درس کفایه الاصول - جلد اول

جلسه ۱۶: مقدمات ۱۶

 
۱

خطبه

۲

علامت دوم: صحت حمل و صحت سلب

اما علامت دوم، صحت حمل و صحت سلب می‌باشد. صحّت حمل علامت حقیقت است و صحّت سلب و عدم صحّت حمل، علامت مجاز می‌باشد. مثلاً اگر كسی بگوید كه ‹كتاب كفایه را بیاور› و شما همین كتابِ كفایه را برایش ببری و بگوید كه نه، این كفایه نیست، به او می‌گوییم: از هر كسی سؤال كنی می‌گوید كه این كفایه است، در اینجا آن فرد با جملهٔ ‹این كفایه نیست› دارد این لفظِ كفایه را از این معنا سلب می‌كند و هر جا ببینیم كه سلبش غلط است، می‌فهمیم كه این معنا، معنای حقیقی آن لفظ است. حالا اگر رئیس باغ وحش بگوید كه من یك شیر می‌خواهم و بعد برویم برایش رجل شجاع بیاوریم، ما را توبیخ می‌كند كه این كجایش به شیر شباهت دارد و این شیر نیست، من یك شیر می‌خواهم كه در باغ وحش بگذارم، و هركس هم كه این رجل شجاع را ببیند، می‌گوید كه این شیر نیست، بنا بر این وقتی كه سلبِ لفظِ اسد از این رجلِ شجاع صحیح است، پس معنایش این است كه ‹أَسَد› در او حقیقت ندارد.

در اینجا هم دوباره اشكالِ دو در مسألهٔ تبادر تكرار می‌شود، به این كه صحتّ حمل متوقف است بر علم به وضع، و علم به وضع هم متوقف است بر این صحت حمل و دور لازم می‌آید و جوابش هم همان جوابی بود كه در تبادر بیان نمودیم كه صحت حمل، متوقف است بر عمل اجمالی ارتكازی، و علم تفصیلی متوقف است بر صحت حمل و موقوف غیرِ موقوف علیه می‌باشد.

۳

تطبیق علامت دوم: صحت حمل و صحت سلب

(ثمّ إنّ عدمَ صحّةِ سلبِ اللّفظِ ـ بمعناه المعلوم المرتكز فى الذهن اجمالاً [۱] كذلک ـ عن معنی)، همانا عدم صحّتِ سلب لفظ به معنای مرتكزی كه إجمالاً در ذهن دارد [۲] ـ همانند تبادر ـ از یك معنایی، (یكون علامةَ كونِهِ حقیقتاً فیه) أى عدمُ صحّةِ سلب اللّفظ عن معنی، یكون علامةَ كونِ اللّفظ حقیقةً فى هذا المعنیٰ (كما أنّ صحّةَ سلبِهِ عنه) أى صحّة سلب اللفظ عن هذا المعنیٰ، (علامةُ كونه) أى یكون علامةَ كون اللفظ (مجازاً فى الجملة)، 

 توضیح مَجازِ فى الجملة این است كه مَجاز بر دو قسم است:

قسم اول: مجاز در إسناد است كه مجازِ إدّعایی سكّاكی می‌باشد به معنای این كه لفظ در معنای حقیقی خودش استعمال می‌شود و لكن مصداق، حقیقتاً مصداق نیست و تعبّداً به آن إسناد داده می‌شود و این حمل، قطعاً حملِ شایع صناعی می‌شود. مثلاً وقتی می‌گوییم ‹زیدٌ أسدٌ›، كلمهٔ ‹أسد› را در معنای مجازی استعمال نمی‌كنیم بلكه ‹اسد› به معنای ‹حیوان مفترس› است، ولی ‹زید› را تعبّداً و ادّعائاً مصداقِ این معنا قرار می‌دهیم.

امّا قسم دوم: مجاز در كلمه می‌شود كه مجازِ إدّعایی تفتازانی است به معنای این كه لفظ مجازاً در غیرِ معنای موضوعٌ له استعمال می‌شود، مانند این كه ‹أسد› در معنای ‹رجل شجاع› مجازاً استعمال شود، و با این قسم می‌توان معنای حقیقی را از مجازی تشخیص داد.


