درس کفایه الاصول - جلد اول

جلسه ۱۵: مقدمات ۱۵

 
۱

خطبه

۲

خلاصه مباحث گذشته

بنا بر این برای تشخیص معنای حقیقی از مجازی، اگر كسی لفظی را استعمال كرد، برای رسیدن به مراد جدّی اش باید دو مرحله را طی كنیم، مرحوم شیخ انصاری در رسائل و مرحوم مظفر نیز به این مطلب اشاره فرموده‌اند.

توضیح مطلب این كه به عنوان مثال، آیهٔ شریفه می‌فرماید: «أقیموا الصّلاة»، اصل اول این است كه ‹أقیموا›، معنای عرفی اش و آنچه كه از آن متبادر به ذهن است چیست كه همان وجوب باشد.

اصلاً كسی بگوید: در این آیهٔ شریفه، خداوند چه می‌فرماید؟ اگر كسی بگوید: یعنی بروید پشت بام و دعا كنید، به او می‌گوییم از كجا می‌گویی؟؛ قبلاً گفتیم كه مراد استعمالی، عبارت فارسی اش یعنی این كه «چه گفت؟ » یعنی خداوند سبحان در آیهٔ شریفه چه می‌فرماید؟

یا مثلاً در قرآن می‌خوانیم: « المطلّقات یتربّصن بأنفسهنّ ثلاثة قروء »[۱] یعنی زن‌هایی كه طلاقشان می‌دهند، باید سه حیض عدّه نگاه دارند، حالا كسی بگوید: ‹مطلقات› یعنی زن‌های كارمند، این‌ها ‹یتربّصن› یعنی باید تا سه ماه كمربند ببندند و ازدواج نكنند نه همهٔ زن‌ها، به او می‌گوییم: این را از كجا می‌گویی؟!

یك اصلی هست كه «اصلاً این شخص چه گفت» و بوسیلهٔ آن احراز می‌كنیم كه چه گفته است؛ لذا در آیهٔ ‹أقیموا› می‌گوییم: شك می‌كنیم كه لفظ صلاة را آیا در معنای نماز استعمال كرده یا دعا؟ اینجا می‌گوییم: اصل این است كه در معنای نماز استعمال كرده، زیرا معنای حقیقی صلاة، نماز می‌باشد، كه این همان مراد استعمالی می‌باشد.

پس مراد جدّی با مراد استعمالی فرق می‌كند. مثلاً در آیه می‌گوییم: خداوند فرموده كه نماز را اقامه كنید، حالا آیا مراد جدّی اش نیز همین است؟ شاید مراد جدّی اش این نباشد و تقیه باشد و یا این كه مراد جدّی اش استحباب باشد یا خاصّ باشد، مثلاً مولا به زید می‌گوید كه ‹أكرم العلماء› و بعد یك خاصّ منفصل آورد كه ‹ولا تكرم الفسّاق من العلماء›، یك بحثی كه مرحوم مظفر دارد این است كه آیا خاصِّ منفصل، ظهور را از بین می‌برد یا نه و عامّ در ماعدای خاصّ آیا مَجاز است یا نه؟ [۲] می‌گوییم: نه، خاصِّ منفصل، ظهور را از بین نمی‌برد بلكه حجّیتِ ظهور را از بین می‌برد و معنایش این است كه مراد استعمالی به جای خودش محفوظ است؛ لذا اگر از زید بپرسی كه مولا چه گفت؟ می‌گوید: فرمود همهٔ علماء را اكرام كن، می‌گوییم: پس اكرام كن، می‌گوید: صبر كن یك نامهٔ دیگر هم فرستاده و نامه را باز كرد و دید كه نوشته: ‹تبصرةٌ: ولا تكرم الفسّاق مِن العلماء›، اینجا می‌گویند كه خاص، ظهور را از بین نمی‌برد.

