درس کفایه الاصول - جلد اول

جلسه ۴۴: مقدمات ۴۴

 
۱

خطبه

۲

خلاصه مباحث گذشته

خلاصهٔ مطلب: مرحومِ آخوند فرمود: مختارِ ما این است كه مشتق در خصوص متلبّس حقیقت است و برای این مختار، سه دلیل ذكر فرمود:

دلیل اول: تبادر بود كه از الفاظ مشتق مثل ضارب و عالم و...، خصوصِ متلبِّس در حال به ذهن تبادر می‌كند؛ دلیل دوم: صحّتِ سلب بود، یعنی مثلاً لفظِ عالِم یا لفظِ مجتهد از شخصی كه قبلاً متلبِّس بوده و الآن متلبِّس نیست، می‌شود سلب شود و بگوییم ‹هذا الرجل لیس بمجتهد›، پس صحّتِ سلب، علامتِ مجاز است؛ دلیل سوم: اوصافی مثلِ قائم و قاعد، عالم و جاهل و... این‌ها به معنای ارتكازی كه دارند، متضادّ می‌باشند، یعنی نمی‌شود فردی، هم عالم باشد و هم جاهل، یا یك چیزی هم فوق باشد و هم تحت، كه اگر مشتق حقیقت باشد در خصوص متلبِّس، پس این تضادّ درست می‌شود، ولی اگر گفتید مشتق حقیقت است در اعمّ از متلبِّس و مُنقضى، لازمه‌اش این است كه این صفات، متضادّ نباشند، بلكه متخالفان بوده و در یك جا جمع شوند، زیرا زید كه الآن نشسته و بعد بلند می‌شود، وقتی كه بلند شود قطعاً به او قائم گفته می‌شود، زیرا متلبِّس به قیام است، و در همان وقت به او قاعِد هم گفته می‌شود، زیرا شما می‌گویید كه مشتق، حقیقت است در اعمّ و این شخص یك ساعت پیش نشسته بود، پس هم صدق می‌كند كه ‹أنّه قائمٌ› و هم صدق می‌كند كه ‹أنّه قاعدٌ› و حال آن كه این الفاظ بالمعنیٰ المرتكَز، با یكدیگر ضدّین می‌باشند.

۳

ان قلت و قلت اول

از اینجا به بعد، به كلمه كلمهٔ مرحومِ آخوند اشكال شده، و باز به اشكالش هم اشكال شده و باز به جوابش هم اشكال شده و مطلب هر چه جلوتر می‌رود، دقیق‌تر می‌شود.

إن قلت: ارتكاز یعنی چه؟ یعنی وقتی می‌گویید این لفظ به معنای مرتكز در ذهن این گونه است، مراد آن معنایی است كه تبادر می‌كند، یعنی آن معنایی كه انسان از این لفظ می‌فهمد، حالا اشكال این است: معنایی كه انسان از لفظی می‌فهمد، دلیل نمی‌شود كه آن معنا، معنای حقیقی آن لفظ باشد، زیرا ارتكاز و تبادرِ معنای حقیقی، سه مَنشأ دارد: وضع، انصراف و اطلاق.

مثلاً اگر كسی بگوید: حیوانِ شما چطور است؟ می‌گوییم: یعنی چه؟!! می‌گوید: یعنی بچهٔ شما، حیوانك كه مریض بود حالش چطور است؟، اگر به این بچه بگوید ‹حیوانك›، به شما بَر نمی‌خورد، ولی اگر بدون قرینه بگوید ‹حیوانِ شما چطور است›، به شما بَر می‌خورد، امّا چرا به شما بَر می‌خورد؟ زیرا اگر ‹حیوان› به همراه قرینه‌ای نباشد، آن معنای ارتكازی كه از لفظِ حیوان می‌فهمید، غیرِ انسان است و حال آن كه این معنای غیرِ انسان، موضوعٌ لهِ لفظِ حیوان نیست، بلكه منشأِ این تبادر، انصراف می‌باشد.

مستشكِل می‌گوید: ما قبول داریم كه قاعد و قائم به معنای مرتكَز در ذهن، با یكدیگر متضادّ می‌باشند، ولی چه كسی گفته این معنای مرتكَز، معنای حقیقی است؟ شاید معنای انصرافی باشد. مگر حیوان، اگر بدون قرینه ذكر شود، مرتكِز در ذهن این نیست كه غیرِ انسان است و حال آن كه حیوان، موضوعٌ له‌اش اعمّ از انسان و غیرِ انسان می‌باشد، پس شاید این معنای ارتكازی، منشَأَش وضع نباشد، بلكه منشأش انصراف یا اطلاق باشد، یعنی اگر هیچ قرینه‌ای نیاورد، آن لفظ منصرف به معنای حقیقی اش باشد.

