درس کفایة الاصول - جلد اول

جلسه ۶: وضع ۲

 
۱

خطبه

۲

عبارت خوانی آغازین

و التحقيق حسب ما يؤدي إليه النظر الدقيق أن حال المستعمل فيه و الموضوع له فيها حالهما في الأسماء...

۳

عدم فرق بین معنای اسمی و معنای حرفی در موضوع له و در مستعمل فیه و اشکالات وارده بر سائر نظرات دیگر

فرمودند که مشهور برای قسم ثالث که وضع عام وموضوع له خاص است حروف را مثال زدند. در جلسه‌ی گذشته عرض کردیم مجموعا در باب حروف با این نظریه‌ای که مرحوم آخوند عنوان می‌فرمایند چهار نظریه وجود دارد. نظریه آخوند که نظریه چهارم است این است که حروف از نظر موضوع له و از نظر مستعمل فیه و نیز از نظر وضع به طور کلی مانند اسماء هستند. بین کلمه‌ی (من) و کلمه‌ی (ابتدا) نه از نظر وضع ونه از نظر موضوع له و نه از نظر مستعمل فیه فرقی وجود ندارد. سپس برای اینکه این مطلب را اثبات کنند آن دو نظر دوم و سوم را رد می‌کنند، در نظر دوم و سوم این چنین گفته شد که وضع عام و موضوع له خاص و مستعمل فیه خاص است و نظر سوم این بود که وضع عام و موضوع له عام ومستعل فیه خاص می‌باشد که این دونظر در این امر که ما باید مستعمل فیه را خاص قرار دهیم با مشترک اند. مستعمل فیه یعنی در این جمله‌ی (سرت من البصره الی الکوفه) کلمه‌ی (من) در یک معنای خاص استعمال شده است ولو اینکه بگوییم وضع آن عام است یا موضوع له آن عام است ولی در مقام استعمال این لفظ (من) در یک ابتدای معین خاص و جزئی استعمال شده است. مرحوم آخوند می‌فرمایند این کلام باطل است، ایشان در مقام ابطال آن می‌فرمایند: خاص را که همان جزئی است از این حال خارج نیست، یا مراد از این خاص و جزئی، جزئی خارجی است و یا مراد جزئی ذهنی است و شقّ ثالثی ندارد و اگر ما بیان کردیم که هردو قسم محال است نتیجه این می‌شود که جزئی بودن را از دایره‌ی مستعمل فیه و نیز از دایره‌ی موضوع له باید خارج کنیم. می‌فرمایند اگر مراد شما مشهور از این جزئی، جزئی خارجی باشد یک اشکال وارد است و اگر مراد شما از این جزئی، جزئی ذهنی باشد سه اشکال وارد می‌باشد.

می‌فرمایند: اگر بخواهید (من) را به یک معنای جزئی خارجی معنا کنید - جزئی خارجی یعنی یک ابتدای معین مشخص در عالم خارج - ولو این که در بعضی از امثله این کلام شما درست است، در آن مثال‌هایی که جنبه اخبار از گذشته را دارد این کلام صحیح است و ما وقتی می‌گوییم (سرت من البصره) لفظ (من) حاکی است از یک ابتدای معین خارجی یعنی سیر از (بصره) از هزار نقطه امکان داشته است لکن از یک نقطه من این سیر را شروع کردم که ابتدای معین خارجی می‌شود. اما در دو مورد نمی‌توانید این (من) را به یک جزئی خارجی معنا کنید: یکی در جملات انشائیه، یعنی آن جایی که مولا می‌گوید (سر من البصره: از بصره سیر کن) در اینصورت ابتدای بصره که فرض کردیم یک عرض عریضی بصره دارد که ابتدایش می‌تواند هرکدام از نقاط آن باشد و لذا وقتی مولا به عبد میگوید: (سر من البصره) لفظ (من) دیگر دلالت بر یک ابتدای معین خارجی ندارد، دوم در جملات غیر انشائیه‌ای که اخبار از آینده است. آنجایی که می‌گوییم (أسیر من البصره) در آینده از بصره سیر می‌کنم، چرا که این از و این ابتدا در عالم خارج مصادیق متعددی دارد و یک مصداق معین خارجی مورد نظر متکلم نیست. پس اگر مراد شما جزئی خارجی باشد این کلام شما در بعضی از موارد صحیح است اما در غالب موارد صحّت ندارد.

