درس کفایه الاصول - جلد اول

جلسه ۵۳: مقدمات ۵۳

 
۱

خطبه

۲

خلاصه کلام

خلاصهٔ کلام این شد که: در صدق مشتق بر ذات، تغایر مفهومی کافیست و تغایر وجودی نه تنها که لازم نیست بلکه مضرّ هم می‌باشد، زیرا اگر مبدأ و ذات، وجوداً دو چیز باشند، دیگر قابل حمل بر یکدیگر نخواهند بود، پس باید وجوداً یکی باشند تا قابل حمل باشند. به همین جهت، صفاتی که بر ذات اقدس حق حمل می‌شوند، این صفات به معنای حقیقی خودشان می‌باشند، یعنی عالم که بر ذات اقدس حقّ حمل می‌شود، با عالم که بر مخلوق حمل می‌شود به یک معنا می‌باشد، امّا این که وجود علم و وجود ذاتِ اقدس حقّ با یکدیگر متّحد می‌باشد، این در صِدقِ مشتق مضرّ نیست، ولی مردم و عوام این مطلب را درک نمی‌کنند.

مثلاً اگر شما به مردم بگویید که چندتا جسم سیاه بشمارید، می‌گویند بلندگوی سیاه، دیوار سیاه، لباس سیاه و... و شما بگویید بلکه خودِ سیاهی، یک جسم سیاه می‌باشد، آن‌ها تعجُّب می‌کنند که سیاهی جسم سیاه باشد و این مطلب را درک نمی‌کنند، زیرا این مطالب احتیاج به دقّت دارد و حال آن که دیوار که جسم سیاه است، به خاطر سیاهی اش سیاه می‌باشد، پس وقتی چیزِ سیاه به خاطر سیاهی اش، بر او سیاه صدق می‌کند، خودِ سیاهی به طریق اولی سیاه می‌باشد، زیرا أشیاءِ دیگر به خاطر داشتن سیاهی است که متّصف به أسود می‌شوند و خودِ سیاهی که خودش را به طریق اَولیٰ دارا است، لذا سیاه بر او صدق می‌کند و می‌توان گفت ‹ السوادُ أسودٌ ›. اگر کسی به خاطر وجود، موجود می‌شود، پس خودِ وجود که به طریق اولی وجود را دارا می‌باشد، ولی این مطلب را مردم نمی‌فهمند زیرا دقیق است.

مرحوم آخوند می‌فرماید این که مردم این صدق را نفهمند، این مُضرّ نیست زیرا قولِ مردم در تعیین مفاهیم، حجّت و مرجع می‌باشد و لکن تطبیقِ مصادیق و انطباقات، ربطی به مردم ندارد، بنا بر این اگر مردم به خاطر عدم دقّتشان، مصداقی را نفهمیدند، دلیل نمی‌شود که این مصداق، از مصداقیتش خارج شود.

۳

ادامه تطبیق بحث گذشته و خلاصه

(وعدمُ اطّلاع العُرف علیٰ مثلِ هذا التلبُّس مِن الأُمور الخفیة لا یضرّ بصدقها) أی لا یضرّ بصدق هذا الصفات (علیه تعالیٰ علیٰ نحو الحقیقة، إذا كان لها) أى لهذا الصفات (مفهومٌ صادقٌ علیه تعالیٰ حقیقةً ولو) كان هذا الصِّدق (بتأمُّلٍ وتعمُّلٍ مِن العقل و عدم اطلاق عُرف بر مثل این تلبُّس كه از امور خفیه می‌باشد ـ مانند تلبُّسِ ذات أقدس حقّ به علم ـ ضرری نمی‌زند به این كه این صفات بر ذات أقدس حقّ بر نحو حقیقت صدق كند، به شرطی كه برای این صفات یك مفهومی باشد كه حقیقتاً بر ذات أقدس حقّ صادق باشد و اگرچه این صِدق، با تأمُّل و دقّتِ عقلی همراه باشد.

