درس کفایه الاصول - جلد دوم

جلسه ۱۱: اجتماع امر و نهی ۹

 
۱

خلاصه مباحث گذشته

پس مقدّمه اول این شد که احکام بوجوداتها الانشائیه با هم تضادّ ندارند، زیرا انشاء یعنی استعمالِ لفظ در معنا به قصدر ایجادِ آن معنا در وعاءِ خودش که اعتباری است، وقتی کسی گفت ‹بعتُ›، با این لفظ، بیع در خارج ایجاد می‌شود و اعتباری است، لذا اشکالی ندارد که انسان اعتبار کند وجوب را برای یک شیئی و نیز حرمت را برای همان شئ اعتبار کند، اعتبار یعنی فرض و فرضِ محال که محال نیست؛ بله احکام بوجوداتها الفعلیه بینشان تضادّ وجود دارد و اجتماع دو حکمِ فعلی بر یک شئ محال است، زیرا وجوب یعنی ارادهٔ مولا به فعلِ عبد، و حرمت یعنی کراهتِ مولا، و انسان نمی‌تواند در یک آن، هم اراده‌اش به یک چیز تعلُّق بگیرد و هم کراهتش.

این که بعضی می‌گویند: نفس به خاطر وحدت و بساطتش، کلُّ القُوىٰ می‌باشد و در آنِ واحد می‌تواند چندین اراده در او نقش ببندد، معنای این حرف این نیست که چندین ارادهٔ متضادّ در آن نقش ببندد، بلکه به این معناست که انسان می‌تواند در آنِ واحد، ارادهٔ هزاران کار را بکند، و نفسِ انسان مثلِ یک فرشِ سه در چهار نیست که محدود به چند اراده باشد، بلکه هزاران اراده در آن جای می‌گیرد و این به این معنا نیست که انسان در آنِ واحد هم بتواند ارادهٔ شُربِ ماء بکند و هم کراهت و زجر از شُربِ ماء، پس بنا بر مسلک مرحوم آخوند که فعلیتِ حکم را به اراده و کراهت می‌داند، این تضادّ بین احکام واضح است.

امّا مقدّمهٔ دوم این بود که احکام به وجود تعلُّق می‌گیرد، زیرا آنچه که غرضِ مولا در او هست و آنچه که مولا بعث می‌کند، همان وجود است، ماهیتِ صلاة به چه دردِ مولا می‌خورد؟! آنچه که به درد می‌خورد و ملاک و مصلحت دارد و غرضِ مولا در او هست، او وجود است، حالا وقتی وجود، واحد شد، نمی‌شود که به یک وجود، هم امر کرد و هم نهی هر چند با دو عنوان.

امّا مقدّمهٔ سوم این است که تعدُّدِ عنوان موجب تعدُّدِ معنون نمی‌شود، یعنی اگر عنوانِ صلاة و عنوانِ غصب در یک جا جمع شد، معنایش این نیست که دو تا وجود داشته باشیم که یکی برای صلاة و دیگری برای غصب باشد، زیرا ممکن است که عناوینِ متعدّده از یک وجودِ واحدِ بسیطِ حقّهٔ حقیقیه انتزاع شود مثلِ ذاتِ اقدس حقّ که قادرٌ عالمٌ متعالٌ حی و...، پس تعدُّدِ وجه و عنوان، موجبِ تعدُّدِ وجود نمی‌شود.

۲

مقدمه چهارم قول حق

امّا مقدّمهٔ چهارم این است که: بعضی توهُّم کرده‌اند که اگر ما قائل به اصالةُ الوجود شویم، اینجا باید قائل به امتناع شویم، زیرا یک وجود بیشتر در خارج نیست و این وجود نمی‌تواند هم مأمورٌ به باشد و هم منهی عنه، امّا اگر قائل به اصالةُ الماهیة شدیم، آن وقت اجتماع امر و نهی جایز است، زیرا دو تا ماهیت داریم، یکی ماهیت صلاة و یکی ماهیت غصب، پس وقتی دو تا ماهیت داریم، اشکالی ندارد که مولا به ماهیت امر کند و از یک ماهیت، نهی بکند.

مرحوم آخوند می‌فرماید: این نزاع در اینجا مبتنی بر نزاع در اصالةُ الوجود و اصالةُ الماهیة نیست، زیرا اصالةُ الوجود و اصالةُ الماهیة، نزاعشان در این است که تنها یک واقعیت در عالَم هست که آن واقعیت، آیا وجود است یا ماهیت است؟ مثلاً بر این کتابِ کفایه ممکن است چندین عنوان منطبق باشد، مثلِ کفایةُ الاصول، کتابِ اصولی، کتابِ مرحوم آخوند، کتاب که مِلکِ بنده هست و...، ولی معنایش این نیست که این یک کتاب، ماهیت‌های متعدّد دارد، پس مفاهیم و عناوین، غیر از ماهیت است، ماهیت یکی بیشتر نیست، ولی ممکن است این یک ماهیت، چندین اسم داشته باشد.

