وكان الجهلُ بها ـ بخصوصیتها أو بحكمها ـ مأخوذاً فى موضوعها)، و جهل به این واقعة ـ به خصوصیتِ این واقعة (مثلِ این که بینه قائم می‌شود که این خمر است، حالا جهل داری به این که این خمر است) یا جهل به حکمش داری (مثل این که خبر واحد بگوید که این حرام است، حالا جهل داری که این حرام است یا نه، یعنی ممکن است حلال باشد یعنی باید یک حکم دیگری غیر از این باشد که بگویی ممکن است) ـ می‌گوید این جهل، در موضوعِ اماره أخذ شده، می‌گوید اصلاً اماره‌ای که جهل داری که مطابق با واقع هست یا نه، اگر به این اماره عمل کردی، مُجزی است و نمی‌شود بگویی که او قائل به حکمی در واقع نیست، بنا بر این (فلابدّ مِن أن یكون الحكمُ الواقعى بمرتبته) أى بمرتبة الإنشاء (محفوظاً فیها) أى فى مواردِ الإجزاء (كما لا یخفىٰ)، پس باید حکم واقعی به مرتبهٔ انشاء محفوظ باشد در این مواردِ إجزاء؛ زیرا اگر محفوظ نباشد، دیگر جهل معنا ندارد، و دیگر عدمِ مطابقت معنا ندارد که بگویی جهل داری یا مطابق هست یا مطابق نیست، پس باید یک چیزی باشد که این اماره یا مطابق با آن باشد یا مطابق با آن نباشد.


المائدة: ۹۰

۳

امر اول

امر اوّل: این یک مسألهٔ اصولیهٔ عقلیه می‌باشد

امر اول در دو بحث صحبت می‌کند، بحث اول این است که بحث مقدّمهٔ واجب آیا بحث فقهی است یا اصولی؟ اگر بگوییم بحث فقهی است، پس آقای آخوند! شما یا باید بنویسی ‹کفایةُ الفقه› و یا باید بنویسی ‹کفایةُ الأحکام› و یا باید بحث مقدّمهٔ واجب را حذف کنی، شما کتابِ اصول نوشتی و داری در آن بحث فقهی می‌کنی؟!

مرحوم آخوند می‌فرماید: بحث مقدّمهٔ واجب بحث فقهی نیست؛ اگر این گونه بگوییم: ‹الوضوء مقدّمةٌ للصلاة، ومقدّمةُ الواجب واجبةٌ، فالوضوء واجبٌ› این بحث فقهی می‌شود، زیرا ما از وجوب شرعی مقدّمه بحث کرده‌ایم و با صغری که جمع شود این نتیجه حاصل می‌شود، مانند این که بگوییم: ‹هذا خمرٌ، وکلُّ خمرٍ حرام، هذا حرامٌ›، امّا بحث در ما نحن فیه بحث از مقدّمهٔ واجب نیست، بلکه بحث در این است که ‹هل الملازمة موجودةٌ بین وجوبِ المقدّمة ووجوبِ ذى المقدّمة أو لا؟ ›، بحث ما در این است که آیا ملازمه‌ای بین وجوب مقدّمه و وجوب ذى المقدّمه المقدّمه موجود هست یا چنین ملازمه‌ای نیست، پس بحثِ ما در وجودِ ملازمه است که مسألهٔ اصولی می‌باشد، زیرا مسألهٔ اصولی آن مسأله‌ای است که در طریقِ استنباط واقع می‌شود.

هر مسألهٔ اصولی یک قیاس اقترانی شرطی شکل اوّل دارد، مثلاً می‌گوییم: ‹قام خبرُ الثقة علیٰ حرمةِ شربِ الخمر وکلُّ خبرِ ثقةٍ حجّةٌ› از اینجا ‹حرمتِ شُربِ خمر› را در می‌آوریم.

ما یک استنباط داریم و یک تطبیق؛ استنباط یعنی این کیسه که در آن کبریٰ افتاده، نتیجه در این کیسه نیست بلکه این کیسه در حکم یک پُل است، ولی در تطبیق، خودِ آن نتیجه داخل در کیسه است.

