درس کفایه الاصول - جلد دوم

جلسه ۵۱: مفهوم شرط ۱۲/ مفهوم وصف ۱

 
۱

خلاصه جلسه قبل

خلاصه فرمایش مرحوم آخوند در این امر ثالث - اذا تعدد الشرط و اتحد الجزاء- این شد که بایستی قائل بشویم به عدم تداخل. چون ظهور اولیه هر قضیه شرطیه‌ای در حدوث عند الحدوث است. و هر شرطی یک وجوبی می‌آورد و وجهی برای تداخل نیست.

تفصیل داده بودند که اگر این شرط جنس واحد باشد، تکرار شرط موجب تکرار جزا نمی‌شود و قائل به تداخل می‌شویم. اگر این شرط جنس متعدد باشد، قائل به عدم تداخل می‌شویم. اگر مثلاً بگوید «اذا بلت فتوضأ» اگر بول کردی وضو بگیر. ده دفعه هم که بول کند یک وضو کافیست. به خاطر اینکه شرط جنس است و جنس هم قابل تکرار نیست. اینطور نیست که یک دفعه دیگر که بول بکند بگوییم جنس یک دفعه دیگر موجود شد. دفعه سوم که بول بکند بگوییم جنس دفعه سوم موجود شد. ولی اگر چنانچه جنس متعدد باشد. مثل اینکه «اذا بلت فتوضأ» «اذا خرج منک الریح فتوضأ» اگر ریح از تو خارج شد وضو بگیر و اگر بول کردی وضو بگیر. اینجا وقتی بول می‌کنی یک جنس موجود می‌شود یک وجوب می‌آید. وقتی ریح از تو خارج می‌شود یک دفعه دیگر یک جنس دیگر موجود می‌شود.

 آخوند فرمود تفصیل غلط است. به خاطر این که در واقع وقتی جنس واحد است شرط، افراد آن جنس اند. یعنی مثلا در جمله «اذا بلت» ده دفعه که بول کنی ده وجوب می‌شود. چون جنس شرط واقع نشده است. ظاهر قضیه شرطیه این است هر کدام از افراد جنس شرط هستند. بعد فرمود و الا اگر شما این حرف را نزنید، فرقی بین آنجایی که جنس واحد باشد و جنس متعدد باشد وجود ندارد. چون آنجایی که به حسب ظاهر جنس متعدد است، به حسب لب و واقع شرط واحد است. درست است که به حسب ظاهر خطاب می‌فرماید: «اذا بلت فتوضأ» اگر بول کردی وضو بگیر. «إن خرج منک الریح فتوضأ» اگر ریح از تو خارج شد وضو بگیر. و لکن در واقع شرط یک چیز است. چرا؟ چون ما یک قاعده‌ای در فلسفه داریم به نام قاعده‌ی «الواحد». این قاعده الواحد یک اصلی دارد و یک عکسی دارد. اصل قاعده الواحد این است که معلول واحد علت واحد دارد. لا یصدر الواحد الا من الواحد. اینجا معلول چیست؟ وجوب و یکی است. علتش هم یکی باید باشد. پس باید بگوییم جامع بین این شروط علت است. و آن جامع یک چیز است این که شما فرق بگذارید بین این دو درست نیست. بله به نظر ما هر دو یک کاسه است. شرط افراد این جنس هستند و با تکرار افراد موجب می‌شود که چند وجوب بیاید.

۲

دو استثناء از عدم تداخل

بعد می‌فرماید اینکه ما گفتیم اگر شروط متعدد شد جزا تداخل نمی‌کند و و اصل عدم تداخل است دو مورد استثنا است:

یک مورد آن جایی که شرط قابل تکرار نباشد مثل «إن افطرت في نهار شهر رمضان، فکفّر »افطار قابل تکرار نیست. چون افطار به آن لقمه‌ای می‌گویند که انسان در روز امساک خودش را می‌شکند. این فطر را که عید فطر می‌گویند این اولین لقمه‌ای است که بعد از ماه رمضان در روز خورده می‌شود یا مثلاً این طلوع فجر که به آن فطر میگویند یعنی آن اولین شعاع نوری که در سیاهی شب به وجود می‌آید. اگر کسی دفعه دوم لقمه بخورد به آن افطار گفته نمی‌شود. ولی اگر بگوید «اکلت في نهار شهر رمضان» این أکلت قابل تکرار است ولی افطار قابل تکرار نیست. پس اگر شرط، شرطی باشد که قابل تکرار نیست، اینجا تداخل است. یعنی اصلاً تداخل غلط است یک وجوب بیشتر نیست. چون شرط تکرار نمی‌شود تا جزا تکرار شود. این مورد اول بود.