 اما اگر از اینکه می‌گویید (من) مستعمل فیه آن یا موضوع له آن جزئی است، مراد شما از جزئی، جزئی ذهنی باشد سه اشکال وجود دارد که دو اشکال آن اشکال حلی است و یک اشکال آن اشکال نقضی است. اما قبل از اینکه این سه اشکال را مطرح کنیم برای بیان این سه اشکال باید سه مطلب را روشن کنیم.

مطلب اول این است که مراد از جزئی ذهنی وجود ذهنی است و وجود ذهنی در مقابل وجود خارجی است. وجود خارجی آن است که آثار وجود خارجی بر او مترتب است یعنی در عالم خارج حیات دارد، رشد می‌کند، مریض می‌شود، معلوم می‌شود و.... در مقابل، وجود ذهنی هم یک آثار ذهنی ای بر آن مترتب می‌شود. وجود ذهنی یعنی لحاظ، یعنی تصور؛ الان من که اینجا نشستم زید را تصور می‌کنم که زید متصور در ذهن من وجود ذهنی زید می‌شود، پس وجود ذهنی یعنی لحاظ و تصور.

مطلب دوم این است که یک مسأله‌ای هم بین ادبا و هم بین خود اصولیین محل نزاع نیست و آن این است که فرق میان حرف و اسم فرق بین عدم استقلال و استقلالیت است. می‌گویند اسم آن معنا و مفهوم استقلالی است، مفهوم استقلالی یعنی مفهومی که در تصور آن یا در وجود آن نیازی به تعلق به غیر وجود ندارد. زید، عمرو، بکر، انسان، شجر، قمر، بقر و امثال آن‌ها همه از معانی اسمیه هستند. در مقابل آن حرف است؛ حرف یک معنای غیر استقلالی دارد. مثلا کلمه‌ی (من) که بر یک ابتدائیت حرفیه دلالت دارد باید ابتدا تعلقی به غیر داشته باشد. و لذا ادبا گفته‌اند (الاسم ما دل علی معنا فی نفسه و الحرف ما دل علی معنا فی غیره) که این بحث را به صورت دقیق‌تر توضیح می‌دهیم. اما در این مطلب دوم می‌خواهیم بگوییم که با قطع نظر از این بحث اصولی و این که موضوع له حرف چیست، یک اختلافی بین حرف و اسم وجود دارد که همه آن را قبول دارند و آن این که بین این کلمه (الابتدا) و کلمه (من) در استقلالیت و عدم استقلالیت فرق است.

مطلب سوم که به مطلب دوم بر می‌گردد این است که همان طوری که وجود خارجی دو نوع است - یکی جواهر و دیگری اعراض، جوهر یعنی آن وجودی که متقوم به یک محل و یک موضوع نیست به عبارت دیگر جواهر وجوداتی هستند که در وجودشان قیام به غیر و اینکه نیاز به موضوع داشته باشند نیست، مثل زید و انسان. در مقابل، عرض یعنی وجودی که برای وجودش نیاز به موضوع و نیاز به محل دارد (وجوده فی غیره)

، مثل بیاض و سواد - در عالم ذهن هم مفاهیم این چنین هستند یعنی تصور از بعضی مفاهیم نیازی به تصور غیر ندارد، وقتی انسان، قمر، بقر، زید را می‌خواهیم تصور کنیم در تصور آن‌ها نیاز نداریم شیء دیگری را هم تصور کنیم که به این مفاهیم، مفاهیم استقلالیه می‌گویند. اما در همین عالم ذهن بعضی از مفاهیم وجود دارند که در تصورشان محتاج به تصور غیر هستیم، مثلا ابتداء غیر استقلالی، در جمله‌ی (سرت من البصره الی الکوفه) وقتی می‌خواهیم (من) را تصور کنیم تا سیر و کوفه را تصور نکنیم، این تصور امکان ندارد. پس مانند عالم خارج، عالم ذهن هم دو گونه مفاهیم دارد: ۱- مفاهیمی که در تصورش نیاز به غیر نیست -۲- مفاهیمی که در تصورش نیاز به غیر است.

این مطالب ثلاثه‌ای که عرض کردیم در عبارت آخوند اشاره شده است اما به این تفکیکی که ما بیان کردیم نیست و اگر این سه مطلب روشن نشود این اشکالات ثلاثه‌ی آخوند واضح نمی‌شود.

