درس کفایه الاصول - جلد دوم

جلسه ۵۳: مفهوم غایت

 
۱

نزاع اول در غایت (دلالت غایت بر مفهوم)

نزاع اول: در قضیه‌ای که غایت بکار رفته هیچ کس نمی‌گوید این قضیه دلالت می‌کند که حکم شامل بعد از غایت هم می‌شود بلکه نزاع در این است که آیا این قضیه، نسبت به بعد از غایت ساکت است یا نه مفهوم دارد. یعنی مثلا اگر حلیت چیزی مغیا به غایتی شده بود این قضیه می‌گوید حلیت از بین رفته و حرمت می‌آید یا مثلا وقتی می‌گوید «اکرم العالم العادل» هیچ کس نیامده است بگوید این وجوب اکرام اطلاق دارد حتی قید العادل هم رفت باز وجوب اکرام هست. این را کسی نگفته است. حرف سر این است که اگر قید عادل رفت آیا این ساکت است یا نه اصلا وجوب اکرام از بین رفته است. این نزاع اول.

۲

نزاع دوم در غایت (دخول غایت در مغیّا)

نزاع دوم: این است که آیا غایت داخل مغیا است یا داخل مغیا نیست. یعنی چه؟ می‌گوید «سر من البصرة الی الکوفة» ما این جا سه چیز داریم: ۱. بصره ۲. کوفه ۳. ما بعد کوفه. کلام در این کوفه است که غایت است. آیا این کوفه داخل مغیا است. یعنی وجوب سیر کوفه را هم شامل می‌شود یا نه غایت خارج است و به حکم ما بعد مغیا است. یعنی آیا غایت می‌آید داخل مغیا یا غایت می‌رود داخل بعد از مغیا.

۳

نظرات علماء در دلالت غایت بر مفهوم (نزاع اول)

در بحث اول می‌فرماید جماعتی بلکه مشهور قائل شده‌اند که غایت مفهوم دارد. «العصیر العنبی حلال حتی یغلي» فرمودند مفهوم دارد که اگر غلیان آمد حلیت از بین رفته و حرام است. «العصیر العنبی حلال حتی یغلي» مساوی است با «العصیر العنبی حلال حتی یغلي و یحرم بعد الغلیان» مشهور این را گفته‌اند. جماعتی در قبال مشهور مثل شیخ طوسی (ره) و سید مرتضی (ره) قائل شدند که غایت مفهوم ندارد. یعنی وقتی می‌گوید «العصیر العنبی حلال حتی یغلي» معنایش این است که تا غلیان پیدا نکرده حلال است. غلیان پیدا کرد، ساکت است.

۴

تحقیق دلالت غایت بر مفهوم (نزاع اول)