قلت: مرحوم آخوند می‌فرماید: بر فرض كه این ارتكاز، منشَأش انصراف باشد، امّا این انصراف جایش كثرتِ استعمال است. این كه حیوان منصرِف به غیرِ انسان است، به خاطر این است كه مردم لفظِ حیوان را خیلی زیاد در غیرِ انسان استعمال می‌كنند و این سببِ اُنسِ شدید بین این لفظ و بین این معنا می‌شود كه تا لفظ بیاید، این معنا هم به ذهن می‌آید، امّا در ما نحن فیه قطعاً منشأ این ارتكاز، انصراف نیست، زیرا استعمالِ مشتق نسبت به حالِ إنقضاء، اگر بیشتر از متلبِّس نباشد، كمتر نخواهد بود.

مثلاً آیهٔ شریفه می‌فرماید: « الزانیة والزانى فاجلدوا کلَّ واحدٍ منهما مأة جلدة »[۱]، در این آیه در موقعی که شخصی زنا می‌کند، در همان موقع اگر حاکمِ شرع هم آنجا باشد، نمی‌گذارد او زنا بکند تا بخواهد شلّاغش بزند؛ یا در « السارق والسارقة فاقطعوا أیدیهما »[۲] در آن وقتی که آن فرد دزدی می‌کند، اگر آنجا نیروی انتظامی و قاضی باشد که نمی‌گذارند او دزدی بکند، پس این الفاظ به لحاظِ حالِ إنقضاء استعمال شده‌اند؛ یا این که در روایات آمده: « لا یصلِّ خلفَ المحدود »[۳]، یعنی کسی که حدّ بر او جاری شده، پشتِ سرش نماز نخوان. در اینجا آن موقعی که این شخص را شلّاغش می‌زنند، در آن وقت که کسی پشتِ سرش نماز نمی‌خواند، بلکه بعد از حدّ خوردن و توبه کردن، حالا این آقای محدود در محرابِ مسجد ایستاده است، پس در اینجا لفظِ محدود به لحاظِ حالِ إنقضاء استعمال شده است، و هکذا از این موارد بسیار است.

پس وقتی استعمالِ مشتق در موارد إنقضاء بیشتر است، چه معنا دارد كه شما بگویید این ارتكاز، منشأَش اطلاق است؟ اگر بخواهد منشأِ ارتكاز، انصراف باشد، احتیاج به كثرت استعمال در حالتِ تلبُّس دارد و حال آن كه استعمال مشتق در حالتِ إنقضاء بیشتر از استعمالش در حالتِ تلبُّس می‌باشد.


النور: ۲

مائده: ۳۸

کافی: ۳ / ۳۷۵؛ بحار: ۸۸ / ۱۰۹

۴

ان قلت و قلت دوم

لكن به این جوابِ مرحوم آخوند اشكال می‌شود كه: انسان لفظ را وضع می‌كند برای این كه بدون قرینه استعمال كند. اساساً وضع برای إختصار است تا انسان برای تفهیمِ مرادِ خود، از قرینه استفاده نكند. شما می‌گویید استعمالِ مشتق در ‹ما انقضیٰ عنه التلبُّس› زیادتر از استعمالش در خصوصِ متلبِّس است، ولی با این حال، لفظِ مشتق را برای خصوصِ متلبِّس وضع كرده‌اید ولی به نُدرت مشتق را در موضوعٌ له استعمال می‌كنید و اكثرِ استعمالاتتان هم مجازی است، زیرا به لحاظِ حالِ إنقضاء می‌باشد، این كه خلافِ حكمتِ وضع است!!!

سیرِ بحث این شد كه مستشكِل گفت: شاید این ارتكاز، منشأش انصراف باشد، مرحوم آخوند جواب داد كه انصراف، كثرتِ استعمال می‌خواهد و اینجا هم كثرتِ استعمال، بر عكس است، و دوباره مستشكِل گفت اگر بر عكس باشد، پس حرفِ شما مخالفِ حكمتِ وضع است.

مرحوم آخوند در جواب می‌فرماید: این جا مخالفِ حكمتِ وضع نیست، زیرا اوّلاً استعمالِ مجازی بدون قرینه خلافِ حكمتِ وضع است، ولی اگر استعمالِ مجازی با قرینه زیاد شود، این كه خلافِ حكمتِ وضع نیست، درست است كه لفظِ مشتق در معنای مجازی زیاد استعمال می‌شود، ولی همهٔ مواردی كه استعمال می‌شود، همراه با قرینه است و استعمالِ با قرینه، مخالفِ حكمتِ وضع نمی‌باشد.

و ثانیاً استعمالاتی كه به لحاظِ حالِ إنقضاء است، دو گونه ممكن است: ممكن است كه استعمال در حالِ إنقضاء باشد به لحاظِ حالِ إنقضاء، و ممكن است استعمال در حالِ إنقضاء باشد به لحاظ حالِ تلبُّس، مثلاً ‹زیدٌ كان ضارباً أمس›، در اینجا استعمال در حالِ إنقضاء است ولی به لحاظِ حالِ تلبُّس می‌باشد، كه این نوع استعمال، حقیقی است، زیرا گفتیم مراد از حال، حالِ نُطق نیست بلكه حالِ جَری و إسناد است؛ بنا بر این ما به شما گفتیم اكثرِ این استعمالات در زمانِ إنقضاء است، شما گفتید خلافِ حكمتِ وضع است، حالا می‌گوییم این استعمالاتی كه در زمان إنقضاء است، اگر ۵۰۰ تا باشد،۳۵۰ تا از این‌ها درست است كه در زمانِ إنقضاء است و لكن به لحاظِ حالِ تلبُّس می‌باشد، مانند همان مثالی كه ذكر شد كه استعمال در این صورت، استعمالِ حقیقی است نه مجازی.

