فرمودند که مشهور برای قسم ثالث که وضع عام وموضوع له خاص است حروف را مثال زدند. در جلسهی گذشته عرض کردیم مجموعا در باب حروف با این نظریهای که مرحوم آخوند عنوان میفرمایند چهار نظریه وجود دارد. نظریه آخوند که نظریه چهارم است این است که حروف از نظر موضوع له و از نظر مستعمل فیه و نیز از نظر وضع به طور کلی مانند اسماء هستند. بین کلمهی (من) و کلمهی (ابتدا) نه از نظر وضع ونه از نظر موضوع له و نه از نظر مستعمل فیه فرقی وجود ندارد. سپس برای اینکه این مطلب را اثبات کنند آن دو نظر دوم و سوم را رد میکنند، در نظر دوم و سوم این چنین گفته شد که وضع عام و موضوع له خاص و مستعمل فیه خاص است و نظر سوم این بود که وضع عام و موضوع له عام ومستعل فیه خاص میباشد که این دونظر در این امر که ما باید مستعمل فیه را خاص قرار دهیم با مشترک اند. مستعمل فیه یعنی در این جملهی (سرت من البصره الی الکوفه) کلمهی (من) در یک معنای خاص استعمال شده است ولو اینکه بگوییم وضع آن عام است یا موضوع له آن عام است ولی در مقام استعمال این لفظ (من) در یک ابتدای معین خاص و جزئی استعمال شده است. مرحوم آخوند میفرمایند این کلام باطل است، ایشان در مقام ابطال آن میفرمایند: خاص را که همان جزئی است از این حال خارج نیست، یا مراد از این خاص و جزئی، جزئی خارجی است و یا مراد جزئی ذهنی است و شقّ ثالثی ندارد و اگر ما بیان کردیم که هردو قسم محال است نتیجه این میشود که جزئی بودن را از دایرهی مستعمل فیه و نیز از دایرهی موضوع له باید خارج کنیم. میفرمایند اگر مراد شما مشهور از این جزئی، جزئی خارجی باشد یک اشکال وارد است و اگر مراد شما از این جزئی، جزئی ذهنی باشد سه اشکال وارد میباشد.
میفرمایند: اگر بخواهید (من) را به یک معنای جزئی خارجی معنا کنید - جزئی خارجی یعنی یک ابتدای معین مشخص در عالم خارج - ولو این که در بعضی از امثله این کلام شما درست است، در آن مثالهایی که جنبه اخبار از گذشته را دارد این کلام صحیح است و ما وقتی میگوییم (سرت من البصره) لفظ (من) حاکی است از یک ابتدای معین خارجی یعنی سیر از (بصره) از هزار نقطه امکان داشته است لکن از یک نقطه من این سیر را شروع کردم که ابتدای معین خارجی میشود. اما در دو مورد نمیتوانید این (من) را به یک جزئی خارجی معنا کنید: یکی در جملات انشائیه، یعنی آن جایی که مولا میگوید (سر من البصره: از بصره سیر کن) در اینصورت ابتدای بصره که فرض کردیم یک عرض عریضی بصره دارد که ابتدایش میتواند هرکدام از نقاط آن باشد و لذا وقتی مولا به عبد میگوید: (سر من البصره) لفظ (من) دیگر دلالت بر یک ابتدای معین خارجی ندارد، دوم در جملات غیر انشائیهای که اخبار از آینده است. آنجایی که میگوییم (أسیر من البصره) در آینده از بصره سیر میکنم، چرا که این از و این ابتدا در عالم خارج مصادیق متعددی دارد و یک مصداق معین خارجی مورد نظر متکلم نیست. پس اگر مراد شما جزئی خارجی باشد این کلام شما در بعضی از موارد صحیح است اما در غالب موارد صحّت ندارد.
اما اگر از اینکه میگویید (من) مستعمل فیه آن یا موضوع له آن جزئی است، مراد شما از جزئی، جزئی ذهنی باشد سه اشکال وجود دارد که دو اشکال آن اشکال حلی است و یک اشکال آن اشکال نقضی است. اما قبل از اینکه این سه اشکال را مطرح کنیم برای بیان این سه اشکال باید سه مطلب را روشن کنیم.
مطلب اول این است که مراد از جزئی ذهنی وجود ذهنی است و وجود ذهنی در مقابل وجود خارجی است. وجود خارجی آن است که آثار وجود خارجی بر او مترتب است یعنی در عالم خارج حیات دارد، رشد میکند، مریض میشود، معلوم میشود و.... در مقابل، وجود ذهنی هم یک آثار ذهنی ای بر آن مترتب میشود. وجود ذهنی یعنی لحاظ، یعنی تصور؛ الان من که اینجا نشستم زید را تصور میکنم که زید متصور در ذهن من وجود ذهنی زید میشود، پس وجود ذهنی یعنی لحاظ و تصور.
