درس دروس في علم الاصول - الحلقة الاولی

جلسه ۳: تمهید ۳

 
۱

خطبه

۲

مطلب اول: رابطه علم اصول و فقه

در این جلسه انشاءالله 5 مطلب گفته می شود:

مطلب اول: رابطه علم اصول و فقه.

کار علم اصول تولید نظریه و تئوری است. و کار علم فقه تطبیق و مصرف آن است.

علم اصول کارش پرداختن به نظریه ها است، یعنی در عالم ذهنی فعالیت می کند، نظریه پرداز است. مثل اینکه می گوید خبر الثقة حجة، یا الظواهر حجة. اینها همه اش نظریه است. فقط این قواعد تثبیت می شود بعد می آید در زمینه فقه. کار فقه مصرف این نظریه ها است. این خبر الثقة حجة یا ظواهر حجة در فقه استفاده می شود. پس رابطه بین فقه و اصول رابطه تولید کننده و مصرف کننده است. به تعبیر دیگر رابطه بین اصول وفقه رابطه نظریه و تطبیق است.

۳

مطلب دوم: نیاز به دقت در تطبیق به اندازه دقت در نظریه پردازی

به همان میزان که نظریه پردازی محتاج دقت است تطبیق نظریات هم محتاج دقت و انتباه است. فکر نکنید کار فقه کار آسانی است. در فقه برای تطبیق این نظریات اصولی ما باید با دقت و انتباه زیادی جلو برویم و الا کار مشکل خواهد شد. پس فعالیت دقیق وفکری در علم اصول ما را از فعالیت و تأمل ودقت در علم فقه بی نیاز نمی کند.

مثال می زند به دکتر. یک پزشک یک سری اندوخته های علمی دارد که البته باید اینها با دقت و انتباه جمع آوری بشود. این نظریات عمومی که دارد. تطبیق این نظریات بر روی بیمار نیاز به دقت فراوان دارد. یک خطاء کند کل آن زحمات و علم پزشکی با تمام رشد و پیشرفتش هیچ فائده ای به حال این بیمار نخواهد داشت.

لذا ایشان می خواهد تأکید کند که شما کار فقه را کم و آسان نبینید. زحمتی که در فقه باید کشیده بشود زحمت بسیاری است، لذا باید این تلاشهای فقهی را حتما مورد توجه قرار داد تا یک فقه پویا و قوی داشته باشیم.

۴

تطبیق مطالب

۵

مطلب سوم: تأثیر متقابل اصول و فقه بر یکدیگر

این بحث جنبه تاریخی هم دارد.

نکته اول: بین اندیشه اصولی واندیشه فکری تأثیر و تأثر متقابل است، یعنی اینها با هم داد و ستد می کنند.

در طول تاریخ هرگاه اندیشه اصولی رشد ورواج داشته اندیشه فقهی ما هم پویا وفعال بوده است. دوره اخباریون چون علم اصول مهجور ماند فقه اخبارییون بسیار ضعیف است و هیچی ندارد و حتی توان اداره یک روستا را هم ندارد.

این تأثیر اصول بر فقه است.

اما تأثیر فقه بر اصول چگونه است؟ در طی مطالعات فقهی ما به خلأها و حفره ها و شکافها و مشکلاتی برمیخوریم که تنها به دست علم اصول حل می شود. این شکافها کم کم برای ما یک انگیزه ای ایجاد می کند برای بسط علم اصول. طبیعتا کم کم منجر به گسترش علم اصول می شود.

خلاصه: توسعه علم اصول باعث رشد و پویایی علم می شود. از آن طرف مطالعات فقهی هم هر چه بیشتر بشود طبیعتا حفره ها و خلأهای موجود در فقه بیشتر نمود پیدا می کند و آنوقت طبیعتا این خلأها تبدیل به مباحث اصولی می شود و علمای اصول را به کار اصولی وا میدارد و باعث بسط و توسعه علم اصول می شود.