مراد از « اجمالا » یعنی علم اجمالیِ ارتکازی نه به معنای این که نمی‌دانم که آیا این شئ نجس است یا آن شئ.

این که ما می‌گوییم مثلا لفظ کفایه را بر این کتاب حمل می‌کنیم، لفظ که بر کتاب حمل نمی‌شود، بلکه لفظ با آن معنایی که دارد حمل می‌شود نه این که (لفظ کتاب) حمل شود، و این کتاب کفایه که در خارج مشاهده می‌کنید، این که (لفظ کتاب) نیست بلکه (معنای کتاب) است.

۴

تفصیل علامت دوم

برای این كه مطلب بیشتر واضح شود، مرحوم آخوند دو نكتهٔ دقیق را بیان می‌فرمایند:

یك وقت اصلاً نمی‌دانیم معنای آب چیست، اینجا باید لفظ آب را حمل كنیم بر این معنا بالحمل ْى الذاتى، یعنی با حمل مفهوم بر مفهوم، مثلاً بگوییم ‹هذا ماءٌ› و همین طور مانند ‹الانسان حیوانٌ ناطق› یا ‹الانسان بشرٌ›، پس اگر حمل اوّلی ذاتی صحیح بود، می‌فهمیم كه معنای این لفظ چنین است؛ اما یك وقت معنای لفظ را اجمالاً می‌دانیم، ولی سِعِه و ضیقش را نمی‌دانیم.

مثلاً فرض كنید در آب ‹كُلُر› زده‌اند و رنگ آب سفید شده است و شیر را باز كرده و می‌خواهیم وضوء بگیریم، در این جا معنای آب را اجمالاً می‌دانیم اما نمی‌دانیم كه این معنای آب آیا آنقدر وسیع هست كه بر این مصداق هم صدق كند یا این كه معنای آب، ضَیق است و بر این مصداق صدق نمی‌كند، اینجا شبههٔ مفهومیه است و مصداقی از مصادیق را شك داریم كه آیا آب است یا نه، و منشأِ شكِّ در مصداق هم، سِعِه و ضیقِ مفهومِ آب می‌باشد.

مثال دیگر این كه مثلاً با دُرُشكه از خیابانی عبور می‌كنیم و پلیس جلوی ما را می‌گیرد، علت را جویا می‌شویم، می‌گوید: مگر نمی‌بینی كه روی تابلو نوشته: « عبور هر نوع وسیلهٔ نقلیه و اتومبیل از اینجا ممنوع است »، می‌گوییم دُرُشكه كه اتومبیل نیست، می‌گوید چرا هست؛ در این جا ما در صدقِ وسائل نقلیه و اتومبیل بر این دُرُشكه شك می‌كنیم، چرا؟ زیرا نمی‌دانیم كه معنای وسائلِ نقلیه و اتومبیل آیا معنای عامّی است كه هرچه كه چرخ دارد و راه می‌رود را شامل شود یا این كه معنای خاصّی است كه مثلاً باید موتور داشته باشد و بنزین و گازوئیل و... مصرف كند، پس شكِّ ما در اینجا در سِعِه و ضیقِ معنا می‌باشد.

در این گونه موارد باید از حملِ شایع صناعی استفاده كنیم، یعنی حمل مصداقی، مثلاً وقتی می‌گوییم ‹زیدٌ انسانٌ›، معنای زید كه معنای انسان نیست، اما وجود انسان و مصداق انسان با مصداق زید متّحد است و در اینجا از حمل شایع صناعی استفاده كرده‌ایم.