اصالةُ الماهیة می‌گوید: جَعْل و تحقُّق، به ماهیت می‌خورد نه به اسم، محال است که یک شئ، یک ماهیت بیشتر داشته باشد، چه بنا بر اصالةُ الوجود و چه بنا بر اصالة الماهیة، امّا بنا بر اصالةُ الوجود، ماهیت، حدِّ وجود است، خوب این یک وجود، یک حدّ بیشتر ندارد، بنا بر اصالةُ الماهیة نیز این شئ، یک حقیقت در خارج است، زیرا هم اصالةُ الوجود و هم اصالةُ الماهیة هر دو قبول دارند که یک حقیقت بیشتر در خارج نیست ‹کلُّ ممکنٍ زوجٌ ترکیبی مرکبٌ مِن الماهیةِ والوجود، أحدهما أصیلٌ والآخرُ إعتبارىٌّ›، این جزو مسلّمات است، منتهىٰ نزاع در این است که آن اصیل آیا وجود است یا ماهیت؟ خودشان هم سرِ بی‌صاحب می‌تراشند، نه حرف‌های اصالةُ الوجودی به جایی بند است و نه حرف‌های اصالةُ الماهیتی و همهٔ براهینشان هم در جای خودش مبتلا به دور و مصادره به مطلوب است.

مرحوم آخوند می‌فرماید: شما چه اصالةُ الوجودی شوید و چه اصالةُ الماهیتی شوید، خلاصه یک ماهیت و یک وجود بیشتر نیست، اگر مثلاً این سجده دو تا اسم دارد یکی غصب و دیگری صلاة، این فقط دو تا اسم است نه دو تا ماهیت، و إلّا اگر دو تا ماهیت داشته باشد، پس بنا بر اصالةُ الماهیتی‌ها باید جمعیتِ کرهٔ زمین، بی‌نهایت انسان شود، زیرا مثلاً یک فرد ممکن است چندین اسم داشته باشد، مثلِ ایرانی، اصولی، قد بلند، چاق، خوش اخلاق، عالم و...، و همهٔ ماهیت‌ها نیز اصیل است پس بنا بر قول اصالةُ الماهیتی باید جمعیتِ دنیا بی‌نهایت شود، می‌گوییم اصالةُ الماهیتی که نمی‌گوید هرچه که اسمِ این فرد است، او در خارج حقیقت و تأصُّل دارد، بلکه آن ماهیتی که متأصِّل است، یک چیز بیشتر نیست، حالا وجود اصیل باشد یا ماهیت اصیل باشد، و هیچ کدام از اصالةُ الوجودی و اصالةُ الماهیتی به عقاید ضرری نمی‌زنند، بله آن أصالةُ الوجودی که قائل به وحدتِ وجود است، او به عقائد ضرر می‌زند، اصلاً وحدتِ وجود ربطی به اصالةُ الوجود ندارد، مرحوم آیت الله خویی قائل به اصالةُ الوجود است و در عین حال وحدتِ وجود را قبول ندارد، وحدتِ وجود، به معنای واقعی کلمه، کفر است و هرکس قائل به آن شود، متوجّه نیست که چه می‌گوید.

خلاصه این که مرحوم آخوند می‌فرماید که این اصالةُ الوجود و اصالةُ الماهیة، ربطی به اجتماع امر و نهی ندارند، بعضی می‌گویند اگر فلسفه نخوانی، اصول را نمی‌فهمی، من می‌گویم کسی که اصول را خوب خوانده باشد، می‌فهمد که نزاعِ بین اصالةُ الوجود و اصالةُ الماهیة، در نزاع بین جواز و امتناعِ اجتماع امر و نهی، اصلاً هیچ دخالتی ندارد.

خلاصهٔ مطلب این که مرحوم آخوند می‌فرماید: اجتماع امر و نهی محال است زیرا لازمه‌اش این است که وجود واحد هم به آن بعث شود و هم از آن زجر شود.

