درس کفایه الاصول - جلد دوم

جلسه ۵۶: مفهوم حصر ۳/ مفهوم لقب و عدد/ عام و خاص ۱

 
۱

تحقیق: عدم دلالت تعریف مسند الیه به «لام» بر حصر

مرحوم آقای آخوند فرمود گفته شده تعریف مسند الیه به لام خودش از ادات حصر است. یعنی اگر گفتیم «القائم زید» و «الضارب عمرو» دلالت می‌کند که قائم و ضارب منحصر است در زید یا عمرو. آقای آخوند می‌فرماید اگر بخواهد این حصر استفاده شود سه راه دارد. هر کدام از این سه راه استفاده شد، حصر را می‌فهمند. اگر از هیچ کدام استفاده نشد حصر فهمیده نخواهد شد:

 راه اول: الف لام، الف لام استغراق باشد. «الضارب زید» یعنی جمیع افراد ضارب، زید است. خوب اگر قرار باشد ضارب غیر از زید هم باشد، عمرو هم باشد این غلط است که بگوییم جمیع افراد ضارب زید است. جمیع افراد ضارب زید و بکر و عمرو می‌شود. پس اگر الف لام در مسند الیه استغراق باشد، اینجا مفید حصر است. این یک راه.

 راه دوم: این است که الف لام جنس است و استغراق نیست ولی از مدخول الف و لام، طبیعت ساریه اراده شده است. مثل «احلّ الله البیع» که الف و لام، الف لام استغراق نیست. ولی خود بیع به مقدمات حکمت یعنی این طبیعت ساریه و هر کدام از افرادش را شامل می‌شود. این هم باشد باز حصر استفاده می‌شود. چرا؟ چون این هم عبارت اخری «ال» استغراق است. منتها فرقش این است که آنجا استغراق به وسیله «ال» فهمیده می‌شد، اینجا استغراق در مدخول «ال» به وسیله مقدمات حکمت و اطلاق. این هم باز حصر استفاده می‌شود.

 راه سوم: حمل حمل ذاتی اولی باشد نه حمل شایع صناعی. اگر حمل اولی ذاتی بود وقتی می‌گوییم «الانسان حیوان ناطق» این قطعاً دلالت می‌کند که انسان منحصر است در حیوان ناطق. چون اگر قرار باشد غیر از حیوان ناطق چیز دیگر هم بر انسان حمل شود، این لازم می‌آید که ماهیت، دو جنس و دو فصل و دو ماهیت داشته باشد و حال آنکه هر چیزی یک ماهیت بیشتر ندارد.

اگر یکی از این سه راه اثبات شد، حصر فهمیده می‌شود. اگر اثبات نشد حصر بی‌حصر.

آخوند می‌فرماید هیچ کدام از این سه راه را ما نمی‌توانیم اثبات کنیم.

اما «ال» استغراق، در محل خودش گفته شده است که «ال» مفید استغراق نیست. «ال» فقط برای تعریف جنس است. این یعنی چه؟ در صرف و نحو گفته‌اند ما یک علم جنس داریم و یک اسم جنس داریم. یک اسد داریم یک اسامه داریم. این «ال» وقتی بر سر جنس در می‌آید کار را اسامه می‌کند. تعریف جنس می‌شود مثل علم جنس. منتها فرقش این است که آن وضع شده است برای علم جنس در اینجا «ال» این کار را می‌کند.

پرسش و پاسخ: شاگرد: همان ماهیت بنفسه می‌شود دیگر؟ استاد: نه! در علم جنس وقتی انسان علم جنس را می‌گوید باید آن جنس در نفس حاضر باشد به خلاف جنس که حتی اگر در نفس هم نباشد رجل صدق می‌کند. اسامه کی به شیر می‌گویند؟ وقتی که آن ماهیت در نفس و ذهن موجود باشد. شاگرد: یعنی در ذهن متکلم؟ استاد: بله. شاگرد: آن یکی هم همین طور است. استاد: نه اصلاً اگر الان شما می‌گویید «رجل» ولو اینکه معنای رجل را اصلاً نمی‌دانی چی هست، اسم جنس است. می‌گویید من فکر کردم رجل اسم زید است. چون دیدم می‌گویید جائنی رجل. می‌گویند نه کجا نام زید است؟! شاگرد: این استعمال غلط نیست چون رجل را به معنای زید به کار برده است. استاد: می‌شود مجازی چون اسم جنس را در یک معنای دیگری استعمال کرده است. اسم جنس یعنی آنی که وضع برای جنس شده است نه آنی که در جنس استعمال شده است ولو اینکه یک فردی مجازا اسم جنس را در یک معنای دیگری استعمال کند، ولی معنایش این نیست که اسم جنس نیست. اسم جنس است ولی استعمال شده است در غیر معنای خودش. پس از راه اول امکان ندارد حصر فهمیده شود.

