درس کفایه الاصول - جلد اول

جلسه ۱۴: مقدمات ۱۴

 
۱

خلاصه مباحث گذشته

۲

تطبیق الأمرُ السادس: در بیان وضع مركبات

(لا وجه لتوهّمِ وضعٍ للمركّبات) وجهی برای توهُّمِ وضع داشتنِ مركبات وجود ندارد؛ یعنی خودِ ‹زیدٌ قائمٌ› یا ‹زیدٌ جالسٌ› وضعی ندارد (غیرُ وضعِ المفردات) كه غیر از آن مفرداتش، یك وضع جداگانه‌ای نیز داشته باشد؛ چرا؟ زیرا می‌گویی این وضع اگر برای تفهیم معنا است كه خودِ مفردات كافیست، می‌پرسیم: تو با ‹زیدٌ جاء› چه می‌خواهی بگویی؟ می‌گوید: می‌خواهم بگویم كه زید آمد، می‌گوییم همان پنج وضع كه گفتیم كافیست.

دلیل اول برای عدم وجه: (ضرورةَ عدم الحاجة إلیه) أى إلی وضع المركّبات (بعد وضعها) أى وضع المركّبات (بموادّها)، زیرا بعد از وضع موادِ مركّبات دیگر نیازی به وضعِ خودِ مركبات نیست، كه موادّش همان زید و قیام باشد (فى مثل « زیدٌ قائمٌ » و « ضرب عمروٌ بكراً » شخصیاً) كه وضع این مواد، شخصی می‌باشد، یعنی همین لفظی را كه واضع تصوّر كرده، همین را وضع می‌كند، (و) ضرورة عدم الحاجة إلی وضع المركّبات بعد وضعها (بهَیئاتها المخصوصة و بعد از وضعِ هیئت‌های مخصوصهٔ مركّبات دیگر نیازی به وضعِ دوبارهٔ مركّبات نیست؛ هیئات این مركّبات كه مخصوص خودشان اند مانند ‹اسم فاعل› كه یك هیئت مخصوص دارد كه هیئت اسم فاعل باشد و ‹تأكید› یك هیئت مخصوص دارد و نیز هیئت مبتدا، هیئت جملهٔ اسمیه، هیئت مفعول، این هیئات چه هستند؟ (مِن خصوص إعرابها) از جهت خصوص اعراب این مواد یا این مركبات؛ مثلاً اگر به شما بگوییم: ‹ضرب عمروٌ بكراً› این را ترجمه كن، می‌گویی: عمرو بكر را زد، می‌گوییم: از كجا می‌گویی؟ می‌گویی: زیرا عمرو، مرفوع و بكر، منصوب است، و حالا اگر كسی بگوید ‹ضرب بكرٌ عمراً› در اینجا هم بكر، عمرو را زده و فرقش با قبلی در این بود كه اینجا بكر، مرفوع است ولی در مثال قبل، منصوب بود، این وضعِ اعراب است منتهیٰ وضع اعراب به چه نحو است؟ (نوعیاً) وضعش نوعی است، زیرا وقتی علامت رفع را تصوّر می‌كنی، پس علامت رفع را تصور كردی و خودِ كلمهٔ ‹علامت رفع› را كه روی كلمه نمی‌گذاری، زیرا به جای ‹زیدٌ› باید این گونه بنویسی كه ‹زیدعلامت رفع›، و اگر كسی این را ببیند می‌گوید: این چیست و از كجا در آمده؟! می‌گویی: من ‹علامت› رفع را وضع كرده ام، می‌گوییم: تو مصادیقِ علامت رفع را وضع كردی نه خودِ كلّی ‹علامت رفع› را، و مصادیق علامت رفع، همان رفع‌هایی است كه روی كلمه می‌گذارند.