ما از حمل شایع صناعی چه می‌فهمیم؟ می‌فهمیم كه معنای اتومبیل و وسائل نقلیه اجمالاً یك معنایی است كه بر این دُرُشكه هم صدق می‌كند، امّا حالا آن معنا چیست، دیگر آن را نمی‌فهمیم، مثل این می‌ماند كه كسی از ما بپرسد عمّامه چیست؟ در این هنگام یك طلبه با عمامهٔ سفید از كنار ما عبور می‌كند و به آن سائل می‌گوییم: عمامه همین چیزی است كه بر سر این فرد می‌باشد، حالا شاید او نداند كه معنای عمامه چیست ولی همین مقدار را فهمید كه عمامه یك معنایی دارد كه بر این چیز صدق می‌كند و فقط همین مقدار را می‌فهمد. پس كاربُردِ حمل شایع صناعی این است كه ما سعه و ضیق مفهوم را فقط به مقداری كه این چیز مصداقش باشد را بفهمیم، نه بیشتر، ولی در حمل اولی ذاتی این گونه نیست و حمل اولی ذاتی، معنا را می‌فهماند.

۵

تطبیق تفصیل علامت دوم

(والتفصیل: أنّ عدمَ صحّةِ السلبِ عنه) أى عدم صحّة سلب اللفظ عن المعنیٰ (وصحّةَ الحملِ علیه) أى صحة حمل اللفظ علی المعنیٰ، (بالحمل الأوّلى الذاتى ـ الّذى كان ملاكُهُ:) أى كان ملاكُ حمل الاولی الذاتی: (الإتّحاد مفهوماً ـ) یعنی حمل مفهوم بر مفهوم؛ یكون (علامةُ كونِهِ نفسَ المعنیٰ) یعنی عدم صحّت سلب لفظ از معنا و حمل لفظ بر معنا بالحمل الاولی الذاتی، علامت است بر این كه لفظ، نفس و عین معنا باشد یعنی با حمل اولی ذاتی، معنای لفظ را می‌فهمیم.

(و) عدم صحّة سلب اللفظ عن المعنیٰ و صحّة حمل اللفظ علی المعنیٰ (بالحمل الشایع الصناعی ـ الّذى ملاكه الإتّحاد وجوداً بنحوٍ مِن أنحاء الإتّحاد ـ) گاهی اتحاد از باب حلول است، مثل این كه می‌گوییم ‹زیدٌ میتٌ› یعنی موت در زید حلول كرده و بر او واقع شده، و گاهی اتحاد به نحو صدور است مثل این كه بگوییم ‹هذا ضاربٌ› یا ‹أنت ضاربٌ›، كه در این جا (ضرب) صادر شده، و گاهی هم اتحاد به نحو انتزاع است مثل این كه بگوییم ‹هذا فوقٌ› كه این فوق، چیزی در او حلول نكرده و صادر هم نشده بلكه انتزاع می‌شود، پس « بنحوٍ مِن أنحاء الاتحاد » یعنی این كه اتحادِ موضوع و محمول یا به نحوِ یكی از این موارد باشد، یا این كه احتمال دارد مراد از این عبارت این باشد كه گاهی ممكن است حمل شایع صناعی، طرفینش كلّی باشد، مانند ‹الانسان ضاحکٌ› و نیز ممكن است كه طرفینش یكی كلّی و یكی هم فرد باشند مثل ‹زیدٌ انسانٌ›، و این هم دو نحوهٔ دیگر از انحاء اتحاد می‌باشد كه از عبارت احتمال می‌رود و لكن این احتمال، خیلی ضعیف است.

وبالحمل الشایع الصناعى [۱] (علامةُ كونِهِ مِن مصادیقِهِ وأفراده الحقیقیة) یعنی عدم صحّت سلب لفظ از معنا و این كه حمل لفظ بر معنا با حمل شایع صناعی صحیح باشد، این علامت است بر این كه این فرد و شخص (كه در مصداقیتِ او شك داریم)، از مصادیق این لفظ و از افراد حقیقیه‌اش باشد؛ یعنی این مقدار را اجمالا می‌فهمیم كه این معنای ‹انسان› و این معنای ‹عمامه› یك معنایی است كه بر این فرد صدق می‌كند، اما حالا خودش به چه معنا باشد، این را نمی‌دانیم؛ لذا در مثال قبلی فرض كنید كه اگر طلبه‌ای عبور كرد كه عمامهٔ سیاه داشت و به آن سائل بگوییم كه آیا این عمامه است؟

می‌گوید: من نمی‌دانم به این چه می‌گویند، به او می‌گوییم: تو الآن گفتی كه من فهمیدم، می‌گوید من قبلاً اجمالاً فهمیدم كه عمامه یك معنایی است كه بر آن فردِ قبلی كه عمامه‌اش سفید بود صدق می‌كرد امّا معنایش را به تفصیل نمی‌دانم كه چیست، لذا نمی‌فهمم كه آیا بر این فرد هم صدق می‌كند یا نه.