۳

تطبیق مقدمه دوم

(ثانیتها: أنّه لا شُبهةَ فى أنّ متعلَّق الأحکام هو فعلُ المکلَّف وما هو فى الخارج یصدُرُ عنه، وهو فاعلُهُ وجاعلُهُ)، دوّمین مقدّمه این است که: شبهه‌ای نیست که متعلَّقِ أحکام، فعلِ مکلَّف می‌باشد و آنچه که از او در خارج صادر می‌شود و آن مکلَّف، انجام دهنده و ایجاد کنندهٔ آن فعل است، (لا ما هو إسمُهُ‌، وهو واضح)، نه این که متعلَّقِ احکام، فقط اسمِ آن عمل باشد (مانند اسم صلاة و اسم غصب و...، پس این طبیعت، متعلَّقِ حکم نیست)، (لا ما هو عنوانُهُ ممّا قد انتُزع عنه)، و نه این که متعلَّقِ احکام، عنوان آن عمل باشد از آن چیزهایی که از این فعل منتَزَع می‌شود (فرقِ بین اسم و عنوان در این است که مقصودش از اسم، همان طبیعت است و مقصودش از عنوان، عناوین ثانویه‌ای است که انتزاع می‌شود، مثلاً این عمل یک اسمی دارد به نام صلاة و یک عنوانی دارد مثلِ قربان کلّ تقىّ، ناهی از فحشاء و منکر، حرکت در دارِ غیر و...)، (بحیث لولا انتزاعُهُ تصوُّراً واختراعُهُ ذهناً، لَما کان بحذائه شىءٌ خارجاً ویکون خارج المحمول)، به گونه‌ای که اگر انتزاع این عنوان با تصوُّر نباشد و اختراعش با ذهن نباشد، بإزاءِ آن عنوان چیزی در خارج وجود ندارد و این‌ها خارجِ محمول [۱] هستند (زیرا عناوین انتزاعیه، عناوین اختراعیه هستند و در خارج، ما بإزاء ندارند، مثلاً شما در ذهنت فوقیتِ این سقف را نسبت به این أرض می‌سازی، می‌گویی او فوق است و این تحت است، این فوقیتی که شما در ذهنت می‌سازی و می‌گویی ‹هذا فوقٌ›، ما در خارج که ‹فوقٌ› نداریم، بلکه فقط یک سقف و یک ارض داریم، این ‹فوقٌ› اختراعِ ذهن است، همهٔ عناوین انتزاعیه در واقع، ابداع و قدرتِ ذهن می‌باشند، بله منشأِ انتزاع در خارج دارد، می‌فرماید: این طور نیست که این امر انتزاعی که هیچ ما بإزائی در خارج ندارد، متعلَّقِ حکم باشد، مثل غصب، مثلاً بنده در خانهٔ غصبی رفته ام و صاحب خانه می‌گوید: ای غاصب!، می‌فرماید این عنوان غصب لولا آن اختراع ذهن، چیزی در خارج نیست، او که متعلَّقِ حکم نیست چون به چه درد می‌خورد، اگر این‌ها به دردِ خدا می‌خورد، می‌گوییم خدایا تو در دقیقه ۵۰۰ میلیارد نماز واجب کن و من هم با ذهنم، آن را انجام می‌دهم و این که به درد نمی‌خورد)، (کالملکیة والزوجیة والرِّقّیة والحُرّیة والمغصوبیة إلىٰ غیر ذلک مِن الإعتبارات والإضافات)، مثلاً فلانی که ازدواج می‌کند، چیزی به وزنش یا به قدّش اضافه نمی‌شود زیرا زوجیت که چیزی در خارج نیست و همین طور سایر موارد از اعتبارات و اضافات، اعتبارات مثلِ همان زوجیت و ملکیت و رقّیت و حُرّیت، امّا اضافات یعنی اضافات عقلیه مثلِ فوقیت و تحتیت و این‌هایی که در خارج، منشأِ انتزاع دارند؛ امّا چرا متعلَّقِ احکام، فعل مکلَّف است نه اسم؟ (ضرورةَ أنّ البَعث لیس نحوَه) أى نحو الإسم (والزجر لا یکون عنه)، زیرا مولا که نحوِ اسم، بعث و اراده نمی‌کند (و اسم به چه دردش می‌خورد و مصلحتی ندارد) و از آن اسم هم زجر و کراهت نمی‌شود (آنچه که ملاک دارد، آن واقعیت است و آن خارج است)؛ حالا آقای آخوند! اگر این اسم هیچ کاره است پس برای چه این عنوان در متعلَّقِ تکلیف أخذ شده؟ برای چه می‌فرماید ‹أقیموا الصلاة›؟ می‌فرماید: خوب چه کار کند، مولا می‌خواهد بوسیلهٔ این اسم، به آن وجود اشاره کند، اگر این اسم را نیاورد، پس چه بگوید؟ و نمی‌شود فقط بگوید ‹من می‌خواهم›، می‌گوییم چه می‌خواهی، بگوید من می‌خواهم، (وإنّما یؤخَذُ) الإسمُ (فى متعلَّقِ الأحکام آلةً لِلَحاظِ متعلَّقاتها والإشارة إلیها بمقدار الغرض منها والحاجة إلیها، لا بما هوهو وبنفسه وعلىٰ استقلاله وحیاله)، و همانا اسم در متعلَّقِ احکام أخذ می‌شود فقط برای این که وسیله‌ای باشد برای لحاظِ متعلَّقاتِ احکام و اشاره به آن‌ها به مقدارِ غرضی که از آن‌ها دارد و نیازی که به آن‌ها دارد (او می‌خواهد فقط وجوب را لحاظ بکند.... مثلاً او غرض دارد که صلاة با وضوء را واجب کند، مجبور است که اسم صلاة و اسم وضوء را بیاورد تا بتواند به آن اشاره کند و الاّ اگر می‌توانست آنچه که می‌خواهد را بدون این الفاظ بفهماند، همان را مستقیماً در ذهن می‌آورد)، نه این که مولا خودِ این اسم و مفهوم صلاة بما هوهو و بنفسه بخواهد و همین لفظ را مستقلّاً بخواهد (یعنی بگوید که من اسمِ صلاة را می‌خواهم).