در مسئلهٔ تمسُّك به عامّ در شبههٔ مفهومیهٔ مخصّصِ منفصلِ دائرِ بینِ أقلّ و أكثر، مرحوم مظفر تفصیل داده كه اگر خاصّ، متصل باشد، اجمالِ خاص به عام سرایت می‌كند یعنی ظهور را از بین می‌برد و لذا تمسُّك به عامّ، جایز نیست زیرا عام نیز مانند خاصّ، مجمل می‌شود، ولی اگر خاصّ، منفصل باشد، این اجمال سرایت نمی‌كند یعنی ظهور را از بین نمی‌برد، بلكه حجّیت را از بین می‌برد، یعنی مراد استعمالی بر جای خودش باقی است، ولذا تمسُّك به عام در غیرِ قدر متیقّن از خاصّ، جائز است.

پس ما اگر ندانیم كه معنای صلاة چیست، چگونه می‌خواهیم مراد استعمالی را تشخیص دهیم، ما الآن می‌خواهیم معنای حقیقی را از مجازی تشخیص دهیم كه در نتیجه اگر كسی كلامی گفت، بدانیم كه چه می‌گوید، پس مقصود از مراد استعمالی، « چه گفت » می‌باشد.

ما می‌خواهیم بوسیلهٔ این امر سابع در كفایه بیاموزیم كه اگر كسی كلامی گفت، بفهمیم كه چه گفته، یكی از علائمی كه برای تشخیص حقیقت از مجاز وجود دارد، تبادر می‌باشد.


البقرة: ۲۲۸

اصول الفقه

۳

تطبیق الأمرُ السابع: علاماتِ حقیقت و مجاز و تعریف تبادر

(لا یخفیٰ أنّ تبادُرَ المعنیٰ مِن اللّفظ) (تبادَرَ و بَدَرَ، مثلاً می‌گوید كه مبادرت كن یعنی بدو و زود بیا)، تبادرِ معنا به ذهن از لفظ (وانسباقَهُ إلی الذهن) و انسباقِ[۱] آن معنا به ذهن از بین معانی كه در ذهن وجود دارد، (مِن نفسِهِ) أى مِن نفس اللّفظ (بلا قرینةٍ كه این إنسباق از خودِ لفظ بوده و هیچ قرینه‌ای هم نباشد؛ این آقا فقط گفته آب، پس آن معنایی كه از لفظ تبادر می‌كند و سبقت می‌گیرد به ذهن از حاقّ این لفظ، در صورتی كه هیچ قرینه‌ای همراهش نباشد، مثلاً می‌گوید ‹رأیتُ أسداً فى الحمّام› كه از قرینهٔ ‹فى الحمام› می‌فهمیم كه مرادش رجلِ شجاع است؛ لا یخفیٰ أنّ تبادرَ المعنیٰ... (علامةُ كونِهِ حقیقةً فیه) أى كون اللفظ حقیقةً فى المعنیٰ.

ممكن است بگویید از كجا این حرف را می‌گویید؟ در جواب می‌گوییم: ما از روز اول كه به دنیا آمدیم، خواندیم كه هیچ چیزی بدون علت، موجود نمی‌شود ‹الممكن یحتاج الی العلّة›، مثلاً كسی می‌گوید ‹تهران› و شما زود ذهنتان منصرف به آن شهر می‌شود و می‌پرسید كه تهران چه خبر شده، پس این تبادرِ معنای تهران به ذهن شما علت می‌خواهد و علتش یا قرینه‌ای است ـ كه فرض بر عدمش است ـ و یا وضع می‌باشد، و وقتی علتش قرینه نبود، پس معلوم می‌شود كه علّتش وضع است (بداهةَ أنّه لولا وضعُهُ) أى لولا وضع اللفظ لهذا المعنیٰ (لَمٰا تبادَرَ) زیرا اگر این وضع نبود، معنا نیز تبادر نمی‌كرد. [۲]


انسباق با ترادف مترادفین می‌باشند.

