درس کفایه الاصول - جلد اول

جلسه ۶۶: اوامر ۱۳

 
۱

خلاصه مباحث گذشته

کلام در این بود که آیا می‌شود به اطلاق صیغهٔ امر تمسک کرد برای اثبات توصلیة و این که در سقوط این واجب و تحصیلِ غرض از این واجب و موافقتِ این واجب، قصد امر و قصد قربت لازم نیست، یا نمی‌شود تمسک کرد؟

مرحوم آخوند فرموند که قبل از ورود در بحث باید نکاتی را تذکر دهیم، نکتهٔ اولىٰ تعریف تعبّدی و توصّلی بود، نکتهٔ دوم این بود که قصد قربت به معنای قصد امتثال امر، أخذش در متعلّق تکلیف ممکن نیست، نه شرطاً و نه شطراً و نه با یک امر و نه با دو امر.

۲

مقدمه سوم

نکتهٔ سوم این است که تقابل بین اطلاق و تقیید، تقابل بین ملکه و عدم ملکه است.

تقابل بر چهار قسم است: تقابل سلب و ایجاب و تقابل تناقضی مثلِ وجود شئ و عدمش، و یکی تقابل ملکه و عدم ملکه که فرقش با سلب و ایجاب این است که تقابل ملکه و عدم ملکه یعنی عدمِ شیئی منتهىٰ در محلّی که قابلیت برای ملکه دارد، لذا فرقش با تقابل سلب و ایجاب این است که تقابل سلب و ایجاب، امران وجودی و عدمی هستند که لا یجتمعان و لا یرتفعان، ولی در ملکه و عدم ملکه، امران وجودی و عدمی هستند که لا یجتمعان و لکن یجوز أن یرتفعا معاً، مثلِ آنجایی که قابلیت برای ملکه نباشد، مثلاً این بلندگو نه عالم است و نه جاهل است، نه اعمىٰ است و نه بصیر، پس در تقابل ملکه و عدم ملکه، عدمِ ملکه در جایی صدق می‌کند که قابلیت ملکه وجود داشته باشد و إلاّ نه ملکه صدق می‌کند و نه عدم ملکه؛ تقابل سوم تقابل تضادّ است یعنی وصفان وجودیان بینهما بونٌ بعید و بر محلّ واحد عارض می‌شوند لا یجتمعان، البته ممکن است لا یرتفعان هم باشد مثلِ حرکت و سکون که لا یرتفعان است، فرقش با نقیضین این است که در آنجا امر وجودی و عدمی است ولی در تضادّ، دو تا امر وجودی است، و یکی هم تقابل تضایف است که دو تا امر وجودی هستند که تعقُّلِ هر کدام مستلزم تعقُّل دیگری است مثل اُبوّة و بُنوّة، علّیت و معلولیت و...

حالا تقابل اطلاق و تقیید، تقابل ملکه و عدم ملکه است یعنی اطلاق، عبارتست از عدم قید در جایی که قابلیت تقیید وجود داشته باشد، امّا اگر جایی قابلیتِ تقیید وجود نداشته باشد، نه تقیید صدق می‌کند و نه اطلاق؛ ما نحن فیه از صغریاتِ این کبراست، یعنی وقتی مولا می‌فرماید ‹أقیموا الصلاة› اگرمثلاً شک کردیم که در نماز، قصد قربت معتبر است یا نه، نمی‌توانیم بگوییم که ‹أقیموا الصلاة› قید به قصد قربت نکرده، حالا اگر کسی بپرسد آیا مقید است؟ می‌گوییم نه و محال است که مقید باشد، و اگر بپرسد آیا مطلق است؟ می‌گوییم نه، زیرا اطلاق عبارتست از عدم قید در جایی که قابلیتِ تقیید وجود دارد و جایی که قابلیت تقیید وجود ندارد، نه اطلاق صدق می‌کند و نه تقیید.

پس در مانحن فیه بعد از آن که در مقدّمهٔ دوم ثابت شد که تقییدش محال است، در مقدّمهٔ سوم هم ثابت می‌شود که اطلاقش محال است، لذا اطلاق لفظی ندارد، بله اطلاقِ مقامی ممکن است یعنی مثلِ آنجایی که مولا در مقام بیانِ جمیع چیزهایی باشد که در غرضش دخیل است، می‌گویی که نمی‌تواند، می‌گوییم ولو این که به خطاب إخباری بگوید، مثلاً می‌تواند بگوید که این مأمورٌ بهِ من، غرضِ از او حاصل نمی‌شود مگر با قصد قربت، پس اگر مولا در یک جایی در مقام بیانِ جمیع ما له دخلٌ فی غرضه باشد و قیدی ذکر نکند، مقتضای اطلاق مقامی این است که این قید در غرض، دخیل نیست.