(ومنها) از همین هیئات مخصوصه، یعنی فقط اعرابِ به تنهایی نیست بلكه (خصوص هیئات المركبات الموضوعة لخصوصیات النسب والإضافات چیزهایی هست كه با اعراب فهمانده نمی‌شود؛ مثلاً در مثلِ ‹زیداً ضربتُهُ› می‌گویی كه این ‹زید›، منصوب و مفعول است و این ‹ضرب›، به معنای زدن و جملهٔ ماضی هم هست، امّا این نكته كه ‹فقط زید را زده باشم›، این حصر از اعراب در نمی‌آید بلكه از ‹تقدیم ما حقّه التأخیر یفید الحصر› در می‌آید و باید وضع داشته باشد، ولی به نحو كلّی كه تقدیم ما حقّه التأخیر، مفید حصر است؛ یا مثلاً ‹جمعِ مضاف مفید عموم است› و اگر به كسی گفتید: ‹اُدعُ علماء البلد› یعنی علمای شهر را دعوت كن و بعد دیدید كه فلانی را نگفته، علت را جویا می‌شوید، می‌گوید: شما همهٔ علمای بلد را نگفتید، می‌گوییم: جمعِ مضاف، مفید عموم است و منظورِ من همهٔ علماء بود؛ این مطلب از اعراب در نمی‌آید بلكه فقط از هیئتِ جمع مضاف در می‌آید كه برای خودش وضع دارد.

(ومنها) از همین هیئات مخصوصه، یعنی فقط اعرابِ به تنهایی نیست بلكه (خصوص هیئات المركبات الموضوعة لخصوصیات النسب والإضافات چیزهایی هست كه با اعراب فهمانده نمی‌شود؛ مثلاً در مثلِ ‹زیداً ضربتُهُ› می‌گویی كه این ‹زید›، منصوب و مفعول است و این ‹ضرب›، به معنای زدن و جملهٔ ماضی هم هست، امّا این نكته كه ‹فقط زید را زده باشم›، این حصر از اعراب در نمی‌آید بلكه از ‹تقدیم ما حقّه التأخیر یفید الحصر› در می‌آید و باید وضع داشته باشد، ولی به نحو كلّی كه تقدیم ما حقّه التأخیر، مفید حصر است؛ یا مثلاً ‹جمعِ مضاف مفید عموم است› و اگر به كسی گفتید: ‹اُدعُ علماء البلد› یعنی علمای شهر را دعوت كن و بعد دیدید كه فلانی را نگفته، علت را جویا می‌شوید، می‌گوید: شما همهٔ علمای بلد را نگفتید، می‌گوییم: جمعِ مضاف، مفید عموم است و منظورِ من همهٔ علماء بود؛ این مطلب از اعراب در نمی‌آید بلكه فقط از هیئتِ جمع مضاف در می‌آید كه برای خودش وضع دارد.

در ما نحن فیه شما كه می‌گویی ‹ضرب زیدٌ عمراً›، خود جملهٔ فعلیه وضع می‌خواهد، یا می‌گویی ‹زید قائمٌ› دلالت بر استمرار می‌كند و خودش وضع دارد، یا می‌گویی ‹دارُ زیدٍ› كه مضاف و مضاف الیه است و یا این كه می‌گویی ‹كتابٌ مفیدٌ› كه صفت و موصوف است و وضع می‌خواهد؛ پس خصوصِ هیئات مركبات كه وضع می‌شود برای خصوصیات نسب و اضافات، مثل این است كه الآن فعلی از او صادر شده و اسم فاعل است یا فعلی بر او واقع شده كه اسم مفعول است و همین طور تمییز یا حال یا جار و مجرور و...، لذا اگر بگوییم كه ‹خانهٔ بزرگ› را معنا كن و بگوید یعنی خانهٔ در بزرگ، می‌گوییم: خانهٔ بزرگ یعنی خانه‌ای كه چنین صفتی دارد كه بزرگ است، پس خودِ این عبارت نیز وضع می‌خواهد كه آیا صفت و موصوف است یا مضاف و مضاف الیه؟