به تعبیر دیگر: نیاز مادر اختراع و ابتکار است. اول باید احساس نیاز کنیم بعد برویم سراغ رفع این نیاز. آنوقت رفع این نیاز معادل رشد است.

رابطه فقه و اصول مثل رابطه مجلس و قوه مجریه است. هر چه قوانین مجلس قوی تر باشد کار قوه مجریه دقیقتر می شود.

و قوه مجریه هر چه بیشتر مطالعه انجام دهد و کار یبیشتری کند و گره ها و کمبودها و نقصهای بیشتری را در کشور جستجو کند و به شکل لوایح به مجلس ارائه کند خواه ناخواه قوانین بهتری تصویب خواهد شد و نکات بهتری از مجلس به عنوان قانون صادر خواهد شد. و الی آخر.

پس همانطور که کار قوه مقننه در کار قوه مجریه دخیل است، کار علم اصول در کار فقه دخیل است. همانطور که کار دقیق قوه مجریه می تواند خیلی از گره ها را پیدا کند تا بوسیله مجلس حل بشود، علم فقه هم می تواند گره ها و خلأهایی را کشف کند تا در علم اصول بحث بشود و گسترش پیدا کند و مباحث جدیدتری مطرح بشود.

۶

مطلب چهارم: تولد علم اصول

نیاز مادر ابداع و ابتکار است.

سیر تاریخی تولد علم اصول:

أ: علم اصول کی متولد شد؟ ابتدا که علم اصولی نبود. شما با واژه علم اصول در اندیشه فقهی فقهاء صدر اسلام مواجه نیستید. حتی با علم فقه هم مواجه نیستید چه برسد علم اصول. فقط علم الحدیث. چیزی که هست علم الحدیث است.

ب: از عصر نص که فاصله گرفتیم کم کم لغات حدیث برای مردم آن زمان مفهوم نبود. لغت یک موجود زنده است تغییر می کند در طول زمان، الفاظ غریب می شود و الفاظ جدیدی می آید. الان عربی روز با عربی قدیم خیلی فرق می کند. این فاصله گرفتن از عصر نص کم کم منجر به تولد کتب فقهی شد از دل کتب روائی. آمدند متن فقهی را از متن روائی جدا کردند. به تأکید می گویم تا اواسط قرن چهارم کتب فقهی ما همه متونشان روایت بود. اصلا بعضی جائز نمی دانستند که متن فقهی را مجزای از یک روایت بنویسند. این را به عنوان تصرف در یک روایت می دانستند. حکم شرعی می خواستی روایت می خواندند.

ج: کم کم دیدند اینجور نمی شود، خیلی از سوالات جدید است خیلی از مباحث جدیدا طرح شده  ودسته بندی هایی می خواهد، کم کم از دل این علم حدیث علم فقه به دنیا آمد. شروع کردند متون فقهی را نوشتن بر اساس روایات.

د: رفتند جلوتر از عصر نص و اهل بیت که فاصله گرفتند کم کم دیدند که یک گره ها و مشکلاتی و خلأهایی در این علم فقه هست که عمومیت هم دارد مختص یک بابی دون باب یا مسئله دون مسئله نیست. همه جا هست. کجا بحث کنیم از این خلأها؟ آمدند در مقدمه علم فقه یک بحثهایی مطرح کردند به اسم اصول فقه. یعنی شما اگر بخواهید کتب اصولی را پیدا کنید در قرنهای 4 و5 و 6 باید در مقدمه کتب فقهی پیدا کنید، مثل معالم الدین که مقدمه یک کتاب مبسوطی است. اینها مقدمه است. یعنی ادامه داشته ولی مستقل نداشته است.

ه: بر اثر مروز زمان تورم پیدا کرد مسائل اصولی، به شکلی که علم مستقل متولد شد.

