درس کفایه الاصول - جلد اول

جلسه ۷۸: اوامر ۲۸

 
۱

خلاصه مباحث گذشته

۲

شک در طریقیت و سببیت

اگر شک کردیم که آیا امارات از باب طریقیت حجّت است یا از باب سببیت، در اینجا مرحوم آخوند فرمود که گاهی کشف خلاف در وقت است و اُخری در خارج از وقت است، اگر در خارج از وقت باشد، فرمود که إجزاء نیست زیرا من شک دارم که آیا آنچه که مُسقِطِ تکلیف هست او را آوردم یا نیاوردم، استصحاب می‌گوید که نیاوردی، اصل این است که آنچه که مُسقِطِ تکلیف است، إتیان نشده است.

حالا ممکن است کسی بگوید که ما یک اصل دیگری داریم که إجزاء را إقتضاء می‌کند، زیرا مسلک مرحوم آخوند در باب امارات و در باب اصول این است که تکلیفِ واقعی، وقتی که اماره بر خلاف می‌رود، این تکلیفِ واقعی، فعلی نیست یعنی الآن بنده شک دارم که آیا نماز جمعه واجب است یا واجب نیست، اماره‌ای قائم می‌شود بر عدمِ وجوبِ نماز جمعه، ولو فى علم الله نماز جمعه واجب باشد امّا چون اماره بر خلاف رفته، وجوبِ واقعی نماز جمعه، فعلی نیست، حالا وقتی که کشفِ خلاف شد، شک می‌کنم که آیا آن وجوبِ واقعی، فعلی شد یا فعلی نشد، در اینجا استصحاب می‌گوید اصل این است که وجوبِ واقعی، فعلی نیست، زیرا تا حالا که قطعاً فعلی نبوده، الآن هم احتمال می‌دهیم که فعلی نباشد از این جهت که شاید اماره از باب سببیت حجّت بوده و این فعل، وافی به تمام ملاک بوده و ملاک، استیفاء شده، پس احتمال دارد که اماره از باب سببیت حجّت باشد و وافی به تمام یا مُعظمِ ملاک بوده و لذا امر می‌گوید که فعلی نیست، پس ممکن است کسی بگوید که در اینجا استصحابِ عدمِ فعلیتِ تکلیف را بعد از إنکشافِ الخلاف جاری می‌کنیم و اصل این است که این تکلیف بعد از إنکشافِ خلاف، فعلی نیست.

مرحوم آخوند در جواب می‌فرماید: أصالةُ عدمِ فعلیةِ التکلیف بعد الإنکشافِ الخِلاف، این اصل به درد نمی‌خورد زیرا مُسقِط است به خاطر این که ذمّهٔ ما به یک تکلیفی مشغول شده و شک دارم که آیا آن تکلیف، امتثال شد یا نشد، در این صورت اشتغالِ یقینی فراغِ یقینی می‌خواهد، استصحابِ این که این تکلیف بعد از إنکشافِ خلاف هم فعلی نیست، این استصحاب، لازمهٔ عقلی اش این است که پس او مُسقِط بوده، زیرا فعلی نبودنِ تکلیف به خاطر این است که ملاک استیفاء شده و مُسقِط آمده، و لازمهٔ عقلی عدمِ فعلیتِ تکلیف این است که آن تکلیف، مُسقِط بوده، اگر این تکلیف واقعاً الآن فعلی نباشد، معلوم می‌شود که آن اماره از باب سببیت حجّت بوده و مُعظمِ ملاک، إستیفاء شده، و می‌دانیم که مُثبِتاتِ استصحاب هم که حجّت نیست، پس استصحابِ عدمِ فعلیتِ تکلیف به همان بیانی که گفتیم، لازمهٔ عقلی اش این است که این تکلیف در واقع، امتثال شده باشد و مُسقِطش آمده باشد و لوازمِ عقلی استصحاب هم حجّت نیست.

