درس کفایه الاصول - جلد اول

جلسه ۴۲: مقدمات۴۲

 
۱

خطبه

۲

ان قلت و قلت

خلاصهٔ فرمایشات مرحوم آخوند این شد كه مراد از حال، حال نُطق نیست، یعنی ‹زیدٌ ضاربٌ› آن وقتی حقیقت نیست كه ‹زید› در حال نُطق متلبّس به ‹ضربْ› باشد؛ امّا مرحوم آخوند یك مؤید هم برای مدّعای خویش می‌آورد و می‌فرماید:

دلیلِ این كه مراد از حال، حال نُطق نیست، این است كه اگر مراد از حال، حالِ نُطق باشد، پس باید بگوییم اسم فاعل دلالت بر زمان می‌كند، زیرا ضارب یعنی كسی كه الآن می‌زند، پس اسم فاعل مثل فعل ماضی و مضارع دلالت بر زمان می‌كند و حال آن كه نُحات اتّفاق دارند كه اسم، دلالت بر زمان نمی‌كند و از جملهٔ اسماء، اسم فاعل و اسم مفعول و مشتقّات دیگر می‌باشد. پس اگر قرار باشد كه مراد از این حال، حال نُطق باشد، باید ‹زیدٌ ضاربٌ› دلالت كند كه ‹زید› الآن زننده است و معنایش این است كه اسم فاعل دلالت بر زمان كند.

إن قلت: اگر اسم فاعل دلالت بر زمان نمی‌كند، پس این كه در نحو گفته‌اند اسم فاعل و اسم مفعول در صورتی عمل می‌كنند كه به معنای حال یا استقبال باشند، اما اگر به معنای گذشته باشند عمل نمی‌كنند، پس این كلامِ نحوی‌ها چه می‌شود؟

مرحوم آخوند می‌فرماید: دو مطلب خَلط نشود: یك مطلب این است كه ‹ضارب› به معنای حقیقی خودش آیا دلالت بر زمان می‌كند یا نه، یعنی زمان آیا جزء معنا هست یا نیست كه نُحات اتفاق دارند كه زمان جزء معنا نیست، و مطلب دیگر این است كه ‹ضارب› دلالت كند بر زمان حال یا استقبال البته به قرینهٔ خارجیه و این منافاتی ایجاد نمی‌كند؛ پس این كه می‌گوییم حال به معنای حال نُطق نیست، به این معناست كه اسم فاعل، جزء موضوعٌ له‌اش زمان نیست، ولی منافات ندارد كه با قرینه دلالت بر زمان كند، مثلاً می‌گویی ‹الانسانُ العالم› یعنی شخصی كه عِلم دارد، در اینجا ‹عالم› داخل در معنای انسان نیست، یعنی معنای انسان، انسان عالم نمی‌باشد، بلكه این را با یك قرینهٔ خارجیه كه قیدِ ‹عالم› باشد فهمیده ام.

پس این كه اسم فاعل به معنای حقیقی خودش ممنوع است كه دلالت بر زمان كند، این یك مطلب است، و این كه از خارج و با قرینهٔ دیگر اگر دلالت كرد بر زمانِ حال یا استقبال آن وقت عمل می‌كند و فاعل و مفعول می‌گیرد، این هم یك مطلب دیگر است. بنا بر این اگر بگویم ‹أنا ضاربُ زیدٍ› و زید را بخواهم مفعول ضارب بگیریم كه ضارب در مفعول عمل كرده باشد، شرطش این است كه ضارب به معنای حال یا استقبال باشد ولو با قرینهٔ خارجیه، نه این كه زمان، داخل در معنای ضارب باشد.

إن قلت: اگر كسی بگوید ‹زیدٌ ضاربٌ›، و هیچ قرینه‌ای نیاورد، می‌فهمیم كه الآن ضارب است و الآن متلبّس به ضربْ می‌باشد، پس معلوم می‌شود كه زمان حال، داخل در موضوع له اسم فاعل است و فى نفسه بر آن دلالت می‌كند.

