درس کفایه الاصول - جلد دوم

جلسه ۲: نواهی ۲

 
۱

استمرار در نهی

امّا این دوام و استمرار در صورتی است که نهی هیچ قیدی نداشته باشد ولی اگر نهی همراه با قیدی بود، دیگر دوام و استمرار فهمیده نمی‌شود، مثلاً بگوید شما ساعتِ ۹ جایی نرو، در اینجا اگر ساعتِ ۱۰ برود اشکالی ندارد و دیگر نهی استمرار ندارد.

گفتیم که از ص و م نهی، استمرار و دوام فهمیده نمی‌شود و فقط دلالت می‌کند بر طلبِ ترک طبیعت منتهی اگر این طبیعت قیدی نداشته باشد نه قید زمانی و نه قید مکانی و مطلق باشد و ماهیت لابشرطِ قِسمی باشد که هیچ قیدی نداشته باشد، به مقتضای حکم عقل دلالت می‌کند بر ترک جمیعِ افرادِ دفعیه و تدریجیه؛ وقتی مولا می‌گوید لا تکذب، و مقدمات حکمت جاری شد و مطلق شد، در اینجا چه دروغ‌های دفعی و چه دروغ‌های تدریجی و افرادِ تدریجی را شامل می‌شود، افراد تدریجی یعنی دروغِ دو ساعت بعد، یعنی این فردِ دروغِ الآن را نگو و فردِ دو ساعت بعد را هم نگو، افرادِ دفعی مثلِ این که انسان الآن می‌تواند ۳۰ تا دروغ در یک دفعه بگوید، پس اگر مقدمات حکمت جاری شد و متعلّق نهی، ذاتِ طبیعت بدون هر قیدی شد، پس به مقتضای حکم عقل، جمیعِ افراد را باید ترک کند، امّا اگر مقدمات حکمت جاری نشد و نهی همراه با قیدی بود، آن وقت آن حکم عقل هم از بین می‌رود، پس حکم عقل به این که باید جمیعِ افراد دفعی و تدریجی را ترک بکند، منوط به این است که متعلّق نهی ذات طبیعت باشد و هیچ قیدی نداشته باشد.

۲

تطبیق استمرار در نهی

(ومِن ذلک یظهر:)، یعنی از این مطلب که ‹لا دلالة لصیغته علىٰ الدوام والتکرار کما... ›، ظاهر می‌شود: (أنّ الدوام والإستمرار إنّما یکون فى النهى، إذا کان متعلّقُهُ طبیعةً مطلقةً غیرَ مقیدةٍ بزمانٍ أو حال)، همانا دوام و استمرار موقعی در نهی می‌باشد که متعلّق نهی، طبیعتِ مطلقه‌ای باشد که مقید به زمان یا حالتی نباشد (قید زمانی مثل این که بگوید: در روز ماه رمضان چیزی نخور، امّا قیدِ حالی مثل این که مولا بگوید: در حالِ إحرام، فلان کار را نکن)، (فإنّه ـ حینئذٍ ـ لا یکاد یکون مثلُ هذه الطبیعة معدومةً إلّا بعدم جمیعِ أفرادها الدفعیة والتدریجیة)، پس همانا شأن چنین است که ـ در این هنگام که طبیعت غیر مقید است ـ مثلِ این طبیعت هرگز معدوم نمی‌شود مگر با عدمِ جمیعِ افرادِ دفعیه یا جمیع افرادِ تدریجیه‌اش.

(وبالجملة: قضیة النهى لیس إلّا ترک تلک الطبیعة التى تکون متعلَّقةً له ـ کانت مقیدة أو مطلقة ـ وقضیةُ ترکها عقلاً إنّما هو ترکُ جمیعِ أفرادها)، خلاصه این که: مقتضای نهی و مدلولِ وضعی نهی نمی‌باشد مگر طلبِ ترک طبیعتی که متعلَّق برای نهی واقع می‌شود ـ حالا چه طبیعتِ مقیدة باشد و چه طبیعتِ مطلقة ـ و مقتضای ترک عقلی آن طبیعت فقط ترک جمیعِ افرادِ آن طبیعت می‌باشد؛ عقل می‌گوید که اگر بخواهد این طبیعت ترک شود، باید جمیعِ‌افرادش ترک شود، حالا اگر طبیعت، مقیدة است، پس باید جمیعِ افرادِ آن مقید ترک شود، مثلاً شما موقعی می‌توانی نهی از استظلال در حال احرام را امتثال کنی که در حالِ احرام هیچ فردی از آن را نیاوری، امّا اگر طبیعت، مطلق باشد مثلِ لا تکذِب، عقل می‌گوید که ترک او ممکن نیست مگر به ترک جمیعِ افرادش.