۷

مطلب پنجم: علت پرداختن زودتر علمای سنی به علم اصول

معروف است می گویند علمای سنی بر علمای شیعی در علم اصول مقدم هستند. بعضی از فقهاء مثل آیت الله سیستانی بحث کرده اند که این تقدیم مورد قبول نیست، ولی برفرض هم این تقدیم را نپذیریم ولی اجمالا می توانیم بگوئیم که علمای سنی علم اصول را جدی گرفته اند و دقیقتر مطرح کرده اند، زودتر آمده اند سراغ مباحث اصولی.

علتش این است که عصر نص در نزد سنی ها تا سال 11 هجری بود، با وفات پیامبر دیگر عصر نص برای سنی ها تمام شد. ولی عصر نص برای ما شیعه ها تا سال 260 (آغاز غیبت صغری) یا حتی 329 (آغاز غیبت کبری) هجری ادامه داشت.

به تعبیردیگر: نیاز اهل سنت به علم اصول بیش از نیاز شیعیان بوده، لذا آنها جدی تر به علم اصول پرداخته اند. هر چند طبق روایاتی که هست ائمه ما بذرهای اصولی را بین اصحابشان افشانده بودند. یعنی اینجور نبود که آنها از علم اصول بی بهره باشند. روایات علاجیه و غیره که حاوی مباحث اصولی اند. معلوم می شود اهل بیت علیهم السلام عنایت به این مطلب داشتند که باید مباحث اصولی در بین اصحابشان رواج پیدا کند. منتهی چون نیازی فعلا به این مباحث اصولی نبود وبرای روز مبادا گذاشته شده بود لذا این مباحث به صورت جدی مطرح نشد. 

۸

خلاصه مطالب

۹

تطبیق مطالب

۱۰

تطبیق مطالب

۱۱

خلاصه بحث

الاصول والفقه يمثِّلان النظرية والتطبيق :

ونخشى أن نكون قد أوحينا اليكم بتصوّرٍ خاطىً حين أوضحنا أنّ المستنبط يدرس في علم الاصول العناصر المشتركة ويحدّدها ، ويتناول في بحوث علم الفقه العناصر الخاصّة ليكمل بذلك عمليه الاستنباط ، إذ قد يتصوّر البعض أنَّا إذا درسنا في علم الاصول العناصر المشتركة في عملية الاستنباط وعرفنا ـ مثلاً ـ حجّية الخبر وحجّية الظهور وما إليهما من العناصر الاصولية فلا يبقى علينا بعد ذلك أيّ جهدٍ علمي ، إذ لا نحتاج ما دمنا نملك تلك العناصر إلاّإلى مجرّد استخراج الروايات والنصوص من مواضعها ؛ لكي تضاف إلى العناصر المشتركة ويستنبط منها الحكم الشرعي ، وهو عمل سهل بطبيعته لا يشتمل على جهدٍ علمي.

ولكنّ هذا التصوّر خاطئ إلى درجةٍ كبيرة ؛ لأنّ المجتهد إذا مارس العناصر المشتركة لعملية الاستنباط وحدّدها في علم الاصول لا يكتفي بعد ذلك بتجميعٍ أعمى للعناصر الخاصّة من كتب الأحاديث والروايات مثلاً ، بل يبقى عليه أن يمارس في علم الفقه تطبيق تلك العناصر المشتركة ونظرياتها العامّة على العناصر الخاصّة ، والتطبيق مهمّة فكرية بطبيعتها تحتاج إلى درسٍ وتمحيص ، ولا يغني الجهد العلميّ المبذول اصولياً عن بذل جهدٍ جديدٍ في التطبيق ، فلنفرض ـ مثلاً ـ أنّ المجتهد آمن في علم الاصول بحجّية الظهور العرفيّ فهل يكفيه أن يضع إصبعه على رواية عليّ بن مهزيار التي حدّدت مجالات الخمس ـ مثلاً ـ ليضيفها إلى العنصر المشترك ويستنبط من ذلك عدم وجوب الخمس في ميراث الأب؟ أو ليس المجتهد بحاجةٍ إلى تدقيق مدلول النصّ في الرواية لمعرفة نوع مدلوله في العرف العامّ ودراسة كلّ ما يرتبط بتحديد ظهوره العرفيّ من قرائن وأماراتٍ داخل إطار النصّ أو خارجه ؛ لكي يتمكّن بأمانةٍ من تطبيق العنصر المشترك القائل بحجّية الظهور العرفي؟!