دو تا مطلب خلط نشود، یک وقت هست که مولا در مقام بیان جمیع آن چیزهایی است که در متعلَّق تکلیفش أخذ شده، در اینجا نمی‌توان توصلیة را ثابت کرد، زیرا گفتیم که قصد قربت در متعلَّق تکلیف أخذ نشده و محال است که أخذ شود ولی اگر مولا در مقام بیان جمیع خصوصیاتی باشد که در غرضِ او دخل دارد، آن را قطعاً می‌تواند ذکر کند ولو بخطابٍ آخر، مثلِ خطابِ إخباری، یعنی بگوید که این غرضِ من بدون قصد قربت حاصل نمی‌شود.

۳

نکته

ممکن است شما بگویید: چرا مرحوم آخوند این قدر خودش و ما را اذیت کرد، ما با الفاظ که دعوا نداریم، اگر اطلاق لفظی نشد آن وقت اطلاق مقامی جاری می‌کنیم!

می‌گوییم: یک فرقی هست، اطلاق لفظی، علی القاعده است یعنی هر جایی که ما شک کنیم که آیا مولا در مقام بیان هست یا نه، اصل اوّلی این است که مولا در مقام بیان است، اما اطلاق مقامی احرازش قرینه می‌خواهد و دلیل می‌خواهد یعنی اگر شک کردیم که آیا مولا در مقام بیان جمیع ما له دخلٌ فی غرضه هست یا نه و قرینه‌ای بر آن نباشد، اصلِ اوّلی این است که در مقام بیان نیست، پس اطلاق لفظی، اثباتش و احرازش سهلُ المؤونة است ولی اطلاق مقامی، اثباتش و احرازش صعبُ المؤونة و مشکل است، اطلاق لفظی به چه می‌گوییم؟ یعنی خودِ این لفظ، دلالت می‌کند، اطلاق مقامی به چه می‌گوییم؟ به این مقام مولا و سکوتش نه این لفظ و لفظ دلالت نمی‌کند، این که مولا در مقام بیان جمیع ما له الدخل است و ساکت شده، این سکوتش و عدم بیانش به علاوهٔ در این مقام بودن، دلالت می‌کند، لذا می‌فرماید که بله، اگر ما یک جایی بتوانیم اطلاق مقامی را احراز کنیم، آن وقت می‌توانیم به آن تمسک کنیم و بگوییم که قصد قربت دخیل نیست.

۴

مقتضای اصول علمیه

می‌فرماید: از اینجا روشن شد که تمام اموری که مثل قصد قربت هستند از انقسامات ثانویه و از قیود ثانویه می‌باشند، یعنی از قیودی هستند که بعد از تعلُّقِ امر، تعلُّق پیدا می‌کند مثل قصد وجه.

مثلاً بعضی‌ها سوîال می‌کنند که ما در موقع نیت آیا بگوییم ‹چهار رکعت نماز واجب قربتاً إلی الله می‌خوانم› یا این که قید واجب را نگوییم؟ یعنی قصد وجه و قصد تمییز در عبادت آیا معتبر است یا معتبر نیست؟ اگر معتبر باشد، باید نیتش را بکند ولو این که بر زبان نیاورد ولی اگر معتبر نباشد، نیتش لازم نیست، ولو این که کسی یک عمر خیال می‌کرده که نماز ظهر مستحبّ است، این کافی است چون قصد وجه و قصد تمییز معتبر نیست، قصد وجه یعنی این امری که مولا کرده چه امری است، آیا امر وجوبی است یا امر استحبابی است؟، اما قصد تمییز یعنی مصداقِ این واجب، یعنی این فعل آیا مصداق این واجب است یا نه؟

مثال برای جایی که قصد وجه ممکن باشد ولی قصد تمییز ممکن نباشد مانند نماز ظهر و جمعه که می‌دانیم یکی از این‌ها واجب است اما کدام است را نمی‌دانیم، در امرِ وجوبی، امر، وجهش وجوبی است ولی مصداقِ واجب معلوم نیست، ظهر و جمعه، قصر و اتمام، و... همهٔ این‌ها قصد وجه دارد ولی قصد تمییز ممکن نیست.

پس قصد وجه و قصد تمییز، این‌ها نیز مثل قصد قربت می‌باشند، یعنی نمی‌توان به اطلاق خطاب تمسّک کرد برای اثباتِ این که قصد وجه معتبر نیست یا قصد تمییز معتبر نیست کما این که به اطلاق خطاب نمی‌توان تمسک کرد در این که آیا قصد قربت معتبر است یا معتبر نیست ولی به اطلاق مقامی می‌توان تمسّک کرد.