راه دوم که اطلاق و ماهیت مرسله بود آن هم که در جای خودش اثبات شده مقدمات حکمت فقط تنها کاری که می‌کند می‌گوید مدخول «ال» قید ندارد. اما اینکه قید ندارد ماهیت مرسله اراده شده، ماهیت مقیده اراده شده کاری به آن ندارد. فقط این مقدار دلالت می‌کند قید ندارد. اما آیا صرف وجودش اراده شده یا تمام وجودات و ماهیت مرسله‌اش اراده شده آن ربطی به مقدمات حکمت ندارد.

اما حمل در جای خودش گفته شده ما دو نوع حمل داریم: ۱. ماهیت بر ماهیت و حمل در مقام مفهوم. که به آن حمل اولی ذاتی می‌گویند مثل «انسان حیوان ناطق» ۲. حمل شایع صناعی یعنی حمل وجود بر وجود مثل اینکه می‌گوییم «الانسان ضاحک» و«الانسان متعجب». ماهیت انسان در خارج با ماهیت متعجب در وجود اتحاد پیدا کرده است. سرّ اینکه گفته‌اند حمل شایع چون غالب حمل‌ها از قبیل حمل شایع هستند. پس حمل اولی ذاتی خلاف اصل است و قرینه می‌خواهد. اصلاً این که گفته‌اند حمل شایع چون شیوع دارد. اگر ما صد تا حمل داشته باشیم نود تا از آن‌ها حمل شایع و حمل وجود بر وجود است. صناعی هم می‌گویند چون در صنعت منطق از این حمل استفاده می‌شود. خب اگر حمل، حمل شایع شد، حمل شایع حصر را نمی‌فهماند. «الانسان ضاحک» یعنی انسان با ضاحک وجودا متحد است. این منافات ندارد با اینکه «الانسان متعجب». انسان چه طوری که با ضاحک متحد است با متعجب هم متحد است. منافات ندارد که «الانسان ماش». پس از ناحیه حمل که نمی‌شود از ناحیه »ال» هم که نمی‌شود. پس این حرفی که گفته‌اند مسند الیه معرّف به لام از ادات حصر است، این غلط است.

۲

تطبیق تحقیق: عدم دلالت تعریف مسند الیه به «لام» بر حصر

والتحقيق: أنّه لا يفيده (تعریف مسند الیه به لام لایفیده. ضمیر «یفیده» به حصر می‌خورد.) إلّا في ما اقتضاه المقام (مگر در یک جایی که مقام این معنا را اقتضاء کند یعنی حصر را اقتضاء کند. مقام یعنی مثل «الحمد لله» که قرینه است. چون در واقع تمام خوبی‌ها تمام زیبایی‌ها تمام کمالات منشأش ذات حضرت حق است و همه به او بر می‌گردد، لذا «الحمد لله» یعنی حمد فقط و فقط منحصر است در ذات حضرت حق. چرا لایفیده؟) لأنّ الأصل في اللام (چون اصل در لام) أن تكون لتعريف الجنس (یعنی لام برای استغراق باشد خلاف ظاهر است. اصل یعنی ظهور. ظهور از کجا آمد؟ غلبه استعمال.) كما أنّ الأصل في الحمل -في القضايا المتعارفة - (قضایایی که مردم استعمال می‌کنند) هو الحمل المتعارف (آن حمل شایعی است که) الّذي ملاكه (یعنی ملاک آن حمل) مجرّد الاتّحاد في الوجود (مجرد اتحاد در وجود را می‌فهماند. چرا؟) فإنّه الشائع فيها (چون حمل در این وجود است که شایع در این قاضایای متعارفه است. ضمیر «فیها» به قضایای متعارفه می‌خورد. به همین جهت به آن حمل شایع می‌گویند) لا الحمل الذاتيّ، الّذي ملاكه الاتّحاد بحسب المفهوم (نه اینکه اصل در حمل ذاتی باشد که ملاک حمل ذاتی اتحاد به حسب مفهوم است. مثل« الانسان حیوان ناطق» كما لا يخفى. وحمل شيءٍ على جنسٍ وماهيّةٍ كذلك (حمل یک شیئی بر جنس و ماهیتی کذلک. «کذلک» یعنی به حمل شایع صناعی متعارف) لا يقتضي اختصاص تلك الماهيّة به (اگر گفتیم «الانسان ماش» این اقتضاء نمی‌کند که اختصاص داشته باشد ماهیت به این ماشی. چون منافات ندارد که این ماشی با انسان هم متحد باشد و با چیز دیگر هم متحد باشد. انسان با ماشی هم متحد باشد در وجود با ده چیز دیگر هم متحد باشد.) وحصرها عليه. (اختصاص آن ماهیت به آن شیء و حصر آن ماهیت بر آن شیء).