وفي هذا الضوء نعرف أنّ البحث الفقهيّ عن العناصر الخاصّة في عملية الاستنباط ليس مجرّد عملية تجميع ، بل هو مجال التطبيق للنظريات الاصولية. وتطبيق النظريات العامّة له دائماً موهبته الخاصّة ودقّته ، ومجرّد الدقّة في النظريات العامّة لا يغني عن الدقّة في تطبيقها ، ألا ترون أنّ من يدرس بعمقٍ النظريات العامّة في الطبِّ يحتاج في مجال تطبيقها على حالةٍ مرضيةٍ إلى دقّةٍ وانتباهٍ كاملٍ وتفكيرٍ في تطبيق تلك النظريات على المريض الذي بين يديه؟!

التفاعل بين الفكر الاصوليِّ والفكر الفقهي :

عرفنا أنّ علم الاصول يقوم بدور المنطق بالنسبة إلى علم الفقه ، والعلاقة بينهما علاقة النظرية والتطبيق ، وهذا الترابط الوثيق بينهما يفسِّر لنا التفاعل المتبادل بين الذهنية الاصولية على صعيد النظريات من ناحية ، وبين الذهنية الفقهية على صعيد التطبيق من ناحيةٍ اخرى ؛ لأنّ توسّع بحوث التطبيق يدفع بحوث النظرية خطوةً إلى الأمام ؛ لأنّه يثير أمامها مشاكل ويضطرّها إلى وضع النظريات العامّة لحلولها. كما أنّ دقّة البحث في النظريات الاصولية تنعكس على صعيد التطبيق ، إذ كلّما كانت النظريات أوفر وأدقّ تطلّبت طريقة تطبيقها دقّةً وعمقاً أكبر. وهذا التفاعل بين الذهنيتين : الاصولية والفقهية يؤكّده تأريخ العِلمَين على طول الخطّ ، وتكشف عنه بوضوحٍ دراسة المراحل التي مرَّ بها البحث الفقهيّ والبحث الاصوليّ في تأريخ العلم ، فقد نشأ علم الاصول في أحضان علم الفقه ، كما نشأ علم الفقه في أحضان علم الحديث.

ولم يكن علم الاصول مستقلاًّ عن علم الفقه في البداية ، ومن خلال نموِّ علم الفقه واتّساع افق التفكير الفقهيِّ أخذت الخيوط العامّة والعناصر المشتركة في عملية الاستنباط تبدو وتتكشّف ، وأخذ المُمارِسون للعمل الفقهيّ يلاحظون اشتراك

عمليات الاستنباط في عناصر عامّةٍ لا يمكن استخراج الحكم الشرعيّ بدونها ، وكان ذلك إيذاناً بمولد علم الاصول ، واتّجاه الذهنية الفقهية اتجاهاً اصولياً ، فانفصل علم الاصول عن علم الفقه في البحث والتصنيف ، وأخذ يتّسع ويثرى تدريجاً من خلال نموِّ الفكر الاصوليِّ من ناحية ، وتبعاً لتوسّع البحث الفقهيِّ من ناحيةٍ اخرى ؛ لأنّ اتّساع نطاق التطبيق الفقهيّ كان يلفت أنظار الممارِسين إلى مشاكل جديدة ، فتوضع للمشاكل حلولها المناسبة ، وتتَّخذ الحلول صورة العناصر المشتركة في علم الاصول.

