درس شرح تجرید الاعتقاد (کشف المراد)

جلسه ۲۵: تتمه صفات الاهی

 
۱

خطبه

اعوذ بالله من الشیطان الرجیم

بسم الله الرحمن الرحیم

وصلی الله علی سیدنا محمد و آله الطاهرین سیما بقیة الله فی الارضین عجل الله تعالی فرجه الشریف.

۲

سیر بحث اسماء و صفات و تبیین موضع اختلاف در اسماء و صفات

پس از این که اهم صفات ایجابی بیان شد، وارد صفات سلبی شدند و تا اینجا، تعدادی از صفات سلبی نام برده شد. در مسأله سابعه چنین تعبیر شد که «وجوب الوجود یدل علی سرمدیة و نفی الزائد»، سرمدیت و بقاء به عنوان آخرین صفت ایجابی تلقی شد و صفات سلبی که اولین از آن‌ها نفی زیادت صفات بر ذات بود؛ شروع گشت. در ادامه به ترتیب صفات سلبی نام برده شد که وحدت نیز از نگاه ایشان جزء صفات سلبی است. یعنی خداوند متعال غیر مرکب و غیر متحیز و خالی از جهت می‌باشد. آخرین صفت سلبی که نفی رؤیت بود، بیان شد. بار دیگر، صفات ثبوتی بیان می‌شود و تا پایان بحث اسماء و صفات، بیان صفات ایجابی خداوند است. در واقع صفات سلبی در میان دو دسته صفات ایجابی قرار داده‌اند. علت اینکه ایشان تمام صفات ایجابی را بیان نکردند و بعد به بیان صفات سلبی بپردازند، ظاهرا به این دلیل است که از منظر خواجه صفات سلبی از صفات ایجابی که در قسمت اخیر بیان می‌شود، اهمیت بیشتری دارد. به تعبیر دیگر، ابتدا ایشان صفات مهم‌تر را ذکر کردند؛ در بین آن‌ها صفات ایجابی را مقدم نمودند و صفات سلبی را مؤخر نمودند و در مرحله نهایی به صفات ایجابی می‌پردازند که در درجه دوم اهمیت قرار دارد. این صفات از مناقشات و گفتگوی کمتری برخوردارند.

بنابر این باید سیر بحث مورد توجه قرار گیرد. مرحوم خواجه می‌فرماید: وعلى ثبوت الجود و مرحوم علامه می‌فرماید: ثبوت الجود در مقابل نفی الزائد است. وجوب الوجود یدل علی سرمدیته و علی ثبوت الجود. تعبیر «علی» فرمودند که نشان دهنده گونه‌ای عدول از قبلی‌ها باشد. زیرا در زمانی که صفات سلبی را بیان می‌فرمودند، «علی» را تکرار نکردند. با تعبیر «علی» به گونه‌ای استدراک می‌کنند که به معنای شروع صفات ایجابی است. به این جهت است که مرحوم علامه می‌فرمایند: و علی ثبوت الجود عطف بر علی سرمدیته است و از صفات سلبی به صفات ایجابی عدول می‌کنند.

مورادی از صفات ایجابی که مرحوم خواجه می‌فرمایند و علامه نیز توضیح می‌دهند، مواردی است که غالبا در میان متکلمان اسلامی مورد اتفاق است. به این معنا که تقریبا هیچ یک از آن‌ها محل اختلاف در میان مذاهب کلامی اسلامی نیست. آنچه مورد اختلاف در میان متکلمان است، در جزئیات مسائل می‌باشد. در ادامه سرفصل‌های اختلافات بیان می‌شود. در برخی موارد، اشاعره توضیحات و قیودی دارند که معتزله قبول ندارند و بالعکس. در مواردی امامیه، توضیحاتی دارند که سایر متکلمان آن را نمی‌پذیرند اما تمامی این‌ها در حد جزئیات و موارد خاص می‌باشد.

یک جهت اختلاف بسیار مهم، اختلاف میان متکلمان و فیلسوفان است. در بیشتر صفاتی که در اینجا نام برده می‌شود یا در قیود اصلی آن‌ها میان متکلمان و فلاسفه اختلاف نظر وجود دارد و یا در تعاریف و تلقی از این صفات اختلاف است. فیلسوفان با یک تلقی و تعریف این صفات را می‌پذیرند و متکلمان با تعریف دیگر آن صفت را مقبول می‌دانند. این موضوع به مبانی کلامی و فلسفی بازگشت دارد. در این قسمت به تناسب چند مورد اشاره قرار می‌گیرد تا بیان گردد که صرف اختلافات نظری نیست بلکه در مواردی تلقی ایمانی مؤثر است و بخش عمده این تأثیر در بحث افعال الاهی خودش را نشان می‌دهد که اختلاف میان متکلمان و فیلسوفان در این مباحث بازگشت به تلقی ای دارد که فیلسوفان از اراده الاهی و افعال الاهی دارند و تلقی که متکلمان از این مسائل دارند.

۳

معنای لغوی جود و اختلاف میان متکلمین و فلاسفه در تعریف جود

اولین صفتی که از صفات ایجابی در این بخش مطرح می‌شود صفت جود است. به اجماع مسلمین، خداوند متعال، جواد است. در مفهوم جواد میان متکلمان و فیلسوفان اختلاف وجود دارد.

جود در لغت به معنای بخشش بدون طلب است. به عبارت دیگر، إفادة للغیر من غیر عوض.

متکلمان نخستین یعنی تا پیش از ورود فلسفه نیز این معنا را از جود و جواد دارند. ظاهر نیز آن است که قرآن کریم با همین معنا و مبنا صفت جود را مطرح می‌کند. کسی که چیزی را به دیگری بدهد، بدون عوض و چیزی را در مقابل نخواهد. من غیر عوض یا من غیر استیعاض بیان شود؟ همانگونه که مرحوم علامه فرموده‌اند: بسیاری از متکلمان گفته‌اند من غیر عوض اما برخی می‌گویند: من غیر استیعاض. استیعاض دقیق‌تر می‌باشد. زیرا جود آن است که چیزی عطا شود و طلب چیزی نشود و یا انتظار مقابل نباشد. فردی که چیزی عطا می‌کند و واقعا در ذهن او این نیست که چیزی طرف مقابل به او بدهد اما آن طرف مقابل، چیزی بر می‌گرداند. در بخشش عوض نمی‌خواهد و این معنای لغوی جود است، پس بهتر است که گفته شود من غیر عوض یا من غیر استیعاض. متکلمان قدیم اینگونه تلقی می‌کردند.

از دیدگاه فلاسفه این تعریف دو اشکال دارد و از این جهت فیلسوفان این تعریف را مقید به دو قید می‌کنند.

۱) زمانی که گفته می‌شود، جود می‌کند و می‌بخشد، چه چیز و چه مقدار بخشیده می‌شود؟ چیستی مورد عطا مهم است. اگر فردی به چیزی که قابلیت کمالی را ندارد و این فرد که کمال را در اختیار دارد به آن نمی‌دهد. آیا این عدم بخشش، با جواد بودن منافات دارد یا ندارد؟ مثلا به سنگ، علم بدهد. اصلا این سنگ قابلیت علم را ندارد. این ممکن، امکان پذیرش چنین کمالی را ندارد. به این دلیل است که فلیسوفان می‌گویند: إفادة للغیر بما یلیق به. معیار جواد بودن، صرف بخشیدن نیست بلکه بخشیدن چیزی که صلاحیت داشته باشد. یا إفادة للغیر بما یمکن له. به این معنا که چیزی که امکان داشته باشد. اگر امکان نداشته باشد و شخص نمی‌دهد ربطی به فاعل ندارد بلکه مشکل از قابل است. زمانی که مشکل از جانب قابل باشد به جواد بودن فاعل خللی وارد نمی‌کند. در بحث جواد بودن خداوند متعال این قید مهم است. اگر خداوند متعال به ممکنی از ممکنات کمالی را ندهد آیا مخل جواد بودن است یا نه؟ متکلمان قائلند خداوند می‌تواند بدهد. جایی که می‌دهد، جواد است و جایی که ندهد مخل به جواد بودن نیست. زیرا برای اثبات جواد بودن لازم نیست به همه کس، همه چیز بدهد. صرف این که من غیر استیعاض، بدهد کافی است. اما فیلسوفان معتقدند اگر خداوند جواد است، جود او اقتضا می‌کند به هر کسی، هر آنچیزی که شایسته است یا امکان دارد؛ اعطا شود. به این دلیل اگر خداوند به ممکنی آنچه را که قابلیت دارد را عطا نکند، مخلّ جواد بودن است. از منظر فیلسوفان، قید بمایلیق به یا بما یمکن له را به تعریف اضافه می‌شود تا بیان شود که خداوند متعال جواد است و به هرکسی، هرآنچه را که لایق است عطا می‌کند.

از نظر مرحوم علامه این قید اشکال ندارد و به همین دلیل در تعریف این قید را بیان می‌کنند.

