المرحلة الحادية عشر
في العلم والعالم والمعلوم
وفيها اثنا عشر فصلا
این بخش در دوازده فصل مفصل شده است.
ابتدا یک مقدمه مطرح میشود: علت بحث از علم و عالم و معلوم این است که چون فیلسوف در باره وجود بما هو موجود بحث میکند و به احکام کلی وجود میپردازد و یکی از مباحث و احکام وجود، تقسیم وجود به ما بالقوه و ما بالفعل است.
موجود بالقوه عبارت است از موجودی که کمالات و اثاری را که میتواند داشته باشد، ندارد و موجود بالفعل موجودی است که آثار و کمالاتی که میتواند داشته باشد را الان دارد.
موجود بالقوه عبارت است از ماده یا مادیات. و ماده عبارت است از موجودی که صرافت قوه محض است و هیچ جهت فعلیتی در آن نیست و مادیات یعنی اموری که با ماده در ارتباط هستند، و برخی از کمالات در آنها بالفعل است و برخی دیگر از کمالات بالقوه است.
موجود بالفعل عبارت است از موجود مجرد یعنی موجودی که تمام کمالات و آثار شایسته خودشر ار محققا دارد و در حرکت تدریجی از قوه به فعل وجود ندارد.
و یکی از احکام مجرد این است که موجود مجرد هم علم است و هم عالم است و هم معلوم است، پس باید اولا فیلسوف در مورد علم، عالم و معلوم بحث کند و ثانیا باید بعد از بحث قوه و فعل از آن بحث کند، چون مجرد و بالفعل است.
تعریف علم بدیهی است، لذا نمیتوان تعریف حقیقی ارائه کرد، بله میتوان تعریف لفظی بیان کرد یا برخی از خواص و آثار علم را بیان کرد.
(بدیهی یا در قلمرو تصور است یا در قلمرو تصدیق، همانطور که نظری هم یا تصوری یا تصدیقی است. به عبارت دیگر تصور یا بدیهی است یا نظری و تصدیق هم یا بدیهی است یا نظری و اکتسابی.
دو تعریف برای بدیهی بیان کردهاند:
۱ـ تصوری بدیهی است که نیازمند به تعریف نیست هرچند میتوان آنرا تعریف کرد مثل رنگ سفیدی برای کسی که سالم است، نیاز به تعریف ندارد و نزد او روشن است، گرچه میتوان تعریف کرد مثل لون مفرق لنور البصر یعنی همه اشعههای نور را متفرر میکند و همه طیفهای نور را برمی گرداند.
۲ـ تصوری بدیهی مفهومی است که غیر قابل تعریف است، مثل «چیز» که غیر قابل تعریف است، چون هر چیزی با چیز معنا میشود، مثلا خورشیدی چیزی است که... یا سنگ چیزی است که... یا مثل مفهوم وجود که بدیهی است)
پس مفهوم علم از جمله تصورات بدیهی است، به این معنا که از تصوراتی است که غیر قابل تعریف به تعریف حقیقی است.
مسأله: چرا تصور و مفهوم علم بدیهی و غیر قابل تعریف است؟
چون اگر بخواهید علم و فهم را تعریف کنید، بایستی آن را روشن کرد و تعریف یک هدف غائی دارد، مثلا علم را تعریف کنیم تا بفهمیم علم چیست. و علت غائی تصورا مقدم بر فعل و وجودا متأخر از فعل است، پس قبل از تعریف علم باید علم و فهم را تصور کرده باشیم و آن را شناخته باشیم تا به دنبال تعریف آن برویم. پس تقدم الشیء علی نفسه لازم میآید یعنی علم را فهمیده باشم قبل از آنکه فهمیده باشم.
اما آیا در عالم هستی و خارج مصداقی به نام علم داریم؟
روشن است که چیزی به نام علم محقق است، به عبارت دیگر نه تنها تصور علم بدیهی است، بلکه تصدیق به وجود علم هم بدیهی است، چون وجدانی است؛ یعنی با مراجعه به درون خود وجدان میکنیم که علم به برخی از امور محقق است مثل علم من به وجود و هستی خودم.
اقسام علم:
علم به اعتباراتی تقسیم میشود:
۱ـ تقسیم علم به علم حصولی و علم حضوری:
علم حصولی عبارت است از حضور ماهیت وجود خارجی در ظرف ذهن که آثار وجود خارجی را ندارد، به عبارت دیگر حضور صورت معلوم نزد عالم.
(یادآوری: در بحث وجود ذهنی بیان شد: اشیاء که وجود خارجی دارند، ماهیت یعنی آنچه از حد وجودی شیء در خارج انتزاع میشود وقتی که در ذهن میآید، همان شکل ماهیت به ذهن میآید البته آثار وجود خارجی را ندارد)
علم حضوری: حضور خود معلوم نزد عالم مثل علم ما به خودمان. یا علم به حالات نفسانی خود مثل درد داشتن یا خوشحال بودن و... و البته به یاد آوردن خوشحالی یا درد علم حصولی است، چون صورتی از آن حالت الان وجود دارد.
علت اینکه علم به وجود خودمان علم حضوری است نه حصولی
برهان اول:
اگر علم ما به وجود خود ما علم حصولی باشد نه حضوری، لازم میآید که این علم ما به وجود ما قابل انطباق بر کثیرین باشد و اللازم باطل فالملزوم مثله.
به عبارت دیگر: اگر علم ما به ما از قبیل علم ما به مفهومی به نام «من» باشد، لازم میآید که علم ما به من قابل انطباق بر کثیرین باشد و اللازم باطل فالملزوم مثله.
