درس کفایه الاصول - جلد دوم

جلسه ۴۲: مفهوم شرط ۳

 
۱

خلاصه مباحث گذشته

گفتیم کسی که بخواهد قائل شود که جملهٔ شرطیه مفهوم دارد، باید یکی از این سه راه را برود: یا ادّعا کند که إن شرطیه وضع برای مفهوم شده، که این را مرحوم آخوند ردّ نمود، یا ادّعای انصراف کند که این را هم ردّ نمود، یا ادّعای اطلاق کند، مرحوم آخوند برای اطلاق و مقدّمات حکمت، چند تقریب ذکر می‌کند و به همهٔ تقریب‌ها اشکال می‌کند.

تقریب اوّل برای اطلاق این است که: همان طوری که می‌گویند اطلاقُ الصیغة یقتضى النفسیة، وقتی مولا می‌گوید أقیموا الصلاة، این اطلاق، اقتضای وجوب نفسی دارد نه وجوب غیری، یعنی این طور نیست که وجوب صلاة، وقتی باشد که شئ دیگری باشد مثلاً وقتی بخواهی مسافرت بروی، آن وقت صلاة واجب باشد... در ما نحن فیه هم اطلاقِ شرط، اقتضا می‌کند که این شرط، علّتِ منحصره است، زیرا اگر علّتِ غیر منحصره بود و علّتِ دیگر هم داشت، بیان می‌خواست و باید ذکر می‌کرد، پس چون ذکر نکرده، عدمُ البیان، کافی است.

مرحوم آخوند به این تقریب دو اشکال کرد: اشکال اوّل را گفتیم....

۲

اشکال دوم تقریب اول

اشکال دوم این است که: بین وجوبِ نفسی و بینِ علّتِ منحصره، فرق است، زیرا وجوبِ نفسی، قیدش عدمی است یعنی وجوبی که وجوبش قید ندارد، امّا وجوب غیری، قیدش وجودی است، یعنی وجوبی که وجوبش قید دارد، حالا مولا در مقام بیان است، اگر وجوب غیری مرادش بود، چون امرِ وجودی است، مؤونهٔ زائد می‌خواهد و بیان می‌خواهد، امّا بیان نفرموده و اصل بر عدمِ این قید است، به خلافِ علّتِ منحصر و غیر منحصر که هر دو احتیاج به بیان دارند، این طور نیست که علّت منحصره بیان نخواسته باشد چون عدمی است و علّت منحصره بیان خواسته باشد.