۵

تفصیل بین قیود

منتهىٰ مرحوم آخوند می‌فرماید که یک فرقی بین قصد وجه و قصد تمییز و قصد قربت وجود دارد، آن فرق این است:

قیودی که در مقام امتثال دخیل است، دو قسم است، یک قسم قیودی است که ممّا یغفل عنه العامّة است و اصلاً به ذهن مردم نمی‌رسد و نوع مردم از آن قیود غافلند، مثلِ این که اگر در نماز معتبر باشد که وقتی انسان نماز می‌خواند، یک دستش به گوشش باشد، خداوند سبحان اصلاً این را بیان نفرموده و این اصلاً به ذهن کسی نمی‌آید، اما یک قیودی هست که مردم احتمال می‌دهند منتهىٰ دلیل ندارد، مثلاً به ذهن می‌آید که نمازی که مزاحمت برای مردم ایجاد کند، باطل است، امّا آن قیودی که نوع مردم غافلند، آن قیود را شارع حتماً باید بیان بفرماید و اگر بیان نفرمود کشف می‌شود که این قیود، دخیل نیستند، امّا قیودی که عامّه از آن غافل نمی‌باشند و شارع بیان نفرمود ولی مردم آن قیود را احتمال دهند، عقل می‌گوید که چون احتمال می‌دهی باید بیاوری.

در قصد وجه و قصد تمییز، اصلاً مردم غافلند که قصد وجه باید در نماز معتبر باشد و مثل گوش گرفتن است، لذا این موارد اگر لازم باشد، قطعاً شارع باید ان را بیان بفرماید و اگر نفرمود، قصد وجه معتبر نیست، ولی قصد قربت این طور نیست و خیلی از مردم می‌گویند که احتمال دارد که شارع امر کرده عبادت را برای این که تقرّب به خدا بجوییم، پس چون احتمالِ دخالتش هست، لذا شارع می‌تواند به حکم عقل اکتفا بکند و آن را بیان نکند، عقل می‌گوید که هر چیزی که احتمال می‌دهی در غرض مولا دخیل باشد، آن را باید در مقامِ امتثال لحاظ کنی و بیاوری، زیرا عقل می‌گوید که باید طوری امر مولا را امتثال کنی که محصِّلِ غرض مولا باشد، لذا اگر شما احتمال می‌دهی که در غرض مولا مثلاً آب سرد دخیل باشد، باید آب سرد بیاوری؛ امّا قصد وجه را مردم احتمال نمی‌دهند و به این جهت آنجا می‌شود به اطلاق مقامی تمسک کرد و اثبات کرد که قصد وجه دخیل در غرض نیست ولی در قصد قربت نمی‌شود تمسک کرد.

۶

تطبیق مقدمه سوم

(ثالثتُها: أنّه إذا عرفتَ ـ بما لا مزیدَ علیه ـ)، وقتی شناخت پیدا کردی به آن مطلبی که نمی‌توان بر آن مطلب افزود؛ چه چیزی شناختی؟ (عدمَ إمكانِ أخذ قصدِ الإمتثال فى المأمور به أصلاً)، دانستی که ممکن نیست قصد امتثال یا قصد امر در مأمورٌ به أخذ شود اصلاً؛ یعنی نه به نحو جزئیت و نه به نحو شرطیت و نه با یک امر و نه با دو امر، حالا وقتی که این مطلب را شناختی، (فلا مجالَ للإستدلال بإطلاقه ـ ولو كان) الإطلاقُ (مسوقاً فى مقام البیان ـ علىٰ عدم اعتباره)، پس مجالی نیست برای این که استدلال بکنیم به اطلاق مأمورٌ به بر عدم اعتبارِ قصد امتثال، و اگرچه که اطلاق در مقام بیان آورده شده باشد؛ یعنی هر اطلاقی که شما می‌خواهی بگیری حتّىٰ آن جاهایی که تقیید ممکن است، یک شرطی دارد که مولا باید در مقام بیان باشد، لذا اگر از کسی بپرسید: نجاست آیا در نماز مانع است؟ می‌گوید: نه، زیرا قرآن می‌فرماید ‹أقیموا الصلاة› و مطلق است، به او می‌گوییم: به این اطلاق نمی‌شود تمسک کرد، نه به جهتِ این که نجاست أخذش ممکن نیست بلکه به جهتِ این که مولا در مقام بیان نیست و در این آیهٔ شریفه، مولا فقط به قصد تشریع بیان می‌فرماید و در مقام بیانِ خصوصیاتِ قیود نیست، لذا هر اطلاقی یک شرط دارد که مولا در مقام بیان باشد یعنی بخواهد با کلامش، قیود و خصوصیاتِ مرادش را تفهیم کند، علاوه بر این یعنی حتّی اگر مولا در مقام بیان هم باشد، باز در تعیین تعبّدی و توصّلی، جای تمسک به إطلاق نیست زیرا آن مقدّمهٔ دوم را ندارد که یکی دیگر از مقدّمات حکمت این است که امکانِ تقیید باشد، (كما هو أوضح مِن أن یخفىٰ)، چرا أوضح است؟ زیرا تقابل اطلاق و تقیید، تقابل ملکه و عدم ملکه است و هر کجا ملکه محال باشد، عدم ملکه هم محال می‌شود، (فلا یكادُ یصحّ التمسّکُ به إلّا فیما یمكن اعتباره فیه)، پس تمسک به این اطلاق صحیح نیست مگر در چیزی که ممکن باشد اعتبارِ آن چیز در مأمورٌ به؛ اگر کسی مثلاً بگوید: ‹أحلّ الله البیع› اطلاق دارد یعنی چه بیع تلفونی و چه غیر تلفونی حلال است، می‌گوییم: چنین اطلاقی محال نیست زیرا مولا می‌تواند در این عبارت، بیعِ غیر تلفونی را مقید کند و حال آن که نکرده ولی در ما نحن فیه مولا چون نمی‌تواند صلاة را به قصد قربت مقید کند، پس اطلاق هم ندارد.