۳

عصیان و مخالفت نهی

بعد مرحوم آخوند در یک مطلب چهارم وارد می‌شود و فصلِ اول را تمام می‌کند، می‌فرماید: اگر نهی عصیان و مخالفت شد، حالا آیا بعد از مخالفت، دیگر امتثالِ نهی لازم نیست یا نه اگر کسی یک دروغ بگوید، باز هم باید دروغ نگوید و اگر ۱۰ تا دروغ بگوید، باز باید دروغِ یازدهم را نگوید و...؟ مرحوم آخوند می‌فرماید: از مادّه و از صیغهٔ نهی، چنین چیزی فهمیده نمی‌شود، یعنی نهی با مدلولِ وضعی اش دلالت نمی‌کند که اگر کسی نهی را عصیان و مخالفت کرد، باز هم نهی را امتثال کن، بله مگر این که یک قرینه‌ای داشته باشد هر چند آن قرینه، اطلاق باشد، که شما باید دروغ نگویی واین دروغ گفتن هم مطلق است یعنی اگرچه یک دروغ گفتی ولی دو مرتبه دروغ نگو، اطلاق همیشه حیثی است، مثلاً روزه بگیر اطلاق دارد و هم زن باید روزه بگیرد و هم مرد، چه باران بیاید و چه نیاید و چه ماه رمضان در تابستان باشد و چه نباشد، امّا از حیث این که مریض باشد یا نباشد، اطلاق ندارد، می‌فرماید: این که ما گفتیم اطلاق باید تمام شود، باید اطلاق از این حیث تمام شود یعنی دلالت بکند که اگر عصیان و مخالفت کردی، باز عصیان و مخالفت نکن ولی ممکن است یک نهیی از بعضی جهات اطلاق داشته باشد ولی از این جهت اطلاق نداشته باشد، مثلاً ممکن است بگوید که آقا! تو به هیچ وجه سمّ نخور، حالا این اطلاق دارد که چه در روز نخور و چه در شب و چه باران بیاید و چه نیاید و...، ولی اگر یک دفعه خوردی می‌گوید دیگر بخور و از آن حیث، اطلاق ندارد، نهی باید ازحیث مخالفت و عصیان اطلاق داشته باشد تا بگوییم که هر چند مخالفت کرده، ولی باز هم باید امتثال کند.

۴

تطبیق عصیان و مخالفت نهی

(ثمّ إنّه لا دلالةَ للنّهى علىٰ إرادة الترک لو خولف، أو عدم إرادته، بل لابدّ فى تعیین ذلک مِن دلالةٍ، ولو کان) الدلیلُ (إطلاقَ المتعلَّق مِن هذه الجهة‌)، سپس نهی دلالت بر ارادهٔ ترک یا عدم إرادهٔ ترک ندارد اگر مخالفت شود (یعنی اگر مخالفت شود، دیگر نمی‌گوید که من را نیاور یا بیاور، بلکه فی حدّ نفسه نسبت به ترک یک دفعه، بعدش ساکت است یعنی نه می‌گوید که ترک بکن و نه می‌گوید که ترک نکن) بلکه برای تعیین این اراده (یعنی ارادهٔ ترک یا عدم اراده) باید دلیلی داشته باشیم، اگرچه آن دلیل، اطلاقِ متعلَّق از این جهت باشد؛ یعنی این که گفته لا تکذِب، این مطلق است یعنی اگرچه یک بار دروغ گفتی ولی باز دو مرتبه دروغ نگو، پس آن دلیل اگر اطلاق متعلّق از این جهت باشد یعنی اگرچه یک دفعه دروغ گفتی باز دروغ نگو، این دلالت بر ارادهٔ ترک می‌کند، امّا (ولا یکفى إطلاقها مِن سائر الجهات، فتدبّر جیداً)، امّا اطلاقِ این متعلّق از سایر جهات کفایت در تعیین اراده نمی‌کند؛ مثلاً اگر کسی بگوید که شما نباید منکر أئمّه علیهم السلام بشوی، می‌گوید حالا اگر کسی منکر یکی از أئمّه شد، باز نباید منکرِ امام زمان علیه السلام شود؟ می‌گوید نه دیگر این فایده ندارد، می‌گوییم جملهٔ ‹منکر أئمّه نشو› اطلاق دارد که چه روز منکر نشو و چه شب منکر نشو، فقیر شدی منکر نشو، ارباب شدی منکر نشو و...، می‌گوید همهٔ این‌ها درست است ولی شما از این حیث اطلاق درست بکن که باید انسان منکر امام زمان علیه السلام نشود هر چند که منکرِ امام رضا علیه السلام شود؛ در ما نحن فیه نیز اطلاق باید از این حیث درست شود که اگر یک بار ترک کردی، باز هم ترک نکن و اطلاق از سایر جهات به درد نمی‌خورد.