۳

تطبیق اشکال دوم تقریب اول

(وثانیاً: تعینُهُ) أى تعینُ لزومِ المنحصر (مِن بین أنحائه) أى أنحاء اللزوم (بالإطلاقِ المَسُوق فى مقام البیان، بلا معین، ومقایستُهُ) أى مقایسةُ اللزوم (مع تعینِ الوجوب النفسى بإطلاقِ صیغةِ الأمر، مع الفارق)، ثانیاً: تعینِ این لزوم منحصر یا علّتِ منحصر از بین أنحاء لزوم با اطلاقی که جاری شده در مقام بیان (چون همهٔ اطلاق‌ها یک شرط دارد که باید مولا در مقام بیان باشد) این وجهی ندارد (زیرا علّتِ منحصر و علّتِ غیر منحصر، هر دو احتیاج به بیان دارند، این که بگوییم مولا در مقام بیان است و اگر مقصودش علّتِ منحصره بود بیان نمی‌خواست و چون بیان نکرده پس علّت منحصره است، این وجهی و تعیین کننده‌ای ندارد)، و مقایسهٔ این لزوم با تعینِ وجوب نفسی از اطلاق صیغهٔ امر، این قیاس مع الفارق است (این که شما گفتی صلِّ اطلاقش اقتضا می‌کند وجوب نفسی را، إن جاءک زیدٌ فاکرمه نیز اطلاقش اقتضاء می‌کند که شرط، علّتِ منحصره باشد، این قیاس مع الفارق است) چرا؟ (فإنّ النفسى هو الواجب علىٰ کلّ حال، بخلاف الغیرى، فإنّه واجبٌ علىٰ تقدیرٍ دون تقدیر، فیحتاج بیانه إلىٰ مؤونةِ التقیید بما إذا وَجبَ الغیر، فیکون الإطلاق فى الصیغة مع مقدّمات الحکمة محمولاً علیه) أى علىٰ النفسى؛ پس همانا نفسی قید ندارد، یعنی همیشه و در همه حال واجب است، و وجوبش مختصّ به زمانِ خاصّی نیست، به خلاف غیری که واجب است بر تقدیری (یعنی تقدیرِ وجوبِ آخر) نه بر تقدیر دیگر (یعنی نه بر تقدیرِ عدمِ وجوبِ آخر) که در این صورت وجوب ندارد (مثلاً وضوء واجب است بر تقدیر این که نماز، واجب باشد و اگر نماز، واجب نشد، وضوء هم واجب نیست) به خلاف وجوب نفسی که بر هر تقدیری وجوب دارد، پس وجوبِ غیری بیان می‌خواهد و امر وجودی است و احتیاج به مؤونهٔ تقیید دارد به چیزی که زمانی که غیر واجب شود، پس وقتی که وجوب نفسی، قید نمی‌خواهد و وجوب غیری قید می‌خواهد، پس اطلاق در صیغهٔ امر با مقدّمات حکمت (یعنی مولا در مقام بیان باشد و قیدی نیاورد) این اطلاق بر نفسی حمل می‌شود (وهذا بخلافِ اللزوم والترتُّب بنحو الترتُّب علىٰ العلّة المنحصرة)، این به خلافِ لزوم و ترتُّب به نحو ترتُّب بر علّت منحصره است، زیرا لزوم منحصر و علّتِ غیر منحصر هر دو بیان می‌خواهند، زیرا لزوم، احتیاج به بیان دارد، این طور نیست که لزومِ غیر منحصر، یک چیزی اضافه خواسته باشد، در لزوم غیر منحصر هم همان ربطی بین شرط و جزاء است که در لزوم منحصر هم همان ربط وجود دارد و فرقی نمی‌کند، در هر دو می‌خواهد بگوید ربط هست یعنی اگر شرط باشد، حکم هست... پس لزوم یا علّت منحصر با علّتِ غیر منحصره در علّیت، سوىٰ هستند و چیزی اضافه نمی‌خواهد تا او امر وجودی باشد و بگوییم مولا در مقامِ بیان است... فرقی نمی‌کند........ توضیح بیشتر این که: در واجب نفسی و واجب غیری، اگر مولا مقصودش واجبِ غیری باشد، بیان می‌خواهد زیرا واجب غیری واجبِ ۵۰۰ متری است و واجب نفسی مثلاً واجبِ ۱۰۰۰ متری است، اگر مقصودش واجب غیری باشد باید بیان کند و إلّا نقضِ غرض می‌شود، ولی در قضیهٔ شرطیه مولا می‌فرماید من می‌خواهم بگویم اگر زید آمد، اکرامش کن، حالا اگر این شرطِ منحصر باشد، باز می‌خواهم بگویم اگر زید آمد، اکرامش کن و اگر شرط غیر منحصر باشد، باز می‌خواهم بگویم زید اگر آمد، اکرامش کن، یعنی این طور نیست که در شرط غیر منحصر، نقضِ غرض شود، چون من می‌خواهم حکم کنم به وجوب اکرام بر فرضِ مجیءِ زید، خب چه شرط، منحصر باشد و چه غیر منحصر..... مثلاً اگر کسی بگوید اذا طلعت الشمس فالضوء موجود، قید هم نکرد و چیزی نگفت، در اینجا نمی‌توان به او گفت که‌ای غیر حکیم! تو نقضِ غرض کردی، زیرا اگر لامپ هم روشن کنی، ضوء موجود می‌شود، می‌گوید تو هم اگر کلّه‌ات کچل باشد، ضوء موجود می‌شود، چه ربطی دارد، من می‌خواهم بگویم ضوء بر فرضِ طلوعِ شمس هست، و حالا در بودنِ ضوء بر فرضِ طلوع شمس چه فرقی می‌کند که منحصر یا غیر منحصر باشد... یعنی اگر بگوی اذا طلعت الشمس فالنهار موجود که منحصر است یا بگویی اذا طلعت الشمس فالضوء موجود که غیر منحصر است، این‌ها در شرط بودن با همدیگر فرقی ندارند، قضیهٔ شرطیه هم بیشتر از این در آن نیست که بین جزاء و شرط، ربط وجود دارد یعنی اگر شرط باشد، جزاء هم هست.