این‌ها را محمولِ بالصمیمه گویند، یک محمولِ بالضمیمه داریم و یک محمول بالصمیمه، محمول بالضمیمه یعنی این عرض در خارج، یک چیزی است که منضمّ می‌شود، مثل عالِم، این انسان به ضمیمه علم، عالِم انتزاع می‌شود، امّا محمولِ بالصمیمه مثل ملکیت، ما که الآن ملکیت را از این شئ انتزاع می‌کنیم و می‌گوییم (مملوکٌ) در اینجا چیزی به تیم شئ ضمیمه نمی‌شود و نمی‌چسبد، بلکه از ذات و از صمیمِ این شئ انتزاع می‌شود و بر او منطبق می‌شود بدون این که در خارج چیزی داشته باشد.

۴

تطبیق مقدمه سوم

(ثالثتها: أنّه لا یوجب تعدُّدُ الوجه والعنوان، تعدُّدَ المعنوَن، ولا ىَنثلم به وحدته)، همانا تعدُّدِ وجه و عنوان موجب تعدُّدِ معنون نمی‌شود (اگر یک چیزی دو تا اسم و دو تا عنوان و دو تا وجه داشت، این موجی نمی‌شود که دو تا وجود و دو تا حقیقت شود) و با تعدُّدِ وجه و عنوان، وحدتِ معنون خدشه دار و شکسته نمی‌شود؛ چرا؟ (فإنّ المفاهیمَ المتعدّدة والعناوینَ الکثیرة ربما تنطبق علىٰ الواحد، وتَصدق علىٰ الفارد الذى لا کثرةَ فیه مِن جهةٍ، بل بسیطٌ مِن جمیع الجهات، لیس فیه حیثٌ غیر حیث، و) لیس فیه (جهةٌ مغایرة لجهةٍ أصلاً)، زیرا مفاهیم متعدّده (مفهوم مثل حیات، علم، قدرت و...) و عناوین زیاد (عنوان مثل حی عالِم، قادِر و...) چه بسا ممکن است که بر یک چیز منطبق شوند و بر یک فرد صادق شوند آن هم یک فردی که هیچ شائبهٔ تکثُّر در او نیست (حتّی تکثُّرِ ماهیت و وجود هم ندارد، حتّىٰ جهات و امکان هم ندارد مثلِ ذات اقدس حق) و از هیچ جهتی در او کثرت نیست (من جهةٍ، مثل انسان، وجود یک فرد است ولی مرکب از ماهیت و وجود است یا مرکب از جنس و فصل است، ولی خداوند سبحان اصلاً تکثُّرِ ماهُوی هم ندارد و تکثُّرِ مفهومی هم ندارد و هیچ کثرتی ندارد، خوب از چیزی که هیچ کثرتی ندارد، چندتا مفهوم انتزاع می‌شود، اونی که یک کثرت اعتباری دارد، از او به طریق اولىٰ انتزاع می‌شود) بلکه از همهٔ جهات بسیط است و در او حیثی غیر از حیثِ خودش وجود ندارد (مثل انسان نیست که حیثِ ماهیت دارد و حیث وجود دارد و حیث جنس دارد و حیث فصل دارد، حیث امکان و...) و برای او جهتی که مغایر با جهت خودش باشد وجود ندارد اصلاً (اصلاً یعنی در مقابل انسان که تغایرِ جهات دارد، جهت ماهیت، جهتِ وجود و...) (کالواجب تبارک وتعالىٰ، فهو علىٰ بَساطته ووحدته وأحدیته، تصدُقُ علیه مفاهیم الصفات الجلالیة والجمالیة، له الأسماء الحُسنىٰ والأمثال العُلیا، لکنّها بأجمعها حاکیة عن ذاک الواحد الفرد الأحد.