نعم (بله) لو قامت قرينة (اگر یک قرینه‌ای اقامه شود بر چی؟) على أنّ اللام للاستغراق (اینکه «ال» برای استغراق است. اینجا قرینه می‌خواهد) أو أنّ مدخوله (یعنی مدخول لام) أُخذ بنحو الإرسال والإطلاق (یا وقتی می‌گوییم «الضارب زید» قرینه‌ای قائم شود که مدخول این «ال» که ضارب به نحو ارسال و اطلاق است. ارسال و اطلاق یعنی سرایت این طبیعت در همه افراد و هر جایی این طبیعت باشد. یا همان طبیعت ساریه و طبیعت مرسله باشد که عبارت اخری از استغراق است یعنی همه ضارب‌ها. یک وقت هست می‌گویند این ضارب هر کجا که باشد و در هر فردی موجود شود یعنی همه افراد این طبیعت) أو (یا قامت قرینةٌ) على أنّ الحمل عليه (جایی قرینه باشد که حمل بر این شیء) كان ذاتيّاً (یکی از این سه تا) لُافيد حَصْرُ مدخوله على محموله (اگر یکی از این سه تا ثابت شود، افاده می‌شود حصر مدخوله یعنی لام. مدخول الضارب، ضارب است. ضارب حصر می‌شود علی محموله. محمول زید است. وقتی می‌گوییم «الضارب زید» مدخول «ال»، «ضارب» است و محمول، «زید» است یعنی حصر می‌شود این مدخول در محمول. یعنی فقط و فقط زید است که ضارب است. ضمیر »علی محموله» به مدخول می‌خورد) واختصاصُه (افاده می‌شود اختصاص آن مدخول) به (به این محمول).

وقد انقدح بذلك (از این بیانی که ما گفتیم روشن شد) الخلل في كثيرٍ من كلمات الأعلام (اینجا حرف زیاد زدند) في المقام، وما وقع منهم من النقض والإبرام (اشکال‌هایی کرده‌اند و جواب‌هایی داده‌اند) ولانطيل بذكرها (ما اطاله کلام نمی‌کنیم. چرا؟) فإنّه بلاطائل (چون فایده ندارد. لبّ مطلب را گفتیم) كما يظهر للمتأمّل، فتأمّل جيّداً (که مطلب از دستت نرود)

 پرسش و پاسخ: شاگرد: مقدمات حکمت چه می‌شود؟ استاد: مقدمات حکمت فقط دلالت می‌کند که این ماهیت قید ندارد. اما حالا قید ندارد، صرف الوجود اراده شده یا اینکه طبیعت مرسله و مطلقه این از مقدمات حکمت در نمی‌آید. مثلا می‌گویند: «الرجل خیر من المرأة» این مقدمات حکمت فقط دلالت می‌کند که قیدی در کار نیست. اما حالا قیدی در کار نیست همه وجودات این طبیعت، ساریه یا نه صرف الوجود؛ این دیگر ربطی به مقدمات حکمت ندارد.

۳

مفهوم لقب و عدد

آخرین فصل در باب مفاهیم، مفهوم لقب و مفهوم عدد است:

مفهوم لقب:

اگر مولی بفرماید: «اکرم زیدا» این دلالت نمی‌کند که عمرو وجوب اکرام ندارد. اگر مولا بفرماید: «اکرم رجلا» این دلالت نمی‌کند که امرأة وجوب اکرام ندارد. چرا؟ چون ما گفتیم مراد از مفهوم، انتفاء سنخ حکم است نه شخص حکم. بله اگر این لقب رفت شخص این حکم می‌رود. یعنی شخص وجوب اکرامی که در این قضیه به این موضوع وابسته است. چرا که هر جا موضوع برود، حکم هم می‌رود. ولی این منافات ندارد که یک وجوب اکرام دیگری برای عمرو و برای مرأة باشد و مولی گفته باشد. این نسبت به لقب.