۳

تطبیق شک در طریقیت و سببیت

(وأمّا إذا شُکَّ) فى حجّیة الأمارة (ولم یحرَز أنّها) أى أنّ الأمارة (علىٰ أىِّ الوجهین، فأصالةُ عدمِ الإتیان بما یسقط معه التكلیف، مُقتضیةٌ للإعادة فى الوقت)، امّا اگر در طریقیت و سببیت شک شود و إحراز نشود که اماره بر چه وجهی است (یعنی آیا بر وجه طریقیت است یا بر وجه سببیت)، در اینجا اصل این است که مُجزی نیست، (زیرا می‌گوید: من یک تکلیفی و یک مأمورٌ به واقعی داشتم، حالا شک دارم که این عملی که آوردم آیا مأمورٌ به واقعی را ساقط می‌کند یا نمی‌کند، استصحاب می‌گوید که ساقط نمی‌شود، یعنی قبلاً به عهدهٔ شما این امر بود و حالا نمی‌دانی که نماز با وضوی اَلکلی این امر را ساقط کرد یا نه، اصل این است که آن تکلیف ساقط نمی‌شود با این کاری که من کردم) پس اصل این است که آنچه که تکلیف را ساقط می‌کند، إتیان نشده و این اصل، اقتضای إعاده در وقت دارد (زیرا وقتی نماز با وضوی با اَلکل نخوانده بودم، مُسقِط را نیاورده بودم و الآن هم که نماز با وضوی اَلکلی را خواندم نمی‌دانم که مُسقِط را آوردم یا نیاوردم، اصل این است که إتیان نشده است به آن چیزی که تکلیف با آن ساقط می‌شود و وقتی که إتیان نشد پس این اصل اقتضا دارد که در وقت، اعاده کند، زیرا تکلیفی داشتی و شک داری که مُسقطش آمده یا نه و امتثال کردی یا نه، در اینجا استصحاب می‌گوید که مُسقِط نیامده است).

(واستصحابُ عدمِ كون التكلیفِ بالواقع فعلیاً فى الوقت، لا یجدى ولا یثبت كونُ ما أتىٰ به مُسقِطاً)، (گفته شده اصل این است که تکلیفِ واقعی در وقت، فعلی نیست زیرا تا وقتی که اماره بر خلاف رفته، تکلیف فعلی نبوده زیرا بنا بر مسلک مرحوم آخوند هر وقت اماره بر خلاف برود، تکلیف، فعلی نمی‌شود، وقتی که کشفِ خلاف شد، آن وقت هم احتمال می‌دهیم که فعلی نباشد زیرا ممکن است که اماره فى علم الله از باب سببیت حجّت باشد و وافی به تمام یا مُعظمِ ملاک هم باشد و بگوییم که ساقط شده باشد) اما این استصحاب و این که تکلیف به واقع در وقت فعلی نباشد، این به درد نمی‌خورد، و إثبات نمی‌کند که این فعلی که آوردی، مُسقِط است، (إلاّ علىٰ القول بالأصلِ المُثبِت)، مگر این که بنا بر قول به اصل مثبِت، قائل شویم که مُسقِط است؛ زیرا لازمهٔ عقلی عدمِ فعلیتِ این تکلیف، این است که این فعل مُسقِط باشد، زیرا اگر مُسقِط نبود، تکلیف، فعلی می‌شد به خاطر این که ملاک و غرض، باقی مانده است و لذا تکلیف هم باقی است، امّا این که تکلیف، فعلی نیست، لازمهٔ عقلی اش این است که این فعل مُسقِط باشد و مُثبِتات و لوازمِ عقلی استصحاب هم که حجّت نیست، (وقد عُلِمَ اشتغالُ ذمّته بما یشُکُّ فى فراغِها عنه بذلک المأتىّ)، و حال آن که می‌داند اشتغالِ ذمّه‌اش را به آنچه که شک دارد در فراغِ ذمّه از آن چیز؛ یعنی از آن واقع، بوسیلهٔ این مأمورٌ به ظاهری که آورده، یعنی شک دارد که این مأمورٌ به ظاهری را که إتیان کرده آیا برائتِ ذمّه حاصل شده یا نه، نگویید که اگر این طور باشد پس شما بنا بر سببیت هم دچار مشکل می‌شوید، زیرا بنا بر سببیت هم اشتغالِ ذمّه یقینی است و فراغِ ذمّه مشکوک می‌باشد، شما در اوامر اضطراری هم دچار مشکل می‌شوید زیرا اشتغال ذمّه یقینی بوده و فراغِ ذمّه مشکوک می‌باشد.