قلت: دلالت و ظهور، اعمّ است از این كه به وضع باشد، زیرا دلالت و ظهور، سه قسم است: وضعی، انصرافی و اطلاقی؛ دلالت انصرافی مانند كلمهٔ حیوان كه انصراف دارد به غیر انسان، و دلالت اطلاقی را با مقدّمات حكمت می‌فهمیم، مثلِ ‹أحلّ الله البیع› كه با مقدّمات حكمت و اطلاق دلالت می‌كند بر ماهیتِ لا بشرطِ قسمی، یعنی هیچ قیدی نیست؛ لذا می‌گوییم دلالت اسم فاعل بر زمان حال، یا با دلالت انصرافی است و یا با دلالت اطلاقی، پس ضارب كه دلالت می‌كند بر زمان حال، این یا با اطلاق است ـ یعنی با مقدّمات حكمت ـ و یا با انصراف است، زیرا فرق است بین انصراف و بین اطلاق، به این كه انصراف، مقدّمات حكمت نمی‌خواهد اما اطلاق، مقدّمات حكمت می‌خواهد.

مثلاً اگر کسی خواب باشد و از دهانش لفظِ حیوان در بیاید، به ذهن ما غیرِ انسان خطور می‌کند، ولی اگر کسی خواب باشد و از دهانش جملهٔ ‹ آب بیاور › خارج شود، از اینجا اطلاق به ذهن نمی‌آید، زیرا اطلاق، مقدّمات حکمت می‌خواهد و یکی از مقدّمات حکمت این است که مولا در مقام بیان باشد و این شخصِ خواب که در مقام بیان نیست، امّا در انصراف، اگرچه هم شخص خواب باشد و یا از اصطکاک لاستیک ماشین لفظِ حیوان صادر شود، باز هم غیرِ انسان به ذهن خطور می‌کند، پس کلمهٔ ‹ ضارب › دلالت می‌کند که إسناد در زمانِ حال می‌باشد، حالا یا با ظهورِ انصرافی و یا با ظهورِ اطلاقی[۱].

البته معنای اطلاق داشتن این نیست كه كلمهٔ ‹ضارب›، هر سه زمان را شامل شود، چه زمان حال و چه ماضی و چه استقبال، زیرا مقتضای مقدّمات حكمت در موارد مختلف فرق می‌كند.

مثلاً اگر زید بگوید ‹هندوانه می‌خواهم›، و هیچ قیدی نیاورد، در اینجا نمی‌توان گفت مقصودش هندوانهٔ ابوجهل است كه برای مرضِ قند مفید می‌باشد، یا إطلاق دارد و هندوانهٔ أبوجهل را هم شامل می‌شود، لذا آن را هم می‌توان برای مولا آورد، زیرا اطلاق، اقتضا می‌كند كه هندوانهٔ معمولی می‌خواهد، زیرا اگر هندوانهٔ ابوجهل را بخواهد بفهماند، باید قید بیاورد، به خاطر این كه هندوانهٔ ابوجهل به ندرت مصرف می‌شود، در اینجا خودِ همین إرتكاز موجب می‌شود كه إطلاق، منصرف به هندوانهٔ معمولی باشد، این را اطلاق می‌گویند و انصراف نیست، بلكه انصراف در جایی است كه حتی مواردِ غیرِ مقامِ بیان را نیز شامل شود.

مثلاً فردی می‌گوید ‹من یك حیوانی را دیدم›، می‌گوییم چه حیوانی را دیدی؟ می‌گوید خصوصیاتش را بعداً می‌گویم و در مقام بیانش نیستم. در اینجا اگر بگوییم ظهور حیوان به غیرِ انسان، ظهورِ اطلاقی است، پس نمی‌توانیم در اینجا بگوییم غیرِ انسان مرادش است، زیرا در مقام بیانِ مرادش نیست، ولی اگر ظهورش انصرافی باشد، معنایش این است كه نمی‌دانیم چه دیده، ولی قطعاً غیرِ انسان را دیده است. یا اگر كسی بگوید ‹فی الجمله بگویم كه آقای زید، زننده است›، می‌پرسیم كه آیا الآن زننده است؟ می‌گوید نه. در اینجا فقط گفته ‹فی الجمله› و مقصودش معلوم نیست كه چه زمانی باشد، ولی اگر انصراف باشد و اگرچه بگوید ‹فی الجمله›، اما آن معنای منصَرَف به ذهن می‌آید.

در ما نحن فیه نیز همین طور است و اگر كسی بخواهد بگوید ‹من دیروز زننده بودم› باید قیدِ ‹أمس› بیاورد، پس اگر مطلق و بدون قید آورد، آن وقت بر إسنادِ در حالِ نُطق دلالت می‌كند كه یعنی الآن زننده است.