(فانقدح بذلک أنّه لا وجهَ لاستظهار التوصُّلیة مِن إطلاق الصیغة بمادّتها)، با این مقدّمهٔ ثالثه روشن شد که کسی نمی‌تواند توصُّلیت را استظهار کند یعنی بگوید قصد قربت معتبر نیست و این را از إطلاق صیغه به سبب مادّه‌اش استظهار کند؛ یعنی وجهی ندارد که بگوید در « یا أیها الذین آمنوا صوموا »، در اینجا نمی‌شود به این مادّهٔ صیام تمسُّک کرد و بگوییم که قصد قربت معتبر است و یا در « کتب علیکم الصیام کما کتب علی الذین من قبلکم » در اینجا به این آیه نمی‌شود تمسک کرد در این که قصد قربت لازم نیست، زیرا در جایی می‌شود این مطلب را قصد کرد که مولا می‌توانست آن را بنویسد ولی وقتی مولا نمی‌تواند بنویسد و هر کجا تقیید محال شد، اطلاق هم محال است، (ولا) وجهَ (لاستظهار عدم اعتبار مثل الوجه ـ ممّا هو ناشٍ مِن قِبَل الأمر ـ مِن إطلاق المادّة فى العبادة لو شُکّ فى اعتباره فیها) أى شُکّ فى اعتبار قصد الوجه فى العبادات؛ و وجهی نمی‌باشد بر استظهارِ عدم اعتبار قصد وجه ـ از آن چیزهایی که ناشی می‌شوند از قِبَل امر، زیرا قصد وجه نیز مانند قصد قربت، از قیود ثانویه است و تا امری نباشد معنا ندارد که بگوییم امر مولا آیا وجوبی است یا استحبابی ـ و نمی‌توانیم استظهار کنیم از اطلاقِ مادّهٔ امر و بگوییم که قصد وجه معتبر نیست (وجه یعنی عنوان که این امرِ مولا آیا عنوانش وجوبی است یا استحبابی) در صورتی که شک شود در اعتبار قصد وجه در عبادات؛ امّا چرا نمی‌شود؟ زیرا تقییدش به قصد وجه ممکن نیست، این در مورد اطلاق مقامی بود.