مرحوم آخوند در مقابل مشهور می‌فرماید شما می‌گویید کلمه‌ی (من) که یکی از حروف است موضوع له، یا مستعمل فیه آن جزئی است و فرض این است که مراد شما از این جزئی، جزئی ذهنی است، اشکال اول تعدد لحاظین است یا خروج معنای حرفی از حرفی بودن می‌باشد. توضیح اینکه با قطع نظر از این بحث در هر استعمالی مستعمِل باید معنا را تصور کند یعنی اگر می‌خواهیم یک لفظی را در یک معنایی استعمال کنیم هم باید لفط را و هم معنا را تصور کنیم و بدون تصور لفظ و تصور معنا استعمال امکان ندارد. مثلا الآن که من دارم سخن می‌گویم اگر بخواهم یک مطلب و لفظ جدید را مطرح کنم هم باید لفظ و هم باید معنا را تصور کنم، پس استعمال هم به تصور لفظ و هم به تصور معنا نیاز دارد. اکنون به تصور لفظ کاری نداریم، در جمله‌ی (سرت من البصره) اگر (من) را به معنای ابتداء جزئی و جزئی نیز همان جزئی ذهنی باشد، حال که بیان کردیم استعمال نیاز به تصور معنا دارد پس در این جمله استعمال کننده همان طورکه معنای (سرت) و معنای (بصره) را باید تصور می‌کند باید معنای (من) را نیز تصور کند. (من) یعنی ابتداء جزئی ذهنی ولذا استعمال کننده باید ابتداء جزئی ذهنی را تصور کند درحالی که جزئی ذهنی و وجود ذهنی خود به معنای تصور و لحاظ ذهنی است، در نتیجه باید یک معنایی که خود در آن تصور وجود دارد را تصور کند که لازمه‌ی آن اجتماع دو تصور است که به جای کلمه‌ی تصور ایشان تعبیر به لحاظ کرده‌اند.

مرحوم اخوند اینجا اشکال را بیان نمی‌کنند و می‌فرمایند: (و هو کما تری) که اشاره به دو اشکال دارد:

۱- اجتماع دو لحاظ لازم می‌آید و این به خلاف وجدان است یعنی وجدانا وقتی می‌گوییم (سرت من البصره) در ما دو تصور و دو لحاظ وجود ندارد.

۲- این که این دو لحاظ یا مثل هم و یا غیر هم هستند. اگر مثل هم باشند لازمه‌ی آن اجتماع مثلین است و اگر غیر هم باشند به این معنا است که باید آن لحاظی که در ابتدا قرار دادیم را لحاظ آلی قرار دهیم زیرا معنای جزئی ذهنی حرف آن است که آلت برای غیر است و درنتیجه باید لحاظ دوم را لحاظ استقلالی قرار دهیم چون مفروض این است که غیر لحاظ اول است. لکن این غیریت تالی فاسدی دارد و آن این است که معنای حرفی از غیر استقلالیت به استقلالیت انقلاب پیدا کند.

اشکال دوم: اگر مشهور جزئی در موضوع له یا مستعمل فیه را جزئی ذهنی قرار دهند امتثال محال می‌شود چرا که امتثال در ظرف خارج است و در عالم خارج امتثال امکان دارد. اگر مولا به عبد خود بگوید (سر من البصره) و (من) را هم به معنای ابتدای جزئی ذهنی در نظر بگیریم این بدین معناست که از آن جزئی ذهنی و ابتدایی که در ذهن من مولاست سیر انجام شود که امکان ندارد زیرا وجود ذهنی با وصف ذهنیت در عالم خارج امکان تحقق ندارد. مگر اینکه تجرید کنیم یعنی یک معنای ذهنیت را از (من) برداریم که این برخلاف وجدان است که ما در استعمالات عرفی تجریدی مشاهده نمی‌کنیم.