لذا در ما نحن فیه مرحوم آخوند می‌فرماید: این با بحثِ ما منافات ندارد، بحثِ ما در موضوعٌ لهِ مشتق است كه مشتق برای چه چیزی وضع شده، و مسلّم است كه مشتق برای زمان حال وضع نشده، هرچند ظهورِ اطلاقی و انصرافی برای زمان حال داشته باشد. پس دو مطلب خَلط نشود، یك مطلب این است كه معنای این كلمه چه است، و مطلب دیگر این است كه این كلمه با قرینهٔ خارجی ـ هرچند آن قرینهٔ خارجی از مقدّمات حكمت باشد ـ چه معنایی را می‌فهماند؟


در مقام بیان بودن، حیثی است. ممکن است یک متکلّمی از یک جهت در مقام بیان باشد و از جهتی دیگر در مقام بیان نباشد، مثلاً آیه ۴ سوره مائده می‌فرماید: « فکلوا ممّا أمسکنَ علیکم »، می‌گویند این آیه از این جهت که صیدِ کلبِ معلَّم در تذکیه کافی است و احتیاج به فریِ اوداج اربعة و ذبح شرعی ندارد، از این حیث در مقام بیان است، اما این که آیا برای خوردن نیاز به شستن دارد یا نه، از این جهت در مقام بیان نمی‌باشد، بلکه با انصراف فهمیده می‌شود، پس انصراف این طور نیست که فایده نداشته باشد، بلکه ظهورِ انصرافی از ظهور اطلاقی أقوی می‌باشد.

۳

تطبیق ان قلت و قلت

(ویؤید ذلک این كه بگوییم مراد از حال در عنوان مسأله، حالِ نُطق نیست، بلكه حالِ تلبُّس و إسناد است، مؤیدش این است كه (إتّفاقُ أهل العربیة علیٰ عدمِ دلالة الإسم علیٰ الزمان نُحات اتّفاق دارند بر این كه اسم دلالت بر زمان نمی‌كند؛ حتی همان كسی كه می‌گوید مشتق حقیقت است در متلبّس فى الحال، همان شخص هم می‌گوید مشتق دلالت بر زمان نمی‌كند و حال آن كه اگر مراد حالِ نُطق باشد، پس دلالت بر زمان می‌كند، (ومنه) أى مِن الإسم، (الصفات الجاریةُ علیٰ الذوات و یك قسم از اسماء، همین اسم فاعل و اسم مفعول است كه صفاتی هستند كه بر ذات جاری می‌شوند؛ پس این كه نُحات می‌گویند: هیچ اسمی دلالت بر زمان نمی‌كند، یعنی اتفاق دارند كه حتّی اسم فاعل هم دلالت بر زمان نمی‌كند، و این مطلب موقعی صحیح است كه مراد از حال، حالِ نُطق نباشد، و الّا اسم فاعل دلالت بر زمان می‌كند.

إن قلت: اگر اسم فاعل دلالت بر زمان نمی‌كند، پس این كه در نحو گفته‌اند این صفات در صورتی عمل می‌كنند كه به معنای حال و استقبال باشند، این به چه معنا می‌باشد؟

قلت: (ولا ینافیه) أى لا ینافى عدم دلالة الصفات علیٰ الزمان (إشتراطُ العمل فى بعضها بكونه بمعنیٰ الحال أو الإستقبال یعنی منافات ندارد عدمِ دلالت این صفات را بر زمان، این كه در عمل كردنِ بعضی از صفات شرط شده كه آن بعض به معنای حال یا آینده باشند؛ چرا منافات ندارد؟ (ضرورةَ أنّ المراد الدلالةُ علیٰ أحدهما بقرینةٍ منافات ندارد كه بگوییم این صفات یعنی این مشتقات فی نفسه و به معنای موضوعٌ له دلالت بر زمان نمی‌كنند، ولی در عینِ حال اگر بخواهند عمل كنند باید به معنای حال یا استقبال باشند، زیرا مراد این است كه با قرینهٔ خارجی دلالت بر یكی از دو زمان حال یا آینده كنند، (كیف لا؟! وقد اتّفقوا علی كونه مجازاً فى الإستقبال) چطور بگوییم این مشتقات دلالت بر زمان حال یا استقبال می‌كنند و حال آن كه اصولیین اتّفاق دارند كه استعمالشان در استقبال مَجاز است؛ پس معنایش این است كه معنای اسم فاعل، ضاربِ در حال یا استقبال نیست والاّ مجاز نمی‌شود، بلكه حقیقت خواهد بود.