آخوند مختارش این است که می‌فرماید اگر غایت به حسب قواعد عربیه و اسلوب صرف و نحو به حکم بر گردد، قطعا مفهوم دارد. اگر به موضوع برگردد مفهوم ندارد. چرا؟ دلیلش واضح است. اگر شما بگویید «العصیر العنبی حلال حتی یغلي» وقتی که غایت غایت حکم است یعنی چه؟ نهایت حکم است یعنی چه؟ یعنی بعدش حکمی نیست دیگر. اگر کسی بگوید غایت پول شما صد هزار تومان است. بعد بگویید این صد و پنجاه هزار تومان. می‌گوید ببخشید من اشتباه کردم. چون غایت یعنی بعد از آن پولی نیست. غایت حکم یعنی چه؟ یعنی امد حکم و آخر حکم. یعنی اگر قرار باشد بعدش حکم باشد دیگر غایت معنا ندارد. پس اگر غایت به حسب اسلوب کلام و قواعد نحو غایت حکم باشد این مساوی با مفهوم است. ولی اگر غایت، غایت موضوع باشد، مثل «سر الی البصرة الی الکوفة». این «الی» به حسب ظاهر علم نحو بر می‌گردد به موضوع. این منافات ندارد که بعدش هم حکم باشد. چرا؟ چون غایت اگر قید موضوع باشد این لبش بر می‌گردد به وصف و مثل آن می‌ماند که الان کسی بگوید علمای هاشمی را اکرام کن. بعد گفت علماء غیر هاشمی را هم اکرام کن. می‌گوید آقا؟! می‌گوید آقا ندارد. من آن وقت گفتم هاشمی را اکرام کن الان هم می‌گویم غیر هاشمی را اکرام کن. غایت اگر قید موضوع باشد کأنّ مساوی با وصف است. مثل اینکه می‌آید مثلا می‌گوید: پسر جان از اینجا تا صفحه سی بنویس. نوشتی؟ بله. بعد می‌گوید: از صفحه سی تا صفحه پنجاه بنویس. می‌گوید آقا؟! می‌گوید آقا چیه؟ من گفتم از صفحه یک تا صفحه سی بنویس. حالا هم می‌گویم از صفحه سی تا صفحه پنجاه بنویس. فقط یک حرف می‌توانید شما بزنید و آن حرف این است که اگر این غایت قید موضوع باشد و مفهوم هم نداشته باشد این لغو است. می‌گوییم از اول بگو تا صفحه پنجاه بنویس. چرا اول می‌گویی تا صفحه سی بنویس. این اشکال را هم آخوند می‌فرماید جوابش را در مفهوم وصف دادیم. ذکر وصف فائده‌اش منحصر در مفهوم نیست. مثلا در اینجا هم همین طور است. اگر الان شما به این بچه بگویید از صفحه یک تا صفحه صد بنویس. می‌گوید من نیستم و التماس دعا! سی صفحه که می‌گویید سی صفحه کاری ندارد. سی صفحه که نوشت می‌گویید تو سی صفحه را نوشتی یک ده صفحه دیگر هم بنویس و مزدت را بگیر. اصلا عقلاییش هم همین است. پیغمبر گرامی اسلام صلی الله علیه و آله اگر روز اولی که تشریف آورده بود می‌فرمود: «لا اله الا الله» بگویید، خمس بدهید، زکات بدهید، جهاد بکنید، به نامحرم نگاه نکنید. مردم می‌گفتند این کار ما نیست. اول فرمود: «قولوا لا اله الا الله تفلحوا» بعد یواش یواش بقیه فرامین را فرمود. مقتضای عقل هم همین است. انسان اگر قرار باشد که هر چیزی را تا آخر کارش یک دفعه بگوید عقلایی نیست. «ربما عالم قد قتله جهله» شاید معنایش همین باشد که عالم است ولی زیرک نیست. پس بنابراین غایت اگر غایت موضوع شد، مفهوم ندارد ذکرش هم لغو نمی‌شود. این نسبت به بحث اول.

۵

تحقیق دخول غایت در مغیّا (نزاع دوم)