عباراتنا شتّىٰ وحُسنک واحدٌ وکلٌّ إلىٰ ذاک الجمال یشیرُ).

(بعضی‌ها می‌گویند، بین احد و واحد فرق است، احد یعنی دو ندارد ولی واحد یعنی دو دارد، این حرف هیچ منشأ روایی ندارد بلکه در چندین جای از قرآن داریم که « الله الواحد القهّار » [۱] نقض می‌شود و در روایات و ادعیه نیز این عبارت بیان شده است، لذا باید در حرف زدن دقّت داشت و حرفی نزنیم که بی‌اساس و بی‌پایه باشد) مانند خداوند تبارک و تعالی که با بساطت و وحدت و أحدیتش، مفاهیم صفات جلالیه و جمالیه بر او صادق است (صفات جلالیه یعنی صفاتی که خداوند از آن‌ها منزّه است مثل عدل که به معنای منزّه بودن از ظلم می‌باشد، امّا صفات جمالیه یعنی صفات ثبوتیه مثل عالم و قادر و قاهر و جبّار و...) برای او اسماء حسنىٰ و امثال عُلیا [۲] وجود دارد، و لکن همهٔ این صفات از آن واحدِ فردِ أحد حکایت می‌کنند.

عباراتِ ما مختلف و نیکویی تو واحد است و همه به آن جمال اشاره می‌کند.


یوسف: ۳۹، الرعد: ۱۶، إبراهیم: ۴۸، ص: ۶۵، الزمر: ۴، غافر: ۱۶.

(الأمثال) جمعُ (المَثَل) بالتحریک، وکلّ وجودٍ مَثَلٌ له تبارک و تعالی، و مَظهرٌ له فی مرتبته، و العُلیا منها هی الموجودات الکاملة فی مرتبتی العلم والعمل. حاشیه کفایه مرحوم مشکینی / ۲ / ۱۳۵

۵

تطبیق مقدمه چهارم قول حق

(رابعتُها: أنّه لا یکاد یکون للموجود بوجودٍ واحد إلّا ماهیةٌ واحدة وحقیقةٌ فاردة)، همانا برای موجودی که یک وجود دارد، یک ماهیت و یک حقیقت بیشتر وجود ندارد؛ امّا ماهیت چیست؟ (لا یقعُ فى جواب السؤال عن حقیقته بما هو إلّا تلک الماهیة)، وقتی سؤال می‌کنند ‹الإنسان ما هو؟ › ماهیت آن چیزی است در جواب از سؤالِ ‹ما هو؟ › واقع می‌شود که مثلاً در جواب می‌گوییم ‹حیوانٌ ناطق›، (فالمفهومان المتصادقان علىٰ ذاک لا یکاد یکون کلٌّ منهما ماهیةً وحقیقةً، وکانت عینَه فى الخارج کما هو شأن الطبیعى وفرده)، پس دو مفهومی که بر یک وجود صادق می‌شوند، این طور نیست که هر کدام از آن‌ها یک ماهیت باشد به طوری که عین آن در خارج باشد، مثلِ کلّی و فرد؛ یعنی طبیعی و فرد در خارج یک وجود است که آن یک وجود هم برای طبیعی است و هم برای فرد است، امّا در ماهیت این طور نیست که این وجودی که در خارج باشد هم ماهیت انسان باشد و هم ماهیتِ ‹رجلٌ یمشى علىٰ رجلیه... ›، این طور نیست، (فیکونُ الواحدُ وجوداً، واحداً ماهیةً وذاتاً لا محالة)، پس آن چیزی که از لحاظ وجود، یکی هست، ماهیت و ذاتش هم بدون شک یکی می‌باشد، (فاالمَجمَع وإن تصادقَ علیه مُتعلَّقا الأمر والنهى، إلّا أنّه کما یکون واحداً وجوداً، یکون واحداً ماهیةً وذاتاً، ولا یتَفاوت فیه) أى فى جواز اجتماع الأمر والنهى (القولبأصالةُ الوجود أو أصالةُ الماهیة)، پس این مَجمَع اگرچه که دو متعلَّقِ امر و نهی بر او صدق می‌کند (یعنی بر این فعل هم صلاة و هم غصب صدق می‌کند) إلّا این که همان طوری که این مجمع از لحاظ وجود، یکی هست، از لحاظ ماهیت و ذات هم یکی است، بنا بر این در جواز اجتماع امر و نهی تفاوت نمی‌کند که قائل به اصالةُ الوجود شویم یا اصالةُ الماهیة؛ یعنی هم اصالةُ الوجودی و هم اصالةُ الماهیتی هر دو می‌گویند که این مَجمَع در خارج یکی است و یک ماهیت و یک وجود است، منتهىٰ اصالةُ الوجودی می‌گوید که وجودش اصیل است ولی ماهیتش انتزاعی است، امّا اصالةُ الماهیتی می‌گوید که ماهیتش اصیل است و لکن وجودش انتزاعی می‌باشد، و هر دو در یکی بودنِ آن در خارج با هم اختلاف ندارند، در خارج یک حقیقت بیشتر نیست.