۵

اقوال در اجتماع امر و نهی

فصل دوم: اجتماع امر و نهی

کلام در این است که اجتماع امر و نهی آیا جایز است یا جایز نیست؟

این که در دار غصبی نمی‌شود نماز خواند، این که در طواف اگر لباس مخیط داشته باشی طواف باطل است و...، همهٔ این‌ها از صغریات بحث اجتماع امر و نهی می‌باشد.

این بحث خیلی مهم است و هزارانِ فروع فقهی از همین بحثِ اجتماع امر و نهی نشأت می‌گیرد.

مرحوم آخوند می‌فرماید: در رابطه با اجتماع امر و نهی بر اقوالی اختلاف کرده‌اند: یک قول بر جواز و قول دیگر بر عدم جواز مطلقا می‌باشد و قول آخر این است که عقلاً جایز است ولی عرفاً جایز نیست، أقوال دیگری نیز وجود دارد که در کفایه ذکر نشده که مهم نیستند مثلاً در ترکیب انضمامی جایز است و در ترکیب اتّحادی جایز نیست، یا مثلاً در تعبّدیات جایز نیست ولی در توصّلیات جایز است و....

۶

امر اول: مراد از واحد

می‌فرماید: قبل از ورود در بحث باید اموری را متعرّض شویم:

امر اوّل این است که: وقتی می‌گویند اجتماع امر و نهی فى واحدٍ آیا جایز هست یا جایز نیست، در اینجا مراد از ‹واحد› چه می‌باشد؟

ما چند نوع واحد داریم، مانند واحد مفهومی، واحد شخصی، واحد نوعی، واحد جنسی، واحد بالنوع، واحد بالجنس، واحد بالوجود.

مثلاً بنده و شما واحدِ بالنوع هستیم یعنی در نوعِ انسان، واحد هستیم، اگرچه که واحدِ شخصی و واحدِ در وجود نیستیم، زیرا شما یک وجود دارید و من یک وجودِ دیگر دارم، یا این که مثلاً ما با بقر، واحدِ مفهومی داریم، یعنی در مفهوم حیوان، مشترک می‌باشیم، اگرچه واحدِ شخصی نیستیم و واحدِ در وجود نیستیم، بقر یک وجود است و ما یک وجودِ دیگر هستیم.

خلاصه این که مقصود از واحد چیست؟ چند احتمال دارد:

یک احتمال این است که مراد از ‹واحد›، واحدِ نوعی باشد مثلِ نوعِ سجده که خودش یک واحدِ نوعی است، می‌گویند نوعِ سجده نمی‌تواند هم مأمورٌ به باشد و هم منهی عنه باشد، امّا مرحوم آخوند می‌فرماید: مقصود واحدِ نوعی نمی‌باشد، زیرا الآن سجودِ لله واجب است ولی سجودِ للشیطان و سجودِ للصّنم حرام است، پس اشکالی ندارد که یک واحدِ نوعی یا واحدِ جنسی باشد که بعضی افرادش مأمورٌ به باشد و بعضی افرادش منهی عنه باشد.