پس عرف چه كاره است؟ (والعُرف إنّما یكون مرجعاً فى تعیین المفاهیم، لا فى تطبیقها علیٰ مصادیقها همانا عُرف در تعیین مفاهیم مرجع می‌باشد نه در تطبیق مفاهیم بر مصادیق؛ مثلاً شما یك حوض را پُر كرده‌اید و این حوض نیم لیتر كمتر از یك كُر می‌باشد، اما عُرف به آن كُر می‌گویند، ولی اگر از فقیه بپرسید می‌گوید كه با ملاقات نجاست نجس می‌شود چون نیم لیتر كمتر است، پس عُرف نظرش در فهم مفاهیم حجّت می‌باشد نه در تطبیق مفاهیم در خارج.

(وبالجملة: یکون مثلُ العالِم والعادل وغیرهما ـ مِن الصفات الجاریة علیه تعالیٰ وعلیٰ غیره ـ جاریةً علیهما بمفهومٍ واحد ومعنی فارد وإن اختلفا) أى اختلف ذاته تعالیٰ وغیره (فیما یعتبر فى الجَرى مِن الإتّحاد وکیفیة التلبُّس بالمبدأ، حیث إنّه بنحو العینیة فیه تعالیٰ، و بنحو الحلول أو الصدور فى غیره)، خلاصه این که صفاتی مثل عالم و عادل ـ از صفاتی که هم جاری بر خداوند متعال می‌شوند و هم بر غیر خدا ـ این صفات با یک مفهوم و معنای واحد بر هر دو جاری می‌شوند و اگرچه خداوند و غیرِ خداوند اختلاف داشته باشند در آنچه که معتبر می‌باشد در صدق و جری مشتق که بیان باشد از اتّحاد و کیفیت تلبُّس به مبدأ، به گونه‌ای که اتّحاد و تلبُّس در خداوند متعال به نحوِ عینیت است ولی در غیر خداوند به نحو حلول و صدور می‌باشد.

یعنی وقتی می‌گوییم ‹ زیدٌ عالمٌ ›، این علم به ذاتِ او ضمیمه شده و علم در او حلول کرده است، یا وقتی می‌گوییم ‹ زیدٌ ضاربٌ ›، در اینجا ضرب از او صادر شده است، ولی خداوند که عالم است، این علم با ذات او اتّحاد دارد به نحو عینیة،

۴

کلام صاحب فصول و اشکال آن

(فلا وجهَ لما التزم به فى الفصول مِن نَقلِ الصفات الجاریة علیه تعالیٰ عمّا هى علیها مِن المعنیٰ، کما لا یخفیٰ)، پس وجهی نیست برای آن چیزی که صاحب فصول به آن چیز در فصول ملتزم شده که فرموده: صفاتی که بر خداوند متعال جاری می‌شوند، از معنایی که دارند نقل داده می‌شوند؛ یعنی این طور نیست که در ‹ زیدٌ عالمٌ › و ‹ الله سبحانه وتعالیٰ عالمٌ ›، این عالم در زید به یک معنا و در خداوند سبحان به معنای دیگر باشد، (کیف؟) چطور شما می‌گویید که نقل داده شده (ولو کانت) هذا الصفات (بغیر معانیها العامّة جاریةً علیه تعالیٰ، کانت صِرف لقلقة اللسان وألفاظٍ بِلا معنی)، و حال آن که این صفات اگر به معنای عامّهٔ خودشان جاری بر خداوند متعال نشوند و به معنای دیگری بر خداوند سبحان جاری شوند و صدق کنند، لازمه‌اش این است که صِرفِ لقلقهٔ لسان و الفاظ بی‌معنا باشند، و وقتی که می‌گوییم ‹ الله عالمٌ › چیزی نفهمیم و فقط لقلقهٔ لسان باشد، (فإنّ غیرَ تلک المفاهیم العامّة الجاریة علیٰ غیره تعالیٰ، غیرُ مفهومٍ ولا معلومٍ إلاّ بِما یقابلها) پس همانا غیرِ مفاهیمِ عامّه‌ای که جاری بر خداوند سبحان می‌شود، مفهوم و معنایی ندارد مگر به معنایی که مقابل این مفاهیم عامّه باشد و ضدّ این مفاهیم باشد. پس ما آنچه که از این مفاهیم می‌فهمیم همان است که بر غیر خداوند سبحان هم حمل می‌شود و غیرِ این را ما نمی‌فهمیم مگر این که معنای مقابل و ضدّشان را بفهمیم، (ففى مثلِ ما إذا قُلنا: « إنّه تعالیٰ عالمٌ »، إمّا أن نَعنى أنّه مَن ینکشف لدیه الشئ، فهو ذاک المعنیٰ العامّ)، پس در مثل جایی که بگوییم ‹ الله عالمٌ ›، در اینجا یا قصد می‌کنیم از عالم، کسی را که شئ در نزدش مکشوف باشد، که این همان معنای عامّ می‌باشد نه معنای دیگر (أو أنّه مصداقٌ لِما یقابل ذاک المعنیٰ، فتعالیٰ عن ذلک عُلوّاً کبیراً)، یا این که این عالم، مصداق باشد برای آن چیزی که در مقابل معنای عالم قرار دارد که معنای عالم ‹ مَن ینکشف لدیه الشئ › بود، و عالم مصداقِ معنای مقابلِ این معنا یعنی به معنای جاهل باشد، و حال آن که شأن خداوند سبحان أجلّ از جاهل بودن است، (وإمّا أن لا نَعنى شیئاً، فتکون کما قلناه مِن کونها صِرف اللقلقة وکونها بلا معنی، کما لا یخفیٰ)، و یا این که وقتی می‌گوییم ‹الله عالمٌ › چیزی از معنای عالِم قصد نمی‌کنیم، و لازم می‌آید که این صفات از قبیل لقلقهٔ لسان و بدون معنا باشند.