مورد دوم که استثنا است، این است که شرط قابل تکرار است، جزا قابل تکرار نیست. مثل اینکه جزا قتل است. «من قتل مؤمنا متعمدا فقد جعلنا لولیه سلطانا» کسی که مؤمنی را متعمدا بکشد قصاص می‌شود. اگر فردی ده تا مؤمن را کشت نمی‌شود بگوییم ده بار به قصاص می‌شود. چون قتل قابل تکرار نیست.

پس دو مورد استثنا است یکی آن جایی که شرط قابل تکرار نباشد. مثل «إن أفطرت» مورد دوم آنجایی که جزا قابل تکرار نباشد. مثل «من قتل مؤمنا متعمدا فقد جعلنا لولیه سلطان». هذا تمام الکلام فی مفهوم الشرط.

۳

عدم وجود مفهوم وصف

آخوند در مورد مفهوم وصف می‌فرماید: وصف وجهی ندارد که مفهوم داشته باشد. چون سه وجه برای مفهوم وصف گفته شده است:

وجه اول این است که وصف یا جمله وصفیه وضع شده است برای مفهوم. یعنی وقتی که کسی بگوید «اکرم العالم العادل» این جمله وصفیه یا وصف عادل وضع شده است برای این که اگر عادل رفت وجوب اکرام هم می‌رود. «اکرم العالم العادل» مفهوم دارد یعنی لا تکرم عالمی که عادل نیست. این وجه را آخوند می‌فرماید کسی ادعا نکرده است و غلط هم هست. وجهی هم ندارد که ما بگوییم وصف وضع شده است برای مفهوم.

وجه دوم برای اینکه بگوییم جمله وصفیه مفهوم دارد، این است که بگوییم اگر جمله وصفیه مفهوم نداشته باشد وصف لغو می‌شود. اگر قرار باشد مثلاً در جمله «اکرم العالم عادل» عالم عادل وجوب اکرام داشته باشد. بسیار خوب. اگر این جمله مفهوم داشته باشند، یعنی عالم فاسق وجوب اکرام نداشته باشد، این درست است و وصف لغو نمی‌شود. ولی اگر قرار باشد عالم عادل اکرامش واجب باشد عالم فاسق هم اکرامش واجب باشد، قید عالم لغو می‌شود. این را هم مرحوم آخوند جواب می‌دهد: فائده‌ی وصف منحصر نیست در مفهوم. مثلاً ممکن است فائده‌اش این است که تأکید می‌کند. «اکرم العلماء العدول» می‌خواهد بگوید در عدول وجوب اکرام شدید است. یا به خاطر این است که اگر الان بگوید اکرم العلماء عدولا کانوا ام فساقا چه عادل چه فاسق مردم می‌شورند. می‌گویند معلوم می‌شود این آخوندها هوای خودشان را دارند و الا عالم فاسق چه وجوب اکرامی دارد؟! به خاطر اینکه فعلاً زمینه درست شود و مردم آماده شوند، می‌گوید فعلاً یک تکه‌اش را می‌گویم. پس وصف فایده‌اش منحصر در مفهوم نیست، تا شما بگویید اگر مفهوم داشته باشد لغو می‌شود.

وجه سومی که برای مفهوم وصف ممکن است کسی ادعا کند این است که گفته‌اند «تعلیق الحکم علی الوصف مشعر بعلیته». وقتی مولی می‌گوید سیب شیرین می‌خواهم، معنایش این است که شیرینی علت خواستن است.