۲) قید دومی را فلاسفه بیان می‌کنند که ایشان این قید را نمی‌پذیرند. فیلسوفان معتقدند که خداوند متعال در اعطا به دیگری غرض ندارد. به تعبیر دیگر، آنان می‌گویند: افعال الاهی معلل به اغراض نیست. خداوند برای فعل خود، غایت متصوَّر نیست. قصد به معنایی که در افعال بیان می‌کنیم در خداوند نیست. فاعل بالقصد از نظر ما به این معنا است که هدف و غایتی را در نظر می‌گیریم و برای رسیدن به آن غایت، کاری را انجام می‌دهیم. فرد به موجودی اعطا می‌کند و اعطا برای آن است که مشکلی را از طرف دیگر برطرف سازد. فلاسفه معتقدند در باب خداوند، فرض این که گفته شود فعلی انجام می‌دهد که غرضی بر آن مترتب باشد، نیست. دلیل آن که فلاسفه چنین اندیشه‌ای دارند آن است که، هر فعلی که غایت داشته باشد، ناقص می‌باشد و فاعل آن نیز ناقص است. به دلیل این که کسی غایتی را در نظر می‌گیرد که کمبود داشته باشد. اگر ذاتی نسبت به آن هدف مستغنی باشد، غرض بی‌معنا است. فاعل بالقصد برای کسب کمالات خودش چیزی را قصد می‌کند. زمانی که خودش واجد آن کمال است، تحصیل حاصل می‌شود. از این جهت، فلاسفه می‌گویند: فعل خداوند متعال دارای غرض نیست البته غرضی که به غیر مربوط باشد. تنها یک فرض در باب خداوند متعال وجود دارد و آن عبارت است از این که غرضش خودش باشد. اگر غرض خداوند به خودش برگردد اشکالی ندارد اما این که خداوند به دیگری پول عطا می‌کند تا غنی شود؛ شفا می‌دهد تا بهبود یابد. آن غرض مربوط به فعل خداوند متعال نیست. خداوند متعال برای ذات خودش قصد می‌کند.

فیلسوفان سه اشکال در رابطه با غرضمندی فعل خداوند بیان کرده‌اند.

از دیدگاه متکلمان اشکالی ندارد. من نکردم خلق تا سودی کنم / بلکه تا بر بندگان جودی کنم. از نظر متکلمان جود کردن بر بندگان اشکالی ندارد اما از نظر فیلسوفان دارای اشکال است.

سوال: این که غرض به خود خداوند بازگشت داشته باشد؛ چگونه اشکال ندارد؟

پاسخ: چون در این صورت نقصی برای خداوند نیست. خداوند به لحاظ کمال ذات خودش کاری را انجام می‌دهد. از روی کمال است که کاری را انجام می‌دهد.

سوال: غرض به خود خداوند بر می‌گردد. از خود خدا نشأت می‌گیرد؛ غرض هم به خود خدا برگردد یعنی چیزی درون خدا هست که به آن نیاز دارد؟

پاسخ: خیر نیاز ندارد بلکه درون خداوند کمالی وجود دارد که آن کمال اقتضا می‌کند. این مسئله یک بحث خیلی دقیق و پیچیده‌ای است. فیلسوفان می‌گویند: تمام اغراض فعل الاهی در نهایت به خود خداوند بازگشت می‌کند. بازگشت به خود خداوند نه این که در خداوند کاستی وجود دارد و می‌خواهد کمال پیدا کند بلکه کمالی است که اقتضای کمال او صدور برخی اعمال است. این فرض که خداوند برای خیر رساندن به دیگران کاری را انجام می‌دهد، از نگاه فیلسوفان محال است. به همین دلیل است که در تعریف جود قید دیگری نیز مطرح می‌کنند. آنان می‌گویند: جود زمانی است من غیر غرض. اگر غرض باشد دیگر جود نیست. زیرا کسی که غرض دارد در نهایت غرضش آن است که به خودش سودی برسد و نقصی از خودش برداشته شود. فردی که غرض دارد می‌خواهد کاستی‌های خودش را برطرف کند.

بنابر این تعریف فیلسوفان از جود چنین است: إفادة للغیر بما یلیق به یا بما یمکن له من غیر عوض و لا غرض.

مرحوم علامه می‌فرمایند: قید اول را می‌پذیریم اما قید دوم با توجه به اشکالاتی که دارد، نمی‌پذیریم.

۴

تبیین وجود جود در خداوند متعال

اثبات این مورد در باب خداوند متعال، بلا شک است. چون اعطای خداوند به غیر حتما من غیر عوض است. وجوب ذاتی در خداوند متعال، اقتضای اعطا و خلق و ایجاد می‌کند. واجب الوجود بالذات واجب الاراده، واجب الاعطا و واجب الخلق است. این امور اثبات شد. در این جا باید من غیر عوض ثابت شود. من غیر عوض بودن آن امری روشن است زیرا هرچه غیر است به او محتاج است و او به دیگری محتاج نیست. فرض احتیاج برای دیگری در باب خداوند متعال وجود ندارد زیرا خداوند هرچه می‌دهد، اعطای اصل وجود است. اشیاء و اموری که در اصل وجود محتاج خداوند هستند، معنا نمی‌دهد که خداوند در مقابل آن عوضی بخواهد. عوض در کسی که اصل وجود را می‌دهد، بی‌معنا است.

۵

تطبیق صفت جود

أقول: هذا عطف على قوله على سرمديته، أي إنّ وجوب الوجود (حدوسط در تمام این صفات، وجوب وجود است) يدلّ على سرمديته وعلى ثبوت الجود.

واعلم أنّ الجود هو إفادة ما ينبغي للمستفيد (مرحوم علامه، ینبغی للمستفید را بیان می‌کنند) من غير استعاضة منه (من غیر عوض)، والله تعالى قد أفاد الوجود الذي ينبغي للممكنات (أفاد الوجود را به حیث وجوب وجود می‌گوییم. وجوب ذاتی حق تعالی افاده وجود را اقتضا می‌کند زیرا از دیدگاه فیلسوفان و متکلمانی که این مبنا را قبول دارند، وجوب ذاتی حق تعالی، اقتضای وجود و اعطای وجود را دارد.) من غير أن يستعيض منها شيئاً (بدون این که دنبال عوض باشد. این عوض...) من صفة حقيقية أو اضافية (این که خداوند متعال دنبال عوضی اولا برای ذات و یا ثانیا به دنبال عوضی باشد تا یکی از صفات حقیق خودش مثل حیات، قدرت را تأمین کند. و سوما عوض بخواهد از صفات حقیقی ذات اضافه. خداوند برای این که کمال علم درونش ایجاد شود؛ نیازمند به غیر است. این مورد فرض ندارد زیرا تمام این موارد، اعطائش به دست خداوند است؛ ذات شئ را خداوند داده است و معنا ندارد که عوض بخواهد. صفات حقیقی و صفات ذات اضافه هم به این شکل است. تمام این کمالات از خداوند است و اگر دیگران در این صفات چیزی دارند به اعطای خداوند متعال است. حیات و قدرت و علم دیگران از خداوند است؛ معنا ندارد که خداوند به دیگران علم بدهد تا از آن‌ها علم طلب کند. ایشان این قیود را بیان می‌کنند و یک مورد را خارج می‌کنند. صفات یا حقیقه و یا صفات اضافیه هستند. صفات حقیقه یا حقیقیه محضه و یا حقیقیه ذات اضافه هستند. ایشان می‌فرمایند: حقیقیه محضه و حقیقیه ذات اضافه، معنا ندارد که خداوند در این صفاتش از دیگری عوض بخواهد اما یک قسم را ذکر نمی‌کنند و آن صفات اضافی محضه است. دلیل این که بیان نمی‌کنند آن است که در اضافه محضه وجود طرف اضافه ضروری است. نمی‌توان گفت در این صفت هم خداوند نیازمند به غیر نیست. باید گفت به گونه‌ای نیازمند به غیر است. نحوه رفع این نیازمندی به این شکل است که صفات اضافه محضه است. صفات اضافه محضه واقعیت ندارند. من غیر عوض یعنی بدون این که کمال و حقیقتی طلب شود. در صفات اضافه محضه انتزاع ذهن است. زمانی که ذهن خالق و مخلوق و رازق و مرزوق را مقایسه می‌کند، به این نتیجه می‌رسد که رازقیت نیز وجود دارد. حقیقت رازقیت اعطا خداوند است که یک صفت حقیقی است. آن چه به عنوان صفات اضافیه انتزاع می‌شود، کار ذهن است. در این کار ذهنی برای آن که بتوان رازقیت و خالقیت انتزاع شود؛ مخلوق و مرزوق را می‌خواهد اما در این جا نباید گفت که خداوند متعال رزق را اعطا می‌کند تا مرزوق به او رازقیت دهد. این بی‌معنا است زیرا صفت اضافه حقیقتی ندارد. علامه در عبارت این قید را بیان نمی‌کنند. می‌فرمایند: من غير أن يستعيض منها شيئاً. چه چیز را خداوند می‌تواند از دیگری بخواهد؟ ذاتش را که خداوند عطا می‌کند. معنا ندارد که همان را بخواهد. ممکن است در صفات بخواهد. در صفت حقیقه نیز بی‌معنا است زیرا عین کمال حق تعالی است. صفت حقیقیه اضافیه نیز بی‌معنا است. اما اضافه محضه را اینجا نفرمود.