پس این كه گفته‌اند اسم فاعل در صورتی عمل می‌كند كه به معنای حال یا استقبال باشد، معنایش این نیست كه این دو زمان داخل در موضوعٌ لهِ اسم فاعل باشند و إلاّ اگر این طور باشد، باید استعمالش در مستقبل مجاز نباشد و حال آن كه همه اتفاق دارند كه در مستقبل مجاز است؛ كیف لا... یعنی چگونه نگوییم مقصودِ این آقایان، دلالت نمودن بر زمان با قرینه است و حال آن كه اتفاق كرده‌اند بر این كه این مشتق در استقبال مجاز است.

(لا یقال: یمكن أن یكون المرادُ بالحال فى العنوان زمانَه گفته نشود: این كلمهٔ حال، در لسان عرب ممكن است به چند معنا استعمال شود و اگر قرینه‌ای نباشد، ظهورش در زمان حال است و یكی از آن استعمالات هم همین كلمه‌ای است كه اصولیین در عنوان مسأله آورده‌اند و گفته‌اند مشتق آیا حقیقت است در متلبّس بالحال یا در أعمّ. مرحوم آخوند می‌فرماید: گفته نشود كه مراد از حال در عنوانِ بحث، زمان حال است، (كما هو الظاهر منه عند إطلاقِهِ همان طوری كه ظاهر از كلمهٔ حال در صورتی كه بدون قرینه استعمال شود، زمانِ حال می‌باشد و چون در عنوان بحث هم كلمهٔ حال به طور مطلق ذكر شده است، پس ظهور در زمان حال دارد، (وادُّعىَ أنّه) أى أنّ زمانَ الحال (الظاهرُ فى المُشتقّات و إدّعا شده همان طور كه كلمهٔ حال در عنوان بحث ظهور در زمان حال دارد، همچنین مشتقّات مثل ضارب و مضروب و...، ظهورشان در زمان حال است و منشأِ ظهور مشتقّات در زمان حال یا انصراف از اطلاق است و یا مقدّمات حكمت؛ می‌فرماید كه این ظهور (إمّا لِدعویٰ الإنسباق مِن الإطلاق یا به خاطر این است كه اگر لفظِ ضارب گفته شود و قرینه‌ای با آن نیاید، منصرف به زمان حال است، یعنی او در زمان حال، زننده است، مثل این كه اگر لفظِ حیوان برده شود و قرینه‌ای با آن نیاید، منصرف به غیرِ انسان است، (أو بمعونةِ قرینةِ الحِكمة یا این كه ظهورِ این مشتق به جهتِ مقدّمات حكمت می‌باشد.

(لأنّا نقول: هذا الإنسباق وإن كان ممّا لا ینكَر زیرا ما می‌گوییم: این انسباق اگرچه قابلِ إنكار نیست و همه قبول دارند كه اگر كسی بگوید ‹من مجتهدم›، ظهور دارد كه الآن مجتهد باشد، اما سؤال می‌كنیم این عنوان بحث كه اصولیین نوشته‌اند ‹اختلفوا فی أنّ المشتق حقیقة فی خصوص ما تلبَّسَ بالمبدأ فى الحال› آیا آن‌ها به صددِ تعیین موضوعٌ لهِ لفظِ مشتق و در صدد تبیین ظهورِ وضعی هستند یا در صددِ تبیین ظهورِ اطلاقی و انصرافی می‌باشند؟ پس نزاع در معنای موضوعٌ لهِ مشتق است و منافات ندارد كه موضوعٌ لهِ مشتق دلالت بر زمان حال نكند، ولی به جهت انصراف و مقدّمات حكمت، زمان حال فهمیده شود، (إلاّ أنّهم) أى أنّ الأُصولیین (فى هذا العنوان) أى فى عنوان بحثِ المشتق (بِصَدَدِ تعیینِ ما وُضِعَ له المشتقّ، لا تعیین ما یراد بالقرینة منه إلاّ این كه اصولیین در صددِ تعیینِ موضوعٌ لهِ مشتق هستند و بحثِ مشتق در تعیین معنای مشتق هرچند با قرینه نمی‌باشد. مثلاً اگر كسی بگوید لفظِ آب برای آب سرد وضع نشده و بعد بگوید آب بیاور، و برایش آبِ جوش ببریم، می‌گوید چرا این آب را آوردی؟ می‌گوییم خودت گفتی كه آب برای آب سرد وضع نشده است، می‌گوید: من كه این را گفتم می‌خواستم معنای موضوعٌ لهِ آب را تعیین كنم، پس منافات ندارد كه اگر قرینه‌ای بر آبِ سرد باشد، مراد در آنجا آبِ سرد است و در اینجا هم منافاتی ندارد كه با انصراف یا مقدمات حكمت، زمانِ حال از مشتق فهمیده شود، یعنی وقتی می‌گوییم ‹فلانٌ ضاربٌ› فهمیده شود كه إسنادِ ضربْ به او در زمان حال می‌باشد.