بنا بر سببیت، مؤدّای أماره، مأمورٌ به واقعی می‌شود، و در صورتِ اوامر اضطراری، این مأمورٌ به اضطراری، واقعی می‌شود، پس ما در آنجا یک مأمورٌ به واقعی داریم که قطعاً آن را امتثال کردیم، حالا شک داریم که غیر از آن مأمورٌ به واقعی آیا یک مأمورٌ به دیگرِ واقعی هم داریم یا نه؟

به بیان دیگر ما یک مأمورٌ به واقعی اولی داریم و یک مأمورٌ به واقعی ثانوی و یک مأمورٌ به ظاهری داریم، مأمورٌ به واقعی اولی مثلِ نمازِ با وضوء، مأمورٌ به واقعی ثانوی مثل نماز با تیمُّم، در اضطرار، ما یک مأمورٌ به واقعی ثانوی قطعاً داریم و او را هم قطعاً امتثال کرده‌ایم، امّا شک داریم که غیر از او آیا یک مأمورٌ به واقعی اولی هم داریم یا نه، در اینجا برائت می‌گوید که چنین چیزی نداریم؛ یا این که بنا بر سببیت این طور است که ما یک مأمورٌ به واقعی ثانوی داریم که مدلول اماره باشد که قطعاً آن را امتثال کرده‌ایم و یک مأمورٌ به واقعی اوّلی داریم و حالا آنچه که در واقع هست را شک داریم آمده یا نیامده، برائت می‌گوید که نیامده؛ آنجا بنا بر سببیت و در صورتِ اضطرار، شک در اصلِ تکلیف است امّا بنا بر طریقیت و در اینجا شک در اصل تکلیف نیست، بلکه یقین داریم که یک تکلیفی هست منتهىٰ نمی‌دانیم که آن تکلیف آیا مأمورٌ به اولی است یا مأمورٌ به ثانوی است، پس یک تکلیفی قطعاً داریم، زیرا اگر اماره از باب طریقیت حجّت باشد، مأمورٌ به واقعی که تغییر نکرده، بلکه اگر از باب سببیت باشد آن وقت یک مأمورٌ به دیگر درست می‌شود؛ پس یک مأمورٌ به قطعاً داریم و شک داریم که آیا آن مأمورٌ به ساقط شده یا ساقط نشده، که در این صورت قاعدهٔ ‹اشتغال الیقینی یستدعى براءةً یقینیة› جاری می‌شود.

خلاصه این که بناءً علىٰ السببیة و بناءً علىٰ باب الإضطرار، مثلِ کلّی قسمِ ثالث است یعنی یقیناً یک مأمورٌ به داریم که آن هم مأمورٌ به ظاهری باشد یا اضطراری، حالا شک داریم که آیا یک مأمورٌ به دوم هم آمده یا نیامده، در اینجا قاعدهٔ ‹رُفع ما لا یعلمون› و برائت جاری می‌شود، ولکن بناءً علىٰ الطریقیة، اصلاً مأمورٌ به همان است، امّا حالا که شک داریم اماره از باب طریقیت حجّت است یا از باب سببیت، پس شک داریم که آن مأمورٌ به واقعی آیا ساقط شده یا نشده، زیرا اگر از باب طریقیت باشد پس ساقط نشده ولی اگر از باب سببیت باشد، پس ساقط شده است، در اینجا استصحابِ عدمِ إتیان و قاعدهٔ اشتغال می‌گوید که باید دو مرتبه بیاوری.