سوال: چرا اضافیه را حقیقه اضافیه می‌دانید؟

پاسخ: به قرینه عبارت بعد است که در ملک می‌فرماید: وصفاته الحقيقية المطلقة والحقيقية المستلزمة. در اینجا بیان نکرده‌اند. اینجا می‌خواهند بیان کنند که حقیقیه و اضافیه، اضافیه محضه باشد. اگر چنین باشد هم حقیقه و هم اضافیه. توجیح اضافیه چنین است که در اضافه محضه انتزاع ذهن است. چیزی از ناحیه مخلوق یا مرزوق به خداوند نمی‌رسد. این توضیح در ملک بهتر روشن می‌شود. بصورت مطلق، در اینجا عوضی وجود ندارد)، فهو جواد (تعریف بر خداوند صدق می‌کند)، وجماعة الأوائل (بیان شد که اوائل، فلاسفه یونان است) نفوا الغرض عن الجواد (آن‌ها معتقدند اگر کسی غرض داشته باشد، دیگر جواد نیست)، وهو باطل، وسيأتي بيانه في باب العدل.

سوال: در باب علم بیان می‌شد چون موجودات و مخلوقات برخی امور را می‌دانند و خداوند هم آن‌ها را خلق کرده است پس اموری که آن‌ها علم دارند را خداوند نیز علم دارد.

پاسخ: در مقام اثبات برای شناسایی علم خداوند به علم مخلوقات تمسک می‌شود اما در مقام ثبوت چنین نیست. نه این که در مقام ثبوت برای این که خداوند علم داشته باشد از علم دیگران استفاده کند، به بیان دیگر این گونه نیست که چون دیگران علم دارند خداوند نیز علم دارد. علم مخلوقات به اعطای خداوند است. زمانی که در مقام اثبات قصد بیان علم داشتن خداوند را داریم، از علم مخلوق به علم خالق پی می‌بریم.

۶

ماهیت مُلک و علت وجود این صفت در خداوند متعال

وصف دیگر «مُلک» است. خداوند متعال به وجوب وجود خودش، ملک دار است. حقیقت ملک در مورد خداوند ثابت است.

چیستی شناسی ملک:

ملک زمانی است که کسی نسبت به او مستغنی باشد و دیگران نسبت به آن شئ نیازمند باشند.

افراد زمانی چیزی را مالک هستند و در ملک آنان قرار می‌گیرد که آن شخص نسبت به آن چیز نیازمند نباشد اما دیگران به آن چیز نیازمند باشند. در این صورت آن چیز، مُلک فرد محسوب می‌شود.

ایشان می‌فرمایند: اقتضای وجوب وجود آن است که خداوند متعال در ذات و صفات خود، هم مستغنی عن الغیر است و هم دیگران به او محتاج هستند. به دلیل این که این دو ویژگی در خداوند متعال وجود دارد، می‌توان بیان نمود که خداوند دارای ملک است.

در سوره ملک میفرماید: بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ تَبَارَكَ الَّذِي بِيَدِهِ الْمُلْكُ.

یک بحثی است که ملک داشتن خداوند، ذات او است یا جزء مراتب افعال او می‌باشد. این مسئله را در این جا مرحوم علامه بسط نمی‌دهند. اما از مسائلی است که محل اختلاف متکلمان و فیلسوفان است.

ایشان می‌فرمایند: اقتضای وجوب وجود آن است که خداوند متعال در ذات و صفات خود، هم مستغنی عن الغیر است و هم دیگران به او محتاج هستند. به دلیل این که این دو ویژگی در خداوند متعال وجود دارد، می‌توان بیان نمود که خداوند دارای ملک است.

در سوره ملک میفرماید: بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ تَبَارَكَ الَّذِي بِيَدِهِ الْمُلْكُ.

یک بحثی است که ملک داشتن خداوند، ذات او است یا جزء مراتب افعال او می‌باشد. این مسئله را در این جا مرحوم علامه بسط نمی‌دهند. اما از مسائلی است که محل اختلاف متکلمان و فیلسوفان است.

علامه می‌فرمایند: اقتضای وجوب وجود آن است که خداوند متعال در ذات و صفات خود، هم مستغنی عن الغیر و هم دیگران به او محتاج باشند. چون این دو ویژگی در خداوند متعال وجود دارد می‌توان بیان نمود که خداوند دارای ملک است.

۷

دیدگاه متکلمین و فلاسفه در ذاتی یا فعلی بودن صفت «مُلک» و بیان استدلال

در سوره ملک خداوند متعال می‌فرماید:

بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ تَبَارَكَ الَّذِي بِيَدِهِ الْمُلْكُ...

بحثی است که ملک داشتن خداوند، ذات او است یا جزء مراتب افعال او محسوب می‌شود؟ مرحوم علامه این بحث را بسط نداده‌اند اما از مسائلی است که بین متکلمان و فیلسوفان محل اختلاف است.

متکلمان، صفاتی مانند ملک را به مقام فعل خداوند بر می‌گردانند. خداوند چیزی را مالک است، یعنی کمالاتی را دارد که دیگران به آن محتاج هستند و خداوند از این کمال به دیگران اعطا می‌کند.

از دیدگاه فیلسوفان، مالکیت خداوند امری ذاتی است. خداوند در ذات خودش، کمالات وجودی دارد و به اعطای ذاتی است که دیگران را دارای ملک می‌کند. خداوند، ذاتا نسبت به کمالات مستغنی است و دیگران به کمالات ذاتی او محتاج هستند.

این دیدگاه از نظر متکلمان مردود است. زیرا مقام مالکیت خداوند، مقام فعل خدا است. خدا، کمالاتی به ید او است. بیده الملک، خداوند صاحب ملک و کمالاتی است که از آن کمالات به دیگران می‌دهد. این همان بحث سنخیت است که آیا اعطا و خلق و علیت خداوند متعال، به معنای سنخیت معلول و مخلوق با خداوند است؟ خداوند از ذات خود به دیگران می‌دهد که فلاسفه چنین نظری را ارائه می‌کنند. از منظر متکلمان، خلق، من لا شئ است. خداوند، ملکی به دیگران می‌دهد که این ملک، فعل خداوند محسوب می‌شود نه ذات خداوند متعال.

مرحوم علامه در این جا بصورت سربسته از مسئله می‌گذرند و استدلال کلی را بیان می‌فرمایند.

استدلال بر اثبات ملک خداوند:

وجوب ذاتی خداوند متعال، هم استغنی ذاتی خداوند و هم نیازمندی دیگران را اثبات می‌کند.

سوال: متکلمان که ملک را صفت فعل قلمداد می‌کنند؛ یعنی جزء صفات اضافی است؟

پاسخ: از یک جهت صفت اضافی است اما از جهت دیگر، صفت حقیقی می‌باشد. همانگونه که در باب خلق چنین است. خلق از باب اعطائش، صفت حقیقی ذات اضافه محسوب می‌شود اما از جهت انتزاع به عنوان یک مفهوم، می‌توان صفت اضافی دانست. در اینجا نیز چنین است.

۸

تطبیق صفت مُلک

أقول: وجوب الوجود يدلّ على كونه تعالى ملكاً (آیا مَلِک به معنای مالک است؟ این مسئله مهمی است. در قرائت مالک یوم الدین دو قرائت وجود دارد. قرائت «مالک» و قرائت «مَلِک» و این قرائت از قرائاتی است که در میان قرّاء اختلاف جدی وجود دارد و برخی عنایت دارند که در اینجا باید «مَلِک» قرائت شود و قرائت «مالک» اشتباه است. این نکته‌ای است که بین مالک بودن و مَلک بودن چه تفاوتی وجود دارد؟ ظاهر آن است که در اینجا چون گفته می‌شود مُلک و مُلک هم باید به معنای صاحب ملک بودن باشد و صاحب ملک بودن به معنای مَلِک است. بنابر این باید عبارت علامه را مَلِکاً به معنای ذو ملک و صاحب ملک قرائت شود. به چه استدلالی از وجوب الوجود به مَلِک بودن استدلای می‌شود که در عبارت بعدی بیان می‌کنند) لأنّه غني عن الغير في ذاته وصفاته الحقيقية المطلقة والحقيقية المستلزمة للإضافة (بیان شد که در اینجا، اضافه محضه را بیان نمی‌کنند. خداوند متعال در ذات، صفات حقیقی و حقیقی ذات اضافه از غیر مستغنی است. صفات اضافه محضه را به این دلیل بیان نمی‌شود که طرف باید باشد و اگر نباشد، صفات اضافه محضه حاصل نمی‌شوند. اما نباید بیان شود زیرا اضافه محضه نیاز حقیقی نیست و تنها مقام انتزاع است. غنای عن الغیر از یک طرف و از طرف دیگر) وكل شيء مفتقر إليه (برای صاحب ملک بودن همین اندازه کافی است. او از دیگران مستغنی است و دیگران نسبت به او افتقار و نیاز دارند. چگونه از وجوب وجود چنین چیزی برداشت میشود؟ چون دیگران ممکن هستند و امکان حیث افتقار ذاتی است. در این افتقار ذاتی به ذات خداوند نیازمند هستند پس افتقار آن‌ها را از امکان ثابت می‌شود و وجوب ذاتی هم اقتضای ضرورت اعطا و ایجاد را دارد.) لأن كل ما عداه ممكن إنّما يوجد بسببه (این از یک طرف) وله ذات كل شيء (این همان نکته‌ای است که بیان شد. علامه اختلاف میان متکلمین و فلاسفه را بصورت سربسته بیان می‌کنند. له ذات کل شئ یعنی ذاتش، ذات کل شئ است که نظر فلاسفه است یا له ذات کل شئ یعنی تمام کمالات ذاتی دیگران، مال او و بیده و تحت سلطنت او است و به این دلیل او را مَلِک می‌دانیم. ملک می‌گوییم برای این که تحت سلطه او است. در این جا خیلی بصورت اجمال بیان شده است.) لأنّه مملوك له مفتقر إليه في تحقق ذاته فيكون ملكاً لأن الملك هو المستجمع لهذه الصفات الثلاث. (صفات ثلاث عبارتند از سه ویژگی انما یوجد بسببه، له ذات کل شئ و مفتقر الیه فی تحقق ذاته. اگر این سه ویژگی باشد، صفت ملک ثابت می‌شود.)