مطلب دوم این است که یک مسألهای هم بین ادبا و هم بین خود اصولیین محل نزاع نیست و آن این است که فرق میان حرف و اسم فرق بین عدم استقلال و استقلالیت است. میگویند اسم آن معنا و مفهوم استقلالی است، مفهوم استقلالی یعنی مفهومی که در تصور آن یا در وجود آن نیازی به تعلق به غیر وجود ندارد. زید، عمرو، بکر، انسان، شجر، قمر، بقر و امثال آنها همه از معانی اسمیه هستند. در مقابل آن حرف است؛ حرف یک معنای غیر استقلالی دارد. مثلا کلمهی (من) که بر یک ابتدائیت حرفیه دلالت دارد باید ابتدا تعلقی به غیر داشته باشد. و لذا ادبا گفتهاند (الاسم ما دل علی معنا فی نفسه و الحرف ما دل علی معنا فی غیره) که این بحث را به صورت دقیقتر توضیح میدهیم. اما در این مطلب دوم میخواهیم بگوییم که با قطع نظر از این بحث اصولی و این که موضوع له حرف چیست، یک اختلافی بین حرف و اسم وجود دارد که همه آن را قبول دارند و آن این که بین این کلمه (الابتدا) و کلمه (من) در استقلالیت و عدم استقلالیت فرق است.
مطلب سوم که به مطلب دوم بر میگردد این است که همان طوری که وجود خارجی دو نوع است - یکی جواهر و دیگری اعراض، جوهر یعنی آن وجودی که متقوم به یک محل و یک موضوع نیست به عبارت دیگر جواهر وجوداتی هستند که در وجودشان قیام به غیر و اینکه نیاز به موضوع داشته باشند نیست، مثل زید و انسان. در مقابل، عرض یعنی وجودی که برای وجودش نیاز به موضوع و نیاز به محل دارد (وجوده فی غیره)
، مثل بیاض و سواد - در عالم ذهن هم مفاهیم این چنین هستند یعنی تصور از بعضی مفاهیم نیازی به تصور غیر ندارد، وقتی انسان، قمر، بقر، زید را میخواهیم تصور کنیم در تصور آنها نیاز نداریم شیء دیگری را هم تصور کنیم که به این مفاهیم، مفاهیم استقلالیه میگویند. اما در همین عالم ذهن بعضی از مفاهیم وجود دارند که در تصورشان محتاج به تصور غیر هستیم، مثلا ابتداء غیر استقلالی، در جملهی (سرت من البصره الی الکوفه) وقتی میخواهیم (من) را تصور کنیم تا سیر و کوفه را تصور نکنیم، این تصور امکان ندارد. پس مانند عالم خارج، عالم ذهن هم دو گونه مفاهیم دارد: ۱- مفاهیمی که در تصورش نیاز به غیر نیست -۲- مفاهیمی که در تصورش نیاز به غیر است.
این مطالب ثلاثهای که عرض کردیم در عبارت آخوند اشاره شده است اما به این تفکیکی که ما بیان کردیم نیست و اگر این سه مطلب روشن نشود این اشکالات ثلاثهی آخوند واضح نمیشود.
مرحوم آخوند در مقابل مشهور میفرماید شما میگویید کلمهی (من) که یکی از حروف است موضوع له، یا مستعمل فیه آن جزئی است و فرض این است که مراد شما از این جزئی، جزئی ذهنی است، اشکال اول تعدد لحاظین است یا خروج معنای حرفی از حرفی بودن میباشد. توضیح اینکه با قطع نظر از این بحث در هر استعمالی مستعمِل باید معنا را تصور کند یعنی اگر میخواهیم یک لفظی را در یک معنایی استعمال کنیم هم باید لفط را و هم معنا را تصور کنیم و بدون تصور لفظ و تصور معنا استعمال امکان ندارد. مثلا الآن که من دارم سخن میگویم اگر بخواهم یک مطلب و لفظ جدید را مطرح کنم هم باید لفظ و هم باید معنا را تصور کنم، پس استعمال هم به تصور لفظ و هم به تصور معنا نیاز دارد. اکنون به تصور لفظ کاری نداریم، در جملهی (سرت من البصره) اگر (من) را به معنای ابتداء جزئی و جزئی نیز همان جزئی ذهنی باشد، حال که بیان کردیم استعمال نیاز به تصور معنا دارد پس در این جمله استعمال کننده همان طورکه معنای (سرت) و معنای (بصره) را باید تصور میکند باید معنای (من) را نیز تصور کند. (من) یعنی ابتداء جزئی ذهنی ولذا استعمال کننده باید ابتداء جزئی ذهنی را تصور کند درحالی که جزئی ذهنی و وجود ذهنی خود به معنای تصور و لحاظ ذهنی است، در نتیجه باید یک معنایی که خود در آن تصور وجود دارد را تصور کند که لازمهی آن اجتماع دو تصور است که به جای کلمهی تصور ایشان تعبیر به لحاظ کردهاند.