(ضرورةَ أنّ کلَّ واحدٍ مِن أنحاءِ اللزوم والترتُّب محتاجٌ فى تعینه إلىٰ القرینة مثل الآخر بلا تفاوتٍ أصلاً، کما لا یخفىٰ)، (یعنی ربط منحصر و ربط غیر منحصر، این اقلّ و اکثر نیستند، این‌ها در ربط، مشترک هستند، مثل انسان، زید و عمرو در انسان بودن مشترک هستند، حالا اگر کسی گفت اکرم انساناً، نمی‌توانی بگویی مقتضای مقدّمات حکمت این است که زید را اکرام کن، زیرا هم زید احتیاج به بیان دارد و هم عمرو، در ما نحن فیه هم همین طور است)، یعنی همان طوری که ربطِ غیر منحصر بیان می‌خواهد، ربط منحصر هم بیان می‌خواهد و هیچ تفاوتی اصلاً ندارند.

پس دو کلمه شد: ربط منحصر و ربط غیر منحصر این‌ها در ربط بودن یک چیز هستند و هر کدام در تعینشان بیان می‌خواهند به خلاف وجوب نفسی که اصلاً قید ندارد، این طور نیست که ربط منحصر عبارت باشد از ربطِ خالی ولی ربط غیر منحصر عبارت باشد از ربطِ بعلاوه و بعد بگویی که مولا در مقام بیان است و بعلاوه‌اش را ذکر نکرده.....

۴

تقریب دوم

امّا تقریب دوم: می‌فرماید: اگر مولا گفت ‹إن جاءک زیدٌ فأکرمْهُ›، اگر این شرط، شرط منحصر باشد، همیشه مجیء، تأثیر در وجوب اکرام می‌گذارد، امّا اگر این شرط، شرطر غیر منحصر باشد باید قید کند و بگوید ‹إن جاءک زیدٌ إن لم یرسِلْکَ بریدَه قبلاً› اگر نامه‌اش را به تو نداد.... چرا؟ چون اگر إرسالِ برید هم شرط باشد و آن إرسالِ برید قبل از مجیء تحقُّق پیدا کرده باشد، تأثیر با إرسالِ برید است، یا اگر إرسالِ برید و مجیء با همدیگر باشد، تأثیر با هر دو است، پس اگر این شرطرِ منحصر باشد، تأثیرش علىٰ کلّ حال است مثل وجوب نفسی، ولی اگر شرط غیر منحصر باشد، تأثیرش قید دارد (إن لم یرسلک بریده قبلاً أو مقارناً).

۵

رد تقریب دوم

آخوند می‌فرماید: این مقدّماتِ حکمت درست است منتهی این یک گیری دارد، گیرش این است که باید احراز کنیم که مولا در مقام بیان است،.... قضیهٔ شرطیه آن اصلِ اوّلی اش که در مقام بیان است یعنی این شرط که آمد این حکم هم هست، حالا آیا همین شرط تأثیر گذاشته یا چیزِ دیگر، این‌ها را نمی‌فهماند.... بله اگر یک جایی مولا در مقام بیان این باشد که بخواهد مؤثِّرِ در جزاء را ذکر کند، این درست است، منتهىٰ این احتیاج به اثبات دارد، این به خلافِ آن ظهور است،.......... قضیهٔ شرطیه اونی است که اصل اوّلی دارد، اصل اوّلی در کلام این است که تمامِ قیودِ این حکم و این موضوع و این متعلَّق باید ذکر شود، امّا این که حالا تأثیرِ در این حکم را آیا این موضوع می‌گذارد یا نه... مثل این که شارع فرموده ‹الخمر حرام› یعنی آیا خمر تأثیر در حرمت گذاشته؟ می‌گوید نه، تأثیرِ در حرمت به خاطر این بوده که دیشب نذر کردم که یک چیزی را حرام کنم و صبح بیدار شدم و چشمم به خمر افتاد و آن را حرام کردم... مولا در مقام بیان این است که این موضوع اگر باشد، این حکم هست ولی علّتِ این حکم چیست و چی تأثیر گذاشته، این را از کجا باید بفهمیم.....