(بمزایاها الخاصّة یعنی با مزایای خاصّه‌ای كه این هیئات دارند، (مِن تأكیدٍ وحصرٍ و غیرهما مثلاً می‌گویی ‹إنّ زیداً قائمٌ› یا می‌گویند جملهٔ اسمیه مفید استمرار و تأكید است، همهٔ این‌ها وضع دارند، مثلاً كسی می‌گوید من فردا می‌آیم (إنّى أجىءُ غداً) و تأكید كرد و این تأكید، وضع می‌خواهد یا مثلاً می‌گویند ‹تقدیم ما حقّه التأخیر یفید الحصر› یا این كه ‹إیاک نعبد› با ‹نعبدک› فرق می‌كند، و این‌ها نیز وضع می‌خواهند، البته همهٔ این هیئات وضعشان چگونه است؟ (نوعیاً وضعشان نوعی است، زیرا وقتی می‌گوییم علامت رفع، واضع همان (ــٌـ) را تصور می‌كند یعنی خود ‹علامت رفع› را وضع نمی‌كند، بلكه مصادیقش كه (ــٌـ) باشد را وضع می‌كند.

مصنّف در بالا اشاره كرد كه ضرورة عدم الحاجة الیه... و در اینجا دوباره دلیل اول را تكرار می‌فرمایند كه (بداهة أنّ وضعها كذلک) أى وضع المركبّات بموادّها و بهیئاتها المخصوصة، (وافٍ بتمام المقصود منها، كما لا یخفیٰ)، زیرا بدیهی است كه وضع مركّبات به موادّشان و با هیئات مخصوصه شان، به تمام مقصود از مركّبات وفا می‌كند؛ شما تمام مقصودت از ‹زیدٌ قائمٌ› این است كه بفهمانی ‹زید ایستاده› و این جمله همین را هم می‌فهماند و دیگر احتیاجی نیست كه غیر از آن‌ها دوباره خودِ ‹زیدٌ قائمٌ› را هم وضع بكنی، آخوند رحمة‌الله‌عليه می‌فرمایند: این را ما قبول داریم و اضافه بر این‌ها كه یك چیز دیگر هم وضع بخواهد، این دیگر احتیاجی نیست، (مِن غیرِ حاجةٍ إلی وضعٍ آخر لها) بدون این كه احتیاج باشد به وضع دیگری برای این مركبات (بجُملتها) یعنی تمامش با هم؛ یعنی خصوص این ‹زیدٌ قائمٌ›، تمامش با هم لازم نیست كه وضع دیگری برای آن بكنی، (مع استلزامه الدلالةَ علی المعنیٰ) با این كه وضع این مركّبات، مستلزمِ این است كه بر معنا دلالت كند و لذا دو دفعه معنا به ذهن خطور می‌كند؛ چرا؟ (تارةً بملاحظةِ وضعِ نفسِها) یك بار خودِ این ‹زید قائم› دلالت بر این دارد كه زید ایستاده (واُخریٰ بملاحظةِ وضعِ مفرداتِها) و یك بار هم مفرداتش دلالت بر این می‌كنند كه زید ایستاده كه عبارت باشند از زید، قیام، اسم فاعل، جملهٔ اسمیه و... و لذا هر جمله‌ای را كه انسان می‌شنود باید دو مرتبه ذهنش صدا بكند و حال آن كه قطعاً این طور نیست و یك بار بیشتر در ذهن نمی‌آید.

در پایان مرحوم آخوند در توجیه سخن كسانی كه می‌گویند مركبات وضع دارند می‌فرمایند: (ولعلّ المراد مِن العبارات المُوهِمةِ لذلک) شاید مراد از عباراتی كه به وَهم می‌زند كه مركبات وضع دارند (هو وضعُ الهیئات علیٰ حِدَةٍ، غیر وضع الموادّ) وضع هیئات علیٰ حدة در مقابل وضع موادّ است؛ یعنی مرادشان این باشد كه غیر از مواد، خود هیئات هم جدا جدا وضع داشته باشند، یعنی در ‹زید قائم› غیر از مادهٔ زید و قیام، هیئتش هم وضع دارد نه این كه غیر از آن‌ها باز خود ‹زید قائم› هم وضعی جدا داشته باشد (لا وضعها بجُملتها[۱])، نه این كه آن‌ها بخواهند بگویند كه تمام ‹زیدٌ قائمٌ› نیز وضع دارد، (علاوةً علیٰ وضع كلٍّ منهما) یعنی علاوه بر وضع این هیئات و مواد، دوباره همه‌اش نیز وضع داشته باشد، این را نمی‌خواهند بگویند.