اینجا هم آخوند یک کلام جواب می‌دهد و می‌اندازد کنار. جواب این است که می‌فرماید: تعلیق الحکم علی الوصف مشعر بعلیته. خیلی خوب این وصف علت این حکم است، منافاتی ندارد که ده تا علت دیگر هم وجود داشته باشد. اگر بخواهد مفهوم داشته باشد باید علیت منحصره ثابت شود نه مجرد علیت. مجرد علیت که موجب مفهوم نمی‌شود. اگر شما بگویید اگر یک جایی وصف علت منحصره شد، اشکال ندارد. یک جایی قرینه‌ی خاصه‌ای بود که وصف علت منحصره شد ما هم قائلیم به مفهوم. ولی ما که می‌گوییم وصف مفهوم دارد یا ندارد، مقصود این است که یک قرینه‌ی عامه‌ای و اصل اولی وجود دارد که که بگوییم وصف مفهوم دارد الا ما خرج بالدلیل یا نه؟ و الا یک مورد خاص لقرینة خاصة وصف مفهوم داشته باشد، این را کسی منکر نیست. فتلخص مما ذکرنا که مفهوم وصف هیچ وجهی ندارد.

۴

تطبیق: دو استثناء از عدم تداخل

هذا كلّه في ما كان موضوع الحكم في الجزاء قابلاً للتعدّد (این را که ما گفتیم اصل عدم تداخل است، این در جایی است که موضوع حکم در جزا قابل تعدد باشد مثل کفاره. کفاره قابل تعدد است. اما اگر یک جایی مثل کفاره نبود مثل قتل بود. گفت مثلا «ان حارب الله یقتل» بعد گفت نستجیر بالله «إن سبّ النبی یقتل» و «إن قتل مؤمنا یقتل» اینجا موضوع حکم که قتل است، قابل تکرار نیست. وقتی قابل تکرار نیست اینجا معنا ندارد که قائل بشویم به عدم تداخل) وأمّا إذا لم يكن قابلاً له (اما آنجایی که موضوع حکم در جزا قابل برای تعدد نیست) فلابدّ من تداخل الأسباب في ما لا يتأكّد المسبّب (آنجا باید اسباب تداخل کند، در آنجایی که مسبب قابل تأکد نیست. مسبب قابل تأکد نیست مثل اینکه در مورد یک لباسی گفت «إن لاقی البول تنجّس» و با بول ملاقات کرد این نجس می‌شود. حالا اگر سه دفعه روی لباس بول بریزد اینجا سه تا نجاست نمی‌آید که با هم تداخل کند و مؤکد شود. چون نجاست بولی که مؤکد نمی‌شود. یعنی اینطور نیست حالا اگر لباسی یک قطره بول به آن اصابت کرده باشد این نجاستش کم رنگ‌تر باشد از آنجایی که سه دفعه بول اصابت کرده است. پس اگر مؤکد قابل تأکد نیست، اسباب تداخل می‌کند. یعنی یک نجاست بیشتر بوجود نمی‌آید) ومن التداخل فيه (از تداخل در مسبب است) في ما يتأكّد (در آنجایی که مسبب مؤکد می‌شود. مثل وجوب اکرام مثل وجوب نماز. چون وجوب نماز قابل تأکد است. اگر اسباب متعدده داشته باشد قائل به تداخل می‌شویم ولی تداخل در مسببات. یعنی می‌گوییم سه وجوب مندک می‌شود و یک وجوب مؤکد می‌شود.)

(ما دو مورد را استثناء کردیم از عدم تداخل. یک موردش را آخوند ذکر نکرد. آنجایی که شرط قابل تکرار نباشد. مثل «إن افطرت في نهار شهر رمضان») 