 اشکال سوم: یک اشکال نقضی است. با توجه به مطلب دوم که در مقدمات ثلاثه بیان کردیم رو شن شد که در این معنا اتّفاق نظر است که (الاسم ما دل علی معنی فی نفسه و الحرف ما دل علی معنی فی غیره). مرحوم آخوند می‌فرماید شما همانطور که در حرف جزئی بودن را داخل در موضوع له یا مستعمل فیه آن قرار دادید در اسم نیز همین کار را انجام دهید. اسم مثل زید یا سائر اسامی انسان، یعنی بگویید زید آن حیوان ناطقی است که مستقلا لحاظ شده است، به عبارت دیگر شما چرا در حروف این عدم استقلالیت را جزو موضوع له و مستعمل فیه قرار دادید اما در اسم شما این کار را انجام ندادید مثلا می‌گویید انسان یعنی حیوان ناطق و هیچوقت نمی‌گویید انسان یعنی حیوان ناطقی که در آن استقلالیت لحاظ شده است اما به حرف می‌رسید می‌گویید حرف (من) یعنی آن ابتدایی در آن آلت بودن برای غیر و غیر استقلالیت لحاظ شده است، بین این دو چه فرقی وجود داشت؟

در نتیجه شما جزئی را چه جزئی خارجی و چه ذهنی در نظر بگیرید نمی‌توانید داخل موضوع له یا مستعمل فیه قرار دهید.

مرحوم آخوند می‌فرماید: به نظر ما بین کلمه‌ی ابتدا که یک معنای اسمی دارد و بین کلمه‌ی (من) که یک معنای حرفی غیر مستقل دارد در این سه جهت اتفاق است: در وضع (یعنی واضع وقتی می‌خواهد (ابتدا) یا (من) را وضع کند در هر دو، معنای کلی ابتدائیت را تصور کرده است)، در موضوع له (یعنی ابتدا و من را برای همان معنای کلی وضع کرده است) و در مستعمل فیه (یعنی در این دو جمله (ابتداء کتاب الکفایه) و (سرت من البصره) کلمه‌ی (ابتدا) و کلمه‌ی (من) هر دو در معنای کلی استعمال شده است). بعد از بیان این مطلب این اشکال به وجود می‌آید که اگر این دو در وضع و موضوع له و مستعمل فیه مثل هم هستند پس باید مترادف باشند و از احکام مترادفین هم این است که هرکدام را باید بتوان به جای دیگری استعمال کرد. باید بتوان در جمله‌ی (ابتداء کتاب الکفایه) کلمه‌ی ابتدا را برداشت و کلمه‌ی (من) را به جای آن گذاشت و همین طور در جمله‌ی (سرت من البصره) (من) را برداریم و به جای آن کلمه‌ی ابتدا بگذاریم. بعد از این که مرحوم آخوند مواجه با این اشکال می‌شوند از آن جواب می‌دهند.

۴

تطبیق عدم فرق بین معنای اسمی و معنای حرفی در موضوع له و در مستعمل فیه و اشکالات وارده بر سائر نظرات دیگر