نکته‌ای که در بحث تبادر وجود دارد این است که تبادر، علامت وضع نیست، تبادر یعنی این که معنا زود به ذهن بیاید چون با ذهن انس دارد، و ممکن است معنای حقیقی هم این نباشد؛ مثلا می‌گویند « حيوان »که با شنیدن این لفظ، غیر انسان به ذهن می‌آید و حال آن که می‌گویند معنای حیوان أعم است، پس اگر تبادر، علامت وضع است، چرا معنای حيوان أعم است، لذا می‌گویند: تبادر علامت وضع نیست بلکه فقط این مقدار را دلالت می‌کند که این لفظ اگر قرینه نداشته باشد، ظهور اولی اش در این معناست، حالا این یا به جهت انصراف است و یا به جهت وضع، و خلاصه هرچه که هست؛ و برای مجتهد هم لازم نیست بفهمد که معنای حقیقی است یا نه، زیرا ما می‌گوییم حجیت ظهور و نمی‌گوییم حجیت معنای حقیقی.

مثلا قرآن می‌فرماید « أقيموا الصلاة »، یعنی نماز بخوان، فردی بگوید که این نماز، معنای حقیقی است یا غیر حقیقی؟ می‌گوییم: چکار داری، هر چه که هست؛ حالا اگر معنایی به ذهن تبادر کرد و نمی‌دانستیم که آیا معنای حقیقی است یا مجاز مشهور در اینجا آن علامت دوم است که به درد می‌خورد یعنی صحت سلب و صحت حمل.

۴

تطبیق اشکال

نكتهٔ دوم: (لا یقال: كیف یكون) التبادُرُ (علامةً مع توقّفه) أى توقُّفِ التبادر (علی العلم بأنّه) أى أنّ اللفظ (موضوعٌ له) أى لهذا المعنیٰ، یعنی گفته نشود كه چگونه تبادر علامتِ وضع است با این كه خودِ این تبادر متوقّف است بر این كه علم داشته باشیم كه این لفظ برای این معنا وضع شده باشد، (كما هو واضحٌ و این مطلب واضح است (فلو كان العلمُ به) أى بالوضع (موقوفاً علیه) أى علی التبادر (لَدارَ یعنی دور لازم می‌آمد؛ زیرا می‌گویید: تبادر علامت وضع است یعنی بوسیلهٔ تبادر می‌فهمیم كه معنای این لفظ چنین است، پس تبادر متوقّف بر علم به وضع و علم به وضع هم متوقّف بر تبادر است، پس دور لازم می‌آید.

۵

تطبیق جواب

نكتهٔ سوم: (فإنّه یقال: الموقوفُ علیه غیر الموقوف علیه) أى الموقوف علی التبادر الذى كان هو العلم بالوضع، غیر ما كان التبادرُ موقوفاً علیه؛ یعنی آن چیزی كه موقوف است بر این تبادر، غیر از آن چیزی است كه تبادر موقوف است بر آن چیز. به بیان دیگر، آن علمِ به وضعی كه موقوف است بر تبادر، غیر از آن علمی است كه تبادر موقوف بر آن علم می‌باشد، (فإنّ العلم التفصیلى بكونه موضوعاً له) أى كون اللفظ موضوعاً لهذا المعنیٰ (موقوفٌ علی التبادر، وهو) أى التبادر (موقوفٌ علی العلم الإجمالى الإرتكازى[۱] به، لا التفصیلى، فلا دور پس تبادر متوقف است بر علم اجمالی ارتكازی (یعنی می‌دانم ولی نمی‌دانم كه می‌دانم) امّا آنچه كه بوسیلهٔ تبادر فهمیده می‌شود، علم تفصیلی است (یعنی می‌داند كه می‌داند).

این برای جایی بود كه مرادِ از تبادر، تبادرِ در نزد مستعلِم، برای خود مستعلِم باشد یعنی این كه تبادرِ به ذهن من، علامت باشد كه خود من علم به وضع پیدا كنم كه این می‌شود علم اجمالی و تفصیلی، امّا اگر تبادرِ به ذهنِ دیگران، علامت باشد بر این كه من بفهمم، مثل همان مثالی كه بیان شد كه به یك عرب بگوییم (جى بالمای) و برود آب بیاورد و بفهمیم كه این لفظ، یعنی آب بیاور، (هذا إذا كان المراد به) أى بالتبادر (التبادُرَ عند المُستَعلِم) مستعلِم یعنی جاهل و آن كسی كه می‌خواهد بهمد (وأمّا إذا كان المرادُ به التبادرَ عند أهل المُحاورة اما اگر مقصود از تبادر، تبادرِ در نزد اهل لسان باشد مثل این كه من دیدم كه دو تا عرب با هم صحبت می‌كردند و از تبادرِ معنا به ذهنِ آن‌ها، علم به وضع پیدا كنم، (فالتغایرُ أوضح مِن أن یخفیٰ پس اینجا تغایر بین موقوف و موقوفٌ علیه، خیلی واضح‌تر است و تبادرِ در نزدِ عرب، علامتِ به وضع است برای عَجَم و شبهه‌ای در این نیست.


