در بحث علم، کمی دقت در نظریهای که در باب قدرت مطرح شد، صورت میگیرد. مرحوم خواجه و علامه، لوازمی را برشمردند. ضروری است تا حاق مسئله دقیقتر و جدیتر مدنظر قرار گیرد.
باید دانست که اصل اختلاف متکلمان با مخالفان در چه مسئلهای بوده و مرحوم علامه و خواجه تا چه اندازهای در این قسمت مسئله را حل و تا چه میزان مسئله در نیمه راه رها شده است.
بیان شد که مسئله قدرت خداوند متعال، مسئله قدرت بشر (جبر و اختیار)، خلقت و بسیاری از مسائل به این مسئله بازگشت دارد. شاید نیمی از مباحث کلامی و اعتقادی اسلامی به همین نکته بر میگردد و حلّ این قضیه با یک مبنا تبعات دارد. به این معنا که اگر کسی در این قضیه نظریهای را پذیرفت میبایست باقی مسائل را بر اساس همین مبنا حل نماید.
همانگونه که در گذشته اشاره شد. مرحوم خواجه و علامه، بحث قدرت خداوند را از حدوث عالم شروع نمودند. فرمودند: دو نوع فاعل وجود دارد، فاعل بالایجاب و فاعل بالاختیار. در فاعل بالایجاب، فعل بالفور صادر میشود اما در فاعل بالاختیار، فعل همراه با تراخی است. باید فرض گرفت آنی را که او مختار است ولی هنوز فعل را انجام نداده و بعدا اراده مینماید و فعل را انجام میدهد.
استدلال فوق، توسط دیگر متکلمان نیز بیان شده است و ظاهرا مشکلی ندارد. اما زمانی که به مبانی بحث (مخصوصا مبانی که خود علامه و خواجه در مقصد اول و ثانی و چیزی که در بحث اثبات صانع پذیرفتند. در آن جا برهان وجوب و امکان را مطرح نمودند. یعنی پذیرفتند که خداوند متعال واجب و عالم ممکن میباشد.) توجه میشود، اشکال و ابهام جدی بوجود میآید. اشکال آن است که آیا اساسا این بزرگواران بر اساس مبانی که پذیرفتهاند میتوانند قائل به حدوث عامل (به معنایی که متکلمان بیان نمودهاند. حدوث در انگاره متکلمان به معنای وجود مسبوق به عدم و وجود بعد العدم میباشد) شوند؟ آیا فرض وجود مسبوق به عدم در مبنایی که مرحوم خواجه در اینجا پذیرفتند جاری میباشد یا خیر؟
بسیاری از اساتید و شارحان معتقدند مرحوم خواجه نمیبایست قائل به حدوث به معنای متکلمان شوند. زیرا سه مبنا مرحوم خواجه و علامه در مقصد اول و دوم، پذیرفتهاند.
۱) تقسیم به مواد ثلاث. مرحوم خواجه و علامه در فصل اول از مقصد اول، تقسیم به مواد ثلاث را پذیرفتهاند. آنان پذیرفتهاند که، الماهیه اما واجب و اما ممتنع و اما ممکن.
۲) برخلاف متکلمان گذشته، مناط علیت را امکان قرار دادهاند. متکلمان گذشته مناط علیت را حدوث میدانستند. تا پیش از خواجه، از دیدگاه متکلمان، مناط علیت حدوث بود. فلاسفه بودند که مناط علیت را امکان میدانستند. در این مسئله خواجه و علامه موافق با فلاسفه میباشند.
۳) ظاهر عبارت علامه و خواجه آن است که قاعده "الشئ ما لم یجب لم یوجد" مقبول است. به تعبیر دیگر، پذیرفتهاند که اگر علت تامه آمد، وجود معلول واجب میباشد. در اصطلاح فلسفه به این امر وجود سابق گفته میشود. این بزرگواران تصریح میکنند که ماهیتی که موجود میشود، قبل از این که موجود شود، واجب میشود. (واجب میشود و موجود میشود.)
سوال آن است، فردی که این سه مبنا را بپذیرد آیا میتواند قائل به حدوث به معنای کلامی باشد؟ فلاسفه بر اساس این سه مبنا قائل به قدم عالم میشوند. آنان میگویند عالم نیز قدیم میباشد. زیرا از طرفی ماهیت عالم ممکن است و در ذات امکان دارد و از طرف دیگر واجب تعالی وجوب ذاتی دارد (یعنی علت تامه عالم است)؛ و مناط علیت هم امکان میباشد. در نتیجه عالم قدیم میباشد.
علت خداوند ذات او میباشد. ذات خداوند از قدیم میباشد با وجود ذات خداوند، تحقق عالم ضروری است. در نتیجه عالم قدیم میباشد.
چگونه مرحوم خواجه و علامه در اینجا قائل به حدوث عالم میشوند؟ از طریق حدوث عالم به اثبات قدرت به معنای کلام (صحة الفعل و الترک) مبادرت میورزند. یعنی معتقدند جایز است خداوند، عالم را بیافریند و یا نیافریند. در نهایت نیز به رد نظریه فلاسفه در فاعل بالایجاب (ذات الاهی علت عالم است و بالضروره باید عالم با ذات الاهی همراه باشد) میپردازند.