مطلب دوم این بود غایت داخل در مغیا هست یا خیر؟ بعضی از شرّاح یعنی شرّاح حسابی مانند منتهی الدرایة و آقای تبریزی و آقای روحانی... شاید خوب توضیح نداده‌اند. این بحثی که می‌گوییم غایت داخل مغیا هست یا داخل مغیا نیست این طرحش در کجا معنا دارد؟ این بحث در جایی است که سه چیز تصور داشته باشد: ۱. غایت ۲. مغیا ۳. ما بعد غایت. ولی اگر جایی هست که فقط غایت است و مغیی. مثل «اتموا الصیام الی اللیل» روزه‌ها تا شب بگیر. حالا کسی بحث کند غایت داخل مغیا هست یا نه. در این مثال معنا ندارد که بگوییم لیل داخل مغیا هست یا خیر. لذا من ابتداء به «سر من البصرة الی الکوفة» مثال زدم که سه چیز است. یکی قبل از کوفه است یکی خود کوفه است و یکی بعد از کوفه است. اینجا جا دارد گه بگوییم غایت در مغیا هست یا خیر. اما اگر دو فرض بیشتر ندارد یکی غایت و یکی مغیی، اینجا معنا ندارد بگوییم غایت داخل در مغیا هست یا خیر. چون اگر آن شب هم داخل مغیا باشد یعنی روزه می‌شود بیست و چهار ساعت. پس این دیگر مفهوم دارد یعنی چی؟ پس اینهایی که بحث می‌کنند غایت داخل در مغیا هست یا خیر اینها باید در جایی این بحث را بکنند که سه چیز باشد:۱. غایت ۲. مغیا ۳. بعد از غایت. اینجا مرحوم آخوند (ره) می‌فرماید اگر غایت، غایت حکم باشد، اینجا اصلا این بحث غلط است که غایت داخل مغیا هست یا خیر. اگر غایت داخل موضوع باشد اینجا این بحث جا دارد. می‌فرماید ظاهر این است که غایت خارج از مغیا است. پس آنجایی که غایت، غایت موضوع است و سه جزء هم دارد یکی غایت، یکی مغیا و یکی بعد از غایت اظهر این است که غایت از مغیا خارج است. چرا؟ چون غایت یعنی حدود و مرز. حدود که داخل شیء نیست. حد شیء یعنی انتهای شیء، یعنی شیء تمام می‌شود. اما آنجایی که غایت، غایت حکم است -آنجایی که بنابر آنچه که نوشته ام مرحوم آقای مروج اشتباه کرده‌اند اینجا است- مثلا اگر گفته شود «العصیر حلال حتی یغلی» اینجا اصلا غلط است که غایت بیاید داخل حکم. چرا؟ اصلا معنا ندارد. چون غایت غلیان است. مغیا چیست؟ حکم. یعنی چه که بگوییم غلیان داخل حرمت است. غلیان داخل موضوع حرمت است معنا دارد. می‌شود گفت غلیان داخل موضوع حرمت است. ولی نمی‌شود گفت غلیان داخل حرمت است. حکم یک امر اعتباری است یعنی چه غلیان داخلش است. بله یک معنا می‌شود آنجا تصور کرد که بگوییم اگر غایت، غایت حکم شد آیا حکم مستمر است حتی در غایت یا نه به غایت که می‌رسد برداشته می‌شود. استمرار حکم در زمان غایت معنا دارد که بگوییم که غلیان هم که آمد آیا این حکم هست یا حکم نیست. ولی اگر غلیان داخل حرمت باشد معنا ندارد. نمی‌دانم چه جور شده اتفاقا خود مرحوم آخوند در حاشیه این عبارت را ازش نقل می‌کنند که این عبارت مقصودش این است که یعنی اگر غایت، غایت حکم باشد، در آنجا معنا ندارد غایت داخل مغیا است. بله معنا دارد که بگوییم این مغیا که حکم است، آیا مستمر هست در زمان غایت یا مستمر نیست.

پرسش و پاسخ: شاگرد: آنجا که غایت، غایت موضوع باشد چگونه است؟ استاد: آنجا خوب است که بگوییم غایت داخل موضوع هست یا نه. شاگرد: اگر غایت را آخر الجزء بدانیم عرفا، دیگر این بحث مرحوم آخوند پیش نمی‌آید. چون ایشان می‌فرمایند عدم دخول با اینکه آخر الجزء عرفا باید داخل باشد. استاد: غایت آخر الجزء نیست. شاگرد: وقتی می‌گوید تا بیست بشمار یعنی بیست را هم بشمار. استاد: اگر گفتیم مرز است، اینطور نیست. بله اگر یک جایی قرینه داشته باشیم مثل اینکه می‌گوید از اول قرآن تا آخر قرآن را حفظ هستم. اینجا قرینه این است که معولا وقتی کسی می‌گوید از اول تا آخر قرآن حفظم معنا ندارد آیه آخر قرآن را کنار گذاشته باشد. شاگرد: همین عرف است دیگر که غایت را جزء آخر می‌داند. استاد: نه عرف این نیست. غایت آن مرز و لب است. مرز یعنی آخر شیء اگر قرار باشد خود آن شیئ باشد آن آخر نیست. همیشه آخر شیئ یک امر عدمی است یعنی بیرون شیئ.