سوال: قید دوم در صفت ملک آن است که دیگران به او نیازمند باشند. این قید همان تمایز بین ملک و ذو ملک است. زیرا ذو ملک این قید دوم را نیاز ندارد. این که دیگران به او نیازمند باشد باید حتما ذو ملک باشد. بنابر این توضیح، این قید باید برای مَلِک بودن باشد.

پاسخ: بله چنین است. پس یکی، لأنّه غني عن الغير في ذاته وصفاته. یعنی غنای ذاتی او.

دو، افتقار دیگران به او و سه، و له ذات کل شئ. اگر این سه ویژگی باشد، آن صاحب ملک می‌شود.

۹

صفت تمام بودن و معنای تام بودن خداوند متعال

صفت دیگر، تمام و فوقه است. خداوند متعال هم تمام و هم فوق التمام است.

معنای تمام:

ذاتی تمام است که کل ما یمکن له، یحصل له. هر چیزی که برای او فرض وجود (امکان تحقق برای او هست) آن کمال برای او بالفعل حاصل است. به تعبیری دیگر، موجود تام، موجودی است که حالت انتظار ندارد. تمام کمالات ممکن او، بالفعل برای او هست و حالت قوه ندارد.

سوال: مختص ذات است یا به فعل نیز می‌باشد؟

پاسخ: اصل مربوط به ذات است. اما فلاسفه، فعل را به ذات بازگشت می‌دهند. این مسئله نیز مورد اختلاف میان متکلمان و فلاسفه است.

تمام بودن بنابر هر تعریف این بازگشت دارد که آن چیزی که نقص ندارد. نقص نداشتن یعنی چیزی که برای او فرض کمال است؛ در آن نباشد. با عدم نداشتن که نقص ایجاد نمی‌شود. به بیانی دیگر، با چیزی که با او نسبتی ندارد؛ بخواهد ایجاد شود، مشکلی ندارد. اصلا این شئ برای او کمال محسوب نمی‌شود تا بخواهیم بگوییم این نسبت به او نقص دارد. سخن گفتن برای فرد کمال است. اگر فردی گنگ باشد اما برای ملائکه که به این شکل نمی‌توانند سخن بگویند، نقص محسوب نمی‌شود. پس تمام بودن دارای یک قید است و آن عبارت است از این که کمال برای او امکان داشته باشد. به تعبیری کمال برای آن کمال باشد.

بنابر این تمام بودن به این معنا است که برای او چیزی نیست که کمال باشد و نداشته باشد.

۱۰

معنای فوق التمام

معنای فوق التمام:

فوق التمام به این معنا است که هر آنچه که دیگران دارند از آن او است. تمام آن است که هرچه مربوط به خودش می‌شود را دارد اما فوق التمام آن است که هرچه در دست دیگران است، برای او (خداوند) است. خداوند متعال نه تنها تمام است بلکه فوق التمام است.

از دیدگاه فلاسفه، مجردات مخصوصا عالم عقول همه تمام و تام هستند. عقل اول، تام است. زیرا تمام کمالاتی که شایسته او است، بالفعل دارد و هیچ حالت انتظاری در آن راه ندارد. به این دلیل در عالم عقول از دیدگاه فلاسفه، تغییر و تکامل نیست و تدریج بی‌معنا است. اما عقول، فوق التمام نیستند. آن‌ها فقط دارایی‌های خودشان را دارند اما خداوند متعال فوق التمام است. هرچه دیگران دارند، بالفعل از آن خداوند است.

سوال: آیا عقول حیث علّی نسبت به مخلوقات خودشان دارند؟

پاسخ: باید به تفسیر فلاسفه مراجعه شود. اگر معتقد باشند که این‌ها تنها واسطه فیض هستند و اعطا به دیگری در واقع فعل خداوند و کمال ذاتی خداوند است که سبب می‌شود، عقل اول، عقل دوم را صادر کند؛ در این صورت آن‌ها فوق التمام نیستند زیرا هرچه دارند برای واجب الوجود می‌باشد. ذات آن‌ها نیز برای واجب الوجود می‌باشند. آن‌ها (عقول) ممکن می‌باشند و وجوب ذاتی ندارد. تفاوت میان وجوب ذاتی و ممکن آن است؛ به ممکن هرآنچه را که می‌تواند داده‌اند و آنچه در اختیار او است، مُعطی است. پس اگر به دیگری هم اعطا می‌کند، نه به اقتضای ذاتش است بلکه به وجوب ذاتی خداوند برمی گردد نه به وجوب بالغیر خودش.

تفسیر دیگر فلسفی آن است که زمانی که عقل اول واجد کمالات شد؛ اقتضای ذات او، اعطای به دیگری است. پس عقل اول، عقل دوم را ایجاد می‌کند. بنابر این تفسیر اگر به معنای کامل فوق التمام نباشد، به معنای ناقص می‌توان گفت، فوق التمام است. یعنی هر علتی واجد کمالات معلول است و کمالات معلول از آن او است.

نظر فلاسفه بصورت دقیق و صحیح آن است که واجب الوجود به وجوب ذاتی خودش، کمالاتی را به عقل اول اعطا می‌کند و عقل اول اگر به عقل دوم اعطا می‌کند نه به اقتضای ذات زیرا ذات او ممکن است بلکه به اقتضای وجوب ذاتی حق تعالی است که این کمال به عقل دوم اعطا می‌شود. پس عقل اول، واجد کمال عقل دوم نیست و واجد کمالات عقل دوم، خداوند متعال است.

عقل اول، واجد هیچ چیزی نیست و به دلیل امکان ذاتی او، فقیر مطلق محسوب می‌شود. به این دلیل از دیدگاه فلاسفه، تنها خداوند متعال، فوق التمام است.

۱۱

چگونگی اثبات تام بودن و فوق التمام بودن خداوند با وجوب ذاتی

وجوب ذاتی، هم تمام بودن و هم فوق التمام بودن را ثابت می‌کند.

تمام بودن را ثابت می‌کند چون وجوب ذاتی اقتضای هم غنای ذاتی و هم اعطا و ایجاد ذاتی را دربر دارد. هرآنچه را که اعطا می‌کند، واجد است. تمام است چون حالت امکان و انتظار ندارد. در هیچ یک جهت از ذات او، فرض امکان نیست پس فعلیت دارد.

وجوب ذاتی، فوق التمام را نیز ثابت می‌کند. به این بیان که، وجوب ذاتی اقتضای ایجاب ذاتی را دارد. زیرا بیان شد که علت تامه است و علت تامه که تحقق یابد؛ معلول نیز تحقق می‌یابد. وجوب ذاتی حق تعالی اقتضای ایجاب دارد؛ پس اقتضای اعطا می‌کند. پس هرآنچه را که او می‌دهد، خودش مالک است و فوق التمام به این معنا است که هرآنچه دیگران دارند از آن او است. چون وجوب ذاتی دارد، پس ایجاب ذاتی دارد و ایجاب ذاتی اقتضا می‌کند، آن کمالی که در اختیار دیگری است، برای او باشد.

۱۲

نقص در استدلال فوق التمام و پاسخ به آن

در استدلال نقصی وجود دارد که مرحوم علامه با یک قید در صدد جبران این نقص هستند.

نقص در استدلال:

وجوب ذاتی دارد، هرآنچه را که خودش ایجاب می‌کند، واجد است. کمال ممکناتی که او می‌دهد را واجد است. به این معنا فوق التمام است. اما نمی‌توان گفت همه آنچه را که در اختیار دیگران است به واجب الوجود بر می‌گردد. زیرا ممکن است یک واجب الوجود دیگری نیز باشد. وجوب ذاتی تنها اقتضا دارد هر آنچه را که واجب الوجود به ممکنی می‌دهد، خودش واجد است. ممکناتی که از او وجود گرفته‌اند؛ کمالاتشان متعلق به او است. اما اثبات نشد که فوق التمام به این معنا که همه کمالاتی که در عالم هستی وجود دارد، متعلق به او است. معنای فوق التمام آن است که هیچ چیزی از کمال نیست الا این که متعلق به او است.

پاسخ به نقص:

برای اثبات این که تمام کمالات موجود در هستی متعق به خداوند متعال است باید وحدت واجب الوجود نیز اثبات شود که مرحوم علامه این قید را بیان می‌کنند تا فوق التمام را اثبات نمایند.

۱۳

تطبیق صفت تمام و فوق التمام

أقول: وجوب الوجود يدل على كونه تعالى تامّاً وفوق التمام.

أمّا كونه تامّاً فلأنّه واحد، على ما سلف، واجب من كل جهة يمتنع تغيره وانفعاله وتجدد شيء له (برای این که اثبات کنیم او تمام است، دو مقدمه لازم است

۱) او واحد است و شریکی ندارد و واجب الوجود بالذات دیگری نیست.