مثلاً می‌گویی: ‹عقدُ الإجارةِ یضمن بصحیحها›، عقدِ اجاره صحیحش ضمان آور است ‹وکلُّ عقدٍ یضمن بصحیحها یضمن بفاسدها›، پس نتیجه می‌گیری که عقدِ اجاره، فاسدش هم ضمان دارد، در اینجا دو تا بسته بندی داریم، یک بستهٔ کوچک که صغری باشد و یک بستهٔ بزرگ که کبریٰ باشد، حالا آن بستهٔ بزرگ را وقتی باز می‌کنیم می‌بینیم که یک چیزی در آن حرکت می‌کند و می‌گوید که من عقدِ اجاره ام، یعنی خودِ عقدِ اجاره در کیسهٔ کبریٰ هست، این را تطبیق می‌گویند، ولی در استنباط این گونه نیست، مثلاً می‌گوید که شما تب دارید، دکتر از این تب استنباط می‌کند که شما عفونت دارید، در این کیسهٔ تب، عفونت وجود ندارد، این را استنباط گویند.

مسائلِ اصولی، مسائلی است که در طریقِ استنباط واقع می‌شود یعنی آن حکم فعلی را که در می‌آورید، داخل در کیسهٔ کبرای اصولی نمی‌باشد؛ اگر شما بحث کنید که ‹مقدّمة الواجب واجبةٌ› این می‌شود بحث فقهی زیرا وقتی این ‹مقدّمةُ الواجب واجبةٌ› را بیرون بریزید این می‌شود مقدّمهٔ صلاة، ولی اگر گفتید ‹هل الملازمة موجودةٌ بین وجوبِ المقدّمة ووجوبِ ذى المقدّمة أو لا؟ › این را اگر بیرون بریزید درست است که یکی از مواردش وجودِ ملازمه بین وجوبِ وضوء و وجوبِ صلاة است امّا خودِ ملازمهٔ بین این دو تا در می‌آید نه وجوبِ وضوء، این ملازمه یک پُل است، یعنی می‌گویید چون ملازمه هست، پس وضوء واجب است، این ‹پس› می‌شود استنباط، به خلافِ این که اگر بحث کنید ‹مقدّمةُ الواجب واجبةٌ›، زیرا وقتی این را بیرون بریزید، یکی از چیزهایی که در می‌آید، وجوبِ وضوء می‌باشد، در اینجا به شما می‌گوییم چه چیزی را استنباط کردید؟ می‌گویید وجوب وضوء را، می‌گوییم این که خودش اینجا هست.

مرحوم آخوند می‌فرماید: بحثِ ما در مقدّمهٔ واجب، بحثِ از ملازمه است نه بحث از وجوب مقدّمه، از ایشان سؤال می‌کنیم: پس چرا می‌گویند مقدّمهٔ واجب، آیا واجب است؟ ایشان می‌فرماید: دنیایی که آدم بخواهد برای عوامُ الناس صحبت کند، این گونه است، شما اگر بگویی ‹هل الملازمة موجودةٌ بین وجوبِ المقدّمة ووجوبِ ذى المقدّمة أو لا؟ › می‌بینی که طرف غش کرد و فقط باید شش ماه تلاش کنی که او عنوان بحث را بفهمد ولی وقتی بگویی ‹هل المقدّمةُ الواجب واجبةٌ أو لا؟ › این بیشتر قابلِ فهم است و این را همه می‌فهمند، لذا برای این که خودمان را به دردسر نیندازیم، عنوان بحث را این گونه گفتیم اما وقتی وارد بحث شویم، کارِ خودمان را انجام می‌دهیم.

۴

تطبیق امر اول

فصلٌ: فى مقدّمة الواجب

وقبل الخوض فى المقصود ینبغى رسم اُمورٍ:

(الأوّل: الظاهر أنّ المهمَّ المبحوث عنه فى هذه المسألة، البحث عن الملازمة بین وجوبِ الشىء ووجوبِ مقدّمته، فتکون المسألةُ اُصولیةً)، آن غرضِ مهمی که در این مسأله از آن بحث می‌شود، بحث از وجودِ ملازمه بین وجوبِ یک چیزی و وجوبِ مقدّمه‌اش می‌باشد، و وقتی بحث از وجودِ ملازمه شد، آن وقت این مسأله، اصولی می‌شود و در طریق استنباط قرار می‌گیرد؛ و (لا) یکون البحث (عن نفسِ وجوبها، کما هو المتوهَّم مِن بعضِ العناوین کى تکون) المسألةُ (فرعیة)، نه این که بحث از خودِ وجوبِ مقدّمه باشد کما این که ممکن است از بعضی از عناوین، این توهُّم به ذهن بیاید (مثل فصلٌ فى مقدّمةِ الواجب) تا این که این مسأله، یک مسألهٔ فرعیهٔ فقهیة شود و تطبیق شود.