(ومنه ظَهَرَ: عدمُ ابتناءِ القول بالجواز والإمتناع فى المسألة علىٰ القولین فى تلک المسألة، کما تُوُهِّمَ فى الفصول [۱]از اینجا معلوم شد که جوازِ اجتماع امر و نهی با این مسألهٔ اصالةُ الوجود و اصالةُ الماهیة هیچ ربطی ندارد (یعنی این طور نیست که اگر کسی در فلسفه اصالةُ الماهیتی شد حالا در اصول بگوید که من جوازی هستم، و اگر در فلسفه اصالةُ الوجودی شد، اینجا بگوید که من امتناعی هستم، این‌ها ربطی با هم ندارد) کما این که در فصول این گونه توهُّم شده است.

امّا بعضی دیگر فکر کرده‌اند که این اجتماع امر و نهی مبتنی بر این است که آیا جنس و فصل در خارج یک چیز است یا دو چیز، اگر دو چیز باشند پس به جنسش امر می‌شود و به فصلش نهی می‌شود، و اگر گفتیم جنس و فصل در خارج یک چیز هستند، پس نمی‌شود به یک چیز هم امر شود و هم نهی، علّت این حرف در این است که گفته‌اند غصب مثلِ فصل است، زیرا این صلاه ممکن است در دارِ غیر باشد و نیز ممکن است در دارِ غیر نباشد، حالا چه اشکالی دارد که جنس صلاة یعنی این حرکات، مأمورٌ به باشد و آن فصل یعنی مثلاً در دارِ غصبی بودن، منهی عنه باشد؟

مرحوم آخوند می‌فرماید: این حرف هم درست نیست، به خاطر این که جنس و فصل چه یکی باشند و چه دو تا، این صلاة و غصب در خارج یکی می‌باشند، اگر کسی گفت که جنس و فصل دو تا می‌باشند، می‌گوییم این صلاة یک حرکت بیشتر نیست زیرا صلاة، هر حرکتی نیست، بلکه آن حرکتِ با فصلِ خاص می‌باشد، اگر الآن شما در دارِ غصبی بدوید، این را که صلاة نمی‌گویند، صلاة یک جنس است با یک فصل، آن غصب نیز همین جنس است با همین فصل.

(کما ظَهَرَ عدمُ الابتناء علىٰ تعدُّدِ وجودِ الجنس والفصل فى الخارج وعدمِ تعدُّدِه)، کما این که ظاهر شد که مسألهٔ اجتماع امر و نهی مبتنی بر تعدُّد یا عدمِ تعدُّدِ جنس و فصل در خارج نمی‌باشد؛ چرا؟ (ضرورةَ عدم کون العنوانین المتصادقین علیه مِن قبیل الجنس والفصل له)، (مرحوم آخوند در واقع دلیل مرحوم صاحب فصول را نمی‌آورد، صاحب فصول گمان کرده که صلاة جنس است و غصب، فصل است، آخوند جوابِ او را نمی‌آورد، بلکه ردّ می‌کند و می‌فرماید:) زیرا عنوان صلاة و غصب که بر این وجود متصادق هستند، از قبیل جنس و فصل برای آن وجود نیستند، (وأنّ مثلَ الحرکة فى دارٍ مِن أىِّ مقولةٍ کانت، لا یکاد یختلف حقیقتها وماهیتها و) لا یکاد (یتخلَّفُ ذاتیاتها، وَقَعت جزءً للصلاة أو لا، کانت تلک الدار مغصوبة أو لا)، و همانا حرکت در دار، از هر مقوله‌ای که باشد (مثلاً بگویید از مقولهٔ فعل است یا از مقولî انفعال است، یا از مقولهٔ وضع است و یا مقولهٔ کیف است و جنس و فصل دارد...) هر چه که هست، حقیقت و ماهیتش با غصب یکی است و و این طور نیست که ذاتشان با هم مختلف شود (یعنی این طور نیست که الآن که در این دارِ مغصوبه حرکت می‌کند و می‌دود، بگویند این حرکت از مقولهٔ فعل شد، و وقتی که به سجده رفت، بگویند فصلش عوض شد و از مقولهٔ انفعال شد و... می‌گوییم این حرف‌ها چیست، حرکت در دار اگر از مقولهٔ فعل است پس در همه جا از این مقوله است و اگر از مقولهٔ غیر فعل است در همه حالت این گونه است، پس معنا ندارد که بگویید یک فصلِ جدید پیدا کرد) چه این حرکت، جزئی برای صلاة واقع شود یا نه، چه این خانه، خانهٔ غصبی باشد و چه نباشد.