۷

تطبیق نکته

(نعم إذا كان الآمر فى مقامٍ بصدد بیان ما له دَخْلٌ فى حصول غرضه، وإن لم یكن له دخْلٌ فى متعلّق أمره، ومعه سَكَتَ فى المقام ولم ینْصَبْْ دلالةً علىٰ دخْل قصد الإمتثال فى حصوله) أى فى حصول غرضه، (كان هذا) السکوت (قرینةً علىٰ عدم دخْله) أى عدم دخْل قصد الامتثال (فى غرضه، وإلاّ) أى وإن کان قصدُ الامتثال دخیلاً فى غرضِ الآمر، (لَكان سكوتُهُ نقضاً له) أى نقضاً لغرضه (وخلافَ الحكمة)، می‌فرماید: بله اگر آمِر در جایی و در مقامی به صدد بیان تمام چیزهایی باشد که دخیل در غرضش باشد و اگرچه دخیل در متعلّقِ امرش نباشد (یعنی از قیود واجب نباشد ولی از قیود غرض باشد، یک قیدی می‌تواند قید واجب باشد مثل طهارت و یک قیدی قیدِ واجب است ولی نمی‌تواند آن را در تکلیف أخذ کند ولی در غرضش دخیل است یعنی این صلاتی که ‹قربان کلّ تقی است›، موقعی ‹قربان کلّ تقی› می‌شود که با قصد قربت إتیان شود) و مولا در مقام بیان این است که تمام قیودی را که در غرضش دخیل است را بیان کند (ولو این که إخبار کند که قصد قربت در غرض من دخیل است) و اگر چنین چیزی احراز شود و با این که مولا در این مقام است ولی ساکت شود و دلالتی بر دخیل بودن قصد امتثال در حصول غرضش نصب نکند (ولو با یک إخبار) پس این سکوت قرینه می‌شود بر عدم دخیل بودن این چیز (یعنی قصد امتثال) در غرض آمر و إلاّ اگر قرار باشد که این قصد امتثالی که ذکر نکرده، دخیل در غرضش باشد و ساکت باشد، این سکوت، نقضِ غرض برای آمر بوده و خلاف حکمت است (زیرا مولا می‌خواهد به غرضش برسد ولی با این سکوتش به غرضش نمی‌رسد)،

۸

تطبیق مقتضای اصول علمیه

 (فلابدّ عند الشکّ وعدم إحراز هذا المقام، مِن الرجوع إلىٰ ما یقتضیه الأصل ویستقلّ به العقل)، پس اگر چنانچه احراز نکرد این مقام را (فرق اطلاق مقامی با اطلاق لفظی در این است که اطلاق لفظی احرازش علی القاعده است ولی اطلاق مقامی احرازش علی خلاف القاعده است و قرینه می‌خواهد) پس اگر شک کردیم و احراز نکردیم این مقام را (یعنی مقامی که بیان کند جمیع ما دخلٌ فى غرضه) پس باید به اصل و به آن چیزی که عقل به آن مستقلّ است رجوع شود.

حالا نظر مرحوم آخوند این است که باید به اشتغال عقلی رجوع کند یعنی باید احتیاط کند و هر وقت شک کرد که یک مأمورٌ به و عبادتی آیا توصّلی است یا تعبّدی، مقتضای قاعده و اصل این است که تعبّدی باشد؛ اگر بگویید: مگر این از مصادیق دوران امر بین أقلّ و اکثر نیست یعنی مأمورٌ به را نمی‌دانیم آیا ۹ جزء دارد یا ۱۰ جزء، و در بحث دوران امر بین اقل و اکثر، مرحوم شیخ در رسائل و مرحوم آخوند نیز در کفایه فرمودند که مقتضای اصل عملی، برائت از اکثر است؟!

مرحوم آخوند می‌فرماید: ما نحن فیه با آنجا فرق می‌کند، اینجا مأمورٌ به را یقین دارم که أقل است و قطع دارم که قصد قربت در مأمورٌ به أخذ نشده و لکن مولا یک غرضی از این مأمورٌ به دارد که نمی‌دانم آیا آن غرض بدون قصد قربت حاصل می‌شود یا حاصل نمی‌شود و عقل می‌گوید ‹اشتغال الیقینی یستدعى براءةً یقینیة›، یعنی ذمّهٔ شما به این واجب مشغول شده و نمی‌دانی بدون قصد قربت ساقط می‌شود یا نه، عقل می‌گوید که باید یک کاری کنی که قطع به سقوط پیدا کنی، لذا مرحوم آخوند می‌فرماید:

(فاعلَمْ: أنهّ لا مجالَ‌ها هنا إلاّ لأصالة الإشتغال)، بدان در آنجایی که أخذِ قید در تکلیف عقلاً ممکن نیست مَجالی نمی‌باشد مگر برای اصالةُ الإشتغال؛ یعنی اصل عملی عقلی، اصالةُ الإشتغال و احتیاط است، نفرمایید این مبتنی بر نزاع دورانِ امر بین اقل و اکثر است، می‌گوییم ولو کسی در آن نزاع قائل به برائت از اکثر شود، باز هم در اینجا باید قائل به احتیاط شود، (ولو قیل بأصالة البراءة فیما إذا دار الأمر بین الأقلّ والأكثر الإرتباطیین)، (ما یک اقل و اکثر ارتباطی داریم و یک اقل و اکثر استقلالی، امّا اقل و اکثر استقلالی مانند این که انسان نمی‌داند ۱۰۰ تومان بدهکار است یا ۱۵۰ تومان ولی اگر ۱۰۰ تومان داد به اندازهٔ ۱۰۰ تومان ذمّه‌اش برئ می‌شود این می‌شود اقل و اکثر استقلالی یعنی وجوبِ اقل ربطی به وجوب اکثر ندارد، ولی در اقل و اکثر ارتباطی نمی‌دانی که نماز آیا ۱۰ جزء است یا ۹ جزء که اگر ۹ جزء بیاوری بی‌فائده است، پس اقل و اکثر ارتباطی یعنی به هم زنجیر می‌باشند و اگر اکثر واجب باشد، إتیان اقل بی‌فائده خواهد بود، امّا در اقل و اکثر ارتباطی دو مسلک است که یکی قائل به برائت از وجوب اکثر و یکی هم قائل به احتیاط می‌باشد).