سپس مرحوم آخوند به خودش اشكال می‌كند كه مستشكل گفت منشأِ این ارتكاز، انصراف است و شما جواب دادی كه استعمالات به لحاظِ زمانِ إنقضاء، خیلی زیاد است. او گفت خلافِ حكمتِ وضع است و شما گُفتی این استعمالات به لحاظِ حالِ إنقضاء،۸۰ در صدِ این استعمالات در زمانِ إنقضاء، به لحاظِ حالِ تلبُّس می‌باشد. مستشكِل می‌گوید حرفِ من برگشت و منشأِ این ارتكاز، انصراف شد، زیرا اگر این حرف‌ها را با آن مطالبِ قبلی جمع كنید، پس نتیجه‌اش این می‌شود كه استعمالاتِ در حالِ تلبُّس، خیلی زیاد است، و شرطِ انصراف هم، كثرتِ استعمال بود.

مرحوم آخوند در جواب می‌فرماید: هر لفظی وقتی كه استعمال می‌شود، اگر قرینه‌ای نباشد، تا آنجایی كه ممكن است، بر معنای حقیقی اش حمل می‌شود نه بر معنای مجازی، اگر شما بگویید مشتق حقیقت است در متلبِّس، پس وقتی كه قرآن می‌فرماید: « السارق والسارقة فاقطعوا أیدیهما »، می‌گوییم نسبتِ سارق به این شخص، به لحاظِ زمانِ تلبُّس است، زیرا اگر به لحاظِ زمانِ إنقضاء باشد، مجاز می‌شود و أصالةُ الحقیقة می‌گوید هر لفظی كه استعمال می‌شود، اگر قرینه‌ای نبود، اصل این است كه در معنای حقیقی استعمال شود.

امّا اگر شما بگویید معنای مشتق، اعمِّ از متلبِّس و مُنقضى است، یعنی استعمالِ مشتق به لحاظِ هر دو حال، استعمالِ حقیقی می‌باشد، پس در این صورت، دیگر ما چرا آیهٔ شریفه را به زمانِ حالِ تلبُّس برگردانیم، زیرا شما می‌گویید مشتق، هم نسبت به زمان تلبُّس و هم نسبت به زمان إنقضاء، استعمالش حقیقی است، پس در اینجا هم استعمال، حقیقی است نه مجازی و دیگر لازم نیست كه آیه را به زمانِ حالِ تلبُّس بر گردانیم، بعد از آن كه ظهورِ اوّلی او، به لحاظِ حال نُطق می‌باشد و این ‹أكل از قفا› می‌باشد.

به بیان دیگر اگر شما می‌گویید سارق، معنایش اعمّ است، پس دیگر این سارق را حمل نمی‌كنیم به لحاظِ زمانِ تلبُّس كه گذشته باشد، بلكه حمل می‌كنیم به لحاظِ الآن كه زمانِ إنقضاء باشد، و وقتی كه به لحاظِ زمان حال و زمانِ إنقضاء شد، پس باز دوباره استعمالِ مشتق در طرفِ ‹مُنقضی› بیشتر می‌شود.

پس با این بیانی كه گفتیم، دیگر اشكالِ شما بر نمی‌گردد كه بگویید ‹منشأِ ارتكازِ تضادّ، به انصراف بر می‌گردد زیرا استعمالِ مشتق به نسبت به زمان تلبُّس بیشتر است›، زیرا وقتی لفظِ سارق را به لحاظِ زمانِ تلبُّسْ حمل می‌كنیم، این حمل به جهتِ این است كه سارق به نسبت به زمانِ إنقضاء، مجاز است، ولی اگر سارق به لحاظِ زمانِ إنقضاء مجاز نباشد، دیگر چرا به لحاظِ حالِ تلبُّس حمل كنیم بعد از آن كه ظهورش در زمانِ نُطق می‌باشد، و وقتی كه مشتق حمل شد به لحاظِ حالِ إنقضاء، پس دیگر شما نمی‌توانید ارتكازِ تضادّ را توجیه كنید.