امّا بعضی‌ها گمان کرده‌اند که مقصود از ‹واحد›، واحدِ شخصی است، یعنی این سجده که من الآن پیشانی ام را بر خاک می‌گذارم، شخصِ این سجده الآن نمی‌تواند هم واجب باشد و هم حرام، مرحوم آخوند می‌فرماید: این هم غلط است، زیرا مثالی که برای اجتماع امر و نهی زده‌اند، ‹صلِّ› و ‹لا تغصب› را گفته‌اند که واحدِ شخصی نمی‌باشند، آن قدر وجود‌های صلاة هست که ربطی به غصب ندارد، و آن قدر وجود‌های غصب هست که ربطی به صلاة ندارد، شما می‌گویید که مقصود، واحدِ شخصی است، آخوند می‌فرماید که شما یک حرفی دارید می‌زنید که نصِّ بر خلافش وجود دارد، یعنی وقتی می‌خواستند برای محلّ نزاع مثال بزنند، همین ‹صلِّ› و ‹لا تغصب› را ذکر کرده‌اند که خودِ این مثال بر حرفِ شما تطبیق نمی‌کند، پس مراد از واحد چیست؟

می‌فرماید: مراد از واحد، واحدِ در وجود است، یعنی اگر عنوان مأمورٌ به هر چند کلّی، و عنوان منهی عنه هر چند کلّی، بر یک وجود منطبق شوند، آن وجود نمی‌تواند هم مأمورٌ به باشد و هم منهی عنه باشد، کسی که در دارد غصبی سجده می‌کند، این سجده، یک وجود است، همین یک وجود هم وجودِ عنوان صلاة است و هم وجودِ عنوان غصب است، هم ‹لا تغصب› بر او صادق است و هم ‹صلِّ›، این محال است، لازم نیست که محال شخصی باشد، مرادِ از واحد یعنی واحدِ در وجود که با یکی از عناوین، مأمورٌ به باشد و با عنوان دیگر، منهی عنه باشد، اگرچه که این عنوان، یک عنوان کلّی باشد و افراد دیگری نیز داشته باشد.

۷

تطبیق اقوال در اجتماع امر و نهی

فصلٌ

(إختلفوا فى جواز إجتماع الأمر والنهى فى واحدٍ وامتناعِه علىٰ أقوالٍ: ثالثها جوازُهُ عقلاً وامتناعُهُ عُرفاً)، إختلاف کرده‌اند در این که اجتماع امر و نهی در واحد آیا جایز است یا ممتنع است بر اقوالِ متعدّده‌ای که قول سوم این است که عقلاً جایز است ولی عُرفاً ممتنع می‌باشد؛ سِرِّ قول سوّم بعداً خواهد آمد، زیرا بالدّقة العقلیة گفته‌اند که صلاة و غصب دو تا می‌باشند، ولی به فهم عُرفی یکی می‌باشند و چون احکام بر روی عناوینِ عُرفی می‌رود، لذا گفته‌اند که عُرفاً ممتنع است ولی عقلاً جایز است، توضیحش انشاء الله بعداً خواهد آمد.

۸

تطبیق امر اول: مراد از واحد

(وقبل الخوض فى المقصود یقدَّم اُمورٌ:) قبل از این که وارد در مقصود [۱] شویم، اموری را باید به عنوان مقدّمه ذکر کنیم:

ما سه تا کبرىٰ داریم: یکی این که شئِ واحد با عنوان واحد، هم مأمورٌ به باشد و هم منهی عنه، شئِ واحد مثلِ سجده، با عنوان واحد مثلِ عنوانِ صلاة که هم مأمورٌ به باشد یعنی بگوید ‹ صلِّ › و هم منهی عنه باشد و بگوید ‹ لا تصلِّ ›، یعنی یک عنوان هم مأمورٌ به باشد و هم منهی عنه باشد، مرحوم آخوند می‌فرماید: استحالهٔ این مورد، محلّ نزاع نیست و واضح است.

امّا جایی هست که دو وجود و دو عنوانِ مستقلّ داریم، مثلِ این که بگوید: دروغ نگو، روزه بگیر، در اینجا دروغ یک چیز است و روزه چیزِ دیگر است، در اینجا در جوازِ اجتماع این دو، بحثی نمی‌باشد و این مورد از محلّ بحث، خارج می‌باشد.