۵

تطبیق: عدم وجود وصف مفهوم

فصل: الظاهر أنّه (شأن چنین است) لا مفهوم للوصف (وصف مفهوم ندارد) وما بحكمه (آنچه که به حکم وصف است. مراد از این وصف در اصول وصف نحوی تنها نیست بلکه هر قیدی است. اگر مثلاً گفت که «صم یوم الجمعه» یا «اکرم زیدا یوم الجمعه» این یوم الجمعه به لحاظ نحوی وصف نیست ظرف است. ولی این هم به حکم وصف است. یعنی مراد از ما بحکم وصف یعنی ظرف و مانند آن و هر قیدی که در کلام باشد.) مطلقا (این مطلقا یعنی چه؟ یک تفسیر این است که بعضی گفته‌اند وصف دو قسم است. یکی وصفی که معتمد بر موصوف باشد و یکی وصفی که غیر معتمد بر موصوف باشد. وصف معتمد بر موصوف مثل «اکرم العالم العادل» وصف غیر معتمد بر موصوف مثل «اکرم العادل». یعنی موصوفش ذکر نشده است. مثل «ان جائکم فاسق بنبأ» فاسق وصف غیر معتمد بر موصوف است. این یک تفسیر از مطلقا است. یک تفسیر دیگر از مطلقا این است که یعنی چه قید غالبی باشد چه قید قید غالبی نباشد. بعضی‌ها گفتند اگر وصف غالب باشد مفهوم ندارد و اگر وصف غیر غالب باشد مفهوم دارد. آخوند می‌فرماید فرقی نمی‌کند چه وصف غالب چه وصف غیر غالب. خوب چرا مفهوم ندارد؟) لعدم ثبوت الوضع (آن دلیل اول که گفتیم. چون وضعی در کار نیست یعنی این طور نیست که وصف و جمله وصفیه وضع شده باشد برای مفهوم. دومی) وعدمِ لزوم اللغويّة بدونه (ممکن است کسی بگوید وصف مفهوم دارد. چون اگر مفهوم نداشته باشد لغو می‌شود. اگر مولا گفت «اکرم العالم العادل» اگر این عادل مفهوم داشته باشد لغو نیست. چون فاسق اکرام ندارد. اگر این عادل مفهوم نداشته باشد یعنی فاسق هم وجوب اکرام داشته باشد این لغو است. چرا؟ به خاطر اینکه چه فایده‌ای دارد؟! پس گفته‌اند به خاطر اینکه وصف لغو نشود، قائل می‌شویم به مفهوم. آخوند می‌فرماید: این هم درست نیست. و عدم لزوم اللغویه بدون المفهوم. چرا لازم نمی‌آید لغویت؟) لعدم انحصار الفائدة به. (چون فائده وصف منحصر نیست به مفهوم. فایده دیگر هم دارد. یکی از فایده‌هایش این است که می‌خواهد تأکید کند. یکی از فایده‌هایش این است که مردم آمادگی ندارند می‌خواهد یواش یواش حکم را بیان کند. یکی از فایده‌هایش این است که وصف، وصف غالبی است. ممکن است شما بگویید قرینه دیگر. می‌فرماید:) وعدمِ قرينة أُخرى ملازمة له. (ما قرینه دیگری هم نداریم که ملازمه با وصف باشد. در جمله وصفیه یک قرینه عامی باشد که دلالت بر مفهوم کند، وجود ندارد. ممکن است شما بگویید ما را گیج نکن! ما خواندیم تعلیق الحکم علی الوصف مشعر بعلیته. می‌فرماید:) و علیته (علیت این وصف) في ما إذا استفيدت (در آنجایی که استفاده شود) غير مقتضية له كما لا يخفى (مقتضی مفهوم نیست. ضمیر له به مفهوم بر می‌گردد. این مقتضی مفهوم نیست. اگر شما بگویید بخاطر علت منحصره مفهوم دارد) ومع كونها بنحو الانحصار (ضمیر «ها» به علیت بر می‌گردد. با اینکه علت منحصر باشد) وإن كانت مقتضية له (اگر چه که اگر یک جایی جمله شرطیه دلالت بر علت منحصره بکند این مفهوم دارد «و إن کانت مقتضیة له» یعنی برای مفهوم) إلّا أنّه لم يكن من مفهوم الوصف. (این از مفهوم وصف نیست چرا؟ مثلا همه قبول دارند لقب مفهوم ندارد. لقب مانند «اکرم زیدا». «اکرم زیدا» نمی‌گوید عمرو را اکرام نکن. آنجا هم ما از یک قرینه‌ای فهمیدیم که زید علت منحصره وجوب اکرام است و بگوییم عمرو وجوب اکرام ندارد، این ربطی به وصف ندارد. هر جایی اگر قرینه‌ای باشد که علت منحصره استفاده شود، آنجا مفهومی در کار نیست. این از باب مفهوم وصف نیست. چرا؟) ضرورة أنّه قضيّة العلّة الكذائيّة المستفادة من القرينة عليها في خصوص مقام (بخاطر اینکه این مفهوم اقتضای علیتی است که استفاده می‌شود از قرینه‌ای بر آن علیت. اگر یک جایی یک قرینه‌ی خاصه‌ای باشد که آن قرینه خاصه دلالت کند این وصف علت منحصر است آن اشکال ندارد. این ضرورت اینکه «انّه» -یعنی این مفهوم- قضیه‌ی علیت منحصره است که استفاده می‌شود از قرینه بر آن علیت در خصوص مقام و در یک جایی بالخصوص) وهو ممّا لا إشكال فيه (این جای اشکال نیست) ولا كلام (جای کلام نیست. بنابراین بعضی‌ها آمدند تفصیل دادند گفتند اگر وصف علت منحصره باشد مفهوم دارد اگر علت منحصره نباشد مفهوم ندارد. می‌فرماید این تفصیل غلط است. چرا؟ چون مراد از این که وصف مفهوم دارد یا ندارد، یعنی آیا یک قرینه‌ی عامه‌ای هست در وصف که دلالت بر مفهوم کند یا نه. والا اگر یک جایی یک قرینه خاصه‌ای باشد که آن قرینه خاصه دلالت کند بر اینکه این علت منحصره است خب ربطی ندارد. آن قضیة فی واقعة و بخاطر آن قرینه خاصه است.) فلا وجه لجعله (برای اینکه قرار بدهیم این مفهوم وصف را در این صورت. این صورت یعنی در صورتی که مفهوم از علت منحصره‌ای که از قرینه خاصه فهمیده شود، برداشت شود. وجهی نیست برای جعل این مورد) تفصيلاً في محلّ النزاع، ومورداً للنقض والإبرام (چرا؟ چون مراد از اینکه وصف مفهوم دارد یا نه یعنی قرینه عامه و یعنی اصل اولی. اگر یک جایی قرینه‌ی خاصه بود این که ربطی به مفهوم وصف ندارد. لقب هم همین طور است.)