(وهذا بخلافِ ما إذا عُلم أنّه) أى أنّ المأتىٌّ به (مأمورٌ به واقعاً وشُکَّ فى أنّه یجزى عما هو المأمور به الواقعى الأوّلى، كما فى الأوامر الإضطراریة أو الظاهریة، بناءً علىٰ أن یكون الحجّیة علىٰ نحو السببیة)، این به خلافِ آنجایی است که یقین داریم که این مأمورٌ به ظاهری و این مأتىٌّ به، واقعاً مأمورٌ به است منتهىٰ شک داریم که آیا مُجزی هست از آن چیزی که مأمورٌ به واقعی اولی است یا نه (یعنی ما یک امر واقعی اولی داریم و یک مأمورٌ به واقعی ثانوی و شک داریم که این مأمورٌ به واقعی ثانوی از مأمورٌ به واقعی اولی مُجزی هست یا نه) مانند اوامر اضطراریه (که در آنجا ما یک مأمورٌ به واقعی داریم که اضطراری است)، یا مثلِ اوامر ظاهریه، البته بنا بر این که حجّیت در این اوامر ظاهری بر نحو سببیت باشد (که اگر اماره از باب سببیت حجّت باشد، اینجا یک مأمورٌ به واقعی ثانوی درست می‌شود که من شک دارم این مأمورٌ به واقعی ثانوی را که باید می‌آوردم، حالا مُجزی هست یا مُجزی نیست)، (فقضیةُ الأصلِ فیها) أى فى الاوامر الظاهریة (ـ كما أشرنا إلیه ـ عدمُ وجوبِ الإعادة)، پس مقتضای اصل در اوامر ظاهریة، عدم وجوبِ إعاده است (و مثلِ کلّی قسم ثالث می‌شود، زیرا آن تکلیفی که یقین دارم که ذمّه به او مشغول شده، او را قطع دارم که آوردم زیرا مأمورٌ به اضطراری را آوردم، امّا آنچه که نیاوردم را شک دارم که اصلاً آیا تکلیف به آن شده یا نشده)، (للإتیانِ بما اشتغلت به الذمّة یقیناً)، زیرا آنچه که قطعاً ذمّه به او مشغول شده، آن مأمورٌ به واقعی ثانوی است که آن را قطعاً آورده ام، و آنچه که نیاورم را شک دارم که اصلاً ذمّه به او مشغول شده یا نه)، (وأصالةِ عدمِ فعلیةِ التكلیفِ الواقعى بعدَ رفعِ الإضطرار وكشفِ الخلاف)، و دیگر این که اصلِ عدم فعلیتِ تکلیفِ واقعی بعد از رفع اضطرار و کشف خلاف، جاری می‌شود.

به خلافِ آنجایی که شک دارم آیا از باب سببیت هست یا از باب طریقیت، زیرا اگر شک دارم پس همان چیزی که ذمّه به او مشغول شده را شک دارم که آیا آوردم یا نیاوردم، زیرا آنچه که ذمّه به او مشغول شده، شاید همان تکلیفِ واقعی باشد و این فعلی که من آوردم ممکن است به درد نخورد و اصلاً ممکن است مأمورٌ به نباشد زیرا بنا بر طریقیت که اصلاً این مأمورٌ به نیست، پس مثلِ استصحابِ کلّی قسمِ ثانی می‌شود، زیرا در صورتِ شک، همان چیزی که ذمّه به او مشغول شده، همان را شک دارم که آیا آوردم یا نیاوردم، امّا آنجایی که یقین دارم که ذمّه به او مشغول شده، این طور نیست.