مرحوم آخوند می‌فرماید: این که در اینجا به اصالة الاشتغال رجوع می‌کنیم، ربطی به نزاع در آنجا ندارد بلکه ولو کسی در آنجا برائتی شود، ولی اینجا باید اشتغالی شود؛ چرا؟ (وذلک لأنّ الشکَّ‌ها هنا) یعنی در اینجا که نمی‌دانیم قصد قربت آیا دخیل هست یا نه و شک در این تعبّدی و توصّلی دارم و در آنجایی که أخذش در تکلیف عقلاً ممکن نیست؛ ‌ها هنا یکون الشکُّ (فى الخروج عن عُهدة التكلیف المعلوم)، اینجا شک داری که آن تکلیفی که یقیناً ذمّه‌ات به آن مشغول شده و بر عهده‌ات آمده و معلوم است که ۹ جزء است، (در اینجا در تکلیف شک نداریم و تکلیف قطعاً ۹ جزء است و قصد قربت دخیل نیست زیرا عقلاً محال است که دخیل باشد و) حالا نمی‌دانیم این ۹ جزء آیا بدون قصد قربت، امرش ساقط می‌شود یا نه؟ (عقل می‌گوید ‹اشتغال الیقینی یستدعى براءةً یقینیة›، بخلاف دوران امر بین اقل و اکثر که براءة جاری می‌کنیم، در آنجا من نمی‌دانم تکلیف آیا ۹ جزء است یا ۱۰ جزء، و می‌گویم که من ۹ جزء می‌آورم که اگر واقعاً ۹ جزء باشد، ساقط شده و جزء دهم نیز وجوبش معلوم نبود، پس آنچه که قطعاً ذمّهٔ من به آن مشغول شده، او را قطع به ثبوتش دارم و آنچه که شک در ثبوتش دارم را شک در اشتغال ذمّه ام به آن دارم، بخلاف ما نحن فیه که یقین دارم تکلیف به ۹ جزء تعلُّق گرفته اما نمی‌دانم همین تکلیفِ ۹ جزئی آیا بدون قصد قربت، امتثال می‌شود یا نمی‌شود) و شک در اینجا در خروج از عهدهٔ تکلیفی است که معلوم است که ۹ جزء است، (مع استقلال العقل بلزوم الخروج عنها)، با این که عقل مستقل است به لزوم خروج از عهدهٔ تکلیف (و می‌گوید ‹اشتغال الیقینى یستدعى براءةً یقینیة›، یعنی آن تکلیفی که یقین داری به ذمّه‌ات آمده، باید یقین هم پیدا کنی که ساقط شده، اینجا همان ۹ جزئی که یقین دارم به ذمّه آمده، بدون قصد قربت شک در سقوطش دارم بخلاف دوران امر بین أقل و اکثر که نمی‌دانم ۹ جزء آمده یا ۱۰ جزء، که می‌گویم اگر ۹ جزء آمده که قطعاً ساقط شده و دهمی هم که مشکوک بوده، (فلا یكون العِقاب ـ مع الشکّ وعدمِ إحرازِ الخروج ـ عقاباً بلا بیان و) لا یکون (المؤاخذة علیه) أى علىٰ التکلیف (بِلا بُرهان)، پس اگر شما در اینجا قصد قربت نکردی و امر فى علم الله از عهدهٔ شما ساقط نشد، اگر فردای قیامت خدا چوبت بزند، اینجا قبح عقاب بلا بیان نیست بلکه عقاب مع البیان است و بیانش هم حکمِ عقل می‌باشد، زیرا عقل می‌گوید که هر تکلیفی که به ذمّه‌ات آمد، قطعاً باید به سقوطش علم پیدا کنی، و مؤاخذه بر این تکلیف، بدون برهان نمی‌باشد و برهانش حکم عقل به اشتغال ذمّه می‌باشد؛ اما چرا عقاب بلا بیان نیست؟

(ضرورةَ أنّه بالعلم بالتكلیف) به خاطر این که شأن چنین است که به جهت علم داشتن به تکلیف (تصحُّ المؤاخذة علىٰ المخالفة، و) تصحُّ المؤاخذة علىٰ (عدم الخروج عن العُهدة لو اتّفق عدم الخروج عنها مجرّد الموافقة بِلا قصد القربة)، در اینجا ممکن است شما بگویی که شاید فى علم الله از ذمّه ساقط شده باشد، می‌گوییم که این به درد نمی‌خورد چون مصداق تجرّی است، اگر شما این تکلیف را با قصد قربت امتثال نکنی ولو فى علم الله از عهدهٔ تکلیف خارج شوی، باز هم مستحقّ عقاب می‌باشی زیرا عقل می‌گوید که باید علم به امتثال پیدا کنی نه مجرّد امتثال و موافقت نمودن.