مفهوم عدد:

آخوند نسبت به عدد هم می‌فرماید مفهوم ندارد. ممکن است کسی این اشکال را مطرح کند که مثلا شخصی به مکه برود و در طواف کعبه به جای هفت شوط، پنج شوط به جای آورد. آقای آخوند این صحیح است؟ آخوند می‌فرماید نخیر صحیح نیست. مستشکل می‌گوید مگر شما نمی‌گویید عدد مفهوم ندارد؟ آخوند در جواب می‌فرماید چرا. در عین حال که مفهوم ندارد طواف شما هم باطل است. این مثل این می‌ماند که مولی فرموده «اکرم رجلا» بعد شما یک زن را اکرام کنید. بعد مولل می‌تواند بگوید چرا شما «اکرم رجلا» را امتثال نکردی؟ در جواب اگر گفته شود من زن را اکرام کردم و شما گفتید که لقب مفهوم ندارد. در پاسخ گفته می‌شود ما که گفتیم لقب مفهوم ندارد یعنی منافات ندارد که اکرام مرد که واجب باشد، زن هم وجوب اکرام داشته باشد. ما که نگفتیم اکرام زن کافی است از اکرام مرد. این چیزی که از تو خواسته شد که اکرام رجل بود را باید بیاوری. شما این را نیاوردی و این ربطی به مفهوم ندارد. وقتی من می‌گویم هفت شوط اگر شما پنج شوط زدی اصلا منطوق را نیاوردی. چون منطوق گفته است هفت شوط. این مثل این می‌ماند مولی گفته است روزه بگیر شما صدقه دادی. اینکه لقب که مفهوم ندارد یعنی منافات ندارد روزه که واجب است، صدقه هم واجب باشد. نه این که روزه گفته است بگیر شما بروی به جای آن صدقه بدهید. این ربطی به مفهوم ندارد. در مورد زیاده هم همین طور است. من گفتم هفت شوط بیاور اگر شما هشت شوط بیاوری. ظاهر این عدد این است که من هفت تا از تو می‌خواهم. اینجا اصلاً در عدد مفهوم معنا ندارد. بله اگر کسی گفت که این نسبت به زیاده ساکت است دلالت ندارد آنجا شک می‌کنیم که زیاده مضر است یا نه، رفع ما لایعلمون جاری می‌کنیم.

۴

تطبیق: مفهوم لقب و عدد

فصل. لا دلالة للّقب ولا للعدد على المفهوم (دلالتی نیست برای لقب و عدد بر مفهوم) وانتفاءِ سنخ الحكم عن غير موردهما أصلاً. (دلالتی نمی‌کند لقب و عدد بر اینکه سنخ حکم منتفی است از غیر موردهما یعنی از غیر مورد عدد و لقب. سنخ یعنی تمام وجوب اکرام‌ها وقتی می‌گوییم «اکرم زیدا» مفهوم دارد یعنی تمام وجود اکرام‌ها برای زید است. پس عمرو وجوب اکرام ندارد. ولی شخص حکم که مفهوم نمی‌شود چون این وجوب اکرام برای زید است. منافات ندارد که یک وجوب اکرام دیگر هم باشد برای عمرو) وقد عرفت: أنّ انتفاء شخصه ليس بمفهوم. (این ان قلت مقدر است. و آن این است که اگر مولی فرمود: «اکرم زیدا» آیا اگر زید رفت این وجوب اکرام می‌رود یا خیر؟ می‌رود. چون هر شخص حکم به موضوعش وابسته است. ولی شخص این حکم می‌رود و حال آن که در باب مفهوم ما سنخ حکم را می‌خواهیم. یعنی می‌خواهیم تمام وجوب‌های اکرام برود نه این وجوب اکرام.)