(والعَجَب أنّه جَعَلَ ذلک) الإتّحاد بین هذا الصفات و ذاته تعالی (علّةً لعدم صِدقِها فى حقّ غیره، وهو کما تریٰ)، تعجُّب است که مرحوم صاحب فصول، إتّحاد ذات و مبدأ را علّت قرار داده برای عدم صدق این صفات در حقّ غیرِ خدا، پس قطعاً باید به دو معنا باشد و این اتّحاد را علّت برای عدمِ صدقِ این صفات در حقّ غیرِ خداوند سبحان قرار داده، و لکن این حرف، اشتباه می‌باشد، زیرا گفتیم که اتّحاد و عدم اتّحاد و أنحاء کیفیتِ تلبُّس، ربطی به معنای مشتق ندارد.

امّا مرحوم آخوند می‌فرماید: ما گفتیم اصلاً این جملهٔ ‹ أنّه تعالیٰ عالمٌ › اگر در معنای دیگری غیر از ‹ زیدٌ عالمٌ › باشد، لازم می‌آید که یا به معنای جهل باشد یا لقلقهٔ لسان و هر دو محال است، ولی همین ملازمه را مرحوم صاحب فصول بر عکس ذکر کرده و فرموده: چون عالمی که در خداوند سبحان می‌گوییم یقین داریم که غیر از عالم در مخلوق است، پس قطعاً عالم در خداوند سبحان باید معنای دیگری داشته باشد.

(وبالتأمُّلِ فیما ذکرنا ظَهَرَ الخلل فیما استدلّ مِن الجانبین والمحاکمة بین الطرفین)، و با

تأمُّل در آنچه که ما ذکر کردیم، اخلالِ موجود در استدلال آن‌ها روشن می‌شود.

(فتأمَّل)، شاید اشاره باشد به این که مرحوم صاحب فصول ادّعا نفرمود که مبدأ به معنای دیگر است که اگر چنین ادّعایی می‌فرمود، آن وقت اشکال مرحوم آخوند وارد بود که علم اگر به معنای علم نباشد، پس یا به معنای جهل است و یا لقلقهٔ لسان است، ولی مرحوم صاحب فصول فرمود هیئت مشتق، معنای دیگری دارد و معنایش این است که می‌گوییم خداوند سبحان هم می‌داند، ولی دانا بودن خداوند سبحان غیر از دانا بودنِ ما می‌باشد نه این که مادّهٔ علم به دو معنا باشد.

پس جنابِ آقای آخوند! در صورتی لقلقهٔ لسان یا به معنای جهل می‌شود که مادّه به معنای دیگری باشد ولی مادّه به معنای دیگر نیست، بلکه هیئت به معنای دیگر است و این لازمه‌اش لقلقهٔ لسان نمی‌باشد.