لذا می‌فرماید: ضرورةَ... لو اتّفق... بنا بر این که تجرّی حرام نباشد امّا بر مسلک مرحوم آخوند که تجرّی حرام است، چه فى علم الله موافقت حاصل شود و چه نشود، مؤاخذه صحیح است، امّا به نظر مرحوم شیخ انصاری و بعضی دیگر، متجرّى مستحقّ عقاب نیست.

تأمّل في ما ذكرناه في المقام، تعرف حقيقةَ المرام، كي لا تقع في ما وقع فيه من الاشتباه بعضُ الأعلام.

٣ - امتناع التمسّك بإطلاق الأمر لإثبات التوصّليّة

ثالثتها (١): إنّه إذا عرفت - بما لا مزيد عليه - عدمَ إمكان أخذ قصد الامتثال في المأمور به أصلاً، فلا مجال للاستدلال بإطلاقه - ولو كان مسوقاً في مقام البيان - على عدم اعتباره، كما هو أوضح من أن يخفى، فلا يكاد يصحّ التمسّك به إلّا في ما يمكن اعتباره فيه.

فانقدح بذلك: أنّه لا وجه لاستظهار التوصّليّة من إطلاق الصيغة بمادّتها (٢)، ولا لاستظهار عدم اعتبار مثل الوجه - ممّا هو ناشئ من قِبَل الأمر - من إطلاق المادّة في العبادة لو شكّ في اعتباره فيها.

إمكان التمسّك بالإطلاق المقامي لإثبات التوصّليّة

نعم، إذا كان الآمر في مقامٍ بصدد بيان تمام ما له دَخْلٌ في حصول غرضه، وإن لم يكن له دَخْلٌ في متعلَّق أمره، ومعه سكتَ في المقام، ولم ينصب دلالةً على دَخْلِ قصد الامتثال في حصوله، كان هذا قرينةً على عدم دخله في غرضه، وإلّا لكان سكوته نقضاً له وخلافَ الحكمة.

مقتضى الأُصول العمليّة: الاشتغال

فلابدّ عند الشكّ وعدم إحراز هذا المقام من الرجوع إلى ما يقتضيه الأصل، ويستقلّ به العقل.

__________________

(١) هذه هي نفس النتيجة، لا من المقدّمات التي يتوقّف عليها إبطال التمسك بإطلاق الصيغة لإثبات التوصلية. ( عناية الأُصول ١: ٢٢٤ ).

(٢) تعريضٌ بالشيخ الأعظم الأنصاريّ، حيث قال - على ما في تقريرات بحثه -: « فالحقّ الحقيق بالتصديق هو أنّ ظاهر الأمر يقتضى التوصّليّة ؛ إذ ليس المستفاد من الأمر إلّا تعلّق الطلب الذي هو مدلول الهيئة للفعل على ما هو مدلول المادة. ( مطارح الأنظار ١: ٣٠٤ ). لكنه ذكر هذا الاستظهار بعد بيان امتناع الإطلاق... والظاهر: أنّ مراده وجوب الحكم بعدم تقييد موضوع المصلحة بمجرّد عدم بيان تقييده ؛ لأصالة عدمه، كما صرّح به، فلاحظ. راجع حقائق الأُصول ١: ١٧٥.

فاعلم: أنّه لا مجال هاهنا إلّا لأصالة الاشتغال - ولو قيل بأصالة البراءة في ما إذا دار الأمر بين الأقلّ والأكثر الارتباطيّين - ؛ وذلك لأن الشّك هاهنا في الخروج عن عهدة التكليف المعلوم، مع استقلال العقل بلزوم الخروج عنها، فلا يكون العقابُ - مع الشكّ وعدم إحراز الخروج - عقاباً بلا بيان، والمؤاخذةُ عليه بلا برهان ؛ ضرورةَ أنّه بالعلم بالتكليف تصحّ المؤاخذة على المخالفة، وعدم الخروج عن العهدة، لو (١) اتّفق عدم الخروج عنها بمجرّد الموافقة بلا قصد القربة.