۶

تطبیق تقریب دوم

(ثمّ إنّه ربما یتَمسَّک للدّلالةِ علىٰ المفهوم بإطلاقِ الشرط، بتقریبِ: أنّه لو لم یکن) الشرط (بمنحصر، یلزم تقییدُهُ)، سپس برای این که دلیل آورده شود بر دلالت کردنِ اطلاقِ شرط بر مفهوم، تمسُّک به این تقریب شده که: همانا اگر شرط، منحصر نبود، باید مولا آن را مقید می‌کرد (مثلاً تقیید می‌کرد به این که إن لم یرسلک بریده قبلاً أو مقارناً) چرا؟ (ضرورةَ أنّه لو قارَنَه أو سَبَقَه الآخرُ لَما أثَّرَ وحده، وقضیةُ إطلاقه) أى إطلاقُ الشرط (أنّه یؤثَّر کذلک) أی وحده (مطلقاً) أى ولو قارنه أو سبقه الآخر؛ زیرا اگر مقارنه کند یا سبقت بگیرد این شرط را چیزِ دیگری، پس این شرط به تنهایی تأثیر نگذاشته (زیرا الشئ یستَنَدُ إلىٰ أسبَقَ عِلَلِه، اگر با هم باشند، به هر دو اسناد داده می‌شود و اگر یک علّت، سابق باشد، به همان علّتِ سابق اسناد داده می‌شود) و مقتضای اطلاقِ شرط این است که این شرط به تنهایی تأثر می‌گذارد مطلقاً یعنی چه سبقه الآخر أو قارنه الآخر أو لا.

۷

تطبیق رد تقریب دوم

(وفیه: أنّه لا تکاد تُنکر الدلالةُ علىٰ المفهوم مع إطلاقه کذلک، إلّا أنّه مِن المعلوم نُدرةَ تحقُّقِه لو لم نقل بعدم اتّفاقه)، (این حرف خوب است، ولی باید احراز کنیم که مولا در این قضیهٔ شرطیه، در مقام بیانِ مؤثِّر است نه در مقام بیانِ موضوعِ حکم.... یک بیانِ موضوع حکم داریم یعنی این که باشد آن هم هست، مثل این می‌ماند که می‌گوید اگر زید آمد، برو زود آتشنشانی را خبر کن، می‌پرسیم چرا؟ می‌گویدزید نسبت به آتشنشانی هیچ کاره است، اونی که علّتِ رفتنِ شما به خانه است، چون من می‌دانم که زید وقتی که از خانه بیرون آمده، همزمان باد وزیده و باد هم گاز را خاموش کرده بچّه هم کبریت را کشیده، منتهىٰ من دیدم که اگر بخواهم بگویم که باد شروع شده و... و تو بخواهی بگویی از کجا می‌گویی باد شروع شده و شاید گاز خاموش نشده و... لذا گفتم اگر زید آمد.... پس موضوع حکم، غیر از تأثیر است... شارع در قضیهٔ شرطیه می‌خواهد بگوید که اگر این شرط باشد، حکم هست، امّا مؤثِّر در این حکم چیست را کاری ندارد، بله اگر یک جایی از خارج، إحراز کنیم که مولا در مقام بیانِ مؤثِّرِ در حکم است، این خوب است) و فیه.... انکار نمی‌شود دلالت داشتنِ شرط بر مفهوم با اطلاقِ شرط به این نحو که در مقام بیانِ تأثیر باشد یعنی اطلاقی داشته باشد که بخواهد مؤثِّر را بفهماند، إلّا این که این اطلاق، خیلی کم اتّفاق می‌افتد اگر نگوییم که اصلاً اتّفاق نمی‌افتد، زیرا کدام مولایی هست که در مقام بیانِ مؤثّر باشد.