۶

عدم تنافی احترازیت قیود و عدم وجود مفهوم وصف

ولا ينافي ذلك ما قيل (ممکن است بگوید آقای آخوند شما با این حرف‌ها کار ما را خراب میکنی. چرا؟ چون ما از اولی که آمدیم طلبه شدیم، شنیدیم که می‌گفتند اصل در قیود احترازی است و این منافات با عدم مفهوم وصف دارد. آخوند در جواب می‌فرماید: اگر بگوید «اکرم العلماء العدول» و اگر این قید احترازی نباشد، یعنی همین اکرم، غیر عادل را هم شامل می‌شود و می‌گویند عدول از باب مثال ذکر شده است. ولی وقتی احترازی است، یعنی این وجوب مختص علماء عدول است ولی حالا عالم فاسق وجوب دیگر دارد یا ندارد، این ربطی به احترازیت قیود ندارد. بعبارة اخری ما سه چیز داریم ۱. قید احترازی نباشد: همین وجوب شامل بقیه را می‌شود. ۲. مفهوم داشته باشد: اصلا وجوبی برای غیر نیست. ۳. قید احترازی باشد و مفهوم نداشته باشد: این وجوب بقیه را شامل نمی‌شود و در بقیه وجوب‌های دیگر که بقیه را شامل می‌شود یا نه شک می‌کنیم چون ساکت است و دلالت ندارد. می‌فرماید:) ولا ينافي ذلك (یعنی اینکه وصف مفهوم ندارد منافات ندارد) ما قيل من أنّ الأصل في القيد أن يكون احترازيّاً (اینکه اصل در قید احترازی است. چرا؟) لأنّ الاحترازيّة (چون احترازیت قیود) لا توجب (ایجاب نمی‌کند) إلّاتضييق دائرة موضوع الحكم في القضيّة (یعنی همین حکمی که در این قضیه است، همین حکم، فقط همین‌ها را شامل می‌شود. این حکم خاص است. اگر قید احترازی نباشد همین حکم هم عام است.) مثل ما إذا كان هذا الضيق بلفظ واحد (چطوری که اگر می‌فرمود «اکرم العدول» چطور حکم خاص بود و ضیق بود، حالا هم که فرموده است «اکرم العالماء العدول»، مثل «اکرم العدول»، خاص است و ضیق است. مثل هنگامی که همین ضیق به لفظ واحد باشد. یعنی فرقی نمی‌کند بگوید «اکرم حیوانا ناطقا» یا بگوید «اکرم الانسان». چطوری که اگر این ضیق به لفظ واحد بود، مثل انسان غیر انسان را شامل نمی‌شد، حالا هم که وصف دارد غیر ناطق را شامل نمی‌شود.) فلا فرق أن يقال: جئني بإنسان (فرقی نیست که گفته شود انسان بیاور) أو: بحيوان ناطق (یا حیوان ناطق بیاور. چطوری که آن «جئنی بانسان»، ضیق است و غیر انسان را شامل نمی‌شود، «جئنی بحیوان ناطق» هم ضیق است و غیر ناطق را شامل نمی‌شود. پس تا الآن یک عقبه رد شد. مستشکل ممکن بود بگوید اصل در قیود احترازیت است و این یعنی مفهوم. آخوند جواب داد اصل در قیود احترازیت است با مفهوم هیچ ربطی ندارد.)