۶

تطبیق: نزاع اول در غایت (دلالت غایت بر مفهوم)

هل الغاية في القضيّة تدلّ على ارتفاع الحكم عمّا بعد الغاية (آیا غایت در قضیه‌ای که غایت دارد مثل »العصیر العنبی حرام حتی یغلی» دلالت می‌کند بر ارتفاع حکم عما بعد الغایة؟ این عما بعد الغایة) بناءً على دخول الغاية في المغيّا - أو عنها وبعدها - (یا نه دلالت می‌کند بر ارتفاع حکم از خود غایت. ضمیر عنها به بعد از غایت بر می‌گردد) بناءً على خروجها (بنابر اینکه غایت از مغیا خارج باشد. هل تدلّ او لا)

۷

تطبیق: نظرات علماء در دلالت غایت بر مفهوم (نزاع اول)

فيه خلافٌ. وقد نُسب إلى المشهور: الدلالةُ على الارتفاع (مشهور قائل شدند که مرتفع می‌شود) وإلى جماعة (یعنی نسب الی جماعة) منهم: السيّد والشيخ (از آن جماعت سید مرتضی و شیخ طوسی) عدم الدلالة عليه. (یعنی عدم دلالت بر ارتفاع)

۸

تطبیق: دلالت غایت بر مفهوم (نزاع اول)

والتحقيق: أنّه إذا كانت الغاية بحسب القواعد العربيّة قيداً للحكم (اگر غایت به حسب قواعد عربیه قید حکم باشد) كما في قوله عليه‌السلام: « كلُّ شيءٍ حلالٌ حتّى تعرف أنّه حرامٌ »(هر شیئی حلال است تا بدانی آن حرام است. یا) و: « كلُّ شيءٍ طاهرٌ حتّى تعلم أنّه قَذِر » (هر شیئی پاک است تا زمانی که بدانی نجس است. اگر غایت به حسب قواعد عربی قید حکم باشد) كانت دالّةً على ارتفاعه (این غایت دلالت می‌کند بر ارتفاع حکم) عند حصولها (یعنی عند حصول غایت. چرا؟) لانسباق ذلك منها (چون تبادر می‌کند) کما لایخفی (این یک دلیل) وكونِهِ (ضمیر به «ذلک» یعنی ارتفاع بر می‌گردد) قضيّة تقييده بها (این ارتفاع، مقتضای تقیید این حکم است به غایت. ضمیر «تقییده» به حکم می‌خورد) وإلّا (اگر قرار باشد که این حکم بعد از غایت هم باشد، دیگر این غایت حکم نمی‌شود. این در واقع می‌شود کوسه و ریشبند. چون غایت حکم یعنی نهایت حکم. نهایت حکم یعنی حکم می‌رود. مثلا می‌گویند ایجا نهایت راه است یعنی بعدش دیگر راه نیست. اگر قرار باشد بعدش هم راه باشد دیگر نهایت نمی‌گویند. والّا) لما كان ما جُعل غايةً له بغايةٍ (یعنی اگر مرتفع نشود این حکم بعد از غایت، لازم می‌آید آن چیزی که قرار داده شده است به عنوان غایت، غایت نباشد. این می‌شود کوسه و ریشبند)

(پرسش و پاسخ: شاگرد: لازم نیست علاوه بر اینکه غایت، غایت حکم باشد ثابت کنیم که حکم در قضیه نوع حکم است نه شخص حکم؟ استاد: شخص حکم که غایت ندارد خود آن موضوع غایت هست. وقتی می‌گوییم غایت حکم است یعنی سنخ حکم والا اگر مراد شخص حکم باشد شخص حکم که غایت نمی‌خواهد. چون موضوع که برود شخص حکم می‌رود. اینکه می‌گوید غایت است این درش افتاده که سنخ حکم است و الا شخص حکم که معنا ندارد غایت داشته باشد. این فرمایش شما متین بود ولی این مطویّ در کفایه است که اگر قرار باشد شخص حکم باشد دیگر غایت نمی‌گویند. اگر شخص حکم بود تعبیر «حتی» لغو می‌شود. اگر می‌گفت «العصیر غیر المغلی حلال» دیگر غایت نمی‌خواست. اگر مراد شخص بود «حتی» نمی‌خواست می‌گفت « العصیر غیر المغلی حلال». «حتی» ظهورش نهایت است. اینکه نهایت نمی‌گویند. اگر کسی بگوید «اکرم زیدا» بگوید نهایت این حکم زید است. می‌گویند: یعنی چه نهایتش زید است. یعنی عمرو وجود اکرام ندارد؟ می‌گوید: نه ممکن است داشته باشد. می‌گویند: پس یعنی چه نهایت؟ از موضوع کسی تعبیر به نهایت نمی‌کند.)