پس در آنجایی که بنا بر سببیت باشد، دو تا مأمورٌ به هست که یکی یقینی است که قطعاً آورده ام و یکی هم شک در اصلش هست و برائت جاری می‌کنم، امّا آنجایی که شک دارم آیا از باب سببیت است یا از باب طریقیت، همان چیزی که ذمّه به او مشغول شده، همان را شک دارم که آیا آوردم یا نیاوردم؛ تا اینجا مربوط به آنجایی بود که کشفِ خلاف در وقت شود.

امّا اگر کشفِ خلاف در خارج از وقت شد، مثل این که اماره قائم شد بر وجوبِ نماز جمعه و بعد از چند ماه به یک روایتی بر خورد کردیم که نماز جمعه در دورانِ غیبت وجوب ندارد و مُجزی از نمازِ ظهر نیست، در اینجا مرحوم آخوند می‌فرماید که مقتضای قاعده، برائت می‌باشد و مُجزی است، زیرا آنچه که ذمّهٔ من به او مشغول شده او قطعاً ساقط شده، زیرا انسان چه نماز بخواند و چه نخواند، وقتی که مغرب شود، آن وجوب ساقط می‌شود و قضائش یک امرِ جدید است، پس آن تکلیفی که ذمّه قطعاً به او مشغول شده، آن تکلیف قطعاً از بین رفته، حالا یا با امتثال از بین رفته و یا زمانش گذشته، امّا این تکلیف و این قضاء، یک امر جدید می‌خواهد، و شک داریم که امر جدید آیا آمده یا نیامده، به مقتضای ‹رُفع ما لا یعلمون› می‌گوییم که چنین امری نیامده.

پس تفاوتِ اینجا با إعادهٔ در وقت این شد که در آنجایی که کشفِ خلاف در وقت است، همان تکلیفی که ذمّه من به او مشغول شده، همان را احتمال می‌دهم که باقی باشد، ولی در اینجا آن تکلیف قطعاً افتاده حالا یا اماره از باب سببیت حجّت بوده و مُجزی بوده و افتاده و یا اگر از باب طریقیت هم بوده که الآن وقتش تمام شده، (اگر کسی گفت که قضاء تابعِ أداء است در این صورت قاعدهٔ اشتغال حاکم است و باید قضاء کند).

(وأمّا القضاءُ به) أى بالمأمورٌ به الواقعى (فلا یجب بناءً علىٰ أنّه فرضٌ جدید)، امّا قضاء به این مأمورٌ به واقعی واجب نیست بنا بر این که قضاء به امر جدید باشد (و تابعِ أداء نباشد و امرِ سابق فایده‌ای نداشته باشد.

امّا در این که قضاء به امر جدید است، در موضوعِ این قضاء محلّ کلام است که بر چه کسی قضاء واجب است، آیا بر کسی واجب است که واقع از او فوت شده یا بر کسی واجب است که واقع را نیاورده، پس موضوعِ قضاء آیا امرِ عدمی است یعنی ‹مَن لم یأتِ بالمأمورٌ به فعلیه القضاء›، یا این که ‹مَن فاتَتهُ الفریضة فلیقْضِها›، اگر کسی گفت که موضوع قضاء، عدمِ إتیان به واقع است، باز اینجا هم قضاء واجب می‌شود زیرا اصل این است که آن مأمورٌ به را من امتثال نکردم و اصل این است که آنچه که مُسقِطِ تکلیف بوده را در وقت نیاوردم، شارع هم فرموده هر کسی که مُسقِطِ تکلیف را نیاورد، قضاء بر او واجب است، پس در این صورت موضوعِ قضاء إحراز می‌شود، امّا اگر کسی گفت که موضوعِ وجوبِ قضاء، فوتِ فریضه است، پس استصحابِ عدمِ إتیان، فوت را إثبات نمی‌کند، زیرا فوت، یک نوع عدمِ خاص است یعنی از دست رفتن، مثلاً یک کسی بگوید که ما امروز مغازه را باز کردیم، می‌تواند بگوید که کاسبی نکردیم ولی نمی‌تواند بگوید که امروز از دستِ ما رفت، زیرا اگر مغازه را باز هم می‌کرد چیزی از پول به دستش نمی‌آمد، فوت یعنی از دست رفتن و این بوسیلهٔ استصحابِ عدمِ إتیان، إثبات نمی‌شود.