۵

تطبیق ان قلت و قلت اول

دلیل سوم این بود كه مشتقّاتی مثلِ قائم و قاعد، این‌ها متضادّ هستند و در یك زمان صِدق نمی‌كنند، پس اگر مشتق حقیقت باشد در متلبِّس، این تضادّ درست می‌شود، ولی اگر حقیقت باشد در اعمّ، این تضادّ درست نمی‌شود، در اینجا مستشكِل می‌گوید:

(إن قلت: لعلَّ ارتكازَها) أى إتكازَ التضادّ یكون (لأجلِ الإنسباق مِن الإطلاق، لا الإشتراط شایدِ ارتكازِ تضادّ، به خاطرِ انصراف و به جهتِ إطلاق باشد، یعنی در صورتی كه قرینه‌ای با آن نباشد، این لفظ ظهور در این معنا دارد، نه این كه مشتق برای متلبّس وضع شده باشد و نه به جهتِ این كه شرطِ صِدقِ مشتق این است كه متلبِّس باشد و حقیقت باشد در خصوصِ متلبِّس، بلكه مشتق مثلِ ‹حیوان› است و معنایش اعمّ است، ولی چون زیاد در غیرِ انسان استعمال می‌شود، موجبِ انصراف شده، و مشتق هم منصرف به لحاظِ حالِ تلبُّس می‌باشد، چون زیاد در حالِ تلبُّس استعمال می‌شود.

(قلت: لا یكادُ یكون لذلک) أى لا یكاد الإرتكازُ یكون لأجلِ الانسباق مِن الإطلاق (لكثرة استعمال المشتقّ فى مواردِ الإنقضاء، لو لم یكن بأكثر یعنی این ارتكازِ تضادّ، به خاطرِ این انسباق نمی‌باشد، زیرا منشأِ انصراف، كثرتِ استعمال می‌باشد و در اینجا بر عكس است و كثرتِ استعمال در ناحیهٔ مُنقضی می‌باشد، پس استعمال مشتق در مواردِ إنقضاء زیاد است، اگر بیشتر از مواردِ تلبُّس نباشد، خودش فى حدِّ نفسه زیاد است، پس به جهتِ انصراف نمی‌باشد.

۶

تطبیق ان قلت و قلت دوم

(إن قلت: علیٰ هذا) أى بناءً علیٰ کثرةِ استعمال المشتق أو أکثریته فى موارد الإنقضاء (یلزِمُ أن یکون فى الغالب) أى فى صورةِ کثرةِ الاستعمال (أو الأغلب) أى فى صورةِ أکثریةِ استعمال المشتق فى موارد الإنقضاء، یلزمُ أن یکون استعمالُ المشتقِ (مجازاً، وهذا بعیدٌ، ربما لا یلائمُهُ حکمةُ الوضع)، یعنی اگر گفته شود که کثرتِ استعمال مشتق و یا اکثریتِ آن در مُنقضی، موجبِ مجاز می‌شود و این بعید است که یک لفظی استعمالاتِ مجازی اش بیشتر از استعمالاتِ حقیقی اش باشد، بلکه کثرتِ استعمالِ مجازی با حکمتِ وضع نمی‌سازد، زیرا وضع به خاطرِ اختصار است که در موقع استعمال، قرینه نخواهد و اگر لفظی را وضع کنید و بیشترِ اوقات بخواهید آن را با قرینه استعمال کنید، این خلافِ حکمتِ وضع می‌باشد و باید آن لفظ را برای آن معنایی دیگر وضع کنید که در موقع استعمال، احتیاج به قرینه نداشته باشید.

اگر اشکال شود: چطور کثرتِ استعمال مجازی مخالفِ حکمتِ وضع است و حال آن که گفته‌اند اکثرِ استعمالات در عُرف، مجازی است؟

مرحوم آخوند می‌فرماید: بر فرض ما این حرف را قبول کنیم که استعمالات مجازی در عُرف اکثر از استعمالات حقیقی است، ولی این جواب، مشکلِ ما نحن فیه را حلّ نمی‌کند، و اینجا با حکمتِ وضع منافات دارد، زیرا مثلاً لفظِ ‹ شِکر › اگر یک معنای حقیقی و ۳۰ معنای مجازی داشته باشد، اگر در هر کدام از این معانی مجازی سالی یک مرتبه هم استعمال شود، پس ۳۰ استعمال حاصل می‌شود، ولی اگر معنای حقیقی اش ۴۰ دفعه هم استعمال شود، باز مجموعِ استعمالاتِ مجازی اکثر است، ولی یکی یکی اکثر نیست، پس هر معنای مجازی را که به تنهایی با حقیقی بسنجید، اکثر نیست، بلکه مجموعش اکثر است، به خلافِ ما نحن فیه، زیرا هر لفظی نسبت به صورتِ إنقضاء بیشتر از حالتِ تلبُّس استعمال می‌شود، می‌فرماید:

(لا یقال: کیف؟!) گفته نشود: چطور شما می‌گویید این مطلب (یعنی مَجاز شدنِ اکثرِ استعمالات) بعید است و خلافِ حکمتِ وضع می‌باشد، (وقد قیل: بأنّ أکثرَ المحاورات مجازاتٌ)، و حال آن که گفته شده که اکثرِ محاورات، مَجازی می‌باشند؟