علت پدید آمدن این سوال دو مسئله است:
۱) معمولا مدرسین کشف المراد، دارای اطلاعات فلسفی هستند.
۲) مقصد اول و دوم کشف المراد یا خوانده نمیشود ویا خیلی سطحی و گذرا مورد توجه قرار میگیرد.
برخی میگویند: خواجه مسائل فلسفی را در کلام وارد نمود و پس از ایشان دیگر کلام وجود ندارد.
علت این نوع تفکر آن است که به دقائقی که در کلام خواجه و علامه وجود دارد، نظر نمیشود و مدرسین مواد ثلاثی که در کلام خواجه و علامه بیان شده را با همان معنای فلسفی که در ذهن دارند معنا میکنند. بر همین اساس مناط احتیاج را امکان میدانند و معتقدند علت تامه، وجود معلول را واجب مینماید. اگر بر اساس فلسفه کلام خواجه و علامه تفسیر شود، حتما باید عدم حدوث عالم و عدم قدرت کلامی در باب خداوند را نتیجه گرفت.
در کدام مسئله علامه و خواجه مبنای خود را از فلسفه جدا نمودند و بر اساس آن میتوانند هم قائل به حدوث عالم و هم قدرت به معنای کلامی را بپذیرند؟
خواجه و علامه در قدرت، اراده، قاعده الواحد لا یصدر عنه الا الواحد مقابل فلاسفه ایستادند.
به سه مطلب در مقصد اول و ثانی اشاره میشود. (این سه مطلب مراجعه شود و در جلسه آینده مورد بحث قرار میگیرد.)
۱) در مقصد اول، فصل اول، مسئلة الواحد و العشرون: خواجه و علامه تعریفی از وجوب و امکان ارائه نمودهاند که مسیرشان را از فلاسفه جدا میکنند. فلاسفه برای وجوب و امکان معنایی کردهاند که از درونش فاعل بالایجاب برمی خیزد اما خواجه و علامه و متکلمان قبل از خواجه، وجوب و امکان را بیان نمودهاند اما تعریفی که از وجوب و امکان بیان کردهاند تعریف فلسفی نیست.
۲) در مقصد اول، فصل اول، مسئله ۲۵: مرحوم خواجه و علامه، اقسام ضرورت و امکان را برشمردهاند. یک قسم از اقسام امکان به نام امکان صدوری درکنار امکان ذاتی، امکان بالغیر، امکان بالقیاس الی الغیر، امکان استعدادی. متکلمانی مثل خواجه و علامه، تعریف جدیدی از امکان دارند که فلاسفه ندارند. نام این امکان را امکان صدوری نامیدهاند. دقت شود که امکان صدوری با امکانی که فلاسفه در باب عقل اول و عالم میگویندکه امکان ذاتی بود چه تفاوتی دارد؟ فلاسفه زمانی که میخواهند نسبت بین حق تعالی و عالم یا نسبت بین علت و معلول را توضیح دهند، امکان در معلول (امکان درعالم) را امکان ذاتی میدانند اما افرادی همانند خواجه، امکان را امکان صدوری میدانند. این تفاوتی اساسی میان فلاسفه و متکلمان است.
۳) در مقصد ثانی، فصل خامس، مسئله الثالثة و العشرون: در باب معنای قدرت. فصل خامس در مقصد دوم مربوط به کیفیات است. مرحوم خواجه در بحث کیفیات زمانی که به بحث قدرت میرسند، قدرت را معنا میکنند. در مفهوم قدرت میان متکلمان و فلاسفه اختلاف نظر وجود دارد. در آن مسئله قدرت به معنای کلامی را خواجه توضیح میدهد.
در جلسه آینده این معما حل میشود که مرحوم خواجه و علامه، تقسیم به مواد ثلاث را مطرح میکنن و مناط علیت را امکان میدانند و میپذیرند که وجوب بالغیر (وجوب سابق) را میپذیرند اما در عین حال، سه مطلب را بیان میکنند که راه را از فلسفه جدا میکند. آن سه مطلب عبارت است از:
الف) تعریف وجوب
ب) امکان در عالم (امکان در معلول) را امکان صدوری میدانند (نه امکان ذاتی)
ج) مفهوم خاصی از قدرت ارائه میدهند.
مقصود آن است بیان شود، این نکته که برخی بیان نمودهاند که کلام از زمان خواجه، فلسفی شده است چون اصطلاحات فلسفی در کلام وارد شده. پس یک متکلم باید سخنان فلاسفه را بیان نماید. زمانی که دیده میشود خواجه و علامه سخنان فلاسفه را بیان نفرمودهاند بلکه اندیشه آنان را مورد نقد قرار دادهاند قائل میشویم که در کلام آنها تهافت وجود دارد. خواجه و علامه، مبانی فلسفی را بیان کردهاند اما چون تعریفهای دیگری بر بنیادهای عقلی دیگری ارائه میکنند، مبانی دیگر فلسفی نیست. از این جهت هم خواجه و هم متکلمان مدرسه حله میتوانند مبانی کلامی اعتقادی متکلمان سابق را بگویند و بر اساس همین اصطلاحات استدلال نمایند.
در نهایت گفته میشود که آیا خواجه و علامه در این بحث موجود به آن مبانی وفادار بودهاند و مسئله را حل کردهاند یا خیر.