و التحقيق حسب ما يؤدي إليه النظر الدقيق أن حال المستعمل فيه و الموضوع له فيها حالهما في الأسماء (نظر دقیق این است که حال مستعمل فیه و حال موضوع له در حروف حال مستعمل فیه و موضوع له در اسماء است. آخوند و مشهور در وضع حروف اختلافی ندارند یعنی هر دو می‌گویند حروف وضع عام دارند. اما بعضی از آن‌ها می‌گویند موضوع له عام و مستعمل فیه خاص و بعضی می‌گویند هم موضوع له و هم مستعمل فیه هر دو خاص است) و ذلك لأن الخصوصية المتوهمة إن كانت هي الموجبة لكون المعنى المتخصص بها جزئيا خارجيا (ودلیل آن این است که این جزئی که شما تصور کردید اگر سبب شود که آن معنایی که به سبب این جزئیت تخصص پیدا کرده است جزئی خارجی باشد ما یک اشکال داریم و آن این است که) فمن الواضح أن كثيرا ما لا يكون المستعمل فيه فيها كذلك بل كليا (در بسیاری موارد مستعمل فیه جزئی خارجی نیست بلکه کلی است. بیان شد که ما سه نوع استعمال داریم، یکی امر می‌گوییم (سر من البصره) و یکی اخبار از آینده (اسیر من البصره) ودیگری اخبار از گذشته (سرت من البصره) که آخوند می‌فرماید در (سرت من البصره) کلمه‌ی (من) دلالت بر یک ابتدای جزئی خارجی معین دارد اما در آن دو قسم دیگر عنوان کلی را دارد) و لذا التجأ بعض الفحول‏ إلى جعله جزئيا إضافيا (مرحوم صاحب فصول متوجه این اشکال بوده است و لذا فرموده که مراد مشهور از موضوع له جزئی، جزئی اضافی است، جزئی اضافی معنای آن این است که ممکن است خودش هم فی نفسه کلی باشد امّا نسبت به یک کلی دیگر عنوان جزئی را دارد اما نسبت به امور دیگر عنوان کلی را دارد. بعضی از فحول را هم صاحب فصول و هم صاحب حاشیه معالم، هدایه مستبشرین ذکر کرده‌اند. جزئی اضافی در مقابل جزئی حقیقی است) و هو كما ترى (اشاره دارد به این که نمی‌توانیم جزئی اضافی در این جا مطرح کنیم زیرا اگر مراد جزئی اضافی باشد در این صورت جزئی اضافی همان کلی است و قابل انطباق بر کثیرین است، لذا این توجیه برای کلام مشهور صحیح نیست) و إن كانت هي الموجبة لكونه جزئيا ذهنيا (و اگر بگوییم مراد از آن خصوصیت جزئی ذهنی است) حيث إنه لا يكاد يكون المعنى حرفيا إلا إذا لوحظ حالة لمعنى آخر (معنا، معنای حرفی نمی‌شود مگر این که به عنوان حالت برای معنای دیگر لحاظ شود یعنی (من) را ما معنای حرفی می‌گوییم زیرا یک ربطی بین سیر و کوفه ایجاد می‌کند یا به عبارتی یک عنوان و یک حالتی برای (سیر و کوفه) ایجاد می‌کند) و من خصوصياته القائمة به (و از خصوصیات قائم به معنای دیگر است، معنای حرفی آن است که به معنای دیگر قائم است) و يكون حاله كحال العرض (و حال معنای حرفی مثل حال عرض است، همان مطلبی سومی که در مطالب ثلاثه عرض کردیم و بیان شد که حال معنای حرفی مثل حال عرض است یعنی همان طوری که در عالم خارجی یک وجود جوهر و یک وجود عرض وجود دارد، در عالم ذهن هم یک مفهوم استقلالی داریم که مثل جواهر است و یک مفهوم غیر استقلالی داریم که مثل اعراض است) فكما لا يكون في الخارج إلا في الموضوع كذلك هو لا يكون في الذهن إلا في مفهوم آخر (همان طوری که عرض در خارج محقق نمی‌شود مگر در موضوع همچنین در ذهن اگر بخواهیم یک معنای حرفی را تصور کنیم تصور آن در ذهن ممکن نیست مگر با تصور مفهوم دیگر) و لذا قيل في تعريفه بأنه ما دل على معنى في غيره (ولذا ادبا هم در تعریف حرف گفته‌اند: آن لفظی که بر معنایی در غیر خودش دلالت می‌کند، در مقابل اسم که اینگونه تعریف کرده‌اند: ما دل علی معنا فی نفسه) فالمعنى (فالمعنی مربوط به جمله‌ی: و و إن كانت هي الموجبة لكونه جزئيا ذهنيا، می‌باشد و بیان اشکال جزئی ذهنی است) و