جواب: (فإنّ ذلک لو سُلِّمَ)، زیرا اوّلاً ما قبول نداریم که اکثرِ محاورات، مجازی باشند و حتّی مجموع را هم بسنجید، ما این را قبول نداریم، امّا اگر درست باشد، (فإنّما هو لأجْلِ تعدُّدِ المعانى المجازیة بالنسبة إلیٰ المعنیٰ الحقیقی الواحد) پس همانا این مطلب که اکثرِ محاورات، مجازی می‌باشند، این به خاطرِ تعدُّدِ معانی مجازی است نسبت به معنای حقیقی در هر لفظی؛ (نعم ربما یتّفق ذلک بالنسبة إلیٰ معنی مجازى، لکثرة الحاجة إلیٰ التعبیر عنه)، بله گاهی مواقع اتفاق می‌اُفتد که این اکثریت، نسبت به یک معنای مجازی باشد به خاطرِ کثرتِ نیاز داشتن به تعبیر کردن از آن معنای مجازی، مثلاً در زبانِ عربی خیلی نیاز می‌شود که کلمهٔ ‹ هاتف › یعنی ‹ جِنّ › را مجازاً در تلفن استعمال کنند و می‌گویند ‹ وِزارتُ الهاتف الدُوَلی، وزیرُ الهاتف الدُّوَلی، رئیسُ دائرة الهاتف الدُّوَلی و... ›، حالا این طور شده که اتّفاقا تلفنی در آمده و احتیاج شده، و هاتف که به معنای جنّ است، خیلی زیاد مجازاً در تلفن استعمال می‌شود، (لکن أین هذا ممّا إذا کان دائماً کذلک؟! فافهم)، لکن این که استعمال لفظ در معنای مجازی اش بر حسب اتّفاق، بیشتر از استعمالش در معنای حقیقی اش باشد، قیاس نمی‌شود با جایی که دائماً در معنای مجازی اش بیشتر استعمال شود، مثلِ مشتق که کثیراً در ‹ ماانقضى عنه المبدأ › استعمال می‌شود، حالا اگر استعمالِ مشتق در معنای مجازی دائماً اکثر است، باید بگوییم که استعمالِ مشتق در ‹ ما انقضى عنه المبدأ › حقیقی می‌باشد.

فافهم: شاید اشاره باشد به این که منافات داشتن با حکمتِ وضع موقعی است که واضع، مطّلع باشد، ولی اگر استعمالِ مشتق در منقضی بعد از وضعِ مشتق برای متلبّس زیاد شده باشد، آن وقت این اشکال وارد نیست.

سپس مرحوم آخوند در جواب از إن قلت می‌فرماید: (قلت: مضافاً إلیٰ أنّ مجرّدَ الإستبعاد، غیرُ ضائرٍ بالمراد ـ بعد مساعدة الوجوه المتقدّمة علیه ـ)، علاوه بر این که مجرّدِ إستبعاد، ضرر به مدّعیٰ و مرادِ ما نمی‌زند ـ که مرادِ ما این بود که لفظِ مشتق وضع شده و حقیقت است در خصوصِ متلبِّس ـ بعد از إقامهٔ ادلّه‌ای که قبلاً گذشت، مانند تبادر و صحّتِ سلب....

حالا علاوه بر این که ادلهٔ ما، این استبعاد را از بین می‌برند، می‌گوییم:

(إنّ ذلک إنّما یلزمُ لو لم یکن استعماله فیما انقضیٰ بلحاظِ حال التلبُّس همانا این اشکالی که استعمالاتِ مجازی زیاد می‌شود، این در صورتی است که استعمال در زمانِ انقضاء به لحاظِ حالِ تلبُّس نباشد. یعنی زیدی که دیروز زده، امروز به دو نحو به او نسبتِ ضارب داده می‌شود، یعنی می‌توانم الآن به او نسبتِ ضَربْ دهم و می‌توانم به لحاظِ دیروز به او نسبت دهم، پس اگر به لحاظِ دیروز نسبت دهم و بگویم ‹ زیدٌ کان ضارباً › این باز حقیقت می‌شود، (مع أنّه بمکانٍ مِن الإمکان با این که همانا استعمالِ مشتق در زمانِ إنقضاء به لحاظِ حال التلبُّس ممکن است، و لذا این استعمال، محتمِل است، و وقتی محتمِل باشد، اصلِ اوّلی هم این است که وقتی یک لفظی استعمال شود و ندانیم در معنای حقیقی است یا مجازی، اصل این است که در معنای حقیقی استعمال شود، بنابر این (فیرادُ مِن « جاء الضّارب أو) جاء (الشارب » ـ وقد انقضیٰ عنه الضّربْ والشُّربْ ـ جاء الذى کان ضارباً و) الذى کان (شارباً قبلَ مجیئه حالَ التلبُّسِ بالمبدأ، لا حینه) أى لا حین مجیئه (بعد الإنقضاء، کى یکون الاستعمال بلحاظِ هذا الحال، وجعْلُهُ [۱]مُعنوناً بهذا العنوان فعلاً بمجرّد تلبّسه قبلَ مجیئه می‌فرماید: وقتی می‌گوییم ‹ جاء الضارب › یا ‹ جاء الشارب › ـ و حال آن که ضربْ و شُربْ مُنقضى شده باشد ـ اینجا مرادمان این است که ‹ جاء الذی کان ضارباً قبلَ مجیئه وجاء الذى کان شارباً قبلَ مجیئه ›، یعنی إسناد نسبت به حالِ تلبُّس به مبدأ است، نه نسبت به حالِ مجیء تا این که استعمال به لحاظِ این حال، مَجاز باشد، و این که این شخص را الآن و فعلاً مُعنون به عنوان ضارب و شارب کنیم به صِرفِ تلبُّسش به ضَرب و شُرب قبل از آمدنش، تا این که مَجاز شود، بلکه این طور نیست، چرا؟ (ضرورةَ أنّه) أى أنّ المشتقّ (لو کان للأعمّ لَصحَّ استعمالُهُ بلحاظِ کلا الحالین به خاطر این که مشتق اگر برای اعمّ وضع شده باشد، استعمالش به لحاظِ هر دو حال (یعنی هم حال إنقضاء و هم حالِ تلبُّس) صحیح می‌باشد و استعمالِ حقیقی است.