نكته:

اگر كسی إدّعا كند كه مقصود از حال در عبارت اصولیین زمان حال است، چون ظاهر از لفظ حال اگر قرینه‌ای با او نباشد، زمان حال است و چون این كلمه در عبارت اصولیین بدون قرینه است، پس ظاهر از او زمان حال است؛ در جواب می‌گوییم: اینجا در كلام اصولیین قرینه وجود دارد به این كه آن‌ها در این بحث، در مقام تعیینِ موضوعٌ لهِ مشتقّات هستند نه ظهورِ مشتقّات هرچند با انصراف یا با اطلاق، و نفسِ این قرینه، قرینه است بر این كه مقصود، زمان حال نمی‌باشد، زیرا مشتقّات، چنین دلالت وضعی ندارند.

۴

امر ششم: عدم جریان اصل لفظی و عملی در این مسأله

عدم جریان اصل لفظی و عملی در این مسأله

ششمین امری كه در مقدّمهٔ بحث مشتق ذكر می‌شود این است كه: اگر نفهمیدیم معنای مشتق چیست، مقتضای اصلِ عملی چیست؟ ممكن است ادلهٔ طرفین برای ما قابلِ قبول نباشد، نه كسانی كه می‌گویند مشتق حقیقت در متلبّس در حال است و نه كسانی كه قائل به اعم شده‌اند، حالا اگر شك كردیم، مقتضای اصل عملی چیست؟

اصل عملی دو قسم است: گاهی شما می‌خواهی اصل عملی را در همین مسألهٔ اصولی و كلّی جاری كنی كه معنای مشتقّ چه می‌باشد؟ ولی گاهی هست كه می‌خواهی اصل عملی را در خصوصِ مورد و مسألهٔ فقهی جاری كنی، یعنی گاهی می‌خواهی اصل عملی جاری كنی كه كلّی مشتق معلوم شود كه موضوعٌ له‌اش چیست و گاهی می‌خواهی اصلِ عملی جاری كنی در خصوصِ مسئلهٔ فرعی.

توضیح مطلب: مثلاً اگر بگویند فلان مرجع فرموده كه به طلّاب شهریه بدهید و شخصی آمد و گفت كه به من شهریه بدهید، به او می‌گوییم ‹تو طلبه نیستی›، می‌گوید بله من ۱۰ سال است كه طلبگی را رها كرده ام. به او می‌گوییم ‹آیا طلبه هستی یا نه›. و در بحثِ مشتق معلوم نشد كه مشتق آیا حقیقت است در خصوص متلبّس یا حقیقت است در أعم از متلبّس و ما انقضیٰ عنه المبدأ، در اینجا می‌گوییم: ‹الآن ما شك می‌كنیم كه آیا به تو شهریه بدهیم یا ندهیم، چون شك داریم كه تو طلبه هستی یا نه›.

لذا ما تارةً در اصلِ معنای مشتق، اصل جاری می‌كنیم كه به این شخص آیا طلبه صدق می‌كند یا نه، و اُخریٰ در خصوص شهریه دادن به این شخص، اصل جاری می‌كنیم، اوّلی را اصل در مسألهٔ اصولی و كلّی گویند و دوّمی را اصل در مسألهٔ فقهی و فرعی می‌گوییم؛ پس دو تا اصل داریم: یك اصل در خودِ عنوانِ كلّی بحث و یك اصل هم در هر موردی.

اما جریان اصل در كلّی بحث: مرحوم آخوند فرموده اگر كسی شك كرد كه آیا مشتق حقیقت است در خصوص متلبّس یا در أعم از متلبّس و مَن انقضیٰ عنه المبدأ، اینجا اصلی نداریم كه معنای مشتق را تعیین كند، زیرا اگر بگویید مشتق در خصوصِ متلبِّس حقیقت نمی‌باشد و اصل این است كه این خصوصیت در موضوعٌ له أخذ نشده باشد، پس این اصل دو اشكال دارد:

اشكال اول: این اصل، اصلِ مُثبت است، زیرا لازمهٔ عقلی أخذ نشدنِ این خصوصیت این است كه مشتق برای اعمّ وضع شده باشد، مانند این كه علم داری كه كتابِ شما یا در این اتاق است و یا در آن اتاق، امّا وقتی می‌ببینی در این اتاق نیست پس لازمهٔ عقلی اش این است كه در آن اتاق باشد، اینجا هم شما می‌گویی در مشتق علم دارم كه یا برای خصوصِ متلبّس وضع شده و یا برای اعم، امّا وقتی اصل بگوید كه این خصوصیت أخذ نشده، پس عقلاً وضعش برای اعم خواهد بود كه این اصل مُثبت می‌باشد.