كما أنّ قضيّة التقييد بالعدد (اگر یک جایی گفت هفت شوط و طواف را مقید به عدد هفت کرد) منطوقاً (یعنی گفت هفت شوط- سبعة اشواط- این قضیه‌ی تقیید) عدمُ جواز الاقتصار على ما دونه (خود قضیه‌ی تقیید این است که به جای هفت تا شش تا نمی‌توانی بیاوری. نمی‌توانی اقتصار کنی به آنچه کمتر از آن عدد است. یعنی اگر شما رفتی در طواف پنج شوط زدی کفایت نمی‌کند. عدد مفهوم ندارد معنایش این نیست که اگر کمتر آوردی کفایت می‌کند. و الا مثلا در جمله «اکرم زیدا» شما از زید خوشت نمی‌آید می‌روی عمرو را اکرام می‌کنی و بگویی لقب مفهوم ندارد صحیح نیست. چرا که لقب مفهوم ندارد نه اینکه اگر بجای زید فرد دیگری را اکرام کردی به درد می‌خورد بلکه یعنی زید را مسلما باید اکرام کنی اما آیا غیر زید هم اکرام دارد یا ندارد. قضیه‌ی تقیید به عدد این است که جایز نیست اقتصار شود به آنچه دون این عدد است یعنی کمتر است. چرا؟) لأنّه ليس بذاك الخاصّ والمقيّد. (چرا که ما دون- ضمیر «لانّه» به مادون بر می‌گردد-، آن خاص و مقید نیست. چون اگر شما شش تا آوردی، متعلق تکلیف را نیاوردی. مثل اینکه مولی گفته عبد مومن آزاد کن شما رفتی عبد کافر آزاد کردی و در توجیه بگویید وصف مفهوم ندارد. حال آنکه این صحیح نیست. چرا که وصف مفهوم ندارد، یعنی منافات ندارد که این عتق رقبه مومنه که واجب است عتق رقبه کافره هم واجب باشد نه اینکه عتق رقبه مومنه را رها کنی و عتق رقبه کافره را انجام دهی. این نسبت به نقصیه بود) 

وأمّا الزيادة فكالنقيصة، إذا كان التقييد به للتحديد بالإضافة إلى كلا طرفيه (« فكالنقيصة» یعنی اقتصار جایز نیست. زمانی که تقیید به -یعنی به عدد- بخاطر تحدید به این عدد است بالإضافة إلى كلا طرفي العدد یعنی هم در ناحیه زیاده و هم در ناحیه نقیصه. اگر اینکه می‌فرماید هفت شوط در مقام تحدید باشد- از ناحیه اقل معمولا در مقام تحدید است اگر از ناحیه اکثر هم مثل اقل در مقام تحدید باشد- باز الکلام الکلام. اگر شما بجای هفت شوط هشت شوط زدی باز هم به درد نمی‌خورد.)

نعم، لو كان لمجرّد التحديد بالنظر إلى طرفه الأقلّ (بله اگر وقتی مولی می‌فرماید هفت شوط بیاور این مقصودش این باشد که فقط از ناحیه اقل تحدید کند یعنی کمتر نباشد) لما كان في الزيادة ضيرٌ أصلاً (اینجا در زیاده ضرری نیست) بل ربما كان فيها فضيلة وزيادة (نه تنها که ضیر و ضرری نیست بلکه چه بسا ممکن است فضیلت و زیاده هم باشد. مثل اینکه مثلا در این تسبیحات حضرت زهرا سلام الله علیها همین طور است. اگر انسان شک کرد که ۳۴ تا گفته یا ۳۳ تا گفته یک دانه‌ی دیگر احتیاطا بگوید اشکال ندارد. منتها نه اینکه به عنوان تشریع باشد. حتی در نماز اگر دلیل نمی‌داشتیم که «من زاد فی الصلاته فعلیه الاعادة» شخص می‌توانست دو رکوع بجا آورد. کما اینکه در وضو انسان صورتش را شسته دو مرتبه هم بشورد یا سه مرتبه هم بشورد و... چون ما دلیلی نداریم «من زاد فی وضوئه فعلیه الاعادة») كما لا يخفى.

وكيف كان (یک مطلب خلط نشود:) فليس عدم الاجتزاء بغيره (اینکه کافی نیست به غیر این عدد یعنی باید هفت بیاوری مثلا. این لیس) من جهة دلالته على المفهوم (این از باب مفهوم نیست) بل إنّما يكون (بلکه این عدم اجتزاء می‌باشد) لأجل عدم الموافقة (چون اجتزاء کجاست؟ مطابقت مأتی به با مأمور به. اگر مأمور به هفت تا است شما شش تا آوردی مطابقت ندارد و مجزی نیست این ربطی به مفهوم ندارد) مع ما أُخذ في المنطوق (بخاطر عدم موافقت مأتی به با آنچه اخذ شده در منطوق است) كما هو معلوم.

۵

مقدمه مقصد رابع

(مقصد رابع در عام خاص است. در این مقصد فصولی است. اینجا عام وخاص خیلی مشکل نیست یعنی کفایه در جلد اول، عام و خاص تقریبا جزء ساده‌ترین مباحث است ولی مطلق و مقید آدم زنده را می‌کشد!)