به بیان دیگر: آن‌ها می‌گویند: ما نیز همین حرف را می‌زنیم و می‌گوییم لفظ برای أعمّ وضع شده و ارتکازِ تضادّ هم به خاطرِ کثرتِ استعمال می‌باشد، زیرا غالبِ استعمالاتی که در زمان إنقضاء می‌باشد، به لحاظِ حالِ تلبُّس است؛ مرحوم آخوند می‌فرماید: شما این حرف را نمی‌توانید بگویید، زیرا ما که می‌گفتیم استعمال به لحاظِ حالِ تلبُّس است، به خاطرِ این بود که امر دائر بود بینِ حقیقت و مجاز، ولی وقتی که امر دائر است بین دو تا حقیقت، پس دیگر نمی‌شود گفت که وقتی می‌گوییم ‹ جاء الضارب ›، یعنی کسی که دیروز ضارب بوده، زیرا اگر استعمالش الآن حقیقت است و دیروز هم حقیقت است، دیگر بر گرداندن به دیروز، أکلِ از قفا می‌شود و وجهی ندارد، بعد از آن که ظهورِ مشتق اگر قرینه‌ای نباشد، در إسناد به لحاظِ حالِ نُطق است.

اینجا در واقع یک إن قلت مقدّر وجود داشت که آقای آخوند! خلاصه شما کثرتِ استعمال را قبول کردید و وقتی که قبول کردید، پس منشأِ ارتکاز، انصراف می‌شود، ایشان می‌فرماید: نه، آن کثرتِ استعمالی که ما قبول کردیم، به جهتِ این بود که گفتیم مشتق حقیقت است در خصوصِ متلبِّس، امّا اگر بپذیریم که حقیقت است در اعمّ، دیگر این کثرتِ استعمال را قبول نمی‌کنیم، به خاطرِ این که مشتق اگر برای اعمّ باشد، استعمالش به لحاظِ هر دو حال، صحیح و حقیقی است و دیگر لازم نیست بگوییم به لحاظِ حالِ تلبُّس می‌باشد.

(وبالجملة: کثرةُ الإستعمال فى حال الإنقضاء، تَمنعُ عن دعویٰ إنسباقِ خصوصِ حال التلبُّس مِن الإطلاق)، خلاصه این که کثرتِ استعمالِ مشتق در حالِ إنقضاء، منع می‌کند از این که بگوییم تبادرِ متلبِّس به ضربْ از ‹ جاء الضارب › به جهتِ انصراف است به حالِ تلبُّس، چرا؟ زیرا آن طرفش ـ یعنی استعمال به لحاظِ حالِ إنقضاء ـ زیاد‌تر است، مثلِ این می‌ماند که کسی بگوید، لفظِ حیوان، انصراف دارد به انسان، با این که استعمالِ حیوان در انسان خیلی کمتر از استعمالش در غیرِ انسان است، مرحوم آخوند در بیانِ دلیل آن می‌فرماید:

(إذ مع عموم المعنیٰ وقابلیةِ کونه حقیقةً فى المورِد ـ ولو بالإنطباق ـ لا وجهَ لِملاحظةِ حالةٍ أُخریٰ، کما لا یخفیٰ)، زیرا اگر معنا عام باشد، یعنی موضوعٌ لهِ مشتق، هم متلبّس را بگیرد و هم مُنقضى را، و این استعمال، قابل باشد که بگوییم حقیقت است در مورد، یعنی بگوییم در حالِ إنقضاء، قابلیت دارد که حقیقت باشد ـ ولو با إنطباق[۲] ـ در اینجا دیگر وجهی ندارد که شما این استعمالات را بر گردانید و بگویید که ‹ السارق › به لحاظِ حالِ تلبُّس یعنی به لحاظِ زمانِ گذشته است، (بخلافِ ما إذا لم یکن له العموم)، به خلافِ وقتی که قائل به عمومِ معنای مشتق نسبت به حال تلبُّس و إنقضاء نشویم که در این صورت باید مشتق را بر حالِ تلبُّس حمل کنیم به جهتِ أصالةُ الحقیقة.