۲) او وجوب ذاتی دارد. وجوب ذاتی اقتضا دارد که از هر جهتی واجب باشد. وجوب از هر جهت یعنی در او تغییر راه ندارد و حالت انتظار و امکان ندارد. تغییر یعنی چیزی ندارد و بدست بیاورد. تدریج به این معنا است که کمالی در آنی نیست و در لحظه بعد بدست می‌آید. در حالی که فرضی برای وجوب ذاتی نیست.

علامه می‌فرمایند: به این دو دلیل)، فكل ما من شأنه أن يكون له فهو حاصل له بالفعل. (این معنای تام است. تمام بودن یعنی هرچه که باید داشته باشد؛ بالفعل برای او حاصل است.)

وأمّا كونه فوق التمام فلأنّ ما حصل لغيره من الكمالات فهو منه مستفاد. (این عبارت دارای اشکال است.

سوال: تعریفی که از تمام ارائه می‌دهند به اطلاقش شامل فوق التمام هم می‌شود؟

پاسخ: خیر، فكل ما من شأنه أن يكون له فهو حاصل له. بیان شد که تمام بودن مربوط به ذات خود شئ است. فوق التمام بودن مربوط به کمالات دیگری است که کمالات دیگری هم برای او است.

سوال: شأنش این قابلیت را دارد که کمالات دیگری هم در خودش داشته باشد؟

پاسخ: خیر، باید برای خودش باشد. کمالی که اعطا کرده برای دیگری است. هرآنچه که شأنش آن است که خودش داشته باشد، برایش حاصل است. ذاتی است که ممکن است شأنش این است که کمالاتی داشته باشد؛ هر آنچه که شأنش است، بالفعل برای او حاصل است و به دیگری هم اعطا نمی‌کند. فرض اعطا به غیر برای او نمی‌کنیم. در اینصورت تمام است اما فوق التمام نیست.

حیثیات است، سخن در واقعیات نیست. واقعیت یک چیز بیشتر نیست. واقعیت واجب الوجود را گاهی نظر به ذات می‌شود؛ از آن جهت که کمالاتی را واجد است؛ گفته می‌شود تمام است. همانگونه که عقول تمام است. گاهی نظر می‌شود که دیگر کمالات نیز متعلق به واجب الوجود است و هرآنچه دیگری دارد برای او است، از این جهت فوق التمام است.

به نظر می‌رسد مرحوم علامه عبارت لأنّه واحد، على ما سلف برای فوق التمام بایستی بیان کنند نه برای تمام. برای تمام بودن خود واجب من كل جهة کافی است. چون اگر چیزی واجب من کل جهة باشد یمتنع تغيره وانفعاله وتجدد شيء له؛ چون فرض تغیر و انفعال ندارد می‌توان گفت هرآنچه را که شأنش آن است داشته باشد، بالفعل برای او حاصل است و از همان ابتدا دارد و تغیری ندارد.

واحد بودن یا غیر واحد بودن، مربوط به تمام بودن نیست. چنانکه تمام عقول از نگاه فلاسفه تمام هستند اما وحدت ندارند. به نظر می‌رسد عبارت مذکور را باید قید فوق التمام بیان کنند.

در ادامه می‌گویند: وأمّا كونه فوق التمام فلأنّ ما حصل لغيره من الكمالات فهو منه مستفاد. لغیره من الکمالات یعنی لغیره من کل الکمالات. این که تمام کمالات دیگر از آن او و مستفاد از او است، نیازمند یک مقدمه است که او شریکی ندارد و الا بخشی از کمالات متعلق به او است و بخشی از کمالات ممکنات از آن دیگری است که در این صورت فوق التمام نمی‌شود. فوق التمام در صورتی است که ما حصل لغیره من الکمالات، هرچه برای دیگران از کمالات حاصل است که این نیازمند مقدمه وحدت است.

سوال: خود وجوب ذاتی، نفس وجوب مگر اقتضای توحید را ندارد؟

پاسخ: خیر، وجوب اقتضا نمی‌کند بلکه به یک برهان نیاز و حدوسط توحید را لازم دارد.

سوال: اگر قرار باشد بحث احتیاج و تقابل لازم مطرح می‌شود.

پاسخ: این استدلال است و الا خود وجوب وجود به تنهایی و با صرف نظر به عنوان وجوب وجود وحدت اثبات نمی‌شود. زمانی که به لوازم آن توجه می‌شود؛ از درون لوازم وجوب وجود، وحدت استنتاج می‌شود. همان گونه که علامه فرمودند به وجوب وجود است که اثبات شد شریکی وجود ندارد.)

۱۴

معانی حق

وصف دیگر خداوند متعال، حقیقت است. خداوند حق است.

حق در لغت و اصطلاح دارای دو معنا است که هر دو معنا در مورد خداوند متعال صادق است.

معنای حق:

معنای اول: حق به معنای ثابت پایدار است. هر چیز ثابتی، حق گفته می‌شود. فلان چیز حق است یعنی ثابت است و باطل، معدوم و موهوم نیست. حق در معنای اول به معنای امر ثابت است.

گاهی حق را به مطلق امر ثابت می‌گویند اما گاهی معنای خاص گفته می‌شود (که در مورد خداوند متعال این معنا صادق است) این معنا عبارت است از حقی که ابدا و ازلا هست. ثباتی که ثبات و ثابتی که ثابت است، منظور است. ثابت موقت ثابتِ ثابت نیست. بلکه ثابتی است که الان هست و بعدا نیست. آن ثابتی واقعا ثابت است که همیشه ثابت است.

از وجوب وجود، ثبوت مستمر خداوند اثبات می‌شود.

معنای دوم: معنای دیگر حق زمانی است که واقع با یک قضیه مقایسه می‌شود. در معنای نخست اصلا توجهی به قضیه نیست. در معنای اول چیزی که در واقع هست و ثابت است، حق می‌باشد. اما گاهی اصطلاح حق در جایی به کار می‌رود که در مقابل یک گذاره و قضیه است. گاهی قضیه لفظی است که قول گفته می‌شود. گاهی قضیه مفهومی است که در اینصورت معتَقد و عقد گفته می‌شود. تفاوتی ندارد که قضیه لفظیه یا معنویه باشد. به محض این که نسبت قضیه برقرار شود، قضیه یک مطابَق و محکی پیدا می‌کند. زمانی که قضیه با محکی سنجیده می‌شود، در پاره‌ای از موارد به حق تعبیر می‌شود.

در این صورت دو گونه تعبیر می‌شود:

۱) اگر از ناحیه گذاره و قضیه به واقع نگاه شود؛ گفته نمی‌شود این قضیه حق است بلکه گفته می‌شود این قضیه مطابق و یا صادق است. صدق در منطق به این معنا است. گذاره‌ای که در مقابلش یک حقیقت و واقعیتی وجود دارد. دوباره به معنای ثبات رجوع کردیم. یعنی حق از معنای ثابت خارج نشد. زمانی که از گذاره به واقع و امر حقیقی نگاه می‌شود، گفته میشود که این گذاره صادق و مطابق است.

۲) اگر از واقع به گذاره توجه شود، دریافت می‌شود که واقعیتی وجود دارد؛ در این صورت گفته می‌شود این واقعیت حق است. حق است یعنی مطابَق است نه مطابِق است.

بنابر این اگر توجه ما از ناحیه گذاره باشد صادق و در صورتی که از ناحیه واقع به گذاره باشد، تعبیر حق می‌شود. در صورت نخست صدق و کذب و در صورت دوم حق و باطل به کار می‌رود.

بنابر این در دو معنا، معنای حق به یک واقعیت خارجی مربوط است که تحقق عینی دارد. خواه نظر به گذاره یا اعتقادی شود و یا چنین نظری نداشته باشیم. حیث حق بودن، حیث ثبات، وجود و تحققش می‌باشد.

علامه می‌فرمایند: هر معنا که بیان شود، خداوند حق است. به تعبیر دیگر، حق حقیقی و ازلا و ابدا ثابت است. ثباتی است که در آن هیچ گونه بطلان راه ندارد.

۱۵

استدلال بر اثبات حق بودن خداوند متعال

استدلال بر اثبات حق بودن خداوند متعال: 

به اقتضای وجوب ذاتی خداوند متعال حق است. وجوب ذاتی خداوند متعال اقتضا دارد که فرض امکان و عدم در هیچ ناحیه‌ای نباشد. چه در ناحیه زمان که گفته شود زمانی نبوده است و چه در ناحیه مرتبه که گفته شود در مرتبه‌ای نبوده است. از ناحیه کمال نیز فرض عدم ندارد. بنابر این حقیقتی است که ازلا و ابدا در تمام مراتب با تمام کمالات، ثابت است. با این وجود خداوند متعال حق بلکه حقِ حق است. عرفا و فلاسفه متأخر این تعبیر را استفاده می‌کنند آنان می‌گویند خداوند حق حق است که حق دوم به معنای حق مطلق و حق ثابت است. تمام واقعیات عینی حق هستند اما حق حق نیستند بلکه حقی هستند که همیشه حق نیستند.

۱۶

تطبیق صفت حق

أقول: وجوب الوجود يدل على ثبوت الحقية له تعالى.