(كما أنّ صحّةَ سلبه كذلک) أى صحّة سلب اللفظ بالحمل الشایع الصناعی (علامةُ أنّه) أى أنّ المعنیٰ (لیس منها) أى لیس مِن مصادیق اللفظ وأفراده الحقیقیة (وإن لم نقُل بأنّ إطلاقَهُ علیه) أى إطلاق اللفظ علی هذا المعنیٰ (مِن باب المجاز فى الكلمة یعنی صحّتِ سلبِ لفظ با حملِ شایع صناعی علامت است بر این كه معنا از مصادیقِ لفظ و از افرادِ حقیقیهٔ آن نمی‌باشد و اگر چه هم نگوییم كه اطلاق لفظ بر این معنا از باب مجاز در كلمه باشد؛ مثلاً اگر بخواهند یك شخصِ سیاه را مسخره كنند و به او بگویند كه برفِ ناب آمد، این كلام به این معنا نیست كه این برف را در معنای سیاه استعمال بكنند، بلكه برف به همان معنای سفید استعمال می‌شود ولی ادّعاءً آن فرد را مصداق سفید می‌بینند، (بل مِن باب الحقیقة یعنی اطلاق لفظ بر این معنا از باب حقیقت باشد؛ یعنی لفظ در معنای حقیقی خودش استعمال شده باشد.

مثلاً اگر كسی كتاب كفایه را در دست بگیرد و بگوید ‹هذا كتاب الرسائل› در اینجا حملش صحیح نیست، بلكه سلبش صحیح خواهد بود، و ما می‌فهمیم كه این كتاب از مصادیق رسائل نیست، در اینجا گاهی رسائل در معنای خودش استعمال می‌شود، ولی ادّعاءً و مجازاً این كتابِ كفایه را نیز مصداقی از رسائل قرار می‌دهیم، زیرا می‌گوییم: یا الله! ما از رسائل در آمدیم و خدا را شكر كردیم كه دیگر كفایه را سریع می‌خوانیم و حالا می‌بینیم رسائل كه سه سال طول كشیده، این كفایه چهار سال طول می‌كشد، لذا می‌گوییم ‹بیا كه رسائلِ دوم آمد›، در اینجا رسائل را در همان معنای خودش استعمال می‌كنیم، ولی كتاب كفایه را تعبّداً و ادّعاءً مصداقِ رسائل قرار می‌دهیم به جهتِ اشتراك در طولانی بودن و مفصّل بودن، این مجازِ سكّاكی است كه مجاز در كلمه نیست و لفظ در معنای خودش استعمال شده ولی مصداق، مصداقِ ادّعائی است.

اما گاهی رسائل را مجازاً در معنای كفایه استعمال می‌كنیم و ادّعائی در كار نیست، می‌گوییم وقتی كه می‌بینیم جملهٔ ‹هذا رسائلٌ› غلط است و صحیح نیست، ما این مقدار را می‌فهمیم كه این كتاب كفایه از مصادیق حقیقی رسائل نیست، حالا آیا مجاز در كلمه یا مجاز در اسناد است، با این كاری نداریم.

اما اگر لفظ در معنای حقیقی خودش استعمال شده باشد، پس كجایش غیرِ حقیقی است؟ (وأنّ التصرّفَ فیه) أى فى الحمل (فى أمرٍ عقلى، كما صار إلیه السكّاكى) و همانا تصرف در این حمل، در یك امر عقلی است یعنی این معنا را ادّعاءً مصداقِ معنای حقیقی قرار داده و این ادّعاء هم به خاطر مناسبتی است.