۵

تنبیه ششم

تنبیه ششم: عدم اعتبارِ إسناد مبدأ به ذات حقیقتاً در صدق مشتق

ما یک مجاز در کلمه داریم و یک مجاز در اسناد. مجاز در کلمه مانند این که لفظ به معنای دیگری استعمال شود، مثلاً وقتی یک آدمِ سیاه پوست وارد شود و برای مسخرهٔ او بگوییم ‹ برف آمد › و با علاقهٔ تضادّ، برف را در او استعمال کنیم، اینجا برف مجازاً به معنای جسم سیاه استعمال شده که این قسم، مَجاز در کلمه می‌باشد.

امّا گاهی اوقات مَجاز در اسناد می‌باشد. یعنی برف به معنای خودش استعمال شده و لکن آن را ‹ بغیرِ ما هو له › اسناد دهیم، یعنی چیزی که فلان خصوصیت را ندارد، آن خصوصیت را مجازاً به او اسناد دهیم، مثل ‹ المیزابُ جارٍ ›، که جریان در اینجا مالِ میزاب نیست و میزاب که جاری نیست، بلکه آنچه که در واقع جاری است، ‹ ماءُ المیزاب › می‌باشد و لکن مجازاً این جَرَیان که صفت ماء هست را به میزاب اسناد داده‌ایم، یا مثل ‹ جالسُ السفینةِ متحرّک ›، که حرکت در حقیقت مربوط به سفینه می‌باشد.

مرحوم آخوند می‌فرماید: در صدق مشتق، لازم نیست تلبُّسِ مشتق به مبدأ، تلبُّسِ حقیقی باشد و إسناد إلی ما هو له باشد، بلکه ممکن است اسناد مجازی باشد، پس ‹ المیزاب الجارى ›، حقیقت است به جهتِ این که اسناد به لحاظ تلبُّس بالمبدأ می‌باشد، ولی تلبُّسش تلبُّسِ مجازی است، به خلاف مرحوم صاحب فصول که گمان فرموده که در صدقِ مشتقّات، باید اسناد، إسنادِ حقیقی باشد.

۶

تطبیق تنبیه ششم

(السادس: الظاهر أنّه لا یعتبر فى صدق المشتقّ وجَریهِ علیٰ الذات حقیقةً، التلبُّسُ بالمبدأ حقیقةً وبلا واسطةٍ فى العروض، کما فى الماء الجارى)، ظاهر این است که اعتبار نمی‌شود در صدق مشتق و جاری شدن مشتق بر ذات حقیقتاً، تلبُّسِ ذات به مبدأ حقیقتاً و بدون واسطه‌ای در عروض[۱]؛ یعنی وقتی یک صفتِ مشتقّی را به یک ذاتی نسبت می‌دهیم، لازم نیست که آن ذات حقیقتاً متلبِّس به مبدأ باشد، مانند ‹ الماءُ الجارى ›، (بل یکفى التلبُّسُ به ولو مجازاً ومع هذه الواسطة، کما فى المیزاب الجارى)، بلکه تلبُّسِ ذات به مبدأ اگرچه مجازاً و به ادعاء باشد، در صدق مشتق بر ذات حقیقتاً کفایت می‌کند، مانند ‹ المیزابُ الجارى › که در اینجا صدق مشتق، حقیقی می‌باشد ولی تلبُّسش به مبدأ، تلبُّسِ مجازی می‌باشد، یعنی صدق جاری بر میزاب، حقیقی است و لکن تلبُّسِ میزاب به جریان، تلبُّسِ مجازی و إدّعائی می‌باشد.

مثلاً اگر کسی بگوید این پتو یک تخته سنگ قیمتی می‌باشد، پس در این صورت من حقیقتاً روی یک سنگ قیمتی نشسته ام و جلوس من حقیقی می‌باشد ولی اطلاق سنگ قیمتی بر این پتو مجازی می‌باشد، پس صدقِ مشتق، حقیقی است ولی تلبُّسش مجازی می‌باشد.

(فإسنادُ الجریان إلی المیزاب وإن کان إسناداً إلی غیر ما هو له وبالمَجاز إلاّ أنّه) أى أنّ المجاز یکون (فى الإسناد لا فى الکلمة)، پس اسناد جریان به میزاب، اگرچه اسناد به غیرِ آن چیزی است که آن مسند برای آن چیز است (یعنی اسناد حقیقتاً برای ماء می‌باشد ولی آن را به غیرِ ماء که میزاب باشد نسبت دادیم) إلاّ این که در اینجا إسناد، مجازی می‌باشد نه این که کلمهٔ ‹ الجاری › مجازی باشد.