۷

عدم تنافی حمل مطلق بر مقید با عدم وجود مفهوم وصف

عقبه‌ی دیگر این است که ممکن است گفته شود آقای آخوند ما شنیدیم حمل مطلق بر مقید می‌شود. اگر یک خطاب بگوید «اعتق عقبة» رقبه‌ای را آزاد کن. یک خطاب هم بگوید «اعتق رقبة مؤمنة» می‌گوییم مطلق بر مقید حمل می‌شود و حکم می‌شود به وجوب رقبه مومنه. خب این مفهوم است دیگر. اگر وصف مفهوم ندارد، یعنی حمل مطلق بر مقید نمی‌شود. اگر وصف مفهوم ندارد یعنی ممکن است غیر مومنه هم وجوب داشته باشد. و حال آنکه گفته‌اند حمل مطلق بر مقید. آخوند جواب می‌دهد و می‌فرماید: حمل مطلق بر مقید هیچ ربطی با مفهوم ندارد. حمل مطلق بر مقید آنجایی که شرایطش موجود است، معنایش این است که مقصود از آن حکمی که در مطلق ذکر شده، مقید است. اما منافات ندارد که یک حکم دیگر هم باشد. چطوری که اگر از اول فقط یک حکم مقید بود، دلالت می‌کرد که این حکم خاص است ولی یک حکم دیگر هم هست یا نیست کاری ندارد. وقتی هم که یک مطلق است و یک مقید است حمل مطلق بر مقید می‌شود این دلالت می‌کند که مراد از مطلق مقید است. مثلا اگر مولی گفت: «اعتق رقبة مومنة» به تنهایی. گفتیم معنایش این است که این وجوب عتق برای رقبه مومنه است اما رقبه فاسقه وجوب عتق دارد یا ندارد، می‌گوید من کاری ندارم. حالا اگر گفت «اعتق رقبة» و گفت «اعتق رقبة مومنة» و ما حمل مطلق بر مقید کردیم، معنای حمل مطلق بر مقید این است که آن وجوبی که می‌گوید «اعتق رقبة» ظاهرش مطلق است آن وجوب هم مختص رقبه مومنه است. چون مقصود از عام خاص است. نه اینکه وجوب دیگری برای غیر رقبه مومنه وجود ندارد. اگر مفهوم نداشته باشد وصف، یعنی کار نداریم وجوب دیگری هست یا نه ممکن است باشد ممکن است نباشد. اگر مفهوم داشته باشد معنایش این است که وجوب دیگری در کار نیست. حمل مطلق بر مقید یعنی مقصود از آن حکمی که در مطلق انشاء شده است، مقصود از او مقید است ولی منافات ندارد که وجوب دیگری هم برای غیر آن باشد.