(فتلخّص بما ذکرناه: أنّه لم ینهَض دلیلٌ علىٰ وضعِ مثلِ « إن » علىٰ تلک الخصوصیةِ المستتبعة للإنتفاء عند الإنتفاء)، معلوم شد که إن، وضع نشده برای آن خصوصیتی که انتفاء عند الإنتفاء را به دنبال دارد (که آن خصوصیت این است که شرط، علّتِ منحصره باشد) (ولم تقم علیها) أى علىٰ تلک الخصوصیة (قرینةٌ عامّة)، و معلوم شد که إقامه نشده است بر آن خصوصیت، قرینهٔ عامّه‌ای (قرینهٔ عامّه چه بود؟ انصراف یا اطلاق) (أمّا قیامها) أى قیامُ القرینة (أحیاناً ـ کانت مقدّمات الحکمة أو غیرها ـ ممّا لا یکاد ینکر)، امّا این که گاهی اوقات قرینه‌ای بر آن خصوصیت قائم باشد ـ حالا آن قرینه، مقدّمات حکمت باشد یا غیر‌آن ـ این قابل انکار نیست (چون گفتیم که هیچکس نگفته که قضیهٔ شرطیه از روز اوّل خلقت تا قیام قیامت مفهوم ندارد) (فلا یجدى القائلُ بالمفهوم، أنّه قضیةُ الإطلاق فى مقامٍ مِن باب الإتّفاق)، پس فایده نمی‌دهد قائل به مفهوم را که بگوید همانا مقتضای این مفهوم، اطلاق است در مقامی از باب اتّفاق (یعنی یک وقتی اگر مولا دَنگش گرفت و در مقام بیان مؤثِّر بود از باب اتّفاق).

۸

تقریب سوم و بررسی آن

آخوند مطلب را تمام کرد، باز می‌بیند نکته‌ای هست، می‌گوید یک اطلاقِ دیگر هم باقی ماند که إطلاقِ شرط است... می‌گوید شما می‌گویید ‹إطلاق الصیغة یقتضى التعیینیة دون التخییریة›،... می‌گوید این هم مثل همانجا

اوّلی وجوب نفسی و غیری بود، وجوب، عِدل داشت ولی اینجا واجب، قید دارد، آنجا وجوب نفسی بود یعنی وجوب مقید،... در وجوب تخییری، وجوب، مقید نیست، بلکه واجب، عِدل دارد

۹

تطبیق تقریب سوم و بررسی آن

(وأمّا توهُّمُ أنّه) أى أنّ المفهوم (قضیةُ إطلاقِ الشرط بتقریب: أنّ مقتضاهُ تعینُه، کما أنّ مقتضىٰ إطلاق الأمر، تعینُ الوجوب؛) ، امّا توهّم این که این مفهوم، مقتضای اطلاقِ شرط است به این تقریب که: همانا مقتضای اطلاق شرط، تعینِ این شرط است همان طوری که مقتضای اطلاقِ امر، وجوبِ تعیینی است نه تخیری.

وأمّا توهُّمُ... (ففیه: أنّ التعین لیس فى الشرط نحوٌ یغایر نحوَه فیما إذا کان متعدّداً)..... می‌گوید وجوب تعیینی و تخییری دو سنخ وجوب است، وجوب تخییری یک وجوب مقید است و احتیاج به بیان دارد، ولی شرط، چه عِدل داشته باشد و چه نداشته باشد، دو نحوه نیست و همان کلام سابق، یعنی ربط، یک ربط بیشتر نیست، یعنی این طور نیست که ربط در آنجایی که عِدل دارد، یک خصوصیت داشته باشد که آنجایی که عِدل ندارد، آن خصوصیت را ندارد......

مضافاً إلى منع كون اللزوم بينهما أكمل ممّا إذا لم تكن العلّة بمنحصرة ؛ فإنّ الانحصار لا يوجب أن يكون ذاك الربط الخاصّ - الّذي لابدّ منه في تأثير العلّة في معلولها - آكدَ وأقوى.