إن كان لا محالة يصير جزئيا بهذا اللحاظ بحيث يباينه إذا لوحظ ثانيا كما لوحظ أولا (درست است که با این لحاظ معنا، جزئی می‌باشد به گونه‌ای که این لحاظ ذهنی با لحاظ دوم مباینت دارد اگر برای بار دوم لحاظ شود، مثل اینکه من الان زید را تصور کنم دوباره یک دقیقه بعد هم زید را تصور کنم، در این صورت تصور دوم یک وجود دوم مغایر با تصور اول است و اگر صد مرتبه زید را پشت سر هم تصور کنم همه‌ی آنها وجود مباین با یکدیگر هستند) و لو كان اللاحظ واحدا (و لو این که تصور کننده یک نفر باشد) إلا أن هذا اللحاظ لا يكاد يكون مأخوذا في المستعمل فيه و إلا فلا بد من لحاظ آخر متعلق بما هو ملحوظ بهذا اللحاظ (اصل اشکال اول از اینجا است و آن عبارت فالمعنی مقدمه‌ی اشکال اول بود. نمی‌توان این لحاظ را داخل در مستعمل فیه دانست زیرا به عنوان مثال شما مشهور در مورد (من) می‌گویید ابتدای ذهنی جزئی است و مفروض هم این است که ذهنی یعنی لحاظ یا همان تصور و از طرفی گفتیم استعمال نیاز به این دارد که استعمال کننده معنا را هم تصور کند. پس وقتی استعمال کننده می‌خواهد (من) را استعمال کند باید (من) را که در آن لحاظ وجود دارد تصور کندبه عبارت دیگر باید لحاظ آن تعلق پیدا کند به یک معنایی که در آن لحاظ وجود دارد، حال چرا ما لحاظ دیگری نیاز داریم؟) بداهة أن التصور المستعمل فيه مما لا بد منه في استعمال الألفاظ (زیرا در استعمال الفاظ به تصور مستعمل فیه یعنی تصور معنا نیاز داریم) و هو كما ترى (عرض کردیم که این عبارت اشاره به دو علت دارد یعنی اشکال اول مرحوم آخوند دو منشأ دارد: ۱- اجتماع لحاظین که خلاف وجدان است یعنی اگر از استعمال کننده که کلمه‌ی (من) را به کار می‌برد بپرسیم آیا استعمال شما دو لحاظ دارد، می‌گوید هرگز. ۲-دوم این که لازمه‌اش این است که معنای حرفی از معنای حرفی بودن خارج شود، که هردو اشکال را مرحوم مشکینی در حاشیه ذکر فرموده‌اند. اشکال اول تمام شد.) مع أنه يلزم أن لا يصدق على الخارجيات لامتناع صدق الكلي العقلي عليها (اشکال دوم این است که اگر جزئی ذهنی مراد باشد دیگر امتثال امکان ندارد و (ان معنای حرفی) بر ابتدای خارجی صدق نکند، زیرا صدق کلی ذهنی بر خارجیات امتناع دارد، مراد از کلی عقلی آن معنای اصطلاحی و عقلی منطقی نیست بلکه مراد کلی ذهنی است) حيث لا موطن له إلا الذهن (چرا که محلی برای کلی ذهنی جز ذهن نیست) فامتنع امتثال مثل سر من البصرة إلا بالتجريد و إلغاء الخصوصية (مولا وقتی می‌گوید: (سر من البصره) و ما فرض کردیم (من) جزئی ذهنی است و جزئی ذهنی آن جزئی ای است که در ذهن مولا وجود دارد (در این صورت امتثال این ابتدا) با وصف ذهنیت قابل تحقق در عالم خارج نیست مگر اینکه لفظ را مجرد از ذهنی بودن کنیم و خصوصیت ذهنی بودنش را حذف کنیم، در حالی که وقتی مولا به عبدش می‌گوید (سر من البصره) وجدانا چنین مسائلی وجود ندارد، تجرید الغاء خصوصیت وجود ندارد بلکه عبد بلافاصله در عالم خارج امتثال می‌کند) هذا مع أنه ليس لحاظ المعنى حالة لغيره في الحروف إلا كلحاظه في نفسه في الأسماء و كما لا يكون هذا اللحاظ معتبرا في المستعمل فيه فيها كذلك ذاك اللحاظ في الحروف كما لا يخفى. (اشکال سوم یک اشکال نقضی است. این که در حروف می‌گوییم معنا حالت و آلت برای غیر است مثل لحاظ معنا در اسماء است، چطور این لحاظ استقلالی قید مستعمل فیه در اسماء نیست یعنی شما می‌گویید انسان یعنی حیوان ناطق اما نمی‌گویید حیوان ناطقی که استقلالیت در آن لحاظ شده است، در حروف هم نباید ما این لحاظ را قید و جزء موضوع له وجزء برای مستعمل فیه قرار دهیم.)