۸

تطبیق: عدم تنافی حمل مطلق بر مقید با عدم وجود مفهوم وصف

كما أنّه لا يلزم من حمل المطلق على المقيّد - في ما وُجد شرائطه (در آنجایی که شرایط مطلق بر مقید وجود دارد. چون حمل مطلق بر مقید در دو جا است۱. یکی آنجایی که متنافیین باشند. مثل اینکه می‌گوید «احل الله البیع» بعد می‌گوید «لا یحل البیع الربوی».۲. آنجایی که مثبتین باشند و متوافقین باشند ولی وحدت حکم باشد. مثل «اعتق رقبة» و «اعتق رقبة مؤمنة». مثال سومی که حمل مطلق بر مقید نمی‌شود مثل «اکرم العلماء» و «اکرم العلماء العدول» که یعنی انحلالی است. یعنی در واقع هر عالمی یک وجوب اکرام دارد. منافات ندارد که عالم عادل هم یک وجوب اکرام داشته باشد، عالم فاسق هم یک وجوب اکرام داشته باشد. پس آنجایی که مثبتین هستند و وحدت حکم احراز نشود، حمل مطلق بر مقید نمی‌شود. «فی ما وجد شرائطه» یعنی آنجایی که شرایط حمل باشد.) إلّاذلك (ذلک به ضیق دایره موضوع حکم) من دون حاجةٍ فيه إلى دلالته على المفهوم (من دون اینکه احتیاجی باشد فیه. ضمیر «فیه» به این می‌خورد که بگوییم در حمل مطلق بر مقید، قید دلالت بر مفهوم می‌کند. اینهایی که می‌گویند حمل مطلق بر مقید می‌شود، معنایش مفهوم نیست. معنایش این نیست که اگر قید نباشد حکم نیست. حمل مطلق بر مقید یعنی مقصود از آن وجوبی که روی عام ذکر شده و روی مطلق ذکر شده، خاص است. گویا از اول فقط همین کلمه است که «اعتق رقبة مومنة».

پرسش و پاسخ: شاگرد: وحدت حکم چگونه فهمیده می‌شود؟ استاد: وحدت حکم در جایی است که قرینه خاصه باشد. مثل اینکه بگوید «إن افطرت فاعتق رقبة» و «إن افطرت فاعتق رقبة مومنة» اینجا در جای خودش بحث شده است که اگر بخواهیم قائل بشویم به عدم وحدت حکم لازم می‌آید تخییر بین اقل و اکثر و تخییر بین اقل و اکثر چون محال است لذا قطعا بایستی هر جایی که صرف الوجود را مولی بخواهد نه همه وجودات را و لازم بیاید تخییر بین اقل و اکثر، معلوم می‌شود که حکم واحد است.)

فإنّ من المعلوم (شبهه‌ای نیست که) أنّ قضيّة الحمل (حمل مطلق بر مقید) ليس إلّا أنّ المراد بالمطلق هو المقيّد (مقصود این است که آن «اعتق رقبة» آن وجوب مرادش رقبه مومنه است) وكأنّه لا يكون في البين غيره (کانّ از اول یک خطاب داریم: «اعتق رقبة مومنة») بل ربما قيل (بلکه گفته شده است که اگر حمل مطلق بر مقید از باب مفهوم باشد اصلا حمل نباید شود. اگر ما یک خطابی داریم «اعتق رقبة» یک خطابی داریم «اعتق رقبة مؤمنة» شما بگویید این از باب مفهوم است. آخوند می‌فرماید ربما گفته شود باید حمل مطلق بر مقید نشود. چرا؟ چون چون «اعتق رقبة» اطلاق دارد. چه مومنه و چه کافره این ظهورش به منطوق است. «اعتق رقبة مومنة» اگر مفهوم داشته باشد، ظهورش به مفهوم است و در اصول گفته‌اند ظهور منطوقی از مفهومی اقوی است. پس نباید حمل شود. اگر حمل از باب مفهوم باشد غلط است) إنّه لا وجه للحمل (وجهی برای این حمل نیست) لو كان (این حمل) بلحاظ المفهوم (چرا؟) فإنّ ظهوره فيه (ظهور این مقید در این مفهوم) ليس بأقوى من ظهور المطلق في الإطلاق (این اقوی از ظهور مطلق در اطلاق نیست) كي يحمل عليه (تا حمل شود بر آن. نائب فاعل «یحمل» مطلق است و «علیه» یعنی بر مقید) لو لم نقل بأنّه الأقوى (اگر نگوییم ظهور مطلق بر اطلاق اقوی است. چرا اقوی است؟) لكونه بالمنطوق (چون آن ظهورش منطوقی است) کما لایخفی.

وهو فاسد ؛ فإنّ قضيّة إطلاق الشرط في مثل: « إذا بُلت فتوضّأ » هو حدوث الوجوب عند كلّ مرّةٍ لو بال مرّات، وإلّا فالأجناس المختلفة لابدّ من رجوعها إلى واحد، في ما جُعلت شروطاً وأسباباً لواحد ؛ لما مرّت إليه الإشارة (١): من أنّ الأشياء المختلفة بما هي مختلفة لا تكون أسباباً لواحد.