وأمّا إذا كانت بحسبها قيداً للموضوع (اگر این غایت به حسب قواعد عربی، قیدا للموضوع باشد) مثل: سِر من البصرة إلى الكوفة فحالها حال الوصف (این مثل وصف است. در چی مثل وصف است؟) في عدم الدلالة، و إن كان تحديده (یعنی تحدید موضوع) بها (به این غایت) بملاحظة حكمه (بله. این مقدار را دلالت می‌کند که شخص این حکم، محدود به این غایت است. کما اینکه وصف دلالت می‌کرد که شخص این حکم مربوط به این وصف است. یعنی اگر گفت «اکرم العالم العادل» بعد دید عالم فاسق را هم دارد اکرام می‌کند. می‌گوید چرا اکرام می‌کنی؟ می‌گوید خب مولی طلب کرده است. می‌گویند او طلب کرده عالم عادل را. یعنی همه قبول دارد که نسبت به غیر وصف یا بعد از غایت این حکم نیست و ساکت است. اما آیا سنخ هم نیست و یا ممکن است سنخ باشد؟)

(پرسش و پاسخ: شاگرد: شما فرمودند در مورد موضوع تعبیر به غایت نمی‌کنند پس چطور می‌فرمایند که غایت می‌تواند قید موضوع باشد؟ استاد: اشکال ندارد. باز اینجا هم می‌گویند نهایت این موضوع تا اینجا است. مثل «اتموا الصیام الی اللیل». یعنی نهایت این صومی که متعلق وجوب است تا لیل است. باید همیشه در غایت یک امر استمراری را پیدا کنید تا بگویید آنجا آخرش است.)

(«وإن كان تحديده بها بملاحظة حكمه»: غایت، غایت موضوع است با غمض عین از حکم معنا ندارد. اگر شما بگویید از اینجا تا اینجا. یعنی چه از اینجا تا اینجا؟ آیا از اینجا تا اینجا مال من است. از اینجا تا اینجا واجب است؟ تا یک حکمی نباشد اصلا از اینجا تا اینجا غلط است. برای همین می‌گوید تحدید، اگرچه بملاحظه حکم است. و) وتعلُّق الطلب به (و بملاحظه تعلق طلب به این موضوع است) وقضيّته (قضیه این تحدید) ليس إلّاعدم الحكم فيها إلّابالمغيّا (وقتی که غایت قید موضوع شد، اقتضایش این است که این حکم فقط در مغیا است. یعنی هیچ کس نگفته که این حکم بعد از مغیا هم هست. این حکم قطعا بعد از مغیا نیست. قضیه تحدید این موضوع به غایت) ليس إلّاعدم الحكم فيها (یعنی در این قضیه) إلّابالمغيّا (مگر به مغیا) من دون دلالة (بدون اینکه دلالت داشته باشد) لها (برای این غایت) أصلاً على انتفاء سنخه عن غيره (اصلا دلالت نمی‌کند که سنخ این حکم از «غیره» یعنی از غیر این مغیا برداشته شده است. چرا؟ چون اگر بخواهید بگویید که غایت مفهوم دارد، یا باید بگویید غایت وضع شده است برای مفهوم. حال آنکه اینگونه نیست) لعدم ثبوت وضع لذلك (چون اصلا غایت برای مفهوم وضع نشده است) وعدمِ قرينة ملازمة لها (یک قرینه ملازمه هم نداریم و لو غالبا. یک قرینه عامه‌ای مانند مقدمات حکمت یا غیر مقدمات حکمت نداریم که) دلّت على اختصاص الحكم به (آن قرینه دلالت کند که حکم مختص به مغیا است. ان قلت: چرا قرینه داریم. قرینه چیست؟ لغویت. اگر این غایت که قید موضوع است، مفهوم نداشته باشد، لغو می‌شود. آخوند در جواب می‌گوید: نه) وفائدةُ التحديد بها (فائده تحدید به این غایت) كسائر أنحاء التقييد (مثل مفهوم وصف و چیزهایی دیگر) غير منحصرة بإفادته (منحصر نیست به افاده مفهوم. مثل همان مثالهایی که زدم. تدریجا بیان می‌کند که مردم آشنا شوند.) كما مرّ في الوصف.