المقصد الرابع: في العامّ والخاصّ

۶

فصل اول: تعریف عام

 تعاریفی برای عام گفته شده است. آخوند می‌فرماید: دیگران هم آمده‌اند اشکال کرده‌اند که این تعاریف مطرّد نیست یا منعکس نیست. آخوند می‌فرماید: ما بارها گفته‌ایم این تعاریف شرح الاسمی است. تعاریف شرح الاسمی لازم نیست آن خصوصیاتی که در منطق برای تعریف گفته‌اند در آنها باشد. مثلاً پرسیده شود آدم چیست که خداوند از آدم می‌نالد، بشر از آدم می‌نالد، حیوان از آدم می‌نالد. این چیست؟ اگر در جواب گفته شود آدم موجودی است که روی دو پایش راه می‌رود. بعد اگر خرسی هم روی دو پایش راه برود و کسی اشکال کند که این تعریف برای آدم درست نبوده است. در جواب گفته می‌شود ما می‌خواستیم بدانی اجمالاً این موجود شر و خبیث چیست و فقط برای تقریب به ذهن بوده است. در تعاریف شرح الاسمی که غرض تقریب به ذهن است، اصلا این غلط است که بگوییم این تعریف مطرد است یا منعکس. بعد هم هر تعریفی برای عام بکنید، مفهوم عام از آن تعریف واضح‌تر است. از این اشکالات که بگذریم ما تعریف عام را می‌خواهیم چه کنیم؟ تمام احکامی که در اینجا گفته می‌شود بر مصادیق عام بار می‌شود نه بر مفهوم عام. الان یک کسی به سرایدار بگوید فرش معنایش چیست؟ در جواب بگوید نمی‌دانم. بعد به او گفته شود ای بدبخت بیچاره تو چه سرایداری هستی؟! سرایدار می‌گوید من می‌خواهم آنها را بشورم و تمیز کنم و کاری به مفهوم و اسم فرش ندارم. الان تمام احکامی که برای عام و خاص گفته می‌شود برای مصادیق آن است.

 مقصود از تعریف آن است که اگر مثلا گفته شود امروز چه بخشی از کفایه را خواندید؟ در جواب گفته شود «اکرم العلماء» اگر گفته شود پس «کل عالم» چی؟ باز در جواب گفته شود چرا آن را هم خواندیم. دوباره پرسیده شود «اجمعون» و «اکتعون» چی؟ بخاطر اینکه دائم در جواب نگوید آن هم بود، آن هم بود، یک لفظی که اجمالا نشان دهد را می‌گوید و می‌گوید آقا ما بحث عام و خاص را می‌خوانیم.

۷

تطبیق: فصل اول تعریف عام

قد عُرِّف العامّ بتعاريف وقد وقع من الأعلام فيها (در این تعاریف) النقض - بعدم الاطّراد تارةً (گفته‌اند این مطرد نیست یعنی مانع اغیار نیست) والانعكاسِ أُخرى- (یعنی شامل افراد نیست) بما لا يليقُ بالمقام (اصلا جای این حرف‌ها نیست که وقت خودت را بگیری دو صفحه سه صفحه این حرف‌ها را بزنی. چرا جایش نیست؟) فإنّها (به خاطر اینکه این تعاریف) تعاريف لفظيّة (اینها تعاریف لفظی است) تقع في جواب السؤال عنه ب « ما » الشارحة (ما یک «ما»‌ی شارحه داریم و یک «ما»‌ی حقیقیه داریم. مرحوم آخوند نه فقط در اینجا بلکه در کل کفایه بین تعریف «شرح الاسمی» و تعریف «شرح اللفظی» خلط کرده است. تعریف شرح الاسمی همان تعریف حقیقی قبل از علم به بوجود است. اگر قبل از وجود گفته شود «الانسان ما هو؟» به آن «ما»‌ی شارحه می‌گویند. در جواب گفته می‌شود «حیوانٌ ناطقٌ». اگر بعد از وجود گفته شود «الانسان ما هو؟» این می‌شود «ما»‌ی حقیقیه. «ما»‌ی شارحه و «ما»‌ی حقیقیه در جوابش یک چیز واقع می‌شود. آن چیزی که آخوند ذکر کرده و منظورش بوده تعریف شرح اللفظی است. حالا مهم نیست. آخوند فرموده تعاریف لفظیه واقع می‌شود در جواب سوال از این شیء -عام- ب «ما»‌ی شارحه) لا واقعة في جواب السؤال عنه (از این معرَّف یعنی عام) ب « ما » الحقيقيّة (یعنی تعریفی که قابل نقض و ابرام است، مطر و منعکس است در جواب «ما» حقیقی واقع می‌شود. اگر شما بگویید این تعاریف عام هم تعاریف حقیقی است. آخوند می‌فرماید یکی از شرایط تعریف این است که معرِّف اجلی از معرَّف باشد. شما یک تعریف پیدا کن که از خود عام واضح‌تر باشد. مفهوم عام از همه تعریف‌هایی که کرده‌اند واضح‌تر است. چون گفته‌اند «عام: ما دلّ علی شایع في جنسه» خب این تعریف معنایش واضح‌تر است یا عام؟) كيف؟ (چطور شما می‌گویید این تعاریف تعاریف حقیقی است و حال آنکه) وكان المعنى المركوز منه (از این عام) في الأذهان أوضح ممّا عُرِّف به مفهوماً ومصداقاً (آن معنایی که انسان از عام می‌فهمد، به مراتب واضح‌تر است از آن چیزی که تعریف شده این عام به آن چیز. مثلا عام تعریف شده به «ما دلّ علی شایع في جنسه». عام هم مفهوما و هم مصداقا از این تعریف واضح‌تر است. یعنی هم مفهوم عام از «ما دلّ علی شایع في جنسه» واضح‌تر است هم مصادیق عام واضح‌تر است. پس چه جور ممکن است شما اسم این تعریف را بگذارید تعریف حقیقی. این تعریف قطعا می‌شود تعریف شرح الاسمی.)