الوضع العامّ والموضوع له الخاصّ فقد توهّم (١) أنّه وضع الحروف وما الحق بها من الأسماء (٢) ؛ كما توهّم (٣) أيضا أنّ المستعمل فيه فيها خاصّ (٤) مع كون الموضوع له كالوضع عامّا (٥).

[الوضع في الحروف]

والتحقيق ـ حسب ما يؤدّي إليه النظر الدقيق ـ أنّ حال المستعمل فيه والموضوع له فيها حالهما في الأسماء (٦). وذلك لأنّ الخصوصيّة المتوهّمة (٧) إن كانت هي الموجبة لكون المعنى المتخصّص بها جزئيّا خارجيّا ، فمن الواضح أنّ كثيرا ما لا يكون المستعمل فيه فيها كذلك ، بل كلّيّا (٨) ؛ ولذا التجأ بعض

__________________

ـ نهاية الأفكار ١ : ٣٢ ـ ٣٣.

ولكن في هذا التقسيم ملاحظات ذكر بعضها في نهاية الدراية ١ : ٢٥ ، وبعض آخر منها في مناهج الوصول ١ : ٦٠ ـ ٦٣.

(١) هذا ما توهّمه المحقّق السيّد الشريف في حواشيه على المطوّل : ٣٧٢ ، والمحقّق القمّي في قوانين الاصول ١ : ١٠ ، وصاحب الفصول في الفصول الغرويّة : ١٦.

(٢) كأسماء الإشارات والضمائر.

(٣) تعرّض له صاحب الفصول من دون أن يصرّح بقائله ، راجع الفصول : ١٦. وقد ينسب إلى التفتازانيّ.

(٤) وفي بعض النسخ : «المستعمل فيه فيها خاصّا» ، والصحيح ما في المتن.

(٥) والفرق بين الموضوع له والمستعمل فيه أنّ الموضوع له هو المعنى الملحوظ حال الوضع فيوضع له اللفظ ، والمستعمل فيه هو المعنى الملحوظ حال الاستعمال. فالمراد من كون المستعمل فيه في الحروف خاصّا والموضوع له فيها عامّا أنّ المعنى الملحوظ حال وضعها هو معنى عامّ كلّي وإن استعمل اللفظ في الجزئيّ ، فكلمة «من» ـ مثلا ـ يوضع للابتداء بمعناه العامّ ولكن استعمل في الابتداء من نقطة خاصّة من البصرة ـ مثلا ـ.

(٦) أي : كان الموضوع له والمستعمل فيه فيها عامّا كما كان الوضع فيها عامّا.

(٧) أي : الخصوصيّة الّتي توهّمها بعض في موضوع له أو مستعمل فيه الحروف.

(٨) كما في قولنا : «سر من البصرة إلى الكوفة» ، فإنّ كلمة «من» و «إلى» استعملا في كلّيّ الابتداء والانتهاء.

الفحول (١) إلى جعله جزئيّا إضافيّا ، وهو كما ترى (٢). وإن كانت هي الموجبة لكونه جزئيّا ذهنيّا ـ حيث إنّه لا يكاد يكون المعنى حرفيّا إلّا إذا لوحظ حالة لمعنى آخر ومن خصوصيّاته القائمة به ويكون حاله كحال العرض (٣) ، فكما لا يكون [العرض] في الخارج إلّا في الموضوع ، كذلك هو لا يكون في الذهن إلّا في مفهوم آخر (٤) ؛ ولذا قيل (٥) في تعريفه : بأنّه ما دلّ على معنى في غيره ـ فالمعنى وإن كان لا محالة يصير جزئيّا بهذا اللحاظ بحيث يباينه إذا لوحظ ثانيا كما لوحظ أوّلا ولو كان اللاحظ واحدا ، إلّا أنّ هذا اللحاظ لا يكاد يكون مأخوذا في المستعمل فيه ، وإلّا فلا بدّ من لحاظ آخر متعلّق بما هو ملحوظ بهذا اللحاظ (٦) ، بداهة أنّ تصوّر المستعمل فيه ممّا لا بدّ منه في استعمال الألفاظ ، وهو كما ترى.

مع أنّه يلزم أن لا يصدق على الخارجيّات ، لامتناع صدق الكلّي العقليّ

__________________

(١) كالشيخ محمّد تقي في هداية المسترشدين : ٣٠ ، وصاحب الفصول في الفصول الغرويّة : ١٦.

وقريب منه ما التجأ به المحقّق الاصفهانيّ من أنّها موضوعة للأخصّ من المعنى الملحوظ حال الوضع وأنّ ميزان عموم الوضع وخصوص الموضوع له ليس الوضع للجزئيّات الحقيقيّة. راجع نهاية الدراية ١ : ٣٠ ـ ٣٢.

(٢) لأنّ الجزئيّ الإضافيّ يرجع إلى الكلّيّ حيث ينطبق على الكثيرين.

(٣) لا يخفى : أنّه يكون حال المعنى الحرفيّ حال العرض في عدم الاستقلال فقط ؛ والّا فبينهما بون بعيد ، فإنّ العرض موجود في نفسه لغيره ـ أي يطرد العدم عن ماهيّته ـ ويسمّى بالوجود الرابطيّ ، والمعنى الحرفيّ موجود في غيره ـ أي لا يطرد العدم إلّا عن اتّحاد طرفيه ـ ويسمّى بالوجود الرابط ، كوجود النسبة بين الموضوع والمحمول.