(بجملتها) در اینجا در مقابل (على حدة) می‌باشد.

۳

الأمرُ السابع: علاماتِ حقیقت و مجاز و تعریف تبادر

الأمرُ السابع: علاماتِ حقیقت و مجاز

مثلاً فردی می‌گوید: من روایتی دیدم كه كسی كه مسافرات می‌رود اگر از چهار فرسخ گذشت نمازش شكسته است، در این هنگام شخصی از او می‌پرسد: من در تهران دور می‌زنم و از این سر تهران به آن سر تهران هر روز از میدان آزادی به حرم حضرت عبدالعظیم سلام الله علیه می‌آیم و مسافتش ۳۰ كیلومتر است، حالا آیا من مسافر هستم و نمازم شكسته است؟ می‌گوییم نه، زیرا به این كار مسافرت نمی‌گویند.

بحث در این است كه ما مثلاً معنای حقیقی مسافر را از معنای مجازی آن چگونه تشخیص دهیم تا لفظ را بر معنای حقیقی حمل كنیم؟، در این مسأله علائم حقیقت به نظر مرحوم آخوند در سه چیز است: تبادر، صحّت حمل، اطّراد.

اما علائم مجاز در چیست؟ عدم تبادر، صحّت سلب، عدم اطراد.

مرحوم آخوند در مطلب اول كه تبادر باشد سه نكته ذكر می‌كنند، نكتهٔ اُولی: تعریف تبادر و این كه چرا تبادر علامت حقیقت است، نكتهٔ ثانیه: اشكال بر این علامت، و نكتهٔ ثالثه: جواب از این اشكال.

نكتهٔ اُولی: تبادر یعنی جلو افتادن، مبادرت بِوَرز یعنی برو جلو؛ ذهنِ انسان خزانه‌ای است كه در آن معانی زیادی وجود دارد مانند: آب، چای، نان و...، و این‌ها در ارتكاز انسان وجود دارد، بنابر این تا لفظِ آب را می‌شنود، آن معنا زود جلو می‌افتد و به ذهن می‌آید كه این معنای تبادر است، پس تبادر یعنی « مبادرت ورزیدنِ معنا به ذهن از شنیدن لفظ ».

در ارتكاز انسان معانی زیادی است و همانند عابر بانك كه با فشار دادن یك كلید، اسكناس ۱۰۰۰ تومانی می‌آید و یا با فشار دادن كلیدی دیگر، اسكناس ۵۰۰۰ تومانی می‌آید، ذهن انسان هم وقتی یك لفظی را بشنود، یك معنای خاصی جلو می‌آید؛ حال چرا تبادر علامت حقیقت است؟

زیرا هر چیزی علت می‌خواهد و این لفظ كه باعثِ جلو آمدن معنا شده، این هم علت می‌خواهد، اگر بگویی: این خاصیتِ لفظ است، می‌گوییم: پس با گفتن لفظِ بابا، باید معنای آب به ذهن بیاید، پس معلوم می‌شود كه خاصیت هر لفظی نیست. ممكن است بگویید كه اینجا قرینه بود، می‌گوییم: برای ما معلوم است كه برای به ذهن آمدن معنای آب، خود لفظِ آب بدون قرینه كافیست؛ پس این كه از حاقّ لفظ بدون هیچ قرینه، این معنا به ذهن سبقت گرفت، علّتش قطعاً وضع می‌باشد.