(پرسش و پاسخ: شاگرد: مصادیق عام واضح‌تر است یعنی چی؟ استاد: یعنی اگر بگویند «عام»، مصادیقش را زودتر تشخیص می‌دهی تا بگویند «ما دلّ علی شایع في جنسه» مصادیقش را بیان کن. شاگرد: بخاطر مفهوم است دیگر. استاد: نه یک وقت ممکن است مثلا می‌گویند آب یعنی «مایع سیال بارد بالطبع» ولو مفهوم آب واضح‌تر است ولی مصداقش را تشخیص نمی‌دهی آن بارد بالطبع برای مصداق کمک می‌کند. این باز خوب است. ولی اینجا -در بحث عام- نه برای مصداق کمک می‌کند نه برای مفهوم کمک می‌کند.)

وممّا يفيد الحصر - على ما قيل (١) - تعريف المسند إليه باللام.

دلالة المسند إليه المعرّف باللام

والتحقيق: أنّه لا يفيده إلّا في ما اقتضاه المقام ؛ لأنّ الأصل في اللام أن تكون لتعريف الجنس، كما أنّ الأصل في الحمل - في القضايا المتعارفة - هو الحمل المتعارف، الّذي ملاكه مجرّد الاتّحاد في الوجود، فإنّه الشائع فيها، لا الحمل الذاتيّ، الّذي ملاكه الاتّحاد بحسب المفهوم، كما لا يخفى. وحمل شيءٍ على جنسٍ وماهيّةٍ كذلك، لا يقتضي اختصاص تلك الماهيّة به وحصرها عليه.

نعم، لو قامت قرينة على أنّ اللام للاستغراق، أو أنّ مدخوله أُخذ بنحو الإرسال والإطلاق، أو على أنّ الحمل عليه كان ذاتيّاً، لُافيد حَصْرُ مدخوله على محموله واختصاصُه به.

وقد انقدح بذلك: الخلل في كثيرٍ من كلمات الأعلام في المقام، وما وقع منهم من النقض والإبرام. ولانطيل بذكرها، فإنّه بلاطائل، كما يظهر للمتأمّل، فتأمّل جيّداً.

فصل
[ مفهوم اللقب والعدد ]

لا دلالة للّقب ولا للعدد على المفهوم، وانتفاءِ سنخ الحكم عن غير موردهما أصلاً. وقد عرفت (٢): أنّ انتفاء شخصه ليس بمفهوم.

__________________

(١) راجع المطوّل: ١٤٥ - ١٤٦ والقوانين ١: ١٩٠.

(٢) في أوّل مبحث المفاهيم.

كما أنّ قضيّة التقييد بالعدد منطوقاً عدمُ جواز الاقتصار على ما دونه ؛ لأنّه ليس بذاك الخاصّ والمقيّد.

وأمّا الزيادة فكالنقيصة، إذا كان التقييد به للتحديد بالإضافة إلى كلا طرفيه.