امّا محلّ بحث در کبرای سوم است یعنی یک وجود با دو عنوان داشته باشیم، یعنی سر را که بر سجده می‌گذاریم ‹ وضعُ الجبهةِ علىٰ الأرض ›، این هم عنوانِ صلاة بر آن بار می‌شود و هم عنوان غصب، حالا نزاع بر این است که آیا می‌شود این وجود، با عنوان صلاة، واجب بوده و با عنوان غصب، حرام باشد یا نه؟ این وجود تحتِ دو کبرىٰ قرار دارد یعنی هم کبرای ‹ صلِّ › و هم کبرای ‹ لا تغصِب ›.

(الأوّل: المراد بالواحد مطلقُ ما کان ذا وجهین، ومندرجاً تحت عنوانین، بأحدهما کان مورداً للأمر، وبالآخر للنّهى)، مراد از واحد که در مسأله مطرح می‌شود، مطلقِ وجودی است که دارای دو وجه [۲] بوده و تحتِ دو عنوان درج شود که با یک عنوان، مورد برای امر و با عنوان دیگر مورد برای نهی واقع شود؛ مثلاً وقتی پیشانی را در دار غصبی بر زمین می‌گذارید، این سجده، هم تحتِ عنوان ‹ صلِّ › و هم تحتِ عنوان ‹ لا تغصب › قرار می‌گیرد، (وإن کان کلّیاً مقولاً علىٰ کثیرین، کالصلاة فى المغصوب)، اگرچه که آن عنوانِ مأمورٌ به و منهی عنه، کلّی باشند و بر افراد زیادی صدق کند [۳]، مثلِ صلاة در مکان غصبی (که کلّی می‌باشد یعنی هم بر این نقطهٔ غصبی و هم آن نقطهٔ غصبی و... صدق می‌کند)؛ در اینجا صلاة، هم بر این سجده در دار غصبی صدق می‌کند و هم بر سجده‌های دیگر صدق می‌کند و کلّی می‌باشد نه شخصی.

پس کلمهٔ ‹ واحد › برای چه ذکر شده است؟ می‌فرماید: (وإنّما ذُکر) الواحدُ (لإخراجِ ما إذا تعدَّدَ متعلَّقُ الأمر والنهى، ولم یجتمعا وجوداً، ولو جَمَعَهُما واحدٌ مفهوماً ـ کالسجود لله تعالىٰ والسجود للصنم مثلاً ـ)، و این کلمهٔ ‹ واحد › ذکر شده برای این که خارج بکند آن جایی را که متعلّق امر و نهی، متعدّد باشند و در یک وجود با هم جمع نشوند، اگرچه این دو تا متعلَّقِ امر و نهی را و این دو تا وجود را، یک مفهومِ واحد با هم جمع کند و یک مفهوم واحد بر این‌ها صادق باشد (یعنی واحدِ بالنوع باشند یا واحد بالجنس باشند) ـ مثلِ سجودِ برای خدای متعال و سجودِ برای بُت، که این‌ها دو تا وجود هستند (و ذکر کلمهٔ ‹ واحد › برای خارج نمودنِ این نوع واحد است).

گفتیم که یک واحدِ بالجنس داریم و یک واحدِ جنسی داریم، یک واحدِ بالنوع داریم و یک واحدِ نوعی داریم، واحدِ نوعی مثلِ انسان و واحدِ بالنوع مثلِ زید و عمرو، مرحوم آخوند می‌فرماید که ذکرِ کلمهٔ ‹ واحد › در این مسأله برای إخراجِ واحدِ بالنوع و واحدِ بالجنس می‌باشد نه برای إخراج واحدِ جنسی یا واحدِ نوعی، (لا لإخراجِ الواحد الجنسى أو النوعى، کالحرکة والسکون الکلّیین المعنونین بالصلاتیة والغصبیة)، ذکر ‹ واحد › برای إخراج واحد جنسی یا نوعی نمی‌باشد (که مرحوم صاحب فصول گمان کرده که مقصود واحد شخصی است) مانند حرکت و سکون که دو کلّی هستند و دو عنوان صلاة و غصب بر آن‌ها بار می‌شود؛ حرکت مثلِ ‹ وضعُ الجبهةِ علىٰ الأرض › و سکون یعنی ‹ استقرار در مکان غصبی › این‌ها دو کلّی هستند که تحت عنوان صلاة و غصب قرار می‌گیرند، یعنی امر به حرکن خورده که ‹ صلِّ › و نهی به سکون خورده که ‹ لا تغصِب › یعنی ‹ لا تَسکن فى دارٍ مغصوب ›، الآن صلاة، واحد جنسی است و غصب نیز واحد جنسی است، و این محلّ نزاع است، یعنی اگر یک جایی، هم عنوان صلاة صدق بکند و هم عنوان غصب صدق بکند، این محلّ نزاع است، ولی واحدِ بالجنس، محلِّ نزاع نیست، واحدِ بالجنس یعنی آن جایی که دو تا وجودند و یک مفهومِ جنسِ واحد، آن‌ها را شامل شود مثلِ سجود لله تعالىٰ و سجود للصّنم.