علم اجمالی ارتکازی یعنی یک وقت هست که انسان چیزی را می‌داند ولی نمی‌داند که می‌داند، اگر بداند و نداند که می‌داند، این را علم ارتکازی گویند ولی اگر بداند که می‌داند، این را علم تفصیلی گویند.

علم اجمالی در اینجا غیر از آن علم اجمالی است که در اصول بحث می‌شود که مثلا نمی‌داند که لباسش نجس است یا نه، لذا کسی که وضوء می‌گیرد و در همان حال هم صحبت می‌کند، می‌گویند اگر نیت ارتکازیه دارد اشکال ندارد، یعنی اگر از او بپرسی چه می‌کنی، جواب می‌دهد که دارم وضوء می‌گیرم.

۶

نکته

حالا بحث مهمِّ دیگری مطرح است: مثلاً اگر فردی به زید بگوید (یا حیوان!) و او ناراحت شود، می‌گویی: از آنجایی كه او ناراحت شد من فهمیدم كه معنای حیوان، انسان نیست، امّا حالا نمی‌دانیم كه آیا قرینه‌ای بود كه از آن قرینه فهمیدیم كه مرادش غیر انسان است، مانند این كه به او بگوید (ای حیوان! سَرَت را در آخور كن) یا قرینه‌ای نبود و شك می‌كنیم، خلاصه این كه می‌فهمیم از این حیوان این معنا به ذهن می‌آید اما نمی‌دانیم كه به ذهن آمدنِ این معنا آیا مستند به قرینه‌ای هست یا نه؟ آیا اینجا می‌توانیم بگوییم كه اصل، عدم قرینه است و بوسیلهٔ اصلِ عدم قرینه، ثابت كنیم كه معنای حیوان، غیر انسان است؟

مرحوم آخوند می‌فرماید: نه، اگر فردی لفظی را گفت و یقین داریم كه آن معنایی كه به ذهن خطور می‌كند همین است، و لكن نمی‌دانیم كه مستندِ این تبادر، آیا قرینه است یا وضع و آیا میان عُقلاء در اینجا اصلی هست كه تعیین بكند و بگوییم كه اصل، عدم قرینه است و بعد بگوییم كه معنای لفظ، این است، یا چنین اصلی نیست؟ آخوند رحمة‌الله‌عليه می‌فرمایند: اصلِ عدم قرینه در دو جا كاربُرد دارد كه در یك جا درست و در یك جا باطل است.

مثلاً یك وقت كسی می‌گوید (هندوانه می‌خواهم) و احتمال دهیم كه مقصودش ‹هندوانهٔ أبوجهل› باشد كه برای قند خوب است و احتمالِ قرینه‌ای می‌دهیم و در ارادهٔ این معنا شك می‌كنیم، اینجا اصل عدم قرینه جاری می‌شود؛ اما یك وقت هست كه یقین دارم مقصودش ‹هندوانهٔ أبوجهل› است و نمی‌دانم كه این انطباقِ أبوجهل بر معنای هندوانه آیا معنای حقیقی است یا با قرینه فهمیده شده، اینجا در میان عُقلاء اصلی به نام أصل عدمِ قرینه وجود ندارد.

