درس کفایه الاصول - جلد دوم

جلسه ۴۵: مفهوم شرط ۶

 
۱

مواردی که ثبوت حکم بعد انتفاء شرط محال است

گفتیم که مفهوم، إنتفاءِ سنخ حکم است، نه شخص حکم، یعنی وقتی مولا بفرماید: ‹إن جاءک زیدٌ فأکرمه›، سنخِ وجودِ إکرامِ زید باید منتفی شود به إنتفاءِ مجیء و إلّا این شخصِ وجوبی که مقید به مجیء است، او که قطعاً منتفی می‌شود، چون هر حکمی به انتفاءِ موضوعش منتفی می‌شود.

وقتی که این مطلب روشن شد، مفهوم در جایی معنا دارد که سنخِ حکم، قابلیت داشته باشد که بعد از إنتفاءِ شرط منتفی شود و قابلیت داشته باشد که بعد از إنتفاءِ شرط بماند، یعنی باید إنتفاءِ عند الإنتفاء، ممکن باشد، أمّا آن مواردی که اصلاً ثبوتِ حکم بعد از إنتفاءِ شرط، محال است، یا إنتفاءِ حکم بعد از إنتفاءِ شرط، ضروری است، اونجا ربطی به مفهوم ندارد، حتّی آن‌هایی که قائلند که قضیهٔ شرطیه مفهوم ندارد، باز در این موارد قائل به مفهوم هستند، مثل این که اگر مثلاً کسی نذر کرد که اگر بچّه ام شفا پیدا کند، این گوسفند را برای امام حسین علیه السلام ذبح کنم، یا اگر یک کسی وقفی کرد بیعی کرد یا صدقه‌ای داد، در اینجا یک شئ در یک جا می‌تواند وقف شود و در دو جا نمی‌تواند وقف شود..... اصلاً اینجا معنا ندارد که ما بحث کنیم که آیا مفهوم دارد یا ندارد زیرا اگر این شرط، منتفی شد، اصلاً فردِ دیگری از جزاء عقلاً وجود ندارد تا بخواهیم بگوییم در جای دیگر هم ممکن است، انسان نمی‌تواند یک شیئی را دو دفعه نذر کند تا بگوییم حالا اگر بچّه‌اش خوب نشد و پدرش از مسافرت آمد چه می‌شود؟.... باید حکم یک سنخی باشد که قابلیت داشته باشد که با انتفاءِ این شرط هم باقی بماند، آن وقت بحث کنیم که اگر این شرط منتفی شد، آیا حکم باقی است یا باقی نیست، لذا همهٔ این موارد ربطی به مفهوم شرط ندارد و خارج از مفهوم شرط است.