سؤال می‌کنیم که آقای آخوند! چرا این گونه فرمودید؟ می‌فرماید برای این که اگر بخواهیم بگوییم که بحث از وجوبِ مقدّمه است، این مناسب با کفایةُ الاصول و مسألهٔ اصولی نیست و باید بگوییم که این بحث، استطرادی است و بحثی است که مربوط به بحثِ اصولی نمی‌باشد، و ما یک بحثی را که می‌توانیم به نحو اصولی مطرح کنیم و داخل در مسألهٔ اصولی باشد، وجهی ندارد که آن را به نحوی بحث کنیم که موردِ اشکال واقع شویم و بعد ناچار شویم و بگوییم که بحث، استطرادی است؟!! پس باید بگوییم که نصفِ بحث‌های کفایة، استطرادی است؛ لذا می‌فرماید (وذلک) یعنی علتِ این که بحث از ملازمة است (لوضوحِ أنّ البحث کذلک لا یناسب الاُصولى)، زیرا واضح است که اگر از وجوب مقدّمه بحث کنیم، این مناسب با مسألهٔ اصولی نیست و مسألهٔ فقهی می‌شود (والاستطراد لا وجهَ له، بعد امکان أن یکون البحث علیٰ وجهٍ تکون مِن [عن] المسائلِ الاُصولیة)، و وجهی برای استطراد نیست وقتی که ممکن باشد که بحث بر نحوی مطرح باشد که مسأله از مسائل اصولی شود یعنی بحث از ملازمه باشد.

تلك الموارد (١) ؛ فإنّ الحكم الواقعيّ بمرتبة (٢) محفوظٌ فيها (٣) ؛ فإنّ الحكم المشترك بين العالم والجاهل، والملتفت والغافل، ليس إلّا الحكم الإنشائيّ المدلول عليه بالخطابات المشتملة على بيان الأحكام للموضوعات بعناوينها الأوّليّة، بحسب ما يكون فيها من المقتضيات، وهو ثابت في تلك الموارد كسائر موارد الأمارات.

وإنّما المنفيّ فيها ليس إلّا الحكم الفعليّ البعثيّ، وهو منفيّ في غير موارد الإصابة وإن لم نقل بالإجزاء.

فلا فرق بين الإجزاء وعدمه إلّا في سقوط التكليف بالواقع بموافقة الأمر الظاهريّ، وعدمِ سقوطه بعد انكشاف عدم الإصابة.

وسقوط التكليف - بحصول غرضه، أو لعدم إمكان تحصيله - غيرُ التصويب المجمع على بطلانه - وهو خلوّ الواقعة عن الحكم غير ما أدّت إليه الأمارة -.

كيف (٤) ؟ وكان الجهل بها - بخصوصيّتها أو بحكمها - مأخوذاً في موضوعها، فلابدّ من أن يكون الحكمُ الواقعيُّ بمرتبة محفوظاً فيها، كما لا يخفى.

__________________

(١) دفع لما يفهم من ظاهر الرسالة ( فرائد الأُصول ١: ١١٩ ) تبعاً لما نقله عن تمهيد القواعد ( ١: ٣٢٢ - ٣٢٣ ) من أن الإجزاء لازم مساوٍ للتصويب الباطل، وعدمُه لازم مساوٍ للتخطئة ( كفاية الأُصول مع حاشية المشكيني ١: ٤٤٣ ).

(٢) أوردنا اللفظة هنا وفي السطر الأخير من البحث وفقاً لما هو المحتمل قوياً من نسخة الأصل، وكما جاءت في نهاية الدراية وحقائق الأُصول ومنتهى الدراية. وفي « ن » وسائر الطبعات: « بمرتبته ».