۷

تطبیق نکته

(ثمّ إنّ هذا سپس این مطلب كه تبادر، علامتِ وضع است (فیما لو عُلِم استناد الإنسباق إلی نفس اللفظ این مطلب در جایی است كه دانسته شود و بدانیم كه انسباق و تبادر، مستند به نفسِ لفظ است، (أمّا فیما احتُمِل إستناده) أى إستناد الإنسباق (إلی قرینةٍ امّا اگر جایی احتمال داده شود استناد این انسباق به یك قرینه‌ای، (فلا یجدى أصالةُ عدمِ القرینة فى إحرازِ كون الإستناد إلیه) أى إلی هذا اللفظ (لا إلیها) أى لا إلی القرینه (ـ كما قیل ـ یعنی اگر در جایی احتمال داده شد كه استناد این انسباق به یك قرینه‌ای باشد، پس اصلِ عدم قرینه فایده نمی‌دهد در این كه احراز كنیم كه استناد انسباق، به این لفظ باشد نه به قرینه ـ همان گونه كه چنین گفته شده[۱]ـ چرا؟ (لِعدم الدلیل علیٰ اعتبارها) أى إعتبار أصالة عدم القرینة (إلاّ فى إحراز المُراد، لا الإستناد زیرا دلیلی بر أصالة عدم قرینه نداریم مگر در جایی كه بخواهیم مراد را بفهمیم نه جایی كه بخواهیم استناد را بفهمیم.

پس أصالةِ عدم قرینه، حجّت است در جایی كه شك در مراد باشد نه این كه شك در استناد باشد، «أصالةُ عدم القرینه حُجّةٌ فیما شُکَّ فى المراد لا الإستناد»، این عبارةٌ اُخری از همین توضیحات است.


مرحوم سید مرتضی می‌فرمایند: استعمال، علامت وضع است و مرحوم صاحب معالم به او اشکال نموده که استعمال، أعم از حقیقت و مجاز است.

۸

علامت دوم حقیقت و مجاز: صحت حمل و عدم صحت سلب

اما علامت دوم، صحت حمل و صحت سلب می‌باشد. صحّت حمل علامت حقیقت است و صحّت سلب و عدم صحّت حمل، علامت مجاز می‌باشد. مثلاً اگر كسی بگوید كه ‹كتاب كفایه را بیاور› و شما همین كتابِ كفایه را برایش ببری و بگوید كه نه، این كفایه نیست، به او می‌گوییم: از هر كسی سؤال كنی می‌گوید كه این كفایه است، در اینجا آن فرد با جملهٔ ‹این كفایه نیست› دارد این لفظِ كفایه را از این معنا سلب می‌كند و هر جا ببینیم كه سلبش غلط است، می‌فهمیم كه این معنا، معنای حقیقی آن لفظ است. حالا اگر رئیس باغ وحش بگوید كه من یك شیر می‌خواهم و بعد برویم برایش رجل شجاع بیاوریم، ما را توبیخ می‌كند كه این كجایش به شیر شباهت دارد و این شیر نیست، من یك شیر می‌خواهم كه در باغ وحش بگذارم، و هركس هم كه این رجل شجاع را ببیند، می‌گوید كه این شیر نیست، بنا بر این وقتی كه سلبِ لفظِ اسد از این رجلِ شجاع صحیح است، پس معنایش این است كه ‹أَسَد› در او حقیقت ندارد.

در اینجا هم دوباره اشكالِ دو در مسألهٔ تبادر تكرار می‌شود، به این كه صحتّ حمل متوقف است بر علم به وضع، و علم به وضع هم متوقف است بر این صحت حمل و دور لازم می‌آید و جوابش هم همان جوابی بود كه در تبادر بیان نمودیم كه صحت حمل، متوقف است بر عمل اجمالی ارتكازی، و علم تفصیلی متوقف است بر صحت حمل و موقوف غیرِ موقوف علیه می‌باشد.

هيئات المركّبات الموضوعة لخصوصيّات النسب والإضافات، بمزاياها الخاصّة من تأكيدٍ وحصرٍ وغيرهما نوعيّاً (١) ؛ بداهةَ أنّ وضعها كذلك وافٍ بتمام المقصود منها، كما لا يخفى، من غير حاجةٍ إلى وضع آخر لها بجملتها، مع استلزامه الدلالة على المعنى تارةً بملاحظة وضع نفسها، وأُخرى بملاحظة وضع مفرداتها.