۲

تطبیق مواردی که ثبوت حکم بعد انتفاء شرط محال است

(ومِن هنا انقدح:) از این بیانی که گفتیم که مفهوم، انتفاءِ سنخ حکم است، روشن شد که: (أنّه لیس مِن المفهوم دلالةُ القضیة علىٰ الإنتفاء عند الإنتفاء فى الوصایا والأوقاف والنذور والأیمان، کما تُوُهّم)، همانا از مفهوم نیست دلالت قضیه بر إنتفاءِ نزدِ إنتفاء در مثل وصایا و اوقاف و نذور و أیمان، کما این که توهّم شده، (یعنی اگر یک کسی گفت: ‹نذرکردم که این گوسفند را بکشم برای امام حسین علیه السلام اگر بچّه ام خوب شد› حالا این بچّه خوب نشد، یک کسی بگوید آیا باز هم وجوب کشتن دارد؟، گفته‌اند نه، زیرا قضیهٔ شرطیه مفهوم دارد، این گونه توهُّم کرده‌اند.... آخوند می‌فرماید این اصلاً ربطی به مفهوم ندارد، زیرا یک شئ یک دفعه بیشتر نمی‌تواند نذر شود، اصلاً شرعاً محال است که دو دفعه نذر شود تا بعد بگوییم که حالا این شرط اگر نبود و یک شرط دیگر بود، چه می‌شود.... این ربطی به مفهوم ندارد،..... پس انتفاءِ عند الإنتفاء یعنی آیا اگر این بچّه خوب نشد، یعنی شرط محقَّق نشد، آیا حکم منتفی است، یعنی این کشتن منتفی است، خب بله منتفی است،.... بعضی‌ها فکر کرده‌اند که این إنتفاءِ حکمِ وجوب ذبح برای امام حسین علیه السلام در صورتِ إنتفاءِ شرط، این از باب مفهوم است..... آخوند می‌فرماید این ربطی به مفهوم ندارد، زیرا این از آن مواردی است که شرعاً إمکان ندارد که یک شئ دو دفعه متعلّقِ نذر واقع شود که یک دفعه اگر بچّه خوب شد و یک دفعه هم اگر پدرش از سفر آمد تا بعد بحث کنیم که آیا شرطِ دیگر هم جایگزینِ این هست یا نیست) (بل عن الشهید قدّس سرّه فى تمهید القواعد: أنّه لا إشکالَ فى دلالتها علىٰ المفهوم)، بلکه مرحوم شهید فرموده: إشکالی نیست در دلالتِ این قضیه بر مفهوم (یعنی حتّی آن‌هایی که مفهوم شرط را قبول ندارند، باز اینجا مفهوم را قبول دارند) چرا؟ (وذلک لأنّ إنتفاءَها عن غیر ما هو المتعلّق لها ـ مِن الأشخاص التى تکون بألقابها أو بوصف شىءٍ أو بشرطه، مأخوذةً فى العقد أو مثل العهد ـ لیس بدلالةِ الشرط أو الوصف أو اللقب علیه) أى علىٰ هذا الإنتفاء؛ به خاطر این که إنتفاءِ این وصایا و اوقاف و... از غیرِ آن چیزی که آن چیز متعلَّق هست برای این وصایا و أوقاف و... (مثلاً وصیت کرده این ملک را برای زید، معلوم است که زید اگر برود، برای دیگری وصیت نکرده... این چرا؟ به خاطر این که در واقع شئ واحد برای یک نفر بیشتر نمی‌شود وصیت شود، نمی‌شود یک کتاب را برای دو نفر وصیت بکنید تا بعد بگوییم حالا اگر زید رفت، آیا برای عمرو، وصیت باقی است یا نه... زید که رفت وصیت هم می‌رود، شرط که رفت، نذر هم می‌رود، أیمان هم می‌رود).... امّا چی متعلّق برای این هاست؟ ـ مِن الأشخاص.... مثلاً نذر برای امام حسین علیه السلام، وصیت برای زید و.... از أشخاصی که این أشخاص به ألقابشان (مثل این که وصیت می‌کنی این کتاب برای زید باشد) یا به وصفشان (مثل این که قسم می‌خورد بر این که روغن حیوانی نخورد، اینجا قسم تعلُّق به یک شیئی گرفته با وصف) یا به شرطش (مثل این که نذر می‌کند که اگر بچّه‌اش خوب شد، گوسفند را ذبح کند)... این موارد... می‌فرماید انتفائش از غیر آنچه که متعلّق برای این عقود است از أشخاصی که این‌ها أخذ شده در حالی که أخذ شده در عقد یا مثل عقد (مأخوذةً: حال از اشخاص می‌باشد) ـ این انتفاءها، لیس بدلالةِ الشرط أو الوصف.....، این انتفائش از غیر آن اشخاصی که مأخوذ است در عقد و مثل عقد، این از باب دلالتِ شرط و وصف و لقب نیست بر این انتفاء،........... حالا این اگر از باب مفهوم نیست پس از باب چه است؟ (بل لأجلِ أنّه إذا صار شىءٌ وقفاً علىٰ أحدٍ أو أوصىٰ به) أى بأحدٍ (أو نُذِرَ له... إلىٰ غیر ذلک، لا یقبل أن یصیر وقفاً علىٰ غیره أو وصیةً أو نذراً له)،.... (غیر ذلک، مثل این که شیئی برای کسی قسم خورده شود) زیرا اصلاً شرعاً معنا ندارد یک شیئی دو مرتبه نذر شود یا دو مرتبه وصیت شود، یا دو مرتبه وقف شود..... حالا وقتی این طوری شد، اگر این شرط، منتفی شد، آن شخص گفتیم که منتفی شده، شخصِ دیگر هم که عقلاً محال بود، پس می‌شود مفهوم.... این ربطی به مفهوم ندارد، این از باب این است که چون محال است وجودِ ثانی برای این‌ها....، (وإنتفاءُ شخص الوقف أو النذر أو الوصیة عن غیرِ مورد المتعلّق، قد عرفتَ أنّه عقلىٌّ مطلقاً، ولو قیل بعدم المفهوم فى موردٍ صالحٍ له)، و دانستی که انتفاء شخص وقف یا نذر یا وصیت، عقلی می‌باشد مطلقاً، هر چند اگر کسی قائل شد که قضیهٔ شرطیه مفهوم ندارد، باز انتفاءِ شخصِ حکم، ضروری می‌باشد.... بنا بر این این موارد ربطی به مفهوم ندارد، زیرا شخصِ حکم که ربطی به مفهوم ندارد، نوع هم که در آن عقلاً محال است، زیرا یک فرد بیشتر نمی‌شود.