وقتی شما گفتید معنای مشتق عمومیت ندارد، یعنی برای خصوصِ متلبِّس وضع شده است و الآن در زمانِ إنقضاء بگویید ‹ ضارب ›، در اینجا اگرچه لفظِ ‹ ضارب › ممکن است مجازاً به لحاظِ حالِ إنقضاء استعمال شود، ولی چون ممکن است در این استعمال، حقیقی باشد، یعنی به لحاظِ حالِ تلبُّس استعمال شود، لذا اصالة الحقیقة می‌گوید آن را به معنای حقیقی یعنی به لحاظِ حالِ تلبُّس بر گردان، به خلاف آنجایی که معنای مشتق عام باشد و استعمال به لحاظِ هر دو حال، حقیقت باشد، که در این صورت، برگرداندنِ استعمال به لحاظِ حالِ تلبُّس، أکل از قفا می‌شود، زیرا استعمال در هر دو صورت، حقیقت است و ظاهرش هم به لحاظِ حالِ إنقضاء است، لذا رفعِ ید از این ظاهر و حمل نمودن بر صورت تلبُّس، بی‌وجه می‌باشد.

می‌فرماید: (فإنّ استعمالَهُ ـ حینئذٍ ـ مجازاً بلحاظِ حال الإنقضاء وإن کان ممکناً إلّا أنّه) أى أنّ هذا الاستعمال (لَمّا کان بلحاظِ حال التلبُّس علیٰ نحو الحقیقة بمکانٍ مِن الإمکان)، پس همانا استعمال مشتق ـ در هنگامی که معنایش عام نیست و برای خصوصِ متلبِّس وضع شده است ـ مجازاً به لحاظِ حالِ إنقضاء، اگر چه ممکن است، ولی وقتی ممکن است استعمال به نحو حقیقت (یعنی به لحاظِ حالِ تلبُّس) باشد، دیگر این استعمال را بر استعمالِ مجازی حمل نمی‌کنیم، (فلا وجهَ لاستعماله) أی لإستعمال المشتق (وجَرْیهِ علی الذات مجازاً وبالعنایة وملاحظة العلاقة)، پس وجهی نیست که ملتزم شویم به استعمال مشتق و جَری آن بر ذات، مجازاً و با عنایت و با ملاحظهٔ علاقه؛ پس وقتی می‌شود به معنای حقیقی بگیریم، اصالةُ الحقیقة می‌گوید هرگاه استعمالِ حقیقی ممکن شد، حمل بر استعمالِ مجازی نمی‌شود، (وهذا غیر استعمال اللفظ فیما لا یصحُّ استعماله فیه حقیقةً، کما لا یخفیٰ)، این جواب از إن قلت مقدّر است که می‌گوید: چه فرقی هست بینِ این مَجاز و مَجازهای دیگر که لفظ در آن‌ها بر معنای حقیقی حمل نمی‌شود؟ مرحوم آخوند جواب می‌دهد: در جایی حمل بر معنای مجازی می‌شود که حمل بر معنای حقیقی امکان نداشته باشد، ولی در اینجا امکان دارد.

(فافهم)، اشاره دارد به این که آیا این حرف، معارِض است با حرفی که قبلاً خواندیم و آن این که أصالةُ الحقیقة در شک در مرادِ جدّی جاری می‌شود نه در شک در کیفیتِ استعمال؟ این « فافهم » تحقیق شود.


معطوفٌ علی قوله: « الإستعمال »، و الضمیر راجعٌ إلی الموصل في قوله: « جاء الّذي کان ضارباً » یعنی: کي یکون جعلُ مَن صَدَرَ عنه الضرب و الشُرب قبل مجیئه معنوناً بعنوان کونه ضارباً وشارباً فعلاً، بسبب تلبُّسه بالضرب والشُّرب قبل المجي، فإنّه إذا کان کذلك یصیر الجَري فعلیّاً والتلبُّس إنقضائیّاً، وحیث إنّ الجَري لم یکن بلحاظ حال التلبُّس، فلا محالة یکون مجازاً. منتهی الدرایة: ۱ / ۳۱۹

استعمالِ حقیقی بر دو قسم است: گاهی حقیقت است زیرا برای خصوصِ این معنا وضع شده، و گاهی حقیقت است زیرا برای یک کلّی وضع شده که بر این معنا منطبق می‌شود، مرحوم آخوند می‌فرماید: ما که می‌گوییم حقیقت است، نمی‌خواهیم بگوییم برای خصوصِ إنقضاء وضع شده است، بلکه اگر یک کلّی باشد که بر این معنا منطبق شود، این هم حقیقت می‌شود.