به بیان دیگر ‹لولا الوضعْ لَما تبادَرَ›، اگر دستگاه عابر بانك را طوری وضع نكرده باشند كه با فشار دادن یك كلید، ۱۰۰۰ تومانی بیاید جلو، پس وجهی ندارد كه ۱۰۰۰ تومانی بیاید و ۵۰۰۰ تومانی نیاید، در اینجا هم كه این معنا به ذهن خطور می‌كند، باید یا به جهت قرینه‌ای و یا به جهت خاصیت لفظ و یا به جهت وضع باشد؛ به جهت خاصیت لفظ كه نیست و الاّ باید هر لفظی كه بگویی، این معنا به ذهن بیاید و حال آن كه این طور نیست، به جهت قرینه هم نیست چون فرض بر این است كه قرینه‌ای در كار نباشد، پس قطعاً به جهت وضع می‌باشد.

۴

اشکال

نكتهٔ ثانیه: اشكال بر این مطلب است، إن قلت: علامت بودنِ تبادر، دوری است، مثلاً الآن فردی از انگلستان بیاید و یك لفظِ خارجی بگوید، می‌گوییم یعنی چه، فردی دیگر بگوید: این لفظ به فلان معنا می‌باشد و من این را قبلاً شنیده بودم و بلد بودم؛ پس چه موقع این معنا به ذهن سبقت می‌گیرد؟ وقتی كه علم به وضع داشته باشیم وگرنه با عدم علم به وضع، چیزی به ذهن سبقت نمی‌گیرد، و اگر قرار بود كه به صورت اتوماتیك به ذهن سبقت بگیرد، پس هر كسی با هر زبانی كه صحبت كند، خود به خود باید بفهمیم، پس علمِ به وضع، متوقّف بر تبادر است و تبادر هم متوقّف بر علم به وضع می‌باشد، و لذا دور پیش می‌آید.

 
۵

جواب اشکال

نكتهٔ ثالثة: جواب از این اشكال: ما یك علم اجمالی ارتكازی و یك علم تفصیلی داریم، این علم اجمالی به دو معنا استعمال می‌شود: یك وقت می‌گویی من می‌دانم كه یكی از این دو نفر، دیروز در بحث شركت نكردند، این می‌شود علم اجمالی، و یك وقت مقصود از علم اجمالی، علم ارتكازی می‌باشد، مثلاً در وضو می‌گویند: علم ارتكازی كافیست، مثلاً فردی دارد وضو می‌گیرد و با شخصی هم در حال صحبت كردن است و حواسش نیست، می‌گویند اگر از او بپرسی كه چكار می‌كنی و بگوید كه وضو می‌گیرم، همین مقدار كافیست، یعنی در ارتكازش نیتِ وضوء گرفتن وجود دارد.

علم ارتكازی یعنی می‌داند و علم تفصیلی یعنی می‌داند كه می‌داند؛ یك وقت هست كه انسان می‌داند منتهی حواسش نیست و علم ارتكازی این است كه مطلب را می‌داند اما نمی‌داند كه می‌داند و حواسش نیست، اما علم تفصیلی یعنی التفات دارد و می‌داند كه می‌داند.

مرحوم آخوند می‌فرماید: تبادر متوقف است بر علم ارتكازی به وضع، امّا آنچه كه متوقف بر تبادر است، علم تفصیلی به وضع می‌باشد، مثلاً انسان وقتی با شنیدن كلمهٔ آب معنایش به ذهنش سبقت گرفت و خطور كرد، آن وقت می‌فهمد كه فهمیده یا می‌داند كه می‌داند، پس دور نمی‌شود، لذا می‌گویند: علم تفصیلی، دو علم است: یكی این كه علم دارد به مطلب و دیگر این كه علم دارد كه علم دارد.

جواب دوم این است كه: تبادرِ در نزد عالم، علامتِ وضع است در نزد مُستَعلِم، مثلاً وقتی شما كنار یك عرب زبان نشستید و گفتید كه ‹جى بالمای› و او رفت و آب آورد، می‌گویید: او فهمید كه این جمله یعنی آب بیاور، پس تبادرِ در نزدِ این عرب، علامت وضع شد برای این عجم.