۳

اشکال

الآن مطلب تشنهٔ یک إن قلت است، اشکال: آقای آخوند! شما فرمودی که مفهوم، إنتفاءر سنخِ حکم است، می‌گوییم سنخ حکم در قضیهٔ شرطیه نیست، اونی که در قضیهٔ شرطیه است، شخص حکم است، زیرا إنشاء یعنی ایجاد، الشىء ما لم یتشخّص لم یوجد، همیشه، جزاء، شخص است، محال است که کلّی باشد زیرا کلّی که قابلِ وجود در خارج نیست، اونی که موجود می‌شود، شخص است، پس تکلیف چه می‌شود؟ اگر بگویی إخبار، می‌گوییم إخبار هم همین طور است، إخبار هم همیشه شخص است، زیرا إخبار یعنی إبراز، إبراز هم باز یعنی وجود، هر شیئی که پای وجود به میان آمد، باز شخص می‌شود، خب شخص که شد، شما هم از این طرف گفتی که مفهوم جایی هست که جزاء، سنخ حکم باشد.

۴

جواب

مرحوم آخوند در جواب می‌فرماید: دو کلمه با هم خلط شده، این که جزاء بعد از إنشاء، شخص می‌شود، این مسلّم است، این که جزاء، قبل از إنشاء، شخص است، این اوّلِ کلام است،........ یک وقت هست شما می‌گویی من می‌خواهم صندلی با یک متر ارتفاع و نیم متر عرض و دو متر طول در ساعت ۱۰ موجود کنم، این را قبل از این که موجود بکنی، آن صندلی که در ذهن شما هست، جزئی است، ولی یک وقت هست که شما می‌خواهی کلّی صندلی را موجود کنی، در هر دو صورت، بعد از وجود، شخصی می‌شود، این که آخوند می‌فرماید ما گفتیم مفهوم، جایی است که سنخِ حکم معلَّق باشد، یعنی قبل از إنشاء اگر آن آقا إراده کرده که سنخِ حکم را معلَّق کند، این مفهوم دارد، ولو این که این سنخ حکم بعد از آنی که إنشاء شد، قطعاً شخص می‌شود زیرا وجود مساوق با تشخُّص است، ولی قبل از وجود می‌خواهی چکار کنی؟

۵

تطبیق اشکال

إشکالٌ ودفعٌ:

(لعلّکَ تقول: کیف یکون المناط فى المفهوم هو سنخُ الحکم لا نفسُ شخصِ الحکم فى القضیة)، ممکن است بگویی: چگونه ممکن است که شما بگویی مناط در مفهوم، سنخ حکم است (یعنی قضیهٔ شرطیه در جایی مفهوم دارد که معلَّق، سنخ حکم باشد) نه شخصِ حکم در قضیهٔ (وکان الشرط فى الشرطیة إنّما وَقَعَ شرطاً بالنسبة إلی الحکم الحاصل بإنشائه دون غیره؟!)، و حال آن که این شرط (که مجىء باشد) در قضیهٔ شرطیه (مثل إن جاءک زیدٌ فأکرمْهُ)، همانا این شرط، برای حکمِ مُنشَأ قرار گرفته نه برای حکمِ غیرِ مُنشأ،....... حکم منشأ قطعاً جزئی است و شخصی است، زیرا إنشاء یعنی ایجاد، ایجاد هم مساوق با جزئیت و شخصیت است..... دون غیرِ این حکم..... بنا بر این (فغایةُ قضیتِها إنتفاءُ ذاک الحکم بانتفاءِ شرطه، لا انتفاءُ سنخه)، پس نهایتِ این قضیهٔ شرطیه، انتفاءِ همان حکم منشَأ است به انتفاءِ شرطش، نه إنتفاءِ سنخ، (وهکذا الحال فى سائر القضایا التى تکون مفیدةً للمفهوم)، می‌فرماید این برای شرطیه بود، امّا برای وصف هم همین طور است، لقب هم همین طور، إستثناء هم همین طور، زیرا آن وصف، وصف قرار گرفته برای این حکم منشَأ، آن لقب، موضوع قرار گرفته برای حکمِ مُنشأ، آن غایة، غایة قرار گرفته برای حکم مُنشأ، حکم مُنشأ هم که جزئی است.

الجواب عنه

وفيه ما لا يخفى ؛ ضرورة أنّ استعمال الجملة الشرطيّة في ما لا مفهوم له أحياناً وبالقرينة لا يكاد ينكر، كما في الآية وغيرها. وإنّما القائل به إنّما يدّعي ظهورها في ما له المفهوم وضعاً أو بقرينةٍ عامّة، كما عرفت.