مراد از جنس و فصل در خارج یعنی ممیزه، خوب حرکت جنس است و در این دار بودن می‌شود فصلش، فصل گفته‌اند از سنخ وجود است و شئ به وجود، تشخُّص پیدا می‌کند، همان طوری که جنس در خارج موجود نمی‌شود، نوع هم در خارج موجود نمی‌شود، اصلاً گفته‌اند که من یک فصل دارم و شما هم یک فصل داری، این طور نیست که من و شما در فصل، مشترک باشیم، لذا این که می‌گویند انسان یک فصل دارد و آن هم ناطق است، این حرف غلط است، انسان بی‌نهایت فصل دارد، از روز اول خلقت تا روز آخر خلقت، همهٔ افرادی که می‌آیند، فصولشان با هم فرق می‌کند.


الفصول الغرویّة / ص ۱۲۶

مضادّة ما لم تبلغ إلى تلك المرتبة ؛ لعدم المنافاة والمعاندة بين وجوداتها الإنشائيّة قبل البلوغ إليها، كما لايخفى.

فاستحالة اجتماع الأمر والنهي في واحد لا تكون من باب التكليف بالمحال، بل من جهة أنّه بنفسه محال، فلا يجوز عند من يجوّز التكليف بغير المقدور أيضاً.

٢ - تعلّق الأحكام بأفعال المكلّفين لا بعناوينها

ثانيتها: أنّه لا شبهة في أنّ متعلّق الأحكام هو فعل المكلّف، وما هو في الخارج يصدر عنه، وما هو فاعله وجاعله (١)، لا ما هو اسمه - وهو واضح -، ولا ما هو عنوانه ممّا قد انتُزع عنه - بحيث لولا انتزاعه تصوّراً واختراعه ذهناً، لَما كان بحذائه شيءٌ خارجاً - ويكون خارج المحمول (٢)، كالملكيّة والزوجيّة والرقيّة والحرّيّة والغصبيّة... إلى غير ذلك من الاعتبارات والإضافات ؛ ضرورة أنّ البعث ليس نحوَه، والزجرَ لا يكون عنه، وإنّما يؤخذ في متعلّق الأحكام آلةً للحاظ متعلّقاتها، والإشارةِ إليها بمقدار الغرض منها والحاجةِ إليها، لا بما هو هو وبنفسه، وعلى استقلاله وحياله.

٣ - تعدّد العنوان لا يوجب تعدّدَ المعنون وجوداً

ثالثتها: انّه لا يوجب تعدُّدُ الوجه والعنوان تعدُّدَ المعنون، ولا ينثلم به وحدتُه ؛ فإنّ المفاهيم المتعدّدة والعناوين الكثيرة ربما تنطبق على الواحد، وتصدق على الفارد الّذي لا كثرة فيه من جهةٍ، بل بسيطٌ من جميع الجهات، ليس فيه « حيثٌ » غير « حيثٍ »، وجهةٌ مغايرة لجهةٍ أصلاً، كالواجب - تبارك وتعالى -، فهو على بساطته ووحدته وأحديّته، تصدق عليه مفاهيم الصفات

__________________

(١) أثبتنا العبارة من « ر ». وفي غيرها: وهو فاعله وجاعله.

(٢) كذا، والأوفق بمعنى الاصطلاح: الخارج المحمول.

الجلاليّة والجماليّة، له الأسماء الحسنى والأمثال العليا، لكنّها بأجمعها حاكية عن ذاك (١) الواحد الفرد الأحد.