القول بالتداخل في ما إذا لم يكن الموضوع قابلاً للتعدّد

هذا كلّه في ما كان موضوع الحكم في الجزاء قابلاً للتعدّد، وأمّا إذا لم يكن قابلاً له (٢)، فلابدّ من تداخل الأسباب في (٣) ما لا يتأكّد المسبّب، ومن التداخل فيه في ما يتأكّد.

فصل
[ مفهوم الوصف ]

عدم ثبوت المفهوم للوصف

الظاهر: أنّه لا مفهوم للوصف وما بحكمه مطلقاً ؛ لعدم ثبوت الوضع، وعدمِ لزوم اللغويّة بدونه ؛ لعدم انحصار الفائدة به، وعدمِ قرينة أُخرى ملازمة له.

التفصيل بين ما كان الوصف علّة والذي لا يكون كذلك والإشكال عليه

وعلّيّته - في ما إذا استفيدت - غير مقتضية له، كما لا يخفى (٤). ومع كونها بنحو الانحصار وإن كانت مقتضية له، إلّا أنّه لم يكن من مفهوم الوصف ؛ ضرورة أنّه قضيّة العلّة الكذائيّة المستفادة من القرينة عليها في خصوص مقام،

__________________

(١) في الأمر الثاني من تنبيهات هذا الفصل، عند قوله: بملاحظة أنّ الأُمور المتعدّدة بما هي مختلفة، لا يمكن أن يكون كلّ منها مؤثّراً في واحد. انظر الصفحة: ٢٧٨.

(٢) أثبتنا العبارة من « ر ». وفي غيرها: وأمّا ما لا يكون قابلاً لذلك.

(٣) في « ق » و « ش »: الأسباب فيه في....

(٤) إشارة إلى التفصيل المنسوب إلى العلّامة الحلّي. راجع هداية المسترشدين ٢: ٤٩٨، ومفاتيح الأُصول: ٢٢٠.

وهو ممّا لا إشكال فيه ولا كلام، فلا وجه لجعله تفصيلاً في محلّ النزاع، ومورداً للنقض والإبرام.

ولا ينافي (١) ذلك ما قيل من أنّ الأصل في القيد أن يكون احترازيّاً ؛ لأنّ الاحترازيّة لا توجب إلّا تضييق دائرة موضوع الحكم في القضيّة، مثل ما إذا كان هذا الضيق (٢) بلفظ واحد. فلا فرق أن يقال: جئني بإنسان، أو: بحيوان ناطق.

كما أنّه لا يلزم من (٣) حمل المطلق على المقيّد - في ما وُجد شرائطه - إلّا ذلك، من دون حاجةٍ فيه إلى دلالته على المفهوم (٤) ؛ فإنّ (٥) من المعلوم أنّ قضيّة الحمل ليس إلّا أنّ المراد بالمطلق هو المقيّد، وكأنّه لا يكون في البين غيره. بل ربما قيل (٦): إنّه لا وجه للحمل لو كان بلحاظ المفهوم ؛ فإنّ ظهوره فيه ليس بأقوى من ظهور المطلق في الإطلاق كي يحمل عليه، لو لم نقل بأنّه الأقوى ؛ لكونه بالمنطوق، كما لا يخفى.

الاستدلال على عدم دلالة الوصف على المفهوم والإيراد عليه

وأمّا الاستدلال على ذلك - أي: عدمِ الدلالة على المفهوم - بآية ﴿وَرَبائبكُم اللاتي في حُجُوركُم (٧)، ففيه: أنّ الاستعمال في غيره أحياناً مع القرينة ممّا لا يكاد ينكر، كما في الآية قطعاً.

__________________

(١) ذكر المحقّق التّقي توهّم هذه المنافاة وأجاب عنه. انظر هداية المسترشدين ٢: ٤٧١.

(٢) أدرجنا ما هو المثبت في « ر ». وفي الأصل وبقية الطبعات: بهذا الضيق.

(٣) أثبتنا « من » من « ر »، وفي غيرها: في حمل.

(٤) إشارة إلى أمر آخر يتوهّم إيجابه للمفهوم، منسوب إلى الشيخ البهائي. انظر هداية المسترشدين ٢: ٤٧٣ ومطارح الأنظار ٢: ٨٢ - ٨٣.

(٥) في غير « ر » ومنتهى الدراية: فإنّه.

(٦) في مطارح الأنظار ٢: ٨٣.

(٧) النساء: ٢٣.