اشكال دوم: این اصل، معارِض هم دارد، زیرا درست است كه اصل بر أخذ نشدنِ این خصوصیت در موضوعٌ له مشتق است، و لكن از طرفی هم اصلی دیگر می‌گوید كه مشتق برای اعمّ نیز وضع نشده باشد، زیرا ما شك داریم كه آیا مشتق برای خصوص است یا برای اعم، شما می‌گویی اصل این است كه برای خصوصیت وضع نشده و فردی دیگر می‌گوید كه اصل این است كه مشتق برای اعم وضع نشده است.

پس اگر مرادِ از این اصل، اصل عملی یعنی استصحاب باشد، دو اشكال دارد: ۱ ـ مُثبِت است ۲ ـ مُعارِض دارد؛ امّا اگر مراد از این اصل، اصلِ عُقلایی باشد، جوابش این است كه اگر شك كردیم آیا معنای مشتق برای خصوص متلبّس است یا برای اعم از متلبّس و مَن انقضیٰ عنه المبدأ، در اینجا ما یك اصلی و سیره‌ای در میان عُقلاء نداریم كه بگویند خصوصیت أخذ نشده و برای اعم وضع شده است، پس اگر مراد، أماره و اصل عُقلایی است كه چنین اصلی وجود ندارد و اگر مراد، استصحاب است كه دو تا اشكال دارد: اولاً مُثبت است و ثانیاً مُعارِض دارد.

این نسبت به اصل در كلّ مسئله بود، اما اگر بخواهید اصل را در خصوص مورد جاری كنید اینجا دو صورت دارد:

۱ ـ قبل از آن كه این حكم صادر شود، تلبُّس به مبدأ مُنقضى شده باشد، مانندِ مثالِ شهریه كه مرجع در ماه ذی الحجّه فرموده به طلاّب شهریه بدهید و آن طلبه هم در ماه رمضان طلبگی را رها كرده، اینجا مقتضای قاعده، براءة می‌باشد، زیرا نمی‌دانیم كه آیا واجب است به او شهریه بدهند و یا واجب نیست، و ‹رُفع ما لا یعلمون› از وجوب جاری می‌شود.

۲ ـ زمانِ صدورِ خطاب و زمانِ صدورِ حكم، آن شخص متلبّس به مبدء بوده ولی بعداً تلبُّس از او زائل شده باشد، مثلاً مولا فرموده ‹اكرِم العلماء› و در آن زمان هم كه فرموده، زید متلبّس به عِلم بوده ولی بعداً زوالِ تلبُّس شد و علمش را فراموش كرد، در اینجا مقتضای اصل عملی، استصحابِ وجوب می‌باشد، یعنی می‌گوییم دیروز اكرامش واجب بوده و الآن نمی‌دانیم و لذا الآن همان وجوبِ سابق را استصحاب می‌كنیم.

پس اگر زمان خطاب، زمان انقضاءِ مبدء از شخص باشد، مقتضای قاعده، براءة می‌باشد ولی اگر زمان خطاب، زمان تلبُّس بوده و بعد منقضی شده باشد، آنجا استصحاب جاری می‌شود.

۵

تطبیق امر ششم: عدم جریان اصل لفظی و عملی در این مسأله

(سادسها: أنّه لا أصلَ فى نفس هذه المسألة یعوَّل علیه عند الشکّ همانا در نفسِ این مسألهٔ اصولی، كه بحث در تعیین موضوعٌ له مشتق است، اصلی وجود ندارد كه موقع شك، بر آن اصل تكیه شود؛ یعنی اگر شك كردید كه مشتق برای چه وضع شده، اینجا اصلی نداریم، (وأصالةُ عدم ملاحظة الخصوصیة ـ مع معارضتها بأصالة عدم ملاحظة العموم ـ لا دلیلَ علیٰ اعتبارها فى تعیین الموضوع له اما اگر اصل این است كه در موضوعٌ له، خصوصیت را أخذ نكرده‌ایم، یعنی خصوصِ متلبّس را ـ این اصل علاوه بر این كه معارضه دارد با اصلِ دیگری كه اصل این است كه عموم را حین الوضع ملاحظه نكرده باشد ـ دلیلی بر اعتبارِ این اصل در تعیین موضوعٌ له نداریم، زیرا اگر استصحاب است كه اصل مُثبِت است و اگر اصلِ عُقلایی است كه ما چنین اصلِ عُقلایی نداریم.