مقصود این است که آیا اجتماع امر و نهی محال است یا جایز.

(وجه) عبارةٌ اُخری از عنوان می‌باشد و مفاهیمی است که بر یک وجود صدق می‌کند.

ایشان با این عبارت، قول کسانی را که می‌گویند مراد از واحد، واحد شخصی است را ردّ می‌کنند.

واحدة بذاتها وقيدها تعلَّقَ بها الأمر مرّةً، والنهي أُخرى ؛ ضرورة أنّ وجودها يكون بوجود فردٍ واحدٍ، وعدَمَها لا يكاد يكون إلّا بعدم الجميع، كما لا يخفى.

ومن ذلك يظهر: أنّ الدوام والاستمرار إنّما يكون في النهي إذا كان متعلّقهُ طبيعةً مطلقة غيرَ مقيّدةٍ بزمان أو حال، فإنّه حينئذٍ لا يكاد يكون مثلُ هذه الطبيعة معدومةً إلّا بعدم جميع أفرادها الدفعيّة والتدريجيّة.

وبالجملة: قضيّة النهي ليس إلّا ترك تلك الطبيعة الّتي تكون متعلّقةً له، - كانت مقيّدةً أو مطلقة -، وقضيّة تركها عقلاً إنّما هو ترك جميع أفرادها.

عدم دلالة النهي على استمراره أو سقوطه في فرض العصيان

ثمّ إنّه لا دلالة للنهي على إرادة الترك لو خولف، أو عدمِ إرادته، بل لابدّ في تعيين ذلك من دلالةٍ، ولو كان إطلاق المتعلّق من هذه الجهة، ولا يكفي إطلاقها من سائر الجهات، فتدبّر جيّداً.

فصل
[ اجتماع الأمر والنهي ]

اختلفوا في جواز اجتماع الأمر والنهي في واحد وامتناعِهِ على أقوال، ثالثها: جوازه عقلاً وامتناعه عرفاً.

تقديم أُمور:

وقبل الخوض في المقصود يقدّم أُمور:

الأمر الأول: المراد بالواحد

الأوّل: المراد بالواحد مطلقُ ما كان ذا وجهين، ومندرجاً تحت عنوانين، بأحدهما كان مورداً للأمر، وبالآخر للنهي، وإن كان كلّيّاً مقولاً على كثيرين، كالصلاة في المغصوب (١).

وإنّما ذُكر (٢) لإخراج ما إذا تعدّد متعلّق الأمر والنهي، ولم يجتمعا وجوداً - ولو جمعهما واحدٌ مفهوماً، كالسجود لله - تعالى -، والسجود للصنم مثلاً -، لا لإخراج الواحد الجنسيّ أو النوعيّ (٣)، كالحركة والسكون الكلّيَّين المعنونَين بالصلاتيّة والغصبيّة.

__________________

(١) الأولى: عدم التمثيل للمجمع الكلّي به ؛ حيث إنّه لابدّ من إخراج عنوان المأمور به والمنهيّ عنه عن ذلك، كما لا يخفى. فالأولى في المثال قوله أخيراً: كالحركة والسكون... ( كفاية الأُصول مع حاشية القوچاني: ١٢٩ )، وراجع كفاية الأُصول مع حاشية المشكيني ٢: ٩٨.

(٢) في « ر »: ذُكر هذا.

(٣) تعريض بالمحقّق القمّي وصاحب الفصول، فإنّهما خصّصا النزاع بالواحد الشخصي. راجع القوانين ١: ١٤٠، والفصول: ١٢٤.