واعلم أنّ «الحق» (دو معنا دارد که معنای اول عبارت است از) يقال للثابت مطلقاً والثابت دائماً (معنای اول آن است که حق اطلاق بر ثابت می‌شود. یا به مطلق ثابت، حق گفته می‌شود. عبارت ثابت مطلقا مقصود مطلق ثابت است نه الثابت مطلقا زیرا در اینصورت معنای دوم که الثابت دائما است، می‌شود. بنابر این اطلاق می‌شود بر حق مطلقا، اعم از این که پایدار باشد یا نباشد. و یا حق به ثابتی اطلاق می‌شود که ثابت دائم و مستمر است. فرض بطلان در آن نیست. این یک معنا و معنای دیگر عبارت است از این که)، ويقال على حال القول والعقد بالنسبة إلى المقول والمعتقد (مقول و معتقد چیست؟ مقول و معتقد گذاره هستند. باور داریم که خدا هست و همچنین باور داریم که الان روز است. در صورتی که به لفظ بیاوریم، مقول می‌شود اما اگر نظر به اعتقاد کنیم که به آن اعتقاد داریم، معتَقَد می‌شود. حال قول و عقد نسبت به مقول و معتَقد) إذا كان مطابقاً (هنگامی که حال قول و عقد فرد یعنی واقعیت قول و عقد فرد مطابَق با مقول و معتقَد باشد.

سوال: حال قول و عقد چیست. قول و عقد که همان مقول و معتقد است.

پاسخ: حال قول و عقد، واقع است.

سوال: پس چرا نفرمودند حال به مقول و معتقد؟

پاسخ: حال به مقول نیست.

سوال: آیا قول در اینجا به معنای مقول نیست؟ مصدر به معنای اسم مفعول نیست؟

پاسخ: خیر، خود قول و عقد است. می‌توان به یک معنا به همان معنا است اما اکنون تأکید روی حال است. زمانی که یک چیزی بیان می‌شود، حال این قول چیست؟ به چیزی که باور وجود دارد این باور دو حالت دارد، یا این باور مطابق با واقع هست و یا این که مطابق با واقع نیست. آن واقعیتی که مربوط به قول است، حال قول نامیده می‌شود. حال باور فرد.

حال قول و عقد نسبت به مقول و معتقد است. حال قول و عقد یعنی آن واقع. إذا كان مطابقاً، نظر به آن واقعیت داریم و نسبتش را به گذاره می‌سنجیم که به آن حق گفته میشود. اما اگر از این طرف مورد توجه قرار گیرد. یعنی به مقول و معتقد نگاه شود و یا به قول و عقد توجه شود؛ نسبت به آن حال بسنجیم، صادق می‌شود. به واقعیت و مطابَق توجه شود؛ حق و اگر به مطابِق توجه شود یعنی به خود گذاره نگاه شود و نسبت به واقع سنجیده شود، صادق گفته میشود.)، وهو الصادق (هو در این عبارت به حق بر می‌گردد.) أيضاً (حق همان صادق است اما باعتبار نسبة القول والعقد إليه، زمانی که عقد و قول را نسبت به آن واقع و حق می‌سنجیم. اگر نسبت به مقول بسنجیم می‌گوییم حق. همین حق را اگر از ناحیه مقول و معتقد نسبت به آن نگاه کنیم، اصطلاحا به آن صادق گفته می‌شود. مهم آن است که هر دو گونه تعریفی که برای حق بیان شود، خداوند متعال حق است. به اعتبار معنای اول، خداوند حق است. ثابت پایدار است. به اعتبار معنای دوم نیز حق است چون مطابَق گذاره خداوند وجود دارد؛ است. تمام گذاره‌های مربوط به خداوند متعال واقعیت دارد.) لكن باعتبار نسبة القول والعقد إليه، والله تعالى واجب الثبوت والدوام غير قابل للعدم والبطلان (واجب الثبوت است به دلیل وجوب ذاتی و قابل عدم نیست چون در واجب بالذات فرض عدم راه ندارد)، فذاته أحقّ من كل حق وهو محقق كل حقيقة. (حقی است که خودش حق و ثابت است و حقی است که ثبات بقیه به او است. این حقِ حق یا احق من کل حق می‌شود.)

۱۷

نکته مقدماتی در مورد صفت خیر و دیگر اسماء و صفات الاهی

وصف دیگر خداوند متعال، خیریت است. از وصف مذکور تا انتها تقریبا تعاریفی که مرحوم علامه تحت فرمایشات خواجه بیان می‌کنند، بیشتر رویکرد فلسفی دارد. هرچند بیان شد که از نظر نتائج، علامه و خواجه در این کتاب با فلاسفه همراه نیستند اما در این موارد سخنان فلاسفه را بیان می‌کنند و تصور کرده‌اند که سخنان فلاسفه بدون اشکال است. اگر دوستان قصد تحقیق دارند بایستی هر یک از این تعاریف را بین تعریف فلسفی و کلامی و مهم‌تر از آن مبانی فلاسفه برای این تعاریف و این که چرا از تعاریف کلامی رویگردان شده‌اند و مبانی کلامی، مقایسه و بررسی نمایند.

در مدخل اسماء و صفات دانشنامه امام علی نوشته‌ایم که بُعد کاربردی اسماء و صفات بسیار است. به این دلیل است که در ادعیه و زیارات خداوند را به اوصاف مختلف می‌خوانیم. چون بحث اسماء و صفات بسیار مهم است. با صرف نظر از تأثیرات تکوینی که هر اسمی در عالم مؤثر است و اعتقاد بر این است که در عالم کارکردی دارند.

هر صفتی یک اثر وجودی و تربیتی در ما دارد. اثر برای معنا است. زمانی که خداوند یا جبار خطاب قرار می‌گیرد، بسته به این که برای جبار چه معنایی در نظر گرفته میشود، اثر تربیتی متفاوت دارد.

یا قهار، یا خیر، یا واهب الخیر می‌خوانیم، خود مفهوم خیر بودن خداوند علاوه بر بحث‌های نظری و کلامی و فلسفی، خود اثر تربیتی آن تفاوت می‌کند. این که به چه معنایی خداوند را می‌خوانیم، همان معنایی که خداوند را می‌خوانیم اثر وجودی در ما دارد. با همان نگاه است که خداوند متعال را می‌بینیم و زندگی می‌کنیم.

بیاناتی که مرحوم علامه در ذیل این موارد بیان کرده‌اند، لهجه و مضمون فلسفی دارد. خیریت نیز از این جریان خالی نیست.

۱۸

معنای خیر در کلام مرحوم علامه

معنای خیر:

علامه در مقصد اول، فصل اول فرموده‌اند: وجود خیر است یا خیر وجود است و شر امر عدمی و عدم است. وجود را با خیر یا خیر را با وجود برابر نهادند و شر را با عدم برابر دانستند.

در اینجا نیز چنین معنا می‌فرمایند. علامه می‌فرمایند: این که خداوند متعال دارای خیریت یا خیر است؛ یعنی دارای وجود است. همه وجود و کمال است. در خداوند متعال هیچ گونه شری راه ندارد.

زمانی که شر امر عدمی باشد یعنی هیچ گونه عدم در خداوند راه ندارد.

۱۹

معنای خیر از دیدگاه متکلمان

خیر در منظر متکلمان:

از دیدگاه متکلمان این تعاریف دقیق نیست. متکلمان، خیر را امر وجودی می‌دانند اما شر را بصورت مطلق امر عدمی نمی‌پندارند. شر از دیدگاه متکلمان امر وجودی است. حد اقل پاره‌ای از شرور امور وجودی هستند.

از دیدگاه فلاسفه چون خیر عین وجود است و خداوند متعال واجب الوجود است؛ پس خداوند متعال فقط منشأ خیر است و خالق شر نیست. اما در ادعیه و زیارات مشاهده می‌کنیم که خداوند به عنوان خالق شر معرفی میشود. هم خالق خیر و هم خالق شر است.

در این جا چون قصد دارند که بصورت ساده بیان نمایند با همان تعبیر کلی فلسفی اشاره می‌کنند.

۲۰

تطبیق صفت خیر

أقول: وجوب الوجود يدل على ثبوت وصف الخيرية لله تعالى، لأن الخير عبارة عن الوجود والشر عبارة عن عدم كمال الشيء من حيث هو مستحق له (خیر همان وجود است و شر عبارت است از فقدان کمال. کمالی که استحقاق و امکان داشته باشد و الا برخی امور برای یک شئ هیچ گونه استحقاقی ندارد که شر محسوب نمی‌شود. مثلا اگر میز عالم نیست، شر نمی‌دانیم زیرا استحقاق این کار را ندارد.

سوال: عدم کمال بیان می‌کنند نه عدم مطلق.

پاسخ: نخیر، بیان نشد که عدم مطلق. فعلا عدم بیان می‌شود. در بحث افعال الاهی که بحث شرور می‌شود بیان می‌شود که دو قول است که آیا شر عدم است یا شر عدمی است.

سوال: با نظر فلاسفه باز متفاوت شد. از نظر فلاسفه شر، عدم مطلق است.

پاسخ: خیر، آن‌ها هم عدم مطلق و هم عدم مضاف را شر می‌دانند. اینگونه مثال بیان می‌کنند؛ زمانی که چاقو در شکم فردی فرو می‌رود و کشته می‌شود، شر است. بعد هر یک را بصورت جداگانه تحلیل می‌کنند. چاقو که شر نیست زیرا امر وجودی است. دست قاتل هم یک امر وجودی است و شر نیست. تنها شری که باقی می‌ماند جداشدن روح از جسم است. کمال روح را داشت اما اکنون کمال روح را ندارد.