إن قلت: اگر بگوییم مشتق برای جامع وضع شده، پس مشترك معنوی خواهد شد، و اگر بگوییم برای خصوصِ متلبّس به حال وضع شده، پس در استقبال و ماضی، مَجاز خواهد بود و هرگاه امر بین اشتراك و مجاز دائر شود، اشتراك مقدّم است، زیرا ‹الظنّ یلحق الشىء بالأعمّ الأغلب›.

قلت: مرحوم آخوند می‌فرماید: اولاً ما غلبه را قبول نداریم و چه کسی گفته که اشتراک بیشتر از مجاز است؛ ثانیاً بر فرض هم که بیشتر باشد و قبول کنیم که ‹الظنّ یلحق الشىء بالأعمّ الأغلب ›، اما این ظن، به حکمِ آیهٔ شریفه که می‌فرماید: « إنّ الظنّ لا یغنى مِن الحقّ شیئاً »[۱]، اعتباری ندارد.

(وأمّا ترجیحُ الإشتراک المعنوى علیٰ الحقیقةِ والمجاز ـ إذا دار الأمر بینهما لأجل الغلبة ـ فممنوعٌ امّا ترجیح اشتراك معنوی بر حقیقت و مجاز ـ زمانی كه امر دائر شود بین اشتراك معنوی (در صورتی كه مشتق برای اعم وضع شده باشد) و بین حقیقة و مجاز (در صورتی كه در زمان تلبُّس حقیقت بوده و در زمان ماضی و استقبال مجاز باشد) كه ما به خاطر غلبهٔ اشتراك، آن را ترجیح دهیم ـ چنین ترجیحی ممنوع می‌باشد، (لمنعِ الغلَبَةِ أوّلاً، ومنعِ نُهوضِ حُجّةٍ علیٰ الترجیح بها) أى بهذا الغلبة (ثانیاً زیرا اوّلا ما غلبه را (كه اشتراك بیشتر از حقیقت و مجاز بوده و بر مجاز غلبه داشته باشد) قبول نداریم، و ثانیاً دلیلی بر حجیتِ ترجیحِ به غلبه نداریم، زیرا غلبه فقط موجب ظنّ می‌شود و ظنّ هم به حكمِ آیهٔ شریفهٔ ‹إنّ الظنّ لا یغنى مِن الحقّ شیئا›، اعتباری ندارد.

(وأمّا الأصل العملى[۲]) فى خصوص المسأله (فیختلف فى الموراد اما اصلِ عملی در خصوص مسأله، پس به حسب موارد، مختلف می‌باشد (فأصالةُ البراءة فى مثلِ « أکرِم کلَّ عالِمٍ » تَقتضى عدمَ وجوبِ إکرامِ مَن انقضیٰ عنه المبدأ قبل الإیجاب یعنی اگر قبل از این که خطاب بیاید، مبدئش از بین رفته باشد مثلِ همان مثال شهریه، پس در اینجا مقتضای قاعده، برائت است اما اگر زوالِ مبدء بعد از آمدنِ خطاب باشد، مجرای استصحاب می‌باشد (کما أنّ قضیةَ الإستصحاب وجوبُهُ لو کان الإیجاب قبل الإنقضاء همان طور که اگر قبل از انقضاءِ مبدءِ علم، این ایجاب ‹ یعنی اکرم کلّ عالمٍ › بیاید، پس در اینجا بعد از انقضاءِ مبدءِ علم، مقتضای استصحاب، وجوبِ اکرامِ چنین فردی می‌باشد.


یونس: ۳۶، النجم: ۲۸

مرحوم صاحب منتهی الدرایة فرموده: از عبارتِ (اما الاصل العملی) معلوم می‌شود که مراد از اصل در موردِ قبلی، اصل لفظی است، ایشان در توضیحِ این عبارت می‌فرمایند: «أنّه _ بعد أن نفی الأصل اللفظي المثبت لوضع الأعمّ أو الأخصّ _ تعرّض لما یقتضیه الأصل العملي مِن الحکم الفرعی... » (منتهی الدرایة: ۱ /۳۰۵)؛ ولی ما می‌گوییم: این گونه نیست، بلکه در موردِ قبلی هم مراد اصل عملی است ولکن موردِ قبلی اصل عملی در مسأله بود، ولی اینجا أصل عملی در خصوص مسأله فرعی است.