(فالمشتقُّ فى مثلِ المثال ـ بما هو مشتقّ ـ قد استُعمِل فى معناه الحقیقى وإن کان مبدؤُهُ مُسنَداً إلی المیزاب بالإسناد المجازى، ولا منافاةَ بینهما اصلاً، کما لا یخفیٰ)، پس مشتق در مثلِ ‹ المیزابُ الجارى › ـ بما هو مشتق ـ در معنای حقیقی استعمال شده است، زیرا معنای حقیقی مشتق، ‹ المتلبِّس بالمبدأ › می‌باشد و اگرچه مبدئش نسبت داده شده باشد به میزاب با اسناد مجازی، و منافات ندارد که مشتق به معنای حقیقی خودش بوده باشد ولی تلبُّسش تلبُّسِ حقیقی نباشد، یعنی مبدأ إسناد داده شود به میزاب به اسناد مجازی؛ مثلاً بنده الآن حقیقتاً بر روی سنگ جالس هستم و جالس بودنم حقیقی است ولی این چیزی که زیرِ من هست را مجازاً به آن سنگ گفته‌اند.

(ولکن ظاهرُ الفصول بَل صریحُهُ، إعتبار الإسناد الحقیقى فى صدق المشتق حقیقةً) و لکن ظاهر کلامِ فصول بلکه صریحِ کلامِ فصول، اعتبار اسناد حقیقی در صدق مشتق به نحو حقیقت می‌باشد، و مرحوم صاحب فصول فرموده که مشتق اگر بخواهد اسنادش حقیقی باشد، باید اسناد إلی ما هو له باشد و در ‹المیزاب الجاری ›، خودِ صدقِ مشتق هم مجاز می‌باشد و کلمهٔ ‹ الجاری › مجازاً استعمال شده است، (وکأنّه مِن باب الخَلط بین المجاز فى الإسناد والمجاز فى الکلمة) و گویا ایشان مجازِ در اسناد را با مجاز در کلمه خَلط نموده است؛ یعنی وقتی می‌گوییم ‹ المیزابُ الجارى ›، این طور نیست که جارى را به معنای دیگری استعمال کرده باشیم، بلکه جارى به معنای خودش می‌باشد، ولی اسنادش به میزاب، مجازاً می‌باشد.

توضیح بیشتر این که: یک وقت هست که می‌گویم مرادِ من از ‹ الجارى ›، ‹ محلُّ الجارى › می‌باشد و جارى را مجازاً در معنای دیگری استعمال کرده ام، در این صورت وقتی که استعمال مجازى شد، آن وقت اسنادِ جارى به میزاب حقیقی می‌شود، زیرا میزاب یعنی ‹ محلُّ الجریان ›، لکن در ما نحن فیه این طور نیست و جاری به همان معنای حقیقی خودش می‌باشد و در کلمهٔ جارى، مَجازی نیست، بلکه اسنادش به میزاب، اسناد بغیر ما هو له می‌باشد، یا مثلاً برف را در جسم سیاه استعمال می‌کنم و بعد یک سیاه پوست که بیاید و بگویم برف آمد، در این صورت اسناد حقیقی است ولی کلمه به معنای مجازی استعمال شده است. امّا یک وقت هست که برف را در معنای خودش استعمال می‌کنم و لکن آن را به این سیاه پوست مجازاً اسناد می‌دهم.

امّا مجاز در اسناد، مجاز سکاکی است و مجاز در کلمه، مجاز تفتازانی می‌باشد، و در ما نحن فیه اگر اسم فاعل را در اسم مفعول استعمال کنیم، آن وقت مجاز در کلمه می‌شود یعنی جاری را به معنای مجریٰ بگیریم که در این صورت، مجاز در کلمه می‌شود.

امّا مرحوم آخوند می‌فرماید: جاری به معنای مجریٰ نیست، بلکه به معنای جاری است، ولی اسنادش به غیر ما هو له می‌باشد.