٣ - التمسّك بالإطلاق: التقريب الأول وما يرد عليه

إن قلت: نعم، ولكنّه قضيّة الإطلاق بمقدّمات الحكمة، كما أنّ قضيّة إطلاق صيغة الأمر هو الوجوب النفسيّ.

قلت: أوّلاً: هذا في ما تمّت هناك مقدّمات الحكمة، ولا تكاد تتمّ في ما هو مفاد الحرف، كما هاهنا، وإلّا لما كان معنى حرفيّاً، كما يظهر وجهه بالتأمّل.

وثانياً: تعيُّنُه من بين أنحائه بالإطلاق المسوق في مقام البيان بلا معيِّن.

ومقايستُه مع تعيّن الوجوب النفسيّ بإطلاق صيغة الأمر مع الفارق ؛ فإنّ النفسيّ هو الواجب (١) على كلِّ حالٍ، بخلاف الغيريّ، فإنّه واجب على تقديرٍ دون تقدير، فيحتاج بيانه إلى مؤونة التقييد بما إذا وجب الغير، فيكون الإطلاق في الصيغة مع مقدّمات الحكمة محمولاً عليه. وهذا بخلاف اللزوم والترتّب بنحو الترتّب على العلّة المنحصرة ؛ ضرورة أنّ كلّ واحد من أنحاء اللزوم والترتّب، محتاج في تعيّنه إلى القرينة مثل الآخر بلا تفاوت أصلاً، كما لا يخفى.

التقريب الثاني والجواب عنه

ثمّ إنّه ربما يتمسّك للدلالة على المفهوم بإطلاق الشرط، بتقريب: أنّه

__________________

(١) الأولى: تبديله ب « الوجوب »، كما أنّ تبديل قوله: « واجب » به أولى ؛ لأنّ الكلام في الوجوب، لا الواجب. ( منتهى الدراية ٣: ٣٢٣ ).

لولم يكن بمنحصر يلزم (١) تقييده ؛ ضرورة أنّه لو قارنه أو سبقه الآخر لما أثّر وحده (٢)، وقضيّةُ إطلاقه أنّه يؤثّر كذلك مطلقاً.

وفيه: أنّه لا تكاد تُنكَر الدلالة على المفهوم مع إطلاقه كذلك، إلّا أنّه من المعلوم ندرةَ تحقّقه، لولم نقل بعدم اتّفاقه.

فتلخّص - بما ذكرناه -: أنّه لم ينهض دليلٌ على وضع مثل « إن » على تلك الخصوصيّة المستتبعة للانتفاء عند الانتفاء، ولم تقم عليها قرينة عامّة.

أمّا قيامها أحياناً - كانت مقدّمات الحكمة أو غيرها - ممّا لا يكاد ينكر، فلا يجدي القائل بالمفهوم: أنّه قضيّة الإطلاق في مقامٍ من باب الاتّفاق.

التقريب الثالث والجواب عنه

وأمّا توهُّم: أنّه قضيّة إطلاق الشرط، بتقريب: أنّ مقتضاه تعيّنُه، كما أنّ مقتضى إطلاق الأمر تعيّنُ الوجوب.

ففيه: أنّ التعيّن ليس في الشرط نحوٌ (٣)، يغاير نحوَه في ما إذا كان متعدّداً، كما كان في الوجوب كذلك، وكان الوجوب في كلّ منهما متعلّقاً بالواجب بنحوٍ آخر، لابدّ في التخييريّ منهما من العِدل. وهذا بخلاف الشرط،

__________________

(١) في « ر » زيادة: على المتكلّم.

(٢) ظاهره: أن الشرط في صورتي التقارن وسبق الآخر يكون جزء السبب المؤثر، ويكون المؤثر هو الجامع بينهما، مع انه ليس كذلك ؛ لأنّ الأثر في صورة السبق واللحوق يستند إلى السابق، ويلغو اللاحق. فالصواب: إسقاط قوله: « أو سبقه الآخر ». ( منتهى الدراية ٣: ٣٢٥ ).

(٣) كذا في الأصل « ن »، « ر »، « ق » و « ش »، وفي حقائق الأُصول ومنتهى الدراية: نحواً.