وبالجملة: لا ينبغي الإشكالُ في كون المشتقّ حقيقةً في ما إذا جرى على الذات بلحاظ حال التلبّس، ولو كان في المضيّ أو الاستقبال. وإنّما الخلاف في كونه حقيقةً في خصوصه، أو في ما يعمّ ما إذا جرى عليها في الحال، بعد ما انقضى عنها (١) التلبّس، بعد الفراغ عن كونه مجازاً في ما إذا جرى عليها فعلاً بلحاظ التلبّس في الاستقبال.

ويؤيِّد ذلك: اتّفاق أهل العربيّة على عدم دلالة الاسم على الزمان، ومنه الصفات الجارية على الذوات.

ولا ينافيه اشتراط العمل في بعضها بكونه بمعنى الحال أو الاستقبال ؛ ضرورةَ أنّ المراد: الدلالة على أحدهما بقرينةٍ، كيف لا، وقد اتّفقوا على كونه مجازاً في الاستقبال ؟

لا يقال: يمكن أن يكون المراد بالحال في العنوان زمانه، كما هو الظاهر منه عند إطلاقه، وادّعي (٢) أنّه الظاهرُ في المشتقّات، إمّا لدعوى الانسباق من الإطلاق، أو بمعونة قرينة الحكمة.

لأنّا نقول: هذا الانسباق وإن كان ممّا لا ينكر، إلّا أنّهم في هذا العنوان بصدد تعيين ما وضع له المشتقّ، لا تعيين ما يراد بالقرينة منه.

٦ - لا أصل لفظيّ في المسألة

سادسها: انّه لا أصل في نفس هذه المسألة يعوّل عليه عند الشكّ.

وأصالة عدم ملاحظة الخصوصيّة - مع معارضتها بأصالة عدم ملاحظة العموم - لا دليل على اعتبارها في تعيين الموضوع له.

__________________

(١) في الأصل وطبعاته: « عنه »، وأُدرجت الكلمة في هامش « ش » كما أثبتنا أعلاه عن نسخة من الكتاب.

(٢) ادّعاه صاحب الفصول في فصوله: ٦٠.

وأمّا ترجيح الاشتراك المعنويّ على الحقيقة والمجاز - إذا دار الأمر بينهما - لأجل الغلبة، فممنوعٌ ؛ لمنع الغلبة أوّلاً، ومنعِ نهوض حجّة على الترجيح بها ثانياً.

مقتضى الأصل العملي في المسألة

وأمّا الأصل العمليّ فيختلف في الموارد، فأصالة البراءة في مثل: « أكرم كلَّ عالم »، يقتضي عدمَ وجوب إكرام ما انقضى عنه المبدأ قبل الإيجاب، كما أنّ قضيّة الاستصحاب وجوبُه لو كان الإيجاب قبل الانقضاء (١).

الأقوال في مسألة المشتقّ

فإذا عرفت ما تلوناه عليك، فاعلم: أنّ الأقوال في المسألة وإن كثُرت، إلّا أنّها حدثت بين المتأخّرين - بعدما كانت ذات قولين بين المتقدّمين -، لأجل توهُّمِ اختلاف المشتقّ باختلاف مبادئه في المعنى، أو بتفاوت ما يعتريه من الأحوال.

مختار المصنّف: اشتراط التلبّس

وقد مرّت الإشارة (٢) إلى أنّه لا يوجب التفاوت في ما نحن بصدده، ويأتي له مزيد بيانٍ في أثناء الاستدلال على ما هو المختار، وهو اعتبار التلبّس في الحال، وفاقاً لمتأخّري الأصحاب والأشاعرة، وخلافاً لمتقدّميهم والمعتزلة.

حجّة القول بالاشتراط: تبادر خصوص المتلبّس وصحّة السلب عن المنقضي

ويدلّ عليه:

تبادُرُ خصوص المتلبّس بالمبدأ في الحال.

وصحّةُ السلب مطلقاً عمّا انقضى عنه - كالمتلبّس به في الاستقبال - ؛ وذلك لوضوح أنّ مثل القائم والضارب والعالم - وما يرادفها من سائر اللغات -

__________________

(١) الظاهر: أنّ أوّل مَن بحث حال الأصل في المسألة هو المحقّق الرشتي في بدائع الأفكار: ١٨٠، وأنّ المصنّف قد أخذ جانباً من البحث منه.

(٢) في بداية الأمر الرابع من مقدّمات بحث المشتق، إذ قال: « رابعها: أنّ اختلاف المشتقات في المبادئ... لا يوجب اختلافاً في دلالتها ».