(وهذا ـ‌ها هنا ـ [ولهذا صارَ] محلّ الکلام بین الأعلام، والحمد لله وهو خیرُ ختام)، و به همین جهت که آن‌ها خلط کرده‌اند، لذا محلّ کلام واقع شده و مرحوم صاحب فصول فرموده که در صدق مشتق حقیقتاً معتبر است که تلبُّسش به مبدأ، تلبُّسِ حقیقی باشد ولی دیگران این مطلب را قبول ندارند.


واسطه بر سه قسم می‌باشد: واسطه در عروض، واسطه در ثبوت، واسطه در ثبات: واسطه در عروض یعنی حقیقتاً معروض، چیزِ دیگری باشد، مثلاً وقتی که من راه می‌روم می‌گویم (أنا متحرّكٌ)، در اینجا واسطه در عروض نیست، بلکه حرکت مالِ خودِ من می‌باشد، یا وقتی که آبِ باران دارد می‌آید، می‌گوییم (الماء جارٍ)، و در اینجا جَرَیان مالِ خود آب است نه چیز دیگری؛ ولی وقتی که من در کشتی نشسته ام و می‌گوییم (جالسُ السفینة متحرّکٌ)، در اینجا حرکت حقیقتاً مالِ سفینه است و به این سفینه، واسطه در عروض می‌گویند، یعنی حقیقتاً معروضِ (متحرّكٌ)، سفینه می‌باشد و به واسطه سفینه، تحرُّك را به جالس نسبت مى دهند، یا این که مثلاً وقتی می‌گوییم (المیزابُ جارٍ)، حقیقتاً این جریان مالِ ماء است ولی به عروض و بواسطه (ماء)، جریان را به میزاب نسبت می‌دهند.

واسطه در ثبوت مانند (الماءُ حارٌّ)، یعنی الآن که زیر دیگِ آب، آتش روشن است، آتش واسطه ثبوتِ حرارت می‌شود، ولی حرارت حقیقتاً مالِ آب می‌باشد و مثلِ (جالسُ السفینة متحرَكٌ) نیست؛ پس واسطه در ثبوت یعنی محمول حقیقتاً مالِ واسطه نیست، بلکه محمول حقیقتاً مالِ آن واسطه می‌باشد و مالِ خودِ جالس نیست.

اما واسطه در اثبات، آن است که علم به آن واسطه، علّت و سببِ علم به ثبوت عرض برای معروض می‌شود، مثل حدّ وسط در قیاسات، مانند: (العالَم متغیّر و کلّ متغیّر حادث فالعالم حادث) که در این مثال، (متغیّر) واسطه در اثبات حدوث برای عالَم می‌باشد.

الهيئآت أُخرى - من القيام صدوراً، أو حلولاً، أو وقوعاً عليه أو فيه، أو انتزاعه عنه مفهوماً، مع اتّحاده معه خارجاً، كما في صفاته تعالى - على ما أشرنا إليه آنفاً (١) -، أو مع عدم تحقُّقٍ إلّا للمنتزع عنه، كما في الإضافات والاعتبارات الّتي لا تحقُّقَ لها، ولا يكون بحذائها في الخارج شيءٌ، وتكون من الخارج المحمول (٢) لا المحمول بالضميمة.

الكلام في الصفات الجارية عليه تعالى

ففي صفاته الجارية عليه - تعالى - يكون المبدأ مغايراً له - تعالى - مفهوماً، وقائماً به عيناً، لكنّه بنحوٍ من القيام، لا بأن يكون هناك اثنينيّة، وكان ما بحذائه غير الذات، بل بنحو الاتّحاد والعينيّة، وكان ما بحذائه عين الذات.

وعدم اطّلاع العرف على مثل هذا التلبّس من الامور الخفيّة، لا يضرُّ بصدقها عليه - تعالى - على نحو الحقيقة، إذا كان لها مفهومٌ صادقٌ عليه - تعالى - حقيقةً، ولو بتأمّل وتعمّل من العقل. والعرف إنّما يكون مرجعاً في تعيين المفاهيم، لا في تطبيقها على مصاديقها.

وبالجملة: يكون مثل العالم والعادل وغيرِهما من الصفات الجارية عليه تعالى وعلى غيره، جاريةً عليهما بمفهوم واحد ومعنى فارد، وإن اختلفا في ما

__________________

(١) في الأمر السابق، حيث قال: فإنّ المبدأ فيها وإن كان عين ذاته - تعالى - خارجاً، إلّا أنّه غير ذاته - تعالى - مفهوماً.