إن قلت: اینجا دور لازم می‌آید، قلت: (واستعلام حال اللفظِ و این كه بخواهید حال لفظ را استعلام بكنید برای فهمیدنِ معنایش، [۲] أنّه حقیقةٌ أو مجازٌ فى هذا المعنیٰ) و این كه آیا لفظ، حقیقت است یا مجاز است در این معنا، (بهما) یعنی با این صحّت حمل و عدم صحّت حمل، (لیس علی وجهٍ دائر) این دور نیست؛ چرا؟ (لِما عرفتَ فى التبادر مِن التّغایرِ بین الموقوف والموقوف علیه بالإجمال والتفصیل به خاطر آنچه كه در تبادر دانستی و در اینجا آنچه كه متوقف است بر این صحّت حمل، غیر از آن چیزی است كه صحّت حمل بر آن متوقف است، موقوف در اینجا علم تفصیلی به وضع و موقوف علیه، علم اجمالی ارتكازی به وضع می‌باشد، (أو بالإضافة إلی المستعلم و العالم، فتأمّل جیداً یا این كه صحّت حمل در نزد عالم به وضع، علامت باشد برای علم به وضع به وضع برای جاهل.


وجه تسمیه این حمل به شایع صناعی به این اعتبار است که شایع یعنی اگر ۱۰۰ تا حمل داریم ۹۰ تا از آن‌ها حمل مصداق بر مصداق است؛ صِناع یعنی صنعت، یعنی در صنعتِ منطق و در علوم، این حمل بیشتر استفاده می‌شود.

عطف تفسیری برای « استعلام حال اللفظ » می‌باشد.

۶

علامت سوم: اطراد

علامت سوم، اطّراد و عدم اطراد می‌باشد كه اطراد، علامت حقیقت بوده و عدم اطراد، علامت مجاز است، ‹اطراد› یعنی شیوع.

مثلاً می‌بینید استعمال آب بر این مایع، مطرد است چه در دریا باشد و چه در دهان و چه در لوله و چه سرد و چه گرم؛ اگر دیدیم لفظی بر معنایی در جمیع حالات و در جمیع اوصاف صدق می‌كند، معنایش این است كه این لفظ حقیقتاً معنایش چنین می‌باشد، اما در مَجازات ‹اطراد› وجود ندارد و در همهٔ حالات صدق نمی‌كنند.

مثلاً به یك سیاه پوست وقتی در مقام شوخی و خندیدن باشد، می‌شود گفت كه برف آمد ولی اگر این مقام نباشد، مثلاً انسان روز عاشورا دارد گریه می‌كند و مداحِ سیاه پوستی وارد شود و یك نفر بگوید كه ‹برف آمد›، در این هنگام همه او را توبیخ می‌كنند كه حالا چه موقعِ گفتن این حرف هاست، ولی اگر بگویی: ‹آقای فلانی، مداح محترم آمد و فیض می‌بریم›، این صحیح است، پس اطراد یعنی استعمال لفظ در معنا كه در جمیع حالات و شرایط صحیح باشد، ولی معنای مجازی این گونه نیست.

إن قلت: معنای مجازی هم اطراد دارد، شما برای رجل شجاع وقتی بگویی كه ‹جاء أسدٌ›، كلمهٔ ‹أسد› در همه جا بر رجل شجاع صدق می‌كند.