عباراتنا شتّى وحُسنك واحدٌ

وكلٌّ إلى ذاك الجمال يشير

٤ - الواحدوجوداً واحدٌ ماهيّةً

رابعتها: انّه لا يكاد يكون للموجود بوجودٍ واحد، إلّا ماهيّةً واحدة وحقيقةً فاردة، لا يقع في جواب السؤال عن حقيقته بما هو إلّا تلك الماهيّة، فالمفهومان المتصادقان على ذاك لا يكاد يكون كلٌّ منهما ماهيّةً وحقيقة، وكانت (٢) عينَه في الخارج، كما هو شأن الطبيعيّ وفرده، فيكون الواحد وجوداً، واحداً ماهيّةً وذاتاً لا محالة، فالمجمع وإن تصادق عليه متعلّقا الأمر والنهي، إلّا أنّه كما يكون واحداً وجوداً، يكون واحداً ماهيّةً وذاتاً، ولا يتفاوت فيه القول بأصالة الوجود أو أصالة الماهيّة.

مناقشة ما أفاده في الفصول في ابتناء المسألة

ومنه ظهر عدم ابتناء القول بالجواز والامتناع في المسألة على القولين في تلك المسألة، كما توهّم في الفصول (٣).

كما ظهر عدم الابتناء على تعدّد وجود الجنس والفصل في الخارج، وعدمِ تعدّده (٤) ؛ ضرورةَ عدم كون العنوانين المتصادقين عليه من قبيل الجنس

__________________

(١) في « ر » ومنتهى الدراية: ذلك.

(٢) الأولى: إسقاطه ( كانت ) ليكون « عينه » معطوفاً على « ماهية » يعني: ولا يكاد كل من المفهومين ماهية وعينه في الخارج، أو تبديل « كانت » ب « تكون » ليصير معطوفاً على « يكون ». ( منتهى الدراية ٣: ١٨١ ).

(٣) راجع الفصول: ١٢٦.

(٤) المصدر السابق، وصريح عبارته هو ابتناء الدليل الأول ( الذي ذكره ) للامتناع على الأصلين: أصالة الوجود واتحاد الجنس والفصل، لا ابتناء الخلاف في المسألة عليهما. ومن هنا قال بعد ذلك: ولنا أن نقرّر الدليل على وجه لا يبتني على هذا الأصل، يعني الأصل الثاني، فلاحظ. ( حقائق الأُصول ١: ٣٧٢ ) وراجع كفاية الأُصول مع حاشية المشكيني ٢: ١٣٨.

والفصل له، وأنّ (١) مثل الحركة في دار - من أيّ مقولة كانت - لا تكاد تختلف (٢) حقيقتها وماهيّتها وتتخلّف (٣) ذاتيّاتها، وقعت جزءً للصلاة، أو لا، كانت تلك الدار مغصوبةً، أو لا (٤) *.

إذا عرفت ما مهّدناه عرفت:

تقرير دليل الامتناع

أنّ المجمع حيث كان واحداً وجوداً وذاتاً، كان تعلّق الأمر والنهي به محالاً ولو كان تعلّقهما به بعنوانين ؛ لما عرفت من كون فعل المكلّف - بحقيقته وواقعيّته الصادرة عنه - متعلّقاً للأحكام، لا بعناوينه الطارئة عليه.

إشارة إلى دليل الجواز والجواب عنه

وأنّ غائلة اجتماع الضدّين فيه لاتكاد ترتفع بكون الأحكام تتعلّق بالطبائع لا الأفراد (٥) ؛ فإنّ غاية تقريبه (٦) أن يقال:

__________________

(١) في « ر »: من قبيل تصادق الجنس والفصل وأنّ.

(٢) في غير « ر »: لا يكاد يختلف.

(٣) في غير « ر »: يتخلّف.

(٤)( * ) وقد عرفت: أنّ صدق العناوين المتعدّدة لا تكاد تنثلم به وحدة المعنون، لا ذاتاً ولا وجوداً، غايته أن تكون له خصوصيّةٌ بها يستحقّ الاتّصاف بها، ومحدوداً بحدودٍ موجبة لانطباقها عليه كما لا يخفى. وحدوده ومختصّاته لا توجب تعدّده بوجهٍ أصلاً، فتدبّر جيّداً. ( منه قدس‌سره ).

(٥) إشارة إلى الجزء الأول من الدليل الأول الذي ذكره المحقّق القمّي على الجواز. ( القوانين ١: ١٤٠ ). وقال في مطارح الأنظار ٢: ٦٧٧ - بشأن الدليل - وقد سلك هذا المسلك غير واحد من المجوّزين، وأوضحه المحقّق القمّي.

(٦) ورد هذا التقريب باختلاف يسير في الفصول: ١٢٥.