پرسش و پاسخ: شاگرد: قرینه عامه غالبی چگونه برای ما اطلاق را درست می‌کند؟ استاد: خود همان قرینه غالبی اطلاق نام دارد یعنی مقدمات حکمت. نه اینکه آن اطلاق را درست می‌کند. قرینه عامه مانند مقدمات حکمت که در مفهوم شرط بعضی‌ها گفتند. شاگرد: غالبی یعنی چی؟ استاد: یعنی گاهی اوقات ممکن مقدمات حکمت جاری نشود. مقدمات حکمت غالبی یعنی همه جا که مقدمات حکمت جاری نمی‌شود. یک جا ممکن است مولی در مقام بیان نباشد، یک جا ممکن است مولی قید ذکر کند. شاگرد: پس دائمی معنا ندارد. استاد: دائمی نیست دیگر بلکه غالبی است. شاگرد: گفتند «و لو غالبا» استاد: «و لو غالبا» یعنی غالبا هم باشد کافی است. می‌گوید ما دائما یک قرینه عامه نمی‌خواهیم. غالبی هم باشد کافی است که نداریم.)

۹

تطبیق: نزاع دوم در غایت (دخول غایت در مغیّا)

ثمّ إنّه في الغاية خلاف آخر (یک خلاف دیگر هم هست) كما أشرنا إليه (کجا اشاره کرد؟ همان اول فصل. گفت: «عما بعد الغایة بناءً على دخول الغاية في المغيّا أو عنها وبعدها - بناءً على خروجها») وهو أنّها هل هي داخلة في المغيّا (غایت آیا به حسب حکم داخل در مغیا است؟) أو خارجة عنه؟ (یا خارج از مغیا است؟)

۱۰

تطبیق: تحقیق دخول غایت در مغیّا (نزاع دوم)

والأظهر: خروجها (اظهر خروج این غایت است. چرا؟) لكونها (بخاطر اینکه این غایت) من حدوده (از حدود مغیا است. و وقتی که از حدود شد) فلا تكون محكومة بحكمه (این دیگر محکوم به حکم مغیا نیست. ضمیر «بحکمه» به مغیا بر می‌گردد. ممکن است بگویید ما یک مواردی داریم که غایت داخل مغیا است. مثل «از اول قرآن تا آخر قرآن حفظ کردم» یا «از اول این شهر تا آخر این شهر را گشتم») ودخوله (یا «دخولها» یعنی دخول این غایت) فيه في بعض الموارد إنّما يكون بالقرينة. (این قرینه خاصه است) وعليه تكون كما بعدها بالنسبة إلى الخلاف الأوّل (یعنی بنابر اینکه غایت خارج از مغیا باشد، خلاف اول یعنی اینکه حکم بعد از غایت مرتفع می‌شود یا نه، شامل غایت هم می‌شود. چطوری که نسبت به بعد غایت خلاف هست، نسبت به خود غایت هم خلاف است. یعنی آن کسی که می‌گوید از بعد از غایت حکم مرتفع می‌شود از خود غایت هم می‌گوید مرتفع می‌شود. آن کسی که نمی‌گوید، نسبت به غایت هم نمی‌گوید) كما أنّه على القول الآخر (کما اینکه نسبت به قول دیگر یعنی دخول غایت) تكون (این غایت) محكومةً بالحكم منطوقاً. (بنابر آن قول غایت داخل در مغیا می‌شود یعنی حکم منطوق اینجا را هم شامل می‌شود)

فصل
[ مفهوم الغاية ]

الخلاف في ثبوت مفهوم الغاية

هل الغاية في القضيّة تدلّ على ارتفاع الحكم عمّا بعد الغاية - بناءً على دخول الغاية في المغيّا - أو عنها وبعدها - بناءً على خروجها - أو لا ؟

فيه خلافٌ. وقد نُسب إلى المشهور: الدلالةُ على الارتفاع (١)، وإلى جماعة - منهم: السيّد (٢) والشيخ (٣) -: عدم الدلالة عليه.