لا يصدق على من لم يكن (١) متلبّساً بالمبادئ، وإن كان متلبّساً بها قبل الجري والانتساب، ويصحّ سلبها عنه، كيف ؟ وما يضادّها بحسب ما ارتكز من معناها في الأذهان يصدق عليه ؛ ضرورةَ صدق القاعد عليه في حال تلبّسه بالقعود بعد انقضاء تلبُّسه بالقيام، مع وضوح التضادّ بين القاعد والقائم بحسب ما ارتكز لهما من المعنى، كما لا يخفى.

حجّة أُخرى على الاشتراط: مضادّة الصفات

وقد يقرّر هذا وجهاً على حدة، ويقال: لا ريب في مضادّة الصفات المتقابلة المأخوذة من المبادئ المتضادّة على ما ارتكز لها من المعاني، فلو كان المشتقّ حقيقةً في الأعمّ لما كان بينها مضادّة، بل مخالفة ؛ لتصادقها في ما انقضى عنه المبدأ وتلبَّسَ بالمبدأ الآخر (٢).

الإشكال على دليل مضادّة الصفات والجواب عنه

ولا يرد على هذا التقرير ما أورده بعضُ الأجلّة من المعاصرين (٣)، من عدم التضادّ على القول بعدم الاشتراط ؛ لما عرفت من ارتكازه بينها، كما في مبادئها.

إن قلت: لعلّ ارتكازها لأجل السبق من الإطلاق، لا الاشتراط.

قلت: لا يكاد يكون لذلك ؛ لكثرة استعمال المشتقّ في موارد الانقضاء، لو لم يكن بأكثر.

إن قلت: على هذا، يلزم أن يكون في الغالب أو الأغلب مجازاً، وهذا بعيد ربما لا يلائمه حكمة الوضع. لا يقال: كيف ؟ وقد قيل بأنّ أكثر المحاورات

__________________

(١) الصواب: « من لا يكون متلبساً فعلاً بالمبادئ » ؛ إذ غرضه قدس‌سره صحّة السلب عمّن لا يكون متصفاً فعلاً بالمبادئ، وإن كان متلبساً بها قبله وانقضى عنه. ( منتهى الدراية ١: ٢٦٩ ).

(٢) أشار إلى هذا الدليل: العضدي، وارتضاه المحقّق القمّي، كما في بدائع الأفكار: ١٨١.

(٣) هو المحقّق الرشتيّ في بدائع الأفكار: ١٨١.

مجازات ؛ فإنّ ذلك - لو سلّم - فإنّما هو لأجل تعدّد المعاني المجازيّة بالنسبة إلى المعنى الحقيقيّ الواحد. نعم، ربما يتّفق ذلك بالنسبة إلى معنى مجازيّ، لكثرة الحاجة إلى التعبير عنه، لكن أين هذا ممّا إذا كان دائماً كذلك ؟ فافهم.

قلت: - مضافاً إلى أنّ مجرّد الاستبعاد غيرُ ضائرٍ بالمراد بعدَ مساعدة الوجوه المتقدّمة عليه - إنّ ذلك إنّما يلزم لو لم يكن استعماله في ما انقضى بلحاظ حال التلبّس، مع أنّه بمكان من الإمكان، فيراد من « جاء الضاربُ »، أو « الشارب » - وقد انقضى عنه الضرب والشرب -: جاء الّذي كان ضارباً وشارباً قبل مجيئه حالَ التلبّس بالمبدأ، لا حينه بعد الانقضاء، كي يكون الاستعمال بلحاظ هذا الحال، وجعلُهُ معنوناً بهذا العنوان فعلاً بمجرّد تلبّسه قبل مجيئه ؛ ضرورةَ أنّه لو كان للأعمّ لصحّ استعماله بلحاظ كلا الحالين.

وبالجملة: كثرة الاستعمال في حال الانقضاء يمنع عن دعوى سبق خصوص حال التلبّس من الإطلاق ؛ إذ مع عموم المعنى وقابليّة كونه حقيقة في المورد - ولو بالانطباق - لا وجه لملاحظة حالةٍ أُخرى، كما لا يخفى.

بخلاف ما إذا لم يكن له العموم، فإنّ استعماله حينئذٍ مجازاً بلحاظ حال الانقضاء وإن كان ممكناً، إلّا أنّه لمّا كان بلحاظ حال التلبّس على نحو الحقيقة بمكانٍ من الإمكان، فلا وجه لاستعماله وجريه على الذات مجازاً وبالعناية وملاحظة العلاقة، وهذا غير استعمال اللفظ في ما لا يصحّ استعماله فيه حقيقةً، كما لا يخفى، فافهم.

الإشكال على دليل صحّة السلب والجواب عنه

ثمّ إنّه ربما أُورد على الاستدلال بصحّة السلب بما حاصله: أنّه إن أُريد بصحّة السلب صحّتُه مطلقاً، فغير سديد، وإن أُريد مقيّداً، فغير مفيد ؛ لأنّ علامة المجاز هي صحّة السلب المطلق (١).

__________________

(١) ورد هذا الإشكال والجواب عنه في بدائع الأفكار: ١٨٠، وراجع الفصول: ٦١.