وإن شئت تفصيل الفرق بين الوجودين فراجع ما علّقنا على الفصل الثالث من المرحلة الثانية من نهاية الحكمة.

(٤) لا يخفى : أنّ المعنى الحرفيّ وجود رابط ، والوجود الرابط ليس وعاؤه الذهن فقط ـ كما يتراءى من عبارة المصنّف ـ ، بل يكون نحو وجوده تبعا لوجود طرفيه ، سواء كان هذا الوعاء هو الخارج أو الذهن.

(٥) والقائل هو ابن الحاجب في الكافية ، راجع شرح الكافية ١ : ٧.

(٦) فيلزم اجتماع اللحاظين ، وهو خلاف الوجدان.

عليها (١) ، حيث لا موطن له إلّا الذهن ، فامتنع امتثال مثل : «سر من البصرة» ، إلّا بالتجريد (٢) وإلغاء الخصوصيّة. هذا.

مع أنّه ليس لحاظ المعنى حالة لغيره في الحروف إلّا كلحاظه في نفسه في الأسماء ، وكما لا يكون هذا اللحاظ معتبرا في المستعمل فيه فيها ، كذلك اللحاظ في الحروف ، كما لا يخفى.

وبالجملة : ليس المعنى في كلمة «من» ولفظ «الابتداء» ـ مثلا ـ إلّا الابتداء. فكما لا يعتبر في معناه لحاظه في نفسه ومستقلّا ، كذلك لا يعتبر في معناها لحاظه في غيرها وآلة (٣) ، وكما لا يكون لحاظه فيه موجبا لجزئيّته فليكن كذلك فيها (٤).

__________________

(١) لا يخفى : أنّ المفروض أنّ المعنى الحرفيّ جزئيّ ذهنيّ ، فلا يصحّ الاستدلال على عدم صدقه على الخارجيّات بامتناع صدق الكلّي العقليّ عليها. فالصحيح إمّا أن يقال : «كامتناع صدق الكلّي العقليّ عليها» أو يقال : «لامتناع صدق الجزئيّ الذهنيّ عليها».

(٢) أي : تجريد المعنى الحرفيّ عن لحاظه حالة لغيره.

(٣) هكذا في النسخ. والصحيح أن يقول : «في غيره وآلة». ومعنى العبارة : أنّه لا يعتبر في معنى كلمة «من» لحاظ المعنى في ضمن غيره وآلة للربط بين معنيين.

(٤) فالوضع والموضوع له والمستعمل فيه في الحروف عامّ كما هو في الأسماء كذلك.

وهذا القول قد ينسب إلى المحقّق الرضيّ ، كما قد ينسب إليه القول بعدم وضع الحروف لمعان أصلا ، بل حالها حال علامات الإعراب في إفادة كيفيّة خاصّة في لفظ آخر. والوجه في نسبتهما إليه هو ما في كلماته من الاضطراب ، راجع شرح الكافية ١ : ٩ ـ ١٠.

ثمّ ينبغي التعرّض لما أفاده الأعلام الثلاثة في المقام :

أمّا المحقّق النائينيّ : فوافق في الشقّ الأوّل ـ أي أنّ الوضع والموضوع له في الحروف عامّ ـ ، وخالفه في الشقّ الثاني ـ أي في كيفيّة الفرق بين المعنى الحرفيّ والاسميّ ـ ، فذهب إلى أنّهما متباينان بالذات والحقيقة ولا اشتراك لهما في طبيعيّ معنى واحد ، فإنّ المفاهيم الاسميّة مفاهيم استقلاليّة اخطاريّة ، والمفاهيم الحرفيّة مفاهيم غير استقلاليّة إيجاديّة. فوائد الاصول ١ : ٣٤ ـ ٥٨.

وأمّا المحقّق الاصفهانيّ : فخالفه في كلا الشقّين ، وذهب ـ بعد اختيار المباينة بالذات بين المعنى الحرفيّ والاسميّ ـ إلى عموم الوضع وخصوص الموضوع له ، بمعنى أنّ الحروف موضوعة للأخصّ من المعنى الملحوظ حال الوضع. نهاية الدراية ١ : ٢٦ ـ ٣٢. ـ