لذا مرحوم آخوند می‌فرماید (امّا القضاء فلا یجب...) یعنی قضاء به دو شرط واجب نمی‌شود، یکی بنا بر این که این قضاء یک فرضِ جدید باشد و دوم این که (وكان الفوتُ المعلَّق علیه وجوبُهُ، لا تُثبِتُ بأصالةِ عدمِ الإتیان إلاّ علىٰ القول بالأصلِ المُثبِت)، و این که این فوتی که وجوبِ قضاء بر آن معلَّق شده، بوسیلهٔ استصحابِ عدمِ إتیان، إثبات نشود، مگر بنا بر قول به اصل مثبت؛ زیرا فوت، لازمهٔ عقلی چنین اصلی است، مثلاً الآن نمی‌دانی که این قرص را خوردی یا نخوردی، اصل این است که نخورده باشی، این اثبات نمی‌کند که مصلحتِ قرص از دستت رفته باشد زیرا این لازمهٔ عقلی اش می‌باشد که اگر واقعاً نخورده باشی، آن وقت مصلحتِ قرص از دستت رفته و لوازمِ عقلی استصحاب، حجّت نمی‌باشد، (وإلاّ فهو واجبٌ) و إلّا اگر بگویید که قضاء به امر جدید نیست یا اگر به امر جدید است امّا موضوعش عدمِ إتیان است، پس این قضاء واجب می‌شود، (كما لا یخفىٰ علىٰ المتأمِّل، فتأمَّل جیداً).

(ثمّ إنّ هذا كلُّه فیما یجرى فى متعلَّقِ التكالیف مِن الأماراتِ الشرعیة والاُصولِ العملیة)، این مطالب در آن چیزهایی است که جاری می‌شود در متعلَّقِ تکالیف از اماراتِ شرعیة و اصولِ عملیه.

۴

عدم اجزاء در اصول و امارات جاریه در اثبات اصل تکلیف

یک وقت هست که این اصول عملیه و این امارات در متعلَّقِ تکلیف جاری می‌شوند، مثلِ این که مثلاً اماره بیاید و بگوید که متعلَّقِ وجوب، نمازِ جمعه است یا بگوید که این لباسِ تو طاهر است یا بگوید که تو وضوء داری، امّا یک وقت هست که اماره یا اصل در خودِ موضوع است و إثباتِ تکلیف می‌کند، مثلاً شما الآن نمی‌دانی که آیا ماه رمضان هست یا نیست، در اینجا استصحاب جاری می‌کنی و استصحاب، موضوعِ وجوب را درست می‌کند و یک وجوبی درست می‌کند، این به خلافِ آن اماره‌ای است که خبر می‌دهد که لباست طاهر است که او وجوبِ جدید درست نمی‌کند بلکه می‌گوید که متعلَّقِ وجوب که صلاةِ با وضوء است، الآن مُحرَز می‌شود، پس تارةً بوسیلهٔ اماره و اصل، متعلَّقِ تکلیف إحراز می‌شود و اُخری اصلِ تکلیف و موضوع تکلیف إحراز می‌شود، مثلاً اماره‌ای که بر وجوبِ صلاةِ جمعه در زمانِ غیبت قائم می‌شود، این اماره دو تقدیر دارد که بنا بر یک تقدیر، مُثبِتِ متعلَّق می‌شود و بوسیلهٔ آن إحراز متعلَّق می‌شود و بر یک تقدیر، این اماره از باب اماره و اصلی می‌شود که بوسیلهٔ او إثباتِ اصلِ تکلیف می‌شود.