تفسیر فلاسفه این است. علامه در مقصد اول هم برای آن که شر را عدمی بدانند از این استفاده می‌کنند. می‌گویند: هرچه مصداق شر دیدیم، دریافتیم که امور وجودی خیر و آنچه که شر است، جنبه عدمی و نداشتن است و عدم کمال شی است. بنابر این هم عدم مطلق و هم عدم مضاف شر است.

تا اینجا چندان اهمیت ندارد. آنچه اهمیت دارد این است که آیا می‌توان فرض شری نمود که امر وجودی باشد. رنجی که فرد می‌برد.

سوال: عدم اضافی به یک عبارت امر وجودی است.

پاسخ: اینگونه نیست. جنبه عدمی اینگونه نیست. عدم مضاف را تحلیل می‌کنیم. یکی آن مضاف است که امر وجودی است. یک بدن و یک روح وجود دارد. هم بدن و هم روح وجودی است. علت این که قتل را شر می‌دانیم بخاطر جدا شدن روح از بدن است. جدایی روح از بدن شر است و الا بعد از جدا شدن، هم روح و هم جسم وجود دارند و خیر هستند.

سوال: آیا جدایی عدم است؟

پاسخ: از نظر فلاسفه عدم محسوب می‌شود. از نظر متکلمان پاره‌ای از شرور عدمی هستند اما بسیاری از شرور جنبه وجودی دارند.

قتل جدایی به معنای عدم نیست. بحث اصلی این مسئله در عدل است. در اینجا صرفا قصد اشاره داشتیم)، وواجب الوجود يستحيل أن يعدم عنه شيء من الكمالات (محال است که خداوند متعال چیزی از کمالات را نداشته باشد. بنابر این)، فلا يتطرق إليه الشر بوجه من الوجوه فهو خير محض.

۲۱

استدلال بر اثبات حکمت و معانی آن

صفت دیگر، «حکمت» است.

استدلال بر حکمت:

وجوب وجود اقتضای حکمت دارد.

معنای حکمت:

حکمت دو معنا دارد.

۱) معرفت اشیاء بصورت دقیق و درست. شناخت درست و دقیق و صادقانه شئ را حکمت می‌گویند. زمانی که گفته می‌شود فلانی حکیم است به این معنا است که دانش او مطابق با واقع است.

۲) گاهی حکمت به عنوان وصف فعل استعمال می‌شود. این معنا از إحکام به معنای فعل دارای إحکام و استواری است.

خداوند متعال به هر دو معنا حکیم است. اولا معرفت به او چون مطابق با واقع و معرفت حقیقی بلکه بالاترین معرفت است، می‌توان حکمت را به اعتبار معرفت به او به خداوند اطلاق کرد. البته این معنا خیلی ضعیف است و به این معنا اطلاق نمی‌شود.

معنای دقیق حکمت، إحکام، استحکام و استواری در عمل است. فعل خداوند متعال، لغو و عبث نیست. مطابق با غرض و هدف است.

۲۲

تطبیق صفت حکمت و وجه استدلال از وجوب وجود

أقول: وجوب الوجود يقتضي وصف الله تعالى بالحكمة، لأنّ الحكمة قد يعنى بها معرفة الأشياء (این یک معنا و معنای دوم عبارت است از)، وقد يراد بها صدور الشيء على الوجه الأكمل (یعنی به نحو کامل و استوار و بدون نقص فعل را انجام می‌دهد. به هر دو معنا خداوند حکیم است.)، ولا عرفان أكمل من عرفانه تعالى فهو حكيم بالمعنى الأول.

وأيضاً فإنّ أفعاله تعالى في غاية الإحكام والإتقان ونهاية الكمال فهو حكيم بالمعنى الثاني أيضاً. (معنای اول از وجوب وجود برداشت می‌شود؟ از وجوب وجود برداشت می‌شود که اکمل معرفت‌ها است؟ ظاهر این است که ولا عرفان أكمل من عرفانه تعالى؛ عرفان ما است نه این که خداوند متعال عرفان دارد. عرفان متوجه ما است. از وجوب وجود چنین معنایی برداشت نمی‌شود. منظور معنای دوم یعنی إحکام و اتقان در فعل است.

روش استدلال بر معنای دوم از وجوب وجود:

مرحوم علامه وجه استدلال را نفرموده‌اند. کسی که اتقان ندارد یا به دلیل نقص در ذات و یا به دلیل نقص یکی از جهات صفات است. که به برهان خلف بازگشت می‌کند.

اگر فرض کنیم که اتقان ندارد یعنی نقصی در فعل وجود دارد و این نقص در فعل به نقص در صفات یا ذات بازگشت می‌کند که با وجوب ذاتی منافات دارد.

سوال: عرفانه در عبارت علامه اضافه به مفعول است؟ عرفان ما منظور است؟

پاسخ: به خداوند بر می‌گردد به اعتبار علم خداوند به خداوند بر می‌گردد. علم خداوند اکمل است.

سخن شما صحیح است و اشتباه بیان شد. حکمت خدا یعنی معرفتش نسبت به اشیاء اعلم است و از این باب حکیم است. که در این صورت به وجوب وجود برمی گردد.)

۲۳

معنای تجبر

تجبر و قهر را ایشان به وجوب ذاتی و رابطه وجود و عدم بر می‌گردانند.

معنای تجبر: 

تجبر آن است که هر چیزی به خداوند متعال استناد پیدا کند و تمام بالقوه‌ها را او بالفعل کند و تمام نقص‌ها را او کمال دهد. مضمون و بیان فلسفی است. فرض وجوب ذاتی خداوند؛ امکان ما سوی الله و این که هر ممکنی در تحقق و حالاتش به خداوند استناد پیدا می‌کند.

خداوند جبار است یعنی هر کاستی و ضعف و نبودی را در دیگران تأمین می‌کند.

۲۴

تطبیق تجبر

أقول: وجوب الوجود يقتضي وصفه تعالى بكونه جبّاراً، لأن وجوب الوجود يقتضي استناد كل شيء إليه (یعنی وجوب ذاتی او و امکان دیگران)، فهو يجبر ما بالقوة بالفعل (ظاهرا یَجبُر باید باشد. اما باید در لغت نگاه شود. آنچه را که بالقوه است، بالفعل می‌کند و تکمیل می‌کند) والتكميل كالمادة بالصورة (مثل این که ماده و هیولا را صورت می‌دهد. تمام این صورت‌های جمادی، نباتی و حیوانی را خداوند بر ماده می‌اندازد)، فهو جبّار من حيث إنّه واجب الوجود.

۲۵

معنای قهر

قهر نیز به همین صورت است.

معنای قهر:

قهر یعنی عدم را به وجود تبدیل کردن. جبر یا جبار بودن یعنی کامل کردن، بالقوه را بالفعل کردن و ناقص را کامل کردن. قهر به اصل وجود گفته می‌شود. امر عدم را به وجود تبدیل کردن.

۲۶

تطبیق صفت قهر

أقول: وجوب الوجود يقتضي وصفه تعالى بكونه قهاراً، بمعنى أنّه يقهر العدم بالوجود والتحصيل. (در تجبر بیان می‌شد که بالقوه را بالفعل و تکمیل می‌کند اما در اینجا می‌گوییم عدم را به وجود تبدیل می‌کند. در تجبر، تکمیل گفته می‌شود اما در قهر، تحصیل گفته می‌شود. اصل حصول شئ به دست خداوند است. قهاریت، حیث اصل ایجاد است و جباریت، حیث تکمیل و تبدیل بالقوه به بالفعل است.)

۲۷

صفت قیومیت

یکی دیگر از صفات، قیومیت است. دو وصف در کنار یکدیگر وصف قیوم را تشکیل می‌دهند.

۱) قائم بالذات باشد.

۲) دیگری را اقامه کند.

قیوم موجودی است که خودش بر خودش استوار است و قائم به خودش است و وجود دیگری را اقامه می‌کند و دیگری به او قائم است.

با وجوب وجود هر دو وصف را می‌توان اثبات نمود.

۲۸

تطبیق صفت قیومیت

أقول: وصفه تعالى بكونه واجب الوجود يقتضي وصفه بكونه قيوماً (به این معنا لازمه بین وجوب وجود است و دیگر نیازی به برهان خلف نیست. برهان مباشر اقامه می‌شود. اصل وجوب وجود، اقتضای قیومیت می‌کند.)، بمعنى أنّه قائم بذاته ومقيم لغيره (هر دو ویژگی از وجوب بالذات بر می‌آید)، لأنّ وجوب الوجود يقتضي استغناءه عن غيره (لازمه‌اش این است که از دیگری بی‌نیاز است) وهو معنى قيامه بذاته (قائم بالذات بودن یعنی به دیگری وابسته نبودن که این ویژگی در وجوب ذاتی وجود دارد)، ويقتضي استناد غيره إليه (صرف این که وجوب ذاتی دارد به این معنا است که هر ممکنی به او مستند و نیازمند است. پس او هست که ممکن را اقامه می‌کند.) وهو المعنى بكونه مقيماً لغيره. (استناد دیگران به او یعنی اقامه او دیگری را.)