مرحوم اخوند اینجا اشکال را بیان نمیکنند و میفرمایند: (و هو کما تری) که اشاره به دو اشکال دارد:
۱- اجتماع دو لحاظ لازم میآید و این به خلاف وجدان است یعنی وجدانا وقتی میگوییم (سرت من البصره) در ما دو تصور و دو لحاظ وجود ندارد.
۲- این که این دو لحاظ یا مثل هم و یا غیر هم هستند. اگر مثل هم باشند لازمهی آن اجتماع مثلین است و اگر غیر هم باشند به این معنا است که باید آن لحاظی که در ابتدا قرار دادیم را لحاظ آلی قرار دهیم زیرا معنای جزئی ذهنی حرف آن است که آلت برای غیر است و درنتیجه باید لحاظ دوم را لحاظ استقلالی قرار دهیم چون مفروض این است که غیر لحاظ اول است. لکن این غیریت تالی فاسدی دارد و آن این است که معنای حرفی از غیر استقلالیت به استقلالیت انقلاب پیدا کند.
اشکال دوم: اگر مشهور جزئی در موضوع له یا مستعمل فیه را جزئی ذهنی قرار دهند امتثال محال میشود چرا که امتثال در ظرف خارج است و در عالم خارج امتثال امکان دارد. اگر مولا به عبد خود بگوید (سر من البصره) و (من) را هم به معنای ابتدای جزئی ذهنی در نظر بگیریم این بدین معناست که از آن جزئی ذهنی و ابتدایی که در ذهن من مولاست سیر انجام شود که امکان ندارد زیرا وجود ذهنی با وصف ذهنیت در عالم خارج امکان تحقق ندارد. مگر اینکه تجرید کنیم یعنی یک معنای ذهنیت را از (من) برداریم که این برخلاف وجدان است که ما در استعمالات عرفی تجریدی مشاهده نمیکنیم.
اشکال سوم: یک اشکال نقضی است. با توجه به مطلب دوم که در مقدمات ثلاثه بیان کردیم رو شن شد که در این معنا اتّفاق نظر است که (الاسم ما دل علی معنی فی نفسه و الحرف ما دل علی معنی فی غیره). مرحوم آخوند میفرماید شما همانطور که در حرف جزئی بودن را داخل در موضوع له یا مستعمل فیه آن قرار دادید در اسم نیز همین کار را انجام دهید. اسم مثل زید یا سائر اسامی انسان، یعنی بگویید زید آن حیوان ناطقی است که مستقلا لحاظ شده است، به عبارت دیگر شما چرا در حروف این عدم استقلالیت را جزو موضوع له و مستعمل فیه قرار دادید اما در اسم شما این کار را انجام ندادید مثلا میگویید انسان یعنی حیوان ناطق و هیچوقت نمیگویید انسان یعنی حیوان ناطقی که در آن استقلالیت لحاظ شده است اما به حرف میرسید میگویید حرف (من) یعنی آن ابتدایی در آن آلت بودن برای غیر و غیر استقلالیت لحاظ شده است، بین این دو چه فرقی وجود داشت؟
در نتیجه شما جزئی را چه جزئی خارجی و چه ذهنی در نظر بگیرید نمیتوانید داخل موضوع له یا مستعمل فیه قرار دهید.
مرحوم آخوند میفرماید: به نظر ما بین کلمهی ابتدا که یک معنای اسمی دارد و بین کلمهی (من) که یک معنای حرفی غیر مستقل دارد در این سه جهت اتفاق است: در وضع (یعنی واضع وقتی میخواهد (ابتدا) یا (من) را وضع کند در هر دو، معنای کلی ابتدائیت را تصور کرده است)، در موضوع له (یعنی ابتدا و من را برای همان معنای کلی وضع کرده است) و در مستعمل فیه (یعنی در این دو جمله (ابتداء کتاب الکفایه) و (سرت من البصره) کلمهی (ابتدا) و کلمهی (من) هر دو در معنای کلی استعمال شده است). بعد از بیان این مطلب این اشکال به وجود میآید که اگر این دو در وضع و موضوع له و مستعمل فیه مثل هم هستند پس باید مترادف باشند و از احکام مترادفین هم این است که هرکدام را باید بتوان به جای دیگری استعمال کرد. باید بتوان در جملهی (ابتداء کتاب الکفایه) کلمهی ابتدا را برداشت و کلمهی (من) را به جای آن گذاشت و همین طور در جملهی (سرت من البصره) (من) را برداریم و به جای آن کلمهی ابتدا بگذاریم. بعد از این که مرحوم آخوند مواجه با این اشکال میشوند از آن جواب میدهند.