نعم، لو كان لمجرّد التحديد بالنظر إلى طرفه الأقلّ، لما كان في الزيادة ضيرٌ أصلاً، بل ربما كان فيها فضيلة وزيادة، كما لا يخفى.

وكيف كان، فليس عدم الاجتزاء (١) بغيره من جهة دلالته على المفهوم، بل إنّما يكون لأجل عدم الموافقة مع ما أُخذ في المنطوق، كما هو معلوم.

__________________

(١) في « ر »: الإجزاء.

المقصد الرابع: في العامّ والخاصّ

فصل
[ تعريف العامّ وأقسامه ]

تعريف العامّ من التعاريف اللفظيّة لا الحقيقيّة

قد عُرِّف العامّ بتعاريف، وقد وقع من الأعلام فيها النقض - بعدم الاطّراد تارةً، والانعكاسِ أُخرى - بما لا يليقُ بالمقام ؛ فإنّها تعاريف لفظيّة تقع في جواب السؤال عنه ب « ما » الشارحة، لا واقعة (١) في جواب السؤال عنه ب « ما » الحقيقيّة. كيف ؟ وكان المعنى المركوز منه في الأذهان أوضح ممّا عُرِّف به مفهوماً ومصداقاً، ولذا يجعل صدقُ ذاك المعنى على فردٍ وعدمُ صدقه، المقياسَ في الإشكال عليها بعدم الاطّراد أو الانعكاس، بلا ريب فيه، ولا شبهة تعتريه من أحد، والتعريفُ لابدّ أن يكون بالأجلى، كما هو أوضح من أن يخفى.

فالظاهر: أنّ الغرض من تعريفه إنّما هو بيان ما يكون بمفهومه جامعاً بين ما لا شبهة في أنّها أفراد العامّ، ليشار به إليه في مقام إثبات ما له من الأحكام، لا بيانُ ما هو حقيقته وماهيّته ؛ لعدم تعلُّق غرضٍ به - بعدَ وضوح ما هو محلّ الكلام بحسب الأحكام من أفراده ومصاديقه - ؛ حيث لا يكون

__________________

(١) الأولى: إسقاط كلمة « واقعة » ؛ لعدم الحاجة إليها. ( منتهى الدراية ٣: ٤٥١ ).

بمفهومه العامّ (١) محلّاً لحكم من الأحكام.

أقسام العامّ بحسب عروض الحكم عليه

ثمّ الظاهر: أنّ ما ذُكِر له من الأقسام - من الاستغراقيّ والمجموعيّ والبدليّ - إنّما هو باختلاف كيفيّة تعلّق الأحكام به (*)، وإلّا فالعموم في الجميع بمعنى واحد، وهو: شمول المفهوم لجميع ما يصلح أن ينطبق (٢) عليه. غاية الأمر أنّ تعلُّقَ الحكم به:

تارةً بنحوٍ يكون كلُّ فردٍ موضوعاً على حدة للحكم.

وأُخرى بنحوٍ يكون الجميع موضوعاً واحداً، بحيث لو أخلّ بإكرام واحدٍ في: « أكرم كلّ فقيه » - مثلاً - لَما امتثل أصلاً، بخلاف الصورة الأُولى، فإنّه أطاع وعصى.

وثالثةً بنحوٍ يكون كلّ واحدٍ موضوعاً على البدل، بحيث لو أكرم واحداً منهم لقد (٣) أطاع وامتثل، كما يظهر لمن أمعن النظر وتأمّل.

__________________

(١) الظاهر استدراكه ( العامّ ) لكفاية قوله: « بمفهومه » في الوفاء بالمقصود.. ( منتهى الدراية ٣: ٤٥٦ ). وفي « ر »: بمفهوم العام.

(*) إن قلت: كيف ذلك ؟ ولكلّ واحد منها لفظ غير ما للآخر، مثل « أيّ رجل » للبدليّ، و « كلّ رجل » للاستغراقيّ.

قلت: نعم، ولكنّه لا يقتضي أن تكون هذه الأقسام له، ولو ١) بملاحظة اختلاف كيفيّة تعلّق الأحكام ؛ لعدم إمكان تطرّق هذه الأقسام إلّا بهذه الملاحظة، فتأمّل جيّداً. ( منه قدس‌سره ).

(٢) الظاهر: أنّ الصواب: دخول اللام على « أن » ؛ لأنّ « يصلح » لازم، و « أن ينطبق » مفعول له، فلابدّ من تعديته بحرف الجرّ... ( منتهى الدراية ٣: ٤٥٩ ).

(٣) الأولى: فقد.

__________________

١) في « ر »: لا.