۲۹

ترادف در اسماء الاهی

نکته آخر یک بیان ایضاحی است که عبارت است از این که برخی از اوصاف مانند ید، وجه، قِدم، رحمت، کرم، رضا و تکوین وجود دارند. این اوصاف بین متکلمان مورد اختلاف است.

بحثی در باب اسماء و صفات مبنی بر این که آیا در اسماء و صفات، ترادف وجود دارد یا خیر. به این بیان که دو واژه بر خداوند اطلاق شود اما یک معنای واحد داشته باشد. بسیاری از متکلمان و محدثان معتقدند ترادف در اسماء نیست. بنابر این اگر در دعای جوشن کبیر هزار اسم وجود داشته باشد، هر اسمی با اسم دیگر تفاوت دارد. مثلا رحیم با ذوالرحمه متفاوت است. برخی در مقابل معتقدند ترادف در اسماء و صفات اشکالی ندارد. معمولا کسانی که ترادف در اسماء را نمی‌پذیرند، تلاش می‌کنند برای اسماء مختلف یک معنای خاص ارائه کنند.

ایشان می‌فرمایند: ترادف در اسماء امری مقبول است. برخی از اسماء وجود دارد که معنای آن‌ها با معانی اوصافی که قبلا بیان شده یکی می‌باشد.

این دیدگاه مخالفانی دارد. برخی در وجه و ید و قدم وجوهی را ساخته‌اند که هر یک معنای خاص خود را دارد.

ایشان می‌فرمایند ما معتقدیم تمام این اوصافی که بیان می‌شود، بازگشت به اوصاف قبلی دارند و به این دلیل نیازمند بیان استدلال مستقل نیستند.

۳۰

تطبیق ترادف در اسماء

وأمّا اليدُ والوجه والقدم والرحمة والكرم والرضا والتكوين فراجعةٌ إلى ما تقدم. (به اسمائی که قبلا مورد بحث قرار گرفته‌اند. اما مخالفین)

أقول: ذهب أبو الحسن الأشعري إلى أنّ اليد صفة وراء القدرة (اشاعره، تأویل صفات را نمی‌پذیرند. از نظر آن‌ها هر اسمی که در کتاب و سنت بیان شده است، معنایی غیر از اسم دیگری دارد. خداوند قادر است اما یداه مبسوطتان معنای دیگری دارد.)، والوجه صفة مغايرة للوجود. (معمولا بیان می‌شود، وجه الله یعنی وجود الله. اما اشاعره می‌گویند: وجه چیز دیگری است و وجود نیست)

وذهب عبد الله بن سعيد إلى أنّ القدم صفة مغايرة للبقاء (یک جهت قدم است و جهت دیگر بقاء است)، وأنّ الرحمة والكرم والرضا صفات مغايرة للإرادة. (یک اراده وجود دارد و یک رحمت و کرم و رضا وجود دارد.)

وأثبت جماعة من الحنفية التكوين صفة مغايرة للقدرة، والتحقيق أن هذه الصفات راجعة إلى ما تقدم.

الثامن : المنع من كون الوجود مشتركاً (١) لأن وجود كل شيء نفس حقيقته ولو سلِّم كون الوجود الممكن مشتركاً لكن وجود الله تعالى مخالف لغيره من الوجودات ، لأنّه نفس حقيقته ، ولا يلزم من كون بعض الماهيات علة لشيء كون ما يخالفه علة لذلك الشيء.

التاسع : المنع من وجود الحكم عند وجود المقتضي ، فإنّه جاز وجود مانع في حقه تعالى إمّا ذاته أو صفة من صفاته ، أو قبول الحكم يتوقف على شرط كالمقابلة هنا وهي تمتنع في حقه تعالى فلا يلزم وجود الحكم فيه.

المسألة الحادية والعشرون : في باقي الصفات

قال : وعلى ثبوت الجود :

أقول : هذا عطف على قوله على سرمديته ، أي إنّ وجوب الوجود يدلّ على سرمديته وعلى ثبوت الجود.

__________________

(١) توضيح الجواب : أوّلاً : نمنع أنّ حقيقة الوجود مشترك بل هو حقائق متباينة ، كما عليه المشاءون. وإليه أشار بقوله : «لأنّ وجود كل شيء نفس حقيقته» وحقيقة كل شيء مباين مع الآخر ، فينتج أنّ وجود كل شيء مباين مع وجود الشيء الآخر.

وثانياً : سلمنا كون الوجود مشتركاً لكن وجود الواجب مخالف لغيره ، لأنّ وجوده عين ذاته دون الآخرين.

وبما أنّ الوجود في الممكنات حقيقة واحدة لا يلزم من كون بعض الماهيات علّة لشيء ، كون ما يخالفه علة لذلك الشيء ، لأنّا افترضنا وحدة حقيقة في الممكنات.

ومع ذلك يتوجه على هذا الجواب سؤال ، وهو أنّه إذا كانت حقيقة وجود الواجب مباينة مع الممكن ، فكيف تصح علّيته للممكنات؟! فلاحظ.

واعلم أنّ الجود هو إفادة ما ينبغي للمستفيد من غير استعاضة منه ، والله تعالى قد أفاد الوجود الذي ينبغي للممكنات من غير أن يستعيض منها شيئاً من صفة حقيقية أو اضافية ، فهو جواد ، وجماعة الأوائل نفوا الغرض عن الجواد ، وهو باطل ، وسيأتي بيانه في باب العدل.

قال : والمُلكِ.

أقول : وجوب الوجود يدلّ على كونه تعالى ملكاً لأنّه غني عن الغير في ذاته وصفاته الحقيقية المطلقة والحقيقية المستلزمة للإضافة وكل شيء مفتقر إليه لأن كل ما عداه ممكن إنّما يوجد بسببه وله ذات كل شيء لأنّه مملوك له مفتقر إليه في تحقق ذاته فيكون ملكاً لأن الملك هو المستجمع لهذه الصفات الثلاث.

قال : والتمامِ وفوقه.

أقول : وجوب الوجود يدل على كونه تعالى تامّاً وفوق التمام.

أمّا كونه تامّاً فلأنّه واحد ، على ما سلف ، واجب من كل جهة يمتنع تغيره وانفعاله وتجدد شيء له ، فكل ما من شأنه أن يكون له فهو حاصل له بالفعل.

وأمّا كونه فوق التمام فلأنّ ما حصل لغيره من الكمالات فهو منه مستفاد.

قال : والحقيةِ.

أقول : وجوب الوجود يدل على ثبوت الحقية له تعالى.

واعلم أنّ «الحق» يقال للثابت مطلقاً والثابت دائماً ، ويقال على حال القول والعقد بالنسبة إلى المقول والمعتقد إذا كان مطابقاً ، وهو الصادق أيضاً لكن باعتبار نسبة القول والعقد إليه ، والله تعالى واجب الثبوت والدوام غير قابل للعدم والبطلان ، فذاته أحقّ من كل حق وهو محقق كل حقيقة.

قال : والخيريةِ.

أقول : وجوب الوجود يدل على ثبوت وصف الخيرية لله تعالى ، لأن الخير عبارة عن الوجود والشر عبارة عن عدم كمال الشيء من حيث هو مستحق له ، وواجب الوجود يستحيل أن يعدم عنه شيء من الكمالات ، فلا يتطرق إليه الشر بوجه من الوجوه فهو خير محض.

قال : والحكمةِ.

أقول : وجوب الوجود يقتضي وصف الله تعالى بالحكمة ، لأنّ الحكمة قد يعنى بها معرفة الأشياء ، وقد يراد بها صدور الشيء على الوجه الأكمل ، ولا عرفان أكمل من عرفانه تعالى فهو حكيم بالمعنى الأول.

وأيضاً فإنّ أفعاله تعالى في غاية الإحكام والإتقان ونهاية الكمال فهو حكيم بالمعنى الثاني أيضاً.

قال : والتجبّرِ.

أقول : وجوب الوجود يقتضي وصفه تعالى بكونه جبّاراً ، لأن وجوب الوجود يقتضي استناد كل شيء إليه ، فهو يجبر ما بالقوة بالفعل والتكميل كالمادة بالصورة ، فهو جبّار من حيث إنّه واجب الوجود.

قال : والقهرِ.

أقول : وجوب الوجود يقتضي وصفه تعالى بكونه قهاراً ، بمعنى أنّه يقهر العدم بالوجود والتحصيل.

قال : والقيّوميةِ.

أقول : وصفه تعالى بكونه واجب الوجود يقتضي وصفه بكونه قيوماً ، بمعنى أنّه قائم بذاته ومقيم لغيره ، لأنّ وجوب الوجود يقتضي استغناءه عن غيره وهو معنى قيامه بذاته ، ويقتضي استناد غيره إليه وهو المعنى بكونه مقيماً لغيره.

قال : وأمّا اليدُ والوجه والقدم والرحمة والكرم والرضا والتكوين فراجعةٌ إلى ما تقدم.

أقول : ذهب أبو الحسن الأشعري إلى أنّ اليد صفة وراء القدرة ، والوجه صفة مغايرة للوجود.

وذهب عبد الله بن سعيد إلى أنّ القدم صفة مغايرة للبقاء ، وأنّ الرحمة والكرم والرضا صفات مغايرة للإرادة.

وأثبت جماعة من الحنفية التكوين صفة مغايرة للقدرة ، والتحقيق أن هذه الصفات راجعة إلى ما تقدم.