شیخ (ره) هم همین قول سوم را اختیار کرده و فرموده: «فالتحقیق: أنّ كلّا من المالكین یملك ماله لا بشرط حقٍّ له على الآخر و لا علیه له»، تحقیق آن است که هر کدام یک از مالکین، یعنی مالک زمین و مالک غرس، مالک مالشان هستند و هیچ کدام حقی بر ضرر دیگری ندارند و حقی هم به نفع او بر دیگری وجود ندارد.
و«فلكلٍّ منهما تخلیص ماله عن مال صاحبه.»، لذا هر کدام به مقتضای قاعدهی سلطنت میتواند مالش را از مال دیگری جدا کند.
پس عنوان مال بودن را درست کردیم و گفتیم: زمین مال بایع و غرس هم مال مشتری است، قاعدهی «الناس مسلطون علی أموالهم» میگوید: هر کدام سلطنت دارند، یعنی میتواند مالش را از دیگری جدا کند و دیگری هم میتواند مالش را از این جدا کند، «فإن أراد مالك الغرس قلعَه فعلیه أرش طمّ الحفر»، اگر مشتری که مالک غرس است، قلع را اراده کند، باید خسارت پر کردن گودال را هم بدهد.
«و إن أراد مالك الأرض تخلیصَها فعلیه أرش الغرس»، اما اگر مالک عرض بخواهد زمینش را از این درختان جدا کند، باید ارش غرس را بدهد، «أعنی تفاوت ما بین كونه منصوباً دائماً و كونه مقلوعاً.»، یعنی تفاوت ما بین اینکه دائما به حسب عرف منصوب بمانند، که اگر منصوب باشد، چقدر ارزش دارد و حال که کندیم و به صورت چوب درآمده، چقدر ارزش دارد و مابه التفاوت آن را بپردازد.
در اینجا کلمهای «منصوباً دائماً» را با فرض اجرت المثل اضافه کردیم، یعنی این درخت اگر بخواهد دائماً در این زمین باشد، اجرة المثلش را هم باید بپردازد، چون زمین مال مشتری نیست، لذا اگر این درخت بخواهد منصوب باشد، با فرض أجرة المثل چقدر ارزش دارد و حال که مقلوع شده چقدر میارزد؟ چون اگر مسئلهی أجرة المثل را در کار نیاوریم، بایع باید خیلی پول بپردازد، لذا با فرض أجرة المثل باید این ما به التفاوت را محاسبه کنیم.
«و كونه...»، این جواب از یک اشکال مقدر و توضیح یک مطلبی است که مستشکل میگوید: اینکه مشتری مادامی که این منصوبیت وجود دارد، مالک این غرس است و این منصوبیت را مقید به دوام میکنیم و میگوییم: منصوبیت دائمیه مربوط به مشتری است. آیا این لازمهاش این نیست که بگوییم مالک زمین حق کندن ندارد؟
این درخت مادامی که متصف به منصوب بودن است، ملک مشتری است، مالکیت مشتری روی درخت با عنوان منصوبیت میآید، اما معنایش این نیست که استحقاق مکان را داشته باشد. به عبارت دیگر منصوبیت دائمی یک مطلب است و استحقاق مکان مطلب دیگری است، مثل اینکه کسی بگوید: مادامی که زنده هستی میتوانی از این خانه استفاده کنی، که در این صورت مادامی که زنده است، از این خانه استفاده میکند، اما خانه ملک او نیست، در اینجا هم همین طور است، یعنی مادامی که صفت منصوبیت است، ملکیت برای مشتری وجود دارد.
«و كونه مالًا للمالك على صفة النصب دائماً لیس اعترافاً على عدم تسلّطه على قلعه»، این دائماً قید برای نصب است، یعنی نصب دائمی با وصف نصب دائمی ملک مالک یعنی مشتری است، که این إعتراف به عدم تسلط مالک زمین بر قلع این غرس نیست، «لأنّ المال هو الغرس المنصوب»، برای اینکه مال خود غرس نیست، بلکه غرس منصوب است، «و مرجع دوامه إلى دوام ثبوت هذا المال الخاصّ له»، و مرجع دوام این مال به این است که این مال خاص، یعنی مال منصوب، برای مشتری به صورت دائمی ثابت باشد، یعنی مادامی که این نصب است، در ملک مشتری است.
«فلیس هذا من باب استحقاق الغرس للمكان، فافهم.»، اما این صفت نصب دائمی با این مسئله که بگوییم: مشتری استحقاق مکان را دارد فرق دارد.
(سؤال و پاسخ استاد محترم) «تسلطه» برمیگردد به تسلط مالک أرض، چون بین این دو توهم تنافی است. از یک طرف میگویید که: این درخت با نصب دائمی مال مشتری است، یعنی اگر صد سال هم این درخت در این زمین باشد، در تمام این مدت، این درخت مال مشتری است و از طرف دیگر هم میگویید: بایع همان روز اولی که از خیار فسخش استفاده کرد، میتواند معامله را به هم بزند.
«و یبقى الفرق بین ما نحن فیه و بین مسألة التفلیس»، فرق بین ما نحن فیه و مسئلهی تفلیس باقی ماند، «حیث ذهب الأكثر إلى أن لیس للبائع الفاسخ قلع الغرس و لو مع الأرش.»، که در مسئلهی تفلیس که توضیحش را هم عرض کردیم، گفتهاند که: بایع حتی با ارش هم نمیتواند درختان را قلع کند، اما در اینجا میگویید که: بایع میتواند قلع کند، چه فرقی بین آنجا و اینجا وجود دارد؟
شیخ (ره) در جواب فرموده: «و یمكن الفرق بكون حدوث ملك الغرس فی ملكٍ متزلزلٍ فیما نحن فیه»، در ما نحن فیه که میگوییم: بایع میتواند درختها را بِکَند، چون زمانی که مشتری درختان را در این زمین میکاشت، در یک ملک متزلزل درخت کاشت، «فحقّ المغبون إنّما تعلّق بالأرض قبل الغرس»، لذا حق مغبون قبل از غرس متعلق به زمین است، «بخلاف مسألة التفلیس»، به خلاف مسئله تفلیس، «لأنّ سبب التزلزل هناك بعد الغرس»، برای اینکه سبب تزلزل در مسئلهی تفلیس بعد از غرس است، یعنی موقعی که مشتری در زمین درخت میکاشت، تزلزلی وجود نداشت، بلکه بعد از کاشت درختان ورشکست شده و حاکم به مفلس بودن او حکم کرده است، «فیشبه بیع الأرض المغروسة»، یعنی این مسئلهی تفلیس شبیه مسئلهی بیع زمین مغروسه است، یعنی بایع زمینی را دارد و در آن درختانی را کاشته، حال اگر فقط زمینش را به مشتری فروخت، «و لیس للمشتری قلعه و لو مع الأرش بلا خلافٍ»، در اینجا میگویند که: مشتری حق کندن این درختان را ندارد، که این «بلا خلاف» قید «و لیس» است.
«بل عرفت أنّ العلّامة قدّس سرّه فی المختلف جعل التزلزل موجباً لعدم استحقاق أرش الغرس.»، بلکه علامه (ره) از ابتدا فرموده: چون از اول مشتری در ملک متزلزل درخت کاشته، بایع میتواند درختها را بِکَند و حتی نیازی به دادن ارش هم نیست.