دلالة الغاية على المفهوم إذا كانت قيداً للحكم

والتحقيق: أنّه إذا كانت الغاية بحسب القواعد العربيّة قيداً للحكم، - كما في قوله عليه‌السلام: « كلُّ شيءٍ حلالٌ حتّى تعرف أنّه حرامٌ » (٤)، و: « كلُّ شيءٍ طاهرٌ حتّى تعلم أنّه قَذِر » (٥) - كانت دالّةً على ارتفاعه عند حصولها (٦) ؛ لانسباق ذلك منها، كما لا يخفى، وكونِهِ قضيّة تقييده بها، وإلّا لما كان (٧) ما جُعل غايةً له بغايةٍ، وهو واضح إلى النهاية.

عدم دلالة الغاية على المفهوم إذا كانت قيداً للموضوع

وأمّا إذا كانت بحسبها قيداً للموضوع - مثل: سِر من البصرة إلى الكوفة -

__________________

(١) كما في مطارح الأنظار ٢: ٩٨.

(٢) الذريعة ١: ٤٠٧ - ٤٠٨

(٣) عدّة الأُصول ٢: ٤٧٨.

(٤) وسائل الشيعة ١٧: ٨٨، الباب ٤ من أبواب ما يكتسب به، الحديث الأول.

(٥) أرسله الصدوق في المقنع: ٥، وفيه: إلّا ما علمت.

(٦) في « ر »: حصولهما.

(٧) أثبتناها من حقائق الأُصول ومنتهى الدراية. وفي غيرهما: لما كانت.

فحالها حال الوصف في عدم الدلالة، وإن كان تحديده بها بملاحظة حكمه، وتعلُّق الطلب به، وقضيّته ليس إلّا عدم الحكم فيها إلّا بالمغيّا، من دون دلالة لها أصلاً على انتفاء سنخه عن غيره ؛ لعدم ثبوت وضع لذلك، وعدمِ قرينة ملازمة لها - ولو غالباً - دلّت على اختصاص الحكم به. وفائدةُ التحديد بها - كسائر أنحاء التقييد - غير منحصرة بإفادته، كما مرّ في الوصف (١).

هل الغاية داخلة في المغيّا أم لا ؟

ثمّ إنّه في الغاية خلاف آخر - كما أشرنا إليه -، وهو أنّها هل هي داخلة في المغيّا بحسب الحكم، أو خارجة عنه ؟

والأظهر: خروجها ؛ لكونها من حدوده، فلا تكون محكومة بحكمه. ودخوله (٢) فيه في بعض الموارد إنّما يكون بالقرينة. وعليه تكون كما بعدها بالنسبة إلى الخلاف الأوّل، كما أنّه على القول الآخر تكون محكومةً بالحكم منطوقاً.

ثمّ لا يخفى: أنّ هذا الخلاف لا يكاد يعقل جريانه في ما إذا كانت (٣) قيداً للحكم، فلا تغفل (*).

__________________

(١) إذ قال في بداية البحث عنه: لا مفهوم للوصف... لعدم انحصار الفائدة به.

(٢) كذا في الأصل وطبعاته والصحيح: « دخولها » كما استظهر في « ش ».

(٣) أثبتنا المصحّح من الأصل، وفي طبعاته: كان.

(*) حيث إنّ المغيّا حينئذٍ هو نفس الحكم، لا المحكوم به ليصحّ أن ينازع في دخول الغاية في حكم المغيّا، أو خارج عنه ١)، كما لا يخفى. نعم، يعقل أن ينازع في أنّ الظاهر هل هو انقطاع الحكم المغيّا بحصول غايته الاصطلاحيّ ٢) - أي مدخول « إلى » أو « حتّى » - أو استمراره في تلك الحال ؟ ولكن الأظهر هو انقطاعه، فافهم واستقم. ( منه قدس‌سره ).

__________________

١) كذا في الأصل وأكثر طبعاته. وفي « ر »: أو خارجاً. والأنسب: أو خروجها عنه.

٢) في « ق » و « ش »: غايته في الاصطلاح.