یک وقت هست می‌گوییم که انسان در هر روز یک وجوب بیشتر ندارد یعنی پنج تا نماز، واجب است، صبح، ظهر، عصر، مغرب و عشاء، بنا بر این فرض، اماره‌ای که می‌گوید نمازِ جمعه در زمانِ غیبت واجب است، این اماره، متعلَّقِ تکلیف را إحراز می‌کند و می‌گوید ‹ای کسی که می‌دانی وجوب هست، آن وجوب به نمازِ جمعه تعلُّق گرفته است›، امّا یک وقت هست که شما چنین علمی از خارج نداری و اشکال ندارد که شش تا وجوب باشد، پس اگر شش تا وجوب بود، آن وقت این اماره إثباتِ وجوب می‌کند و می‌گوید ‹نمازِ جمعه واجب است› و نمی‌گوید که متعلَّقِ تکلیف چه است بلکه این اماره، یک وجوب درست می‌کند، فوقش اگر نمازِ ظهر هم باشد، پس یک وجوبِ آخر می‌شود و دو تا وجوب می‌شود.

پس اگر گفتیم هر مکلَّفی در شبانه روز به پنج نماز بیشتر مکلَّف نیست، پس این اماره‌ای که بر وجوبِ نماز جمعه قائم می‌شود، از قبیلِ إحراز کننده متعلَّق می‌شود، زیرا می‌گوید ‹من وجوب نمی‌آورم، و آن وجوبی که تو می‌دانی هست، متعلَّقَش نمازِ جمعه است›، امّا اگر کسی بگوید: ما قبول نداریم هر مکلفی در شبانه روز پنج تا وجوب دارد بلکه ممکن است شش تا وجوب داشته باشد، که در این صورت، اماره‌ای که بر وجوبِ نماز جمعه قائم می‌شود، إحراز کنندهٔ اصلِ بوده و وجوب را إحراز می‌کند.

حالا این امارات و اصول عملیه‌ای که در إثباتِ اصلِ تکلیف جاری می‌شوند، مانند این که اماره‌ای بر وجوب صلاة جمعه یا بر حرمتِ شُربِ عصیرِ عِنَبی قائم شود، این‌ها آیا مُجزی هستند یا نه؟

موردِ قبلی کاری با اصل تکلیف نداشت، بلکه آن تکلیفی که بود، تنبیه به متعلَّقَش داده می‌شد، مثلاً می‌گفت ‹شارع، نمازِ با طهارت از تو خواسته و من (اماره) می‌گویم که با طهارت آوردی›، یا مثلاً ‹شارع، نمازِ با لباسِ پاک از تو خواسته و من می‌گویم که لباست پاک بوده است›؛ امّا اگر اماره بر اصل تکلیف قائم شود، مطلقاً إجزاء وجود ندارد.

ولا يخفى: أنّ قضيّة إطلاق دليل الحجّيّة على هذا هو الاجتزاء بموافقته أيضاً.

هذا في ما إذا أُحرز أنّ الحجيّة بنحو الكشف والطريقيّة، أو بنحو الموضوعيّة والسببيّة.

حكم الإجزاء في ما إذا شكّ في السببيّة والطريقيّة

وأمّا إذا شكّ (١) ولم يحرز أنّها على أيّ الوجهين، فأصالةُ عدم الإتيان بما يسقط معه التكليف مقتضيةٌ للإعادة في الوقت.

واستصحاب عدم كون التكليف بالواقع فعليّاً في الوقت لا يُجدي (٢)، ولا يُثبت كونَ ما أتى به مُسقطاً، إلّا على القول بالأصل المثبت، وقد علم اشتغال ذمّته بما يشكّ في فراغها عنه بذلك المأتي.