قلت: مرحوم آخوند می‌فرماید: شخصِ این علاقه، مطرد است، مثل این كه این رجل شجاع در بیابان یا در دریا یا در میدان جنگ باشد كه به این رجل شجاع می‌توان ‹أسد› گفت، اما مثلاً در جایی كه این رجل شجاع دارد گناه می‌كند، اگر بگویند: ‹عصیٰ أسدٌ›، می‌گوییم: اینجا چه ربطی به شجاعت دارد؟!! بله گاهی میدان جنگ است و می‌گویند ‹أسد آمد›، یا مثلاً آن رجل شجاع مریض می‌شود و دكتر می‌گوید: ‹ببینید، قدر سلامتی خود را بدانید و به خودتان ننازید، ببینید كه شیر هم مریض شد›، در این گونه موارد استعمال كلمهٔ ‹أسد› برای رجل شجاع درست است ولی اگر این آقا، پهلوانِ میدان جنگ باشد و چیزی از كفایه هم سرش نشود و الآن واردِ كلاسِ ما شود و شخصی بگوید: ‹جاء أسدٌ›، می‌پرسند كه آیا این فرد، شیرِ بحرِ كفایه است؟ می‌گوییم: نه، او گنجشك هم نیست.

پس علاقهٔ شجاعت در همان موردِ خودش مطّرد است به خلاف كلمهٔ ‹ماء› كه چه بحث روضه باشد یا چه بحث سردی و گرمی و چه در میدان جنگ و چه در بیمارستان و...، لفظ ‹ماء› بر آن مایع صدق می‌كند.

به بیان دیگر: در باب مجاز، یك علاقه معتبر است و یك مناسبت معتبر است، مثلاً یكی از علائق مجاز، علاقهٔ ضد است، مثل این كه یك آدم سیاهی بیاید و بگویند كه ‹برف آمد›، این علاقهٔ ضد در همه جا هست، ولی باید مناسبت هم باشد تا استعمال بكنیم، مثلاً یك مدّاح سیاهی روز عاشوراء بیاید كه مصیبت بخواند و مردم همه غمگین اند و یك كسی بگوید ‹برف آمد›، در اینجا همه او را توبیخ می‌كنند، می‌گوید: مگر این علاقهٔ تضاد نیست؟ می‌گوییم: علاقهٔ تضاد هست ولی جایش در مقام شوخی و خنده است، امّا روز عاشورا كه با این حرف مناسبتی ندارد، و وقتی در مقام‌های مختلفی، استعمال صحیح نبود، نمی‌شود كه همهٔ این‌ها قرینه داشته باشد، پس لابُد به وضع است.

پس معلوم می‌شود لفظ برف برای سیاه وضع نشده وگرنه اینجا هم اگر بگویی، درست خواهد بود، ولی اگر اسم آن مداح ‹حسن آقا باشد› و بگویی ‹حسن آقا آمد›، این درست است، پس معلوم می‌شود كه معنای برف، سیاه نیست یا در رجل شجاع معنای ‹أسد›، رجل شجاع نیست وگرنه اگر به یك رجلِ شجاع بگوییم كه اسمت چیست و بگوید نمی‌دانم، اگر بگوییم ‹أسد نمی‌داند كه اسمش چیست›، در اینجا به ما اعتراض می‌كنند كه این حرفِ تو چه ربطی به اینجا دارد، ‹أسد› مربوط به میدان جنگ است، پس منظور از إطّراد یعنی این كه باید از لحاظ نوعِ آن علاقه، همه جا استعمالش صحیح باشد و این در مَجاز نیست، این جوابِ مرحوم آخوند بود.

۷

تطبیق علامت سوم: اطراد

(ثمّ إنّه قد ذُكر الإطراد وعدمُهُ علامةً للحقیقة والمجازِ أیضاً) یعنی همانند تبادر و صحّت حمل، اطراد نیز علامت حقیقت و عدمش علامت مجاز می‌باشد.