ولعلّ المراد من العبارات الموهمة لذلك، هو وضع الهيئات على حدة غير وضع الموادّ، لا وضعها بجملتها علاوةً على وضع كلّ منهما.

السابع
[ أمارات الوضع ]

١ - التبادر

لا يخفى: أنّ تبادر المعنى من اللفظ وانسباقه إلى الذهن - من نفسه وبلا قرينةٍ - علامةُ كونه حقيقةً فيه ؛ بداهةَ أنّه لولا وضعُهُ له لما تبادَرَ.

لا يقال: كيف يكون علامةً مع توقّفه على العلم بأنّه موضوع له - كما هو واضح -، فلو كان العلم به موقوفاً عليه لدار ؟

فإنّه يقال: الموقوف عليه غير الموقوف عليه ؛ فإنّ العلم التفصيليّ بكونه موضوعاً له موقوفٌ على التبادر، وهو موقوف على العلم الإجماليّ الارتكازيّ به، لا التفصيليّ، فلا دور.

هذا إذا كان المراد به: التبادر عند المستعلم. وأمّا إذا كان المراد به:

التبادر عند أهل المحاورة فالتغاير أوضح من أن يخفى.

__________________

(١) الأولى: إضافة كلمة « أيضاً » بعد « نوعياً »، يعني: كما أنّ وضع الهيئات الناشئة عن إعراب الموادّ نوعي، كذلك وضع هيئات المركّبات. ( منتهى الدراية ١: ٧٥ ).

ثمّ إن هذا في ما لو علم استناد الانسباق إلى نفس اللفظ، وأمّا في ما احتمل استناده إلى قرينةٍ فلا يجدي أصالةُ عدم القرينة في إحراز كون الاستناد إليه، لا إليها - كما قيل (١) - ؛ لعدم الدليل على اعتبارها إلّا في إحراز المراد ؛ لا الاستناد.

٢ - عدم صحّة السلب

ثمّ إنّ عدم صحّة سلب اللفظ - بمعناه المعلوم المرتكز في الذهن إجمالاً كذلك (٢) - عن معنى تكون علامةَ كونه حقيقةً فيه، كما أنّ صحّة سلبه عنه علامةُ كونه مجازاً في الجملة.

والتفصيل: أنّ عدم صحّة السلب عنه، وصحّةَ الحمل عليه بالحمل الأوّلي الذاتيّ - الّذي كان ملاكه الاتّحاد مفهوماً - علامةُ كونه نفسَ المعنى، وبالحمل الشائع الصناعيّ - الّذي ملاكه الاتّحاد وجوداً بنحو من أنحاء الاتّحاد - علامةُ كونه من مصاديقه وأفراده الحقيقيّة (*).

كما أنّ صحّة سلبه كذلك، علامة أنّه ليس منها (٣)، وإن لم نقل بأنّ إطلاقه عليه من باب المجاز في الكلمة، بل من باب الحقيقة، وأنّ التصرّف فيه في أمر عقليّ - كما صار إليه السكّاكيّ (٤) -.

واستعلام حال اللفظ وأنّه حقيقة أو مجاز في هذا المعنى بهما، ليس على وجهٍ دائر ؛ لما عرفت في التبادر من التغاير بين الموقوف والموقوف

__________________

(١) قاله المحقّق القمّي في القوانين ١: ١٤ وصاحب الفصول في فصوله: ٣٣.

(٢) أي: مثل التبادر، ولا يخفى عدم الحاجة إليه في العبارة. ( كفاية الأُصول مع حواشي المشكيني ١: ١٢٩ ).

(*) في ما إذا كان المحمول والمحمول عليه كلّيّاً وفرداً، لا في ما إذا كانا كلّيّين متساويين أو غيرهما، كما لا يخفى. ( منه قدس‌سره ).

(٣) في « ر »، « ش » ومنتهى الدراية: منهما.

(٤) مفتاح العلوم، الفصل الثالث في الاستعارة: ١٥٦.