وهذا بخلاف ما إذا علم أنّه مأمورٌ به واقعاً، وشكّ في أنّه يجزئ عمّا هو المأمور به الواقعيّ الأوّليّ - كما في الأوامر الاضطراريّة أو الظاهريّة، بناءً على أن تكون الحجّيّة على نحو السببيّة -، فقضيّةُ الأصل فيها - كما أشرنا إليه (٣) - عدمُ وجوب الإعادة ؛ للإتيان بما اشتغلت به الذمّة يقيناً، وأصالةِ عدم فعليّة التكليف الواقعيّ بعد رفع الاضطرار وكشف الخلاف.

وأمّا القضاء فلا يجب، بناءً على أنّه فرضٌ جديد، وكان (٤) الفوتُ المعلّق عليه وجوبُه لا يثبت بأصالة عدم الإتيان إلّا على القول بالأصل المثبت، وإلّا فهو واجب، كما لا يخفى على المتأمّل، فتأمّل جيّداً.

__________________

(١) في الأصل: إذا شكّ فيها، وفي طبعاته مثل ما أثبتناه.

(٢) في الأصل: فعلياً لا يجدي، وفي طبعاته كما أثبتناه.

(٣) حين قال آنفاً في الصفحة ١٢٤: وإلّا فالأصل، وهو يقتضي البراءة من إيجاب الإعادة.

(٤) الأولى أن يقال: « وعدم ثبوت الفوت المعلّق عليه وجوبه بأصالة عدم الإتيان ». ( منتهى الدراية ٢: ٨٤ ).

ثمّ إنّ هذا كلّه في ما يجري في متعلّق التكاليف، من الأمارات الشرعيّة والأُصول العمليّة.

عدم الإجزاء في الأُصول والأمارات الجارية في إثبات أصل التكليف

وأمّا ما يجري في إثبات أصل التكليف - كما إذا قام الطريق أو الأصلُ على وجوب صلاة الجمعة يومها في زمان الغيبة، فانكشف بعد أدائها وجوبُ صلاة الظهر في زمانها - فلا وجه لإجزائها مطلقاً، غاية الأمر أن تصير صلاة الجمعة فيها أيضاً ذاتَ مصلحة لذلك، ولا ينافي هذا بقاء صلاة الظهر على ما هي عليه من المصلحة، كما لا يخفى، إلّا أن يقوم دليلٌ بالخصوص على عدم وجوب صلاتين في يومٍ واحد.

تذنيبان:

١ - عدم الإجزاءفي صورة القطع بالأمر خطأً

الأوّل: لا ينبغي توهّم الإجزاء في القطع بالأمر في صورة الخطأ ؛ فإنّه لا يكون موافقة للأمر فيها، وبقي الأمر بلا موافقة أصلاً، وهو أوضح من أن يخفى.

نعم، ربما يكون ما قطع بكونه مأموراً به مشتملاً على المصلحة في هذا الحال، أو على مقدارٍ منها ولو في غير الحال، غير ممكن مع استيفائه استيفاءُ الباقي منها (١)، ومعه لا يبقى مجال لامتثال الأمر الواقعيّ، وهكذا الحال في الطرق.

فالإجزاء ليس لأجل اقتضاء امتثال الأمر القطعيّ أو الطريقيّ للإجزاء، بل إنّما هو لخصوصيّة اتّفاقيّة في متعلّقهما، كما في الإتمام والقصر، والإخفات والجهر.

٢ - الإجزاء لا يوجب التصويب

الثاني: لا يذهب عليك أنّ الإجزاء في بعض موارد الأُصول والطرق والأمارات - على ما عرفت تفصيله - لا يوجبُ التصويبَ المجمعَ على بطلانه في

__________________

(١) أثبتنا الكلمة كما وردت في « ن » وسائر الطبعات، وفي الأصل: منه.