(٣) هذا مناسبٌ تقريباً لعدم التنافي بين تضادّ الأحكام الواقعية والظاهرية وبين التخطئة... وأما ما يناسب المقام من عدم منافاة الإجزاء للتخطئة، فهو ما أفاده بقوله في آخر بيانه: « وسقوط التكليف... ». ( حقائق الأُصول ١: ٢١٣ ).

(٤) هذا يشبه أن يكون ردّاً على التصويب، لا عدم المنافاة بين الإجزاء والتخطئة. ( حقائق الأُصول ١: ٢١٥ ).

فصلٌ
في مقدّمة الواجب

وقبل الخوض في المقصود ينبغي رسم أُمور:

الأوّل: [ المسألة أُصوليّة عقليّة ]

الظاهر: أنّ المهمّ المبحوث عنه في هذه المسألة البحث عن الملازمة بين وجوب الشيء ووجوب مقدّمته، فتكون مسألة اصوليّة.

لا عن نفس وجوبها - كما هو المتوهّم من بعض العناوين (١) - كي تكون فرعيّة ؛ وذلك لوضوح أنّ البحث كذلك لا يناسب الاصوليّ، والاستطراد لا وجه له، بعد إمكان أن يكون البحث على وجهٍ يكون من المسائل (٢) الاصوليّة.

ثمّ الظاهر أيضاً: أنّ المسألة عقليّة، والكلامَ في استقلال العقل بالملازمة وعدمِه، لا لفظيّةٌ - كما ربما يظهر من صاحب المعالم (٣)، حيث استدلّ على النفي بانتفاء الدلالات الثلاث، مضافاً إلى أنّه ذكرها في مباحث الألفاظ - ؛ ضرورةَ أنّه إذا كان نفس الملازمة بين وجوب الشيء ووجوب مقدّمته ثبوتاً

__________________

(١) كما في تعليقة السيّد القزويني على القوانين: ٩٩: « اختلف القوم في وجوب ما لا يتمّ الواجب إلّا به، وهو المعبّر عنه بمقدّمة الواجب... ».

(٢) أوردنا الجملة عن « ر »، وفي بعض الطبعات: « تكون عن المسائل »، وفي بعضها الأُخرى: « تكون من المسائل ».

(٣) المعالم: ٦٢.

محلَّ الإشكال، فلا مجال لتحرير النزاع في الإثبات والدلالة عليها بإحدى الدلالات الثلاث (١)، كما لا يخفى.

تقسيمات المقدّمة:

الأمر الثاني: انّه ربما تقسّم المقدّمة إلى تقسيمات:

المقدّمة الداخليّة والخارجيّة

منها: تقسيمها إلى الداخليّة، وهي: الأجزاء المأخوذة في الماهيّة المأمورِ بها.

والخارجيّةِ، وهي: الامور الخارجة عن ماهيّته ممّا لا يكاد يوجد بدونه.

وربما يشكل في كون الأجزاء مقدّمةً له وسابقةً عليه، بأنّ المركّب ليس إلّا نفسَ الأجزاء بأسرها (٢).

والحلّ: أنّ المقدّمة هي نفس الأجزاء بالأسر، وذو (٣) المقدّمة هو الأجزاء بشرط الاجتماع، فيحصل المغايرة بينهما.

وبذلك ظهر: أنّه لابدّ في اعتبار الجزئيّة من (٤) أخذ الشيء بلا شرط، كما لابدّ في اعتبار الكلّيّة من اعتبار اشتراط الاجتماع.

وكونُ الأجزاء الخارجيّة - كالهيولى والصورة - هي الماهيّة المأخوذة بشرط لا، لاينافي ذلك ؛ فإنّه إنّما يكون في مقام الفرق بين نفس الأجزاء الخارجيّة والتحليليّة - من الجنس والفصل - و(٥) أنّ الماهيّة إذا أُخذت

__________________

(١) تفصيل هذا الوجه مذكور في مطارح الأنظار ١: ١٩٩ - ٢٠٠.

(٢) نسبه في هداية المسترشدين ٢: ١٦٤ إلى بعض الأفاضل.

(٣) الأولى: ذا المقدّمة. انظر منتهى الدراية ٢: ١٠٤.

(٤) أثبتنا « من » من « ر ».

(٥) الأولى: تبديل واو العاطفة بالباء ليكون بياناً للفرق المزبور، لا مغايراً له، كما هو ظاهر العطف عليه. ( المصدر السابق: ١٠٧ ).