اثبات صغری: چون مفهوم از آن جهت که مفهوم است، کلی است و قابل انطباق بر کثیرین است.
ـ اما اینکه بعضی از مناطقه گفتهاند: «المفهوم ان امتنع فرضه صدقه علی کثیرین فجزئی و الا فکلی» همانطور که صدر در تهذیب المنطق بیان کرد یا این تعریف که مفهومی که یفرض انطباقه علی اکثر من واحد کلی و الا جزئی، این بیان صحیحی نیست، چون تقسیم شیء به خودش و غیر خودش است. بلکه مفهوم لایکون الا کلیا. ـ
اثبات کبری: چون من علم دارم که خودم هستم، علم من به وجود خودم قابل انطباق بر علم به وجود شما یا ایشان و... نیست. پس علم من به وجود من علم به مفهوم وجود من نیست بلکه علم به خود من است، یعنی خود معلوم نزد عالم حاضر است نه صورت آن.
برهان دوم:
اگر علم من به وجود من علم به مفهوم من باشد ـ یعنی علم حصولی باشد ـ، تسلسل لازم میآید و اللازم باطل فالملزوم مثله.
اثبات صغری: چون اگر علم ما علم به مفهوم وجود ما باشد، نقل کلام میکنیم به همان علم به مفهوم وجود ما که آیا آن هم خودش صورتی است یا نه، که اگر صورتی است دوباره نقل کلام به همان صورت میشود که آن صورت، خودش صورت است یا خودش پیش ماست و هلم جرا فیتسلسل.
علم عین معلوم بالذات است، یعنی آنچه که نزد ما حاضر است هم معلوم بالذات است نزد ما و هم علم است برای ما.
چون علم یعنی حصول یا حضور المعلوم عند العالم و حضور و وجود معلوم یعنی خود معلوم، و وجود هر شیئی خود آن شیئ است، پس علم عین معلوم بالذات است. ـ که توضیح بیشتر در جلسه بعد هم خواهد آمد ـ
المرحلة الحادية عشر
في العلم والعالم والمعلوم
وفيها اثنا عشر فصلا
المرحلة الحادية عشر
في العلم والعالم والمعلوم
قد تحصل مما تقدم ، أن الموجود ينقسم إلى ما بالقوة وما بالفعل ، والأول هو المادة والماديات ، والثاني غيرهما وهو المجرد ، ومما يعرض المجرد عروضا أوليا ، أن يكون علما وعالما ومعلوما ، لأن العلم كما سيجيء بيانه ، حضور وجود مجرد لوجود مجرد ، فمن الحري أن نبحث عن ذلك في الفلسفة الأولى ، وفيها اثنا عشر فصلا.
الفصل الأول
في تعريف العلم وانقسامه الأولى
حصول العلم لنا ضروري ، وكذلك مفهومه عندنا ، وإنما نريد في هذا الفصل ، معرفة ما هو أظهر خواصه ، لنميز بها مصاديقه وخصوصياتها.
فنقول قد تقدم في بحث الوجود الذهني ، أن لنا علما بالأمور الخارجة عنا في الجملة ، بمعنى أنها تحصل لنا وتحضر عندنا بماهياتها ، لا بوجوداتها الخارجية التي تترتب عليها الآثار ، فهذا قسم من العلم ، ويسمى علما حصوليا.
ومن العلم علم الواحد منا بذاته ، التي يشير إليها بأنا ، فإنه لا يغفل عن نفسه في حال من الأحوال ، سواء في ذلك الخلاء والملاء ، والنوم واليقظة وأية حال أخرى.
وليس ذلك بحضور ماهية ذاتنا ، عندنا حضورا مفهوميا وعلما حصوليا ، لأن المفهوم الحاضر في الذهن ، كيفما فرض لا يأبى الصدق على كثيرين ، وإنما يتشخص بالوجود الخارجي ، وهذا الذي نشاهده من أنفسنا ونعبر عنه بأنا ، أمر شخصي لذاته لا يقبل الشركة ، والتشخص شأن الوجود ، فعلمنا بذواتنا إنما هو بحضورها لنا بوجودها الخارجي ، الذي هو ، ملاك الشخصية وترتب الآثار ، وهذا قسم آخر من العلم ، ويسمى العلم الحضوري.
وهذان قسمان ينقسم إليهما العلم قسمة حاصرة ، فإن حصول المعلوم للعالم ، إما بماهيته أو بوجوده ، والأول هو العلم الحصولي ، والثاني هو العلم الحضوري.
ثم إن كون العلم حاصلا لنا ، معناه حصول المعلوم لنا ، لأن العلم عين المعلوم بالذات ، إذ لا نعني بالعلم إلا حصول المعلوم لنا ، وحصول الشيء وحضوره ليس إلا وجوده ، ووجوده نفسه.
ولا معنى لحصول المعلوم للعالم ، إلا اتحاد العالم معه ، سواء كان معلوما حضوريا أو حصوليا ، فإن المعلوم الحضوري ، إن كان جوهرا قائما بنفسه كان وجوده لنفسه ، وهو مع ذلك للعالم ، فقد اتحد العالم مع نفسه ، وإن كان أمرا وجوده لموضوعه ، والمفروض أن وجوده للعالم ، فقد اتحد العالم مع موضوعه ، والعرض أيضا ، من مراتب وجود موضوعه غير خارج منه ، فكذلك مع ما اتحد مع موضوعه ، وكذا المعلوم الحصولي موجود للعالم ، سواء كان جوهرا موجودا لنفسه ، أو أمرا موجودا لغيره ، ولازم كونه موجودا للعالم اتحاد العالم معه.
على أنه سيجيء ، أن العلم الحصولي علم حضوري في الحقيقة.