وكلّما بَعُد الفقيه عن عصر النصّ تعدّدت جوانب الغموض في فهم الحكم من مداركه الشرعية ، وتنوّعت الفجوات في عملية الاستنباط نتيجةً للبُعد الزمني ، فيحسّ أكثر فأكثر بالحاجة إلى تحديد قواعد عامّةٍ يعالج بها جوانب الغموض ويملأ بها تلك الفجوات ، وبهذا كانت الحاجة إلى علم الاصول تأريخية ، بمعنى أنّها تشتدّ وتتأكّد كلّما ابتعد الفقيه تأريخياً عن عصر النصّ ، وتراكمت الشكوك على عملية الاستنباط التي يمارسها.

وعلى هذا الأساس يمكن أن نفسِّر الفارق الزمنيّ بين ازدهار علم الاصول في نطاق التفكير الفقهيّ السنّيِّ وازدهاره في نطاق تفكيرنا الفقهيِّ الإمامي ، فإنّ التأريخ يشير إلى أنّ علم الاصول ترعرع وازدهر نسبياً في نطاق الفقه السنّيِّ قبل ترعرعه وازدهاره في نطاقنا الفقهيِّ الامامي ؛ وذلك لأنّ المذهب السنّيِّ كان يزعم انتهاء عصر النصوص بوفاة النبيّ صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ، فحين اجتاز الفكر الفقهيّ السنّيّ القرن الثاني كان قد ابتعد عن عصر النصوص بمسافةٍ زمنيةٍ كبيرةٍ تخلق بطبيعتها الثغرات والفجوات.

وأمّا الإمامية فقد كانوا وقتئذٍ يعيشون عصر النصّ الشرعي ؛ لأنّ الإمام امتداد لوجود النبي ، فكانت المشاكل التي يعانيها فقهاء الإمامية في الاستنباط أقلّ

بكثيرٍ إلى الدرجة التي لا تفسح المجال للإحساس بالحاجة الشديدة إلى وضع علم الاصول ، ولهذا نجد أنّ الإمامية بمجرّد أن انتهى عصر النصوص بالنسبة اليهم ببدء الغيبة أو بانتهاء الغيبة الصغرى بوجهٍ خاصٍّ تفتّحت ذهنيّتهم الاصولية وأقبلوا على درس العناصر المشتركة.

وهذا لا يعني ـ طبعاً ـ أنّ بذور التفكير الاصوليّ لم توجد لدى فقهاء أصحاب الأئمة عليهم‌السلام ، بل قد وجدت هذه البذور منذ أيام الصادقين عليهما‌السلام (١) على المستوى المناسب لتلك المرحلة.

ومن الشواهد التأريخية على ذلك : ما ترويه كتب الحديث (٢) من أسئلةٍ ترتبط بجملةٍ من العناصر المشتركة في عملية الاستنباط ، وجّهها عدد من الرواة إلى الإمام الصادق وغيره من الأئمة عليهم‌السلام ، وتلقَّوا جواباً منهم ، فإنّ تلك الأسئلة تكشف عن وجود بذرة التفكير الاصوليّ عندهم.

ويعزِّز ذلك : أنّ بعض أصحاب الأئمّة ألَّفوا رسائل في بعض المسائل الاصولية ، كهشام بن الحكم من أصحاب الإمام الصادق عليه‌السلام الذي روي أنّه ألَّف رسالةً في الألفاظ (٣).

__________________

(١) راجع تأسيس الشيعة لعلوم الإسلام : ٣١٠

(٢) وسائل الشيعة ٣ : ٤٧٧ ، الباب ٤١ من أبواب النجاسات ، الحديث الأول. و ٢٧ : ١٠٦ ، الباب ٩ من أبواب صفات القاضي. و ١ : ٤١٢ ، الباب ٢٣ من أبواب الوضوء ، الحديث الأول

(٣) انظر فهرست النجاشي : ٤٣٣ الرقم ١١٦٤ ، وتأسيس الشيعة لعلوم الإسلام : ٣١٠ ـ ٣١١