إن قلت: مجاز هم مطرد است و شما به ‹رجل شجاع› در همه جا می‌توانید بگویید ‹أسد›، جواب: (ولعلّهُ) أى ولعلّ هذا الاطّراد (بملاحظةِ نوع العلائق المذكورة فى المجازات) لا بملاحظة الشخص؛ یعنی شاید این اطراد به ملاحظهٔ نوعِ علائقِ مذكوره در باب مَجازات باشد نه به لحاظِ شخص، ولی شجاعت در مثال بالا، نوعش مطّرد نیست یعنی در علاقهٔ مشابهت، مشابهت فقط به لحاظِ شجاعت باید باشد تا استعمال، صحیح باشد، امّا اگر مشابهت در غیر شجاعت باشد، استعمال صحیح نیست، اگرچه كه ظاهر كفایه این است و یا آن چیزی است كه مرحوم آیت الله تبریزی و مرحوم محقّق اصفهانی فرموده‌اند كه از صاحب منتهیٰ الدرایة نقل شده است[۱]، إلاّ این كه توجیهِ ما كه شاید مرادِ مرحوم آیت الله خوئی نیز باشد، به واقعِ استدلال نزدیكتر است، (حیث لا یطّرد صحّةُ استعمال اللفظِ معها) أى مع هذه العلائق بملاحظة النوع؛ یعنی به خاطر این است كه استعمالِ لفظ با ملاحظهٔ این علائقِ مذكوره، در همه جا شیوع ندارد؛ (وإلاّ) و اگر بخواهد به لحاظِ شخصِ علاقه باشد، (فبملاحظةِ خصوصِ ما یصحُّ معه الاستعمال، فالمجاز مطّردٌ كالحقیقة) پس به ملاحظهٔ آنجایی كه استعمال مجازاً صحیح می‌باشد، پس مجاز نیز مانند حقیقت، مطرد خواهد بود؛ لذا در میدان جنگ اگر زید، شجاع باشد می‌گویی: ‹جائنى أسد› و اگر عمرو هم شجاع باشد باز هم می‌گویی: ‹جائنى أسد›، اگر امروز هم بیاید می‌گویی: ‹جائنى أسد›، فردا هم بیاید...، پس به لحاظ شخص، مَجاز هم مطّرد است.


مرحوم جزائری در منتهى الدراية فرموده: أن الاطراد في المجازات إنما يكون بملاحظة أشخاص العلائق بحيث يكون شخص المستعمل فيه دخيلا في صحة الاستعمال وحُسنه، لا بلامحظة أنواعها كما هو شأن الأطراد في الحقائق، فاستعمال لفظ « أسد » مثلا في الرجل الشجاع بعلاقة المشابهة بينهما وإن كان مطرداً، إلا أن اطّراده هذا إنما هو بملاحظة شخص هذه العلاقة، أعني بها علاقة المشابهة بينه وبين الرجل الشجاع بخصوصه، ولذا لا يحسن استعماله في « العصفور الشجاع » مع وجود الشجاعة. (منتهى الدراية (چاپ طليعة النور): ۱۰۷/۱)

در اینجا به نظر می‌رسد که مرحوم جزائری در تطبيق مثال، اشتباه فرموده باشند، به این که فرموده‌اند حمل این فرد بر عصفور شجاع غلط است، اما این حرف صحیح نیست، بلکه به لحاظ نوع یعنی همین رجل شجاع در همه جا صدق نمی‌کند نه این که بر عصفور شجاع صدق نکند و إلا منافاتی ندارد که اسد برای رجل شجاع وضع شده باشد و در عین حال، بر عصفور شجاع صدق نکند، مثلا ممکن است کسی سؤال کند که آیا معنای اسد، رجل شجاع است، شما می‌گویید: نه، معنای اسد، رجل شجاع نیست زیرا بر همان رجل شجاع هم در همه جا صدق نمی‌کند، نه این که در عصفور شجاع صدق نکند که اگر این طور باشد پس بر آب هم صدق نمی‌کند، پس اگر فردی بگوید آیا معنای اسد، رجل شجاع است؟ می‌گوییم نه، زیرا اسد بر رجل شجاع اطلاق می‌شود در جایی که اقتضای شجاعت باشد ولی جایی که اقتضای شجاعت نباشد، إطلاق كلمة (أسد) صحیح نخواهد بود.

ثمّ إن هذا في ما لو علم استناد الانسباق إلى نفس اللفظ، وأمّا في ما احتمل استناده إلى قرينةٍ فلا يجدي أصالةُ عدم القرينة في إحراز كون الاستناد إليه، لا إليها - كما قيل (١) - ؛ لعدم الدليل على اعتبارها إلّا في إحراز المراد ؛ لا الاستناد.