بقي هاهنا أُمور:

١ - المفهوم هو انتفاء سنخ الحكم عند انتفاء الشرط

الأمر الأوّل: أنّ المفهوم هو: انتفاء سنخ الحكم المعلّق على الشرط عند انتفائه، لا انتفاءُ شخصه ؛ ضرورة انتفائه عقلاً بانتفاء موضوعه ولو ببعض قيوده، فلا (١) يتمشّى الكلام في أنّ للقضيّة الشرطيّة مفهوماً أو ليس لها مفهومٌ، إلّا في مقامٍ كان هناك ثبوت سنخ الحكم في الجزاء، وانتفاؤه عند انتفاء الشرط ممكناً. وإنّما وقع النزاع في أنّ لها دلالةً على الانتفاء عند الانتفاء، أو لا يكون لها دلالة.

عدم كون الانتفاء عند الانتفاء في الوصايا ونحوهامن المفهوم

ومن هنا انقدح: أنّه ليس من المفهوم دلالةُ القضيّة (٢) على الانتفاء عند الانتفاء في الوصايا والأوقاف والنذور والأيمان، كما توهّم (٣)، بل عن الشهيد في تمهيد القواعد: أنّه لا إشكال في دلالتها على المفهوم (٤).

__________________

(١) أثبتناها من الأصل و « ر »، وفي أكثر الطبعات: ولا.

(٢) أثبتنا الجملة كما هي في « ر » ومنتهى الدراية. وفي الأصل وأكثر الطبعات: ليس من المفهوم ودلالة القضية. قال في منتهى الدراية ٣: ٣٤٣: في بعض النسخ: « ودلالة » مع الواو، فيكون معطوفاً على المفهوم ومفسّراً له، وهو مشكل ؛ إذ يلزم حينئذٍ خلوّ « ليس » عن الإسم... يراجع أيضاً نهاية النهاية ١: ٢٥٨.

(٣) في مطارح الأنظار ٢: ٣٧.

(٤) تمهيد القواعد: ١٤.

وذلك لأنّ انتفاءها عن غير ما هو المتعلّق لها، - من الأشخاص الّتي تكون بألقابها، أو بوصف شيءٍ، أو بشرطه، مأخوذةً في العقد، أو مثل العهد - ليس بدلالة الشرط أو الوصف أو اللقب عليه، بل لأجل أنّه إذا صار شيءٌ وقفاً على أحدٍ، أو اوصي به، أو نُذر له - إلى غير ذلك - لا يقبل أن يصير وقفاً على غيره أو وصيّةً أو نذراً له. وانتفاءُ شخص الوقف أو النذر أو الوصيّة عن غير مورد المتعلّق، قد عرفت أنّه عقليٌّ مطلقاً، ولو قيل بعدم المفهوم في موردٍ صالح له.

توهّم أنّ المعلّق على الشرط هو شخص الحكم لا سنخه

إشكال ودفع:

لعلّك تقول: كيف يكون المناط في المفهوم هو سنخ الحكم، لا نفس شخص الحكم في القضيّة، وكان الشرط في الشرطيّة إنّما وقع شرطاً بالنسبة إلى الحكم الحاصل بإنشائه دون غيره ؟ فغاية قضيّتها انتفاء ذاك الحكم بانتفاء شرطه، لا انتفاء سنخه. وهكذا الحال في سائر القضايا الّتي تكون مفيدة للمفهوم (١).

الجواب عن التوهّم

ولكنّك غفلت عن أنّ المعلّق على الشرط إنّما هو نفس الوجوب الّذي هو مفاد الصيغة ومعناها، وأمّا الشخص والخصوصيّة الناشئة من قِبَل استعمالها فيه، لا تكاد (٢) تكون من خصوصيّات معناها المستعملة فيه، كما لا يخفى، كما لا تكون الخصوصيّة الحاصلة من قِبَل الإخبار به، من خصوصيّات ما اخبر به واستعمل فيه إخباراً لا إنشاءً.

__________________

(١) ورد هذا الإشكال في مطارح الأنظار ٢: ٣٨.

(٢) كذا، والأولى: « فلا تكاد » كما استظهره في « ش ».