 

كانت له الدلالة التصوّريّة، أي: كون سماعه موجباً لإخطار معناه الموضوع له، ولو كان من وراء الجدار (١)، أو من لافظٍ بلا شعور ولا اختيار.

إن قلت: على هذا يلزم أن لا يكون هناك دلالةٌ عند الخطأ، والقطع بما ليس بمراد، أو الاعتقاد بإرادة شيءٍ ولم يكن له من اللفظ مراد.

قلت: نعم لا يكون حينئذٍ دلالة، بل يكون هناك جهالة وضلالة، يحسبها الجاهل دلالة.

ولعَمري ما أفاده العَلَمان من التبعيّة - على ما بيّنّاه - واضحٌ لا محيص عنه. ولا يكاد ينقضي تعجّبي كيف رضي المتوهّم أن يجعل كلامهما ناظراً إلى ما لا ينبغي صدوره عن فاضل، فضلاً عمّن هو عَلَمٌ في التحقيق والتدقيق ؟ !

السادس
[ وضع المركّبات ]

ليس للمركّبات وضع على حدة

لا وجه لتوهّم وضعٍ للمركّبات غير وضع المفردات ؛ ضرورة عدم الحاجة إليه بعد وضعها بموادّها في مثل « زيد قائم » و « ضرب عمرو بكراً »، شخصيّاً، وبهيئاتها المخصوصة من خصوص إعرابها نوعيّاً (٢)، ومنها: خصوص

__________________

(١) لو أبدله بقوله: « ولو كان من الجدار »، لكان أولى. ( حقائق الأُصول ١: ٣٩ ). وانظر منتهى الدراية ١: ٧١.

(٢) ظاهر العبارة كون كلمة « من » بيانيّة، وحينئذ تفيد حصر الهيئات في أصناف الإعراب من الرفع والنصب والجرّ، وليس كذلك، كما يدلّ عليه قوله: ومنها خصوص هيئات المركّبات... والعبارة حقّها هكذا: « نوعيّاً من الإعراب وهيئات المركبّات ». ( كفاية الأُصول مع حواشي المشكيني ١: ١٢٠ ).

هيئات المركّبات الموضوعة لخصوصيّات النسب والإضافات، بمزاياها الخاصّة من تأكيدٍ وحصرٍ وغيرهما نوعيّاً (١) ؛ بداهةَ أنّ وضعها كذلك وافٍ بتمام المقصود منها، كما لا يخفى، من غير حاجةٍ إلى وضع آخر لها بجملتها، مع استلزامه الدلالة على المعنى تارةً بملاحظة وضع نفسها، وأُخرى بملاحظة وضع مفرداتها.

ولعلّ المراد من العبارات الموهمة لذلك، هو وضع الهيئات على حدة غير وضع الموادّ، لا وضعها بجملتها علاوةً على وضع كلّ منهما.

السابع
[ أمارات الوضع ]

١ - التبادر

لا يخفى: أنّ تبادر المعنى من اللفظ وانسباقه إلى الذهن - من نفسه وبلا قرينةٍ - علامةُ كونه حقيقةً فيه ؛ بداهةَ أنّه لولا وضعُهُ له لما تبادَرَ.

لا يقال: كيف يكون علامةً مع توقّفه على العلم بأنّه موضوع له - كما هو واضح -، فلو كان العلم به موقوفاً عليه لدار ؟

فإنّه يقال: الموقوف عليه غير الموقوف عليه ؛ فإنّ العلم التفصيليّ بكونه موضوعاً له موقوفٌ على التبادر، وهو موقوف على العلم الإجماليّ الارتكازيّ به، لا التفصيليّ، فلا دور.

هذا إذا كان المراد به: التبادر عند المستعلم. وأمّا إذا كان المراد به:

التبادر عند أهل المحاورة فالتغاير أوضح من أن يخفى.

__________________

(١) الأولى: إضافة كلمة « أيضاً » بعد « نوعياً »، يعني: كما أنّ وضع الهيئات الناشئة عن إعراب الموادّ نوعي، كذلك وضع هيئات المركّبات. ( منتهى الدراية ١: ٧٥ ).