٢ - عدم صحّة السلب

ثمّ إنّ عدم صحّة سلب اللفظ - بمعناه المعلوم المرتكز في الذهن إجمالاً كذلك (٢) - عن معنى تكون علامةَ كونه حقيقةً فيه، كما أنّ صحّة سلبه عنه علامةُ كونه مجازاً في الجملة.

والتفصيل: أنّ عدم صحّة السلب عنه، وصحّةَ الحمل عليه بالحمل الأوّلي الذاتيّ - الّذي كان ملاكه الاتّحاد مفهوماً - علامةُ كونه نفسَ المعنى، وبالحمل الشائع الصناعيّ - الّذي ملاكه الاتّحاد وجوداً بنحو من أنحاء الاتّحاد - علامةُ كونه من مصاديقه وأفراده الحقيقيّة (*).

كما أنّ صحّة سلبه كذلك، علامة أنّه ليس منها (٣)، وإن لم نقل بأنّ إطلاقه عليه من باب المجاز في الكلمة، بل من باب الحقيقة، وأنّ التصرّف فيه في أمر عقليّ - كما صار إليه السكّاكيّ (٤) -.

واستعلام حال اللفظ وأنّه حقيقة أو مجاز في هذا المعنى بهما، ليس على وجهٍ دائر ؛ لما عرفت في التبادر من التغاير بين الموقوف والموقوف

__________________

(١) قاله المحقّق القمّي في القوانين ١: ١٤ وصاحب الفصول في فصوله: ٣٣.

(٢) أي: مثل التبادر، ولا يخفى عدم الحاجة إليه في العبارة. ( كفاية الأُصول مع حواشي المشكيني ١: ١٢٩ ).

(*) في ما إذا كان المحمول والمحمول عليه كلّيّاً وفرداً، لا في ما إذا كانا كلّيّين متساويين أو غيرهما، كما لا يخفى. ( منه قدس‌سره ).

(٣) في « ر »، « ش » ومنتهى الدراية: منهما.

(٤) مفتاح العلوم، الفصل الثالث في الاستعارة: ١٥٦.

عليه بالإجمال والتفصيل، أو الإضافة إلى المستعلم والعالم، فتأمّل جيّداً.

٣ - الاطّراد

ثمّ إنّه قد ذُكر (١) الإطّراد وعدمُه علامةً للحقيقة والمجاز أيضاً. ولعلّه بملاحظة نوع العلائق المذكورة في المجازات، حيث لا يطّرد صحّة استعمال اللفظ معها، وإلّا فبملاحظة خصوص ما يصحّ معه الاستعمال فالمجاز مطّردٌ كالحقيقة.

وزيادة قيد: « من غير تأويل » أو: « على وجه الحقيقة » (٢) وإن كان موجباً لاختصاص الإطّراد كذلك بالحقيقة، إلّا أنّه حينئذٍ لا يكون علامةً لها إلّا على وجهٍ دائر.

ولا يتأتّى التفصّي عن الدور بما ذكر في التبادر هاهنا ؛ ضرورة أنّه مع العلم بكون الاستعمال على نحو الحقيقة لا يبقى مجالٌ لاستعلام حال الاستعمال بالاطّراد أو بغيره.

الثامن
[ أحوال اللفظ]

أنّه للّفظ أحوال خمسة، وهي: التجوّز، والاشتراك، والتخصيص، والنقل، والإضمار. لا يكاد يصار إلى أحدها في ما إذا دار الأمر بينه وبين المعنى الحقيقيّ (٣) إلّا بقرينة صارفة عنه إليه.

__________________

(١) الذريعة ١: ١١، القوانين ١: ٢٢، الفصول: ٣٨.

(٢) الزيادة من صاحب الفصول في فصوله: ٣٨.

(٣) العبارة لا تخلو عن حزازة ؛ إذ المراد: الدوران بين كل واحد منها وعدمه، غاية الأمر أنّ البناء على العدم في بعضها يقتضي الحمل على المعنى الحقيقي. ( حقائق الأُصول ١: ٤٧ ).