(٢) مراده منه: العارض الاعتباري، ومن المحمول بالضميمة: العارض المتأصّل، سمّي الأوّل به لكونه خارجاً عن الشيء محمولاً عليه، والثاني لكونه منضماً إلى ما حمل عليه، هكذا قال في الدرس إلّا أنّه.. خلاف الاصطلاح ( كفاية الأُصول مع حاشية المشكيني ١: ٢٩٦ ) ؛ فإنّ المعروف بين أهل المعقول: أنّ المحمول بالضميمة هو العرضي الذي يكون محتاجاً في حمله على الشيء إلى الضميمة، والخارج المحمول هو العرضي الذي لا يحتاج حمله إلى الضميمة. انظر نهاية الحكمة: ٩٨.

يعتبر في الجري من الاتّحاد وكيفية التلبّس بالمبدأ، حيث إنّه بنحو العينيّة فيه - تعالى -، وبنحو الحلول أو الصدور في غيره.

كلام الفصول في صفاته تعالى و مناقشته

فلا وجه لما التزم به في الفصول (١) من نَقْلِ الصفات الجارية عليه - تعالى - عمّا هي عليها من المعنى (٢)، كما لا يخفى. كيف ؟ ولو كانت بغير معانيها العامّة جاريةً عليه - تعالى - كانت صرفَ لقلقة اللسان وألفاظٍ بلا معنى، فإنّ غير تلك المفاهيم العامّة الجارية على غيره - تعالى - غيرُ مفهومٍ ولا معلومٍ إلّا بما يقابلها، ففي مثل ما إذا قلنا: « إنّه - تعالى - عالم » إمّا أن نعني أنّه من ينكشف لديه الشيء، فهو ذاك المعنى العامّ، أو أنّه مصداق لما يقابل ذاك المعنى، فتعالى عن ذلك علوّاً كبيراً، وإمّا أن لا نعني شيئاً، فتكون كما قلناه من كونها صرفَ اللقلقة، وكونها بلا معنى، كما لا يخفى.

والعجب أنّه جعل ذلك علّةً لعدم صدْقِها في حقّ غيره، وهو كما ترى.

وبالتأمّل في ما ذكرنا ظهر الخَلَل في ما استُدِلّ من الجانبين والمحاكمة بين الطرفين، فتأمّل.

٦ - عدم اعتبار التلبّس الحقيقي في صدق المشتق

السادس: الظاهر أنّه لا يعتبر في صدق المشتقّ وجريه على الذات حقيقةً، التلبّسُ بالمبدأ حقيقةً، وبلا واسطة في العروض، كما في الماء الجاري، بل يكفي التلبّس به ولو مجازاً ومع هذه الواسطة، كما في الميزاب الجاري، فإسناد الجريان إلى الميزاب وإن كان إسناداً إلى غير ما هو له وبالمجاز، إلّا أنّه في الإسناد، لا في الكلمة. فالمشتقّ في مثل المثال بما هو مشتقّ قد استعمل في معناه الحقيقيّ، وإن كان مبدؤه مسنداً إلى الميزاب بالإسناد المجازيّ، ولا منافاة بينهما أصلاً، كما لا يخفى.

__________________

(١) الفصول: ٦٢.

(٢) الأولى أن يقال: « من المعاني » ؛ ليوافق ضمير « عليها ». ( منتهى الدراية ١: ٣٤٨ ).

ولكن ظاهر الفصول - بل صريحه (١) - اعتبار الإسناد الحقيقيّ في صدق المشتقّ حقيقةً، وكأنّه من باب الخلط بين المجاز في الإسناد والمجاز في الكلمة، قد انتهى هاهنا محلّ الكلام (٢) بين الأعلام. والحمد لله، وهو خير ختام.

__________________

(١) الفصول: ٦٢، حيث قال: وإنّما قلنا: من دون واسطة في المقام، احترازاً عن القائم بواسطة.

(٢) أدرجنا الجملة كما هي في حقائق الأُصول. وفي « ق » و « ش »: ولهذا صار محلّ الكلام. وفي غيرها: وهذا هاهنا محلّ الكلام.