وهكذا الحال في كلّ ما شكّ في (٢) دخله في الطاعة والخروج به عن العهدة، ممّا لا يمكن اعتباره في المأمور به، كالوجه والتمييز.

التفصيل بين القيود التي يغفل عنها العامّة وغيرها

نعم، يمكن أن يقال: إنّ كلّ ما يحتمل بدواً دخله في الإمتثال، وكان (٣) ممّا يغفل عنه غالباً العامّة، كان على الآمر بيانه، ونصبُ قرينةٍ على دَخْلِه واقعاً، وإلّا لأخلّ بما هو همّه وغرضه. أمّا إذا لم ينصب دلالةً على دخله كَشَفَ عن عدم دخله.

وبذلك يمكن القطع بعدم دخل الوجه والتمييز (٤) في الطاعة بالعبادة،

__________________

(١) الظاهر: سقوط « و » قبل « لو » يعني: لا إشكال في صحة المؤاخذة على المخالفة وعدم الخروج عن العهدة بمجرّد العلم بالتكليف، ولو كان عدم الخروج لأجل الإخلال بقصد القربة فقط مع الإتيان بذات متعلّق الأمر. ( منتهى الدراية ١: ٤٩٠ )، وراجع حقائق الأُصول ١: ١٧٨.

(٢) أثبتنا « في » من « ق »، « ر » وحقائق الأُصول. وفي غيرها: كل ما شُكّ دخله.

(٣) أثبتنا العبارة كما وردت في حقائق الأُصول، منتهى الدراية ومصحّحة « ق ». وفي الأصل و « ن »: إنّ كلّ ما ربما يحتمل دخله في الامتثال أمراً كان... وفي « ش »: إنّ كلّ ما ربما يحتمل دخله في امتثال أمرٍ وكان... وفي « ر »: إنّ كلّ ما ربما يحتمل بدواً دخله في الامتثال إن كان....

(٤) أثبتناها من حقائق الأُصول ومنتهى الدراية، وفي غيرهما: التميّز.

حيث ليس منهما عينٌ ولا أثر في الأخبار والآثار، وكانا ممّا يغفل عنه العامّة، وإن احتمل اعتبارَه (١) بعضُ الخاصّة (٢)، فتدبّر جيّداً.

عدم جريان البراءة الشرعية في المقام

ثمّ إنّه لا أظنّك أن تتوهّم وتقول: إنّ أدلّة البراءة الشرعيّة مقتضية لعدم الاعتبار، وإن كان قضيّة الاشتغال عقلاً هو الاعتبار ؛ لوضوح أنّه لابدّ في عمومها من شيءٍ قابلٍ للرفع والوضع شرعاً، وليس هاهنا ؛ فإنّ دَخْلَ قصد القربة ونحوها في الغرض ليس بشرعيّ، بل واقعيٌّ.

ودَخْلُ الجزء والشرط فيه وإن كان كذلك، إلّا أنّهما قابلان للوضع والرفع شرعاً، فبدليل الرفع - ولو كان أصلاً - يُكشف أنّه ليس هناك أمر فعليّ بما يعتبر فيه المشكوك، يجب الخروج عن عهدته عقلاً، بخلاف المقام، فإنّه عُلم بثبوت الأمر الفعليّ، كما عرفت (٣)، فافهم.

المبحث السادس

مقتضى إطلاق الصيغة هو الوجوب النفسيّ التعيينيّ العينيّ

قضيّة إطلاق الصيغة كون الوجوب نفسيّاً، تعيينيّاً، عينيّاً ؛ لكون كلّ واحد ممّا يقابلها يكون فيه تقييد الوجوب وتضييق دائرته (٤). فإذا كان في مقام

__________________

(١) الأولى: تثنية الضمير، باعتبار الوجه والتمييز، وإن كان إفراده صحيحاً أيضاً، باعتبار رجوعه إلى « القصد ». ( منتهى الدراية ١: ٤٩٢ ).

(٢) نسب اعتبار قصدهما في مفتاح الكرامة ٢: ٣١٤ إلى جماعة من الفقهاء، منهم: الراوندي وابن البرّاج وأبي الصلاح والمحقّق في الشرائع والشهيدين والمحقّق الثاني و....

(٣) في تأسيس الأصل، حيث قال في الصفحة السابقة: فاعلم أنّه لا مجال هاهنا إلّا لأصالة الاشتغال.

(٤) أثبتنا الجملة كما وردت في « ر » وحقائق الأُصول، وفي الأصل وبعض الطبعات: « تقييد الوجوب وتضيّق دائرته »، وفي « ن » و « ش »: « تقيّد الوجوب وتضيّق دائرته ».