وبالجملة: كما لا يكون المخبَر به المعلّق على الشرط خاصّاً بالخصوصيّات الناشئة من قِبَل الإخبار به، كذلك المُنشأ بالصيغة المعلّق عليه، وقد عرفت بما حقّقناه في معنى الحرف وشبهه (١): أنّ ما استعمل فيه الحرف عامّ كالموضوع له، وأنّ خصوصيّة لحاظِه بنحو الآليّة والحاليّة لغيره من خصوصيّة الاستعمال، كما أنّ خصوصيّة لحاظ المعنى بنحو الاستقلال في الاسم كذلك، فيكون اللحاظ الآليّ - كالاستقلاليّ - من خصوصيّات الاستعمال، لا المستعمل فيه.

جواب الشيخ الأنصاري عن التوهّم والكلام فيه

وبذلك قد انقدح فساد ما يظهر من التقريرات (٢) - في مقام التفصّي عن هذا الإشكال - من التفرقة بين الوجوب الإخباريّ والإنشائيّ، بأنّه كلّيٌّ في الأوّل وخاصٌّ في الثاني، حيث دفع الإشكال بأنّه لا يتوجّه في (٣) الأوّل ؛ لكون الوجوب كلّيّاً (٤)، وعلى الثاني بأنّ ارتفاع مطلق الوجوب فيه من فوائد العلّيّة المستفادة من الجملة الشرطيّة ؛ حيث كان ارتفاع شخص الوجوب ليس مستنداً إلى ارتفاع العلّة المأخوذة فيها، فإنّه يرتفع ولو لم يوجد في حيال أداة الشرط، كما في اللقلب والوصف.

وأُورد (٥) على ما تُفُصّي به عن الإشكال، بما (٦) ربما يرجع إلى ما ذكرنا

__________________

(١) تقدّم ذلك في الصفحة: ٢٥ وما بعدها.

(٢) مطارح الأنظار ٢: ٣٨ - ٣٩.

(٣) الأولى: تبديل « في » ب « على ». ( منتهى الدراية ٣: ٣٥١ ).

(٤) حقّ العبارة أن تكون هكذا: « حيث دفع الإشكال على الأول بكون الوجوب كلّياً... ». ( المصدر السابق: ٣٥٠ ).

(٥) في مطارح الأنظار ٢: ٣٩.

(٦) الظاهر أنّ أصل العبارة: « ممّا ربما » ؛ ليكون بياناً لما تُفصّي. ( حقائق الأُصول ١: ٤٥٨ ).

بما حاصله: أنّ التفصّي لا يبتني على كلّيّة الوجوب ؛ لما أفاده. وكونُ الموضوع له في الإنشاء عامّاً لم يقم عليه دليل، لو لم نقل بقيام الدليل على خلافه ؛ حيث إنّ الخصوصيّات بأنفسها مستفادة من الألفاظ.

وذلك لما عرفت من أنّ الخصوصيّات في الإنشاءات والإخبارات، إنّما تكون ناشئة من الاستعمالات بلا تفاوتٍ أصلاً بينهما.

ولعمري لا يكاد ينقضي تعجّبي، كيف تُجعل خصوصيّات الإنشاء من خصوصيّات المستعمل فيه ؟ مع أنّها - كخصوصيّات الإخبار - تكون ناشئة من الاستعمال، ولا يكاد يمكن أن يدخل في المستعمل فيه ما ينشأ من قِبَل الاستعمال، كما هو واضح لمن تأمّل.

٢ - إذا تعدّد الشرط واتّحد الجزاء فلابدّ من التصرّف في ظهور الجملة

الأمر الثاني: انّه إذا تعدّد الشرط مثل: « إذا خفي الأذانُ فقصِّر » و « إذا خفي الجدران فقصِّر »، فبناءً على ظهور الجملة الشرطيّة في المفهوم، لابدّ من التصرّف ورفع اليد عن الظهور:

وجوه التصرّف في الظهور

 - إمّا بتخصيص مفهوم كلّ منهما بمنطوق الاخرى، فيقال بانتفاء وجوب القصر عند انتفاء الشرطين.

 - وإمّا برفع اليد عن المفهوم فيهما، فلا دلالة لهما على عدم مدخليّة شيءٍ آخر في الجزاء، بخلاف الوجه الأوّل، فإنّ فيهما الدلالة على ذلك.

 - وإمّا بتقييد إطلاق الشرط في كلّ منهما بالآخر، فيكون الشرط هو خفاء الأذان والجدران معاً، فإذا خفيا وجب القصر، ولا يجب عند انتفاء خفائهما، ولو خفي أحدهما.

 - وإمّا بجعل الشرط هو القدر المشترك بينهما، بأن يكون تعدّد الشرط قرينة على أنّ الشرط في كلٍّ منهما ليس بعنوانه الخاصّ، بل بما هو مصداق لما يعمّهما من العنوان.