مقدمه: در فلسفه ثابت شده است كه عدم نياز به علت ندارد و ثانيا امر عدمى مستمر است و تغيير و تبديل در او نمىباشد.
مثال: كسى بچهاى ندارد، نداشتن بچه امر عدمى است، زمانى كه ازدواج نكرده عدم و وجود ولد است، وقتى ازدواج كند بعد بچه نداشت همان عدم و وجود ولد است، در اين شهر زندگى كند نيز همان عدم و وجود ولد است، به شهر ديگرى نيز برود باز هم بچه نداشتن هم عدم و وجود ولد اولى است.
در نتيجه عدم نياز به علت ندارد و استمرار و تداومش همان عدم اولى است و تغيير نمىكند.
بيان مطلب: در امور وجوديّة، وجود انسان در ضمن زيد غير از وجود انسان در ضمن عمرو است، شما نمىتوانيد با آمدن زيد به خانه بقاء انسان را استصحاب كنيد و وجود عمرو را نتيجه بگيريد، زيرا وجودات متغيرند.
لكن در عدم تذكيه مطلب اينگونه نيست، از ازل اين حيوان تذكيه نشده است، عدم التذكيه تا وقتى باشد يك عدم است ولو حالتهاى وجودى حيوان فرق كند، تارة در حال حيات باشد، در حال موت باشد، وجودات حيوان فرق كند ولى اگر حيوان مذكى نباشد همان عدم تذكيه اولى مستمر است. چون همان فرد استمرار دارد لذا قابل استصحاب مىباشد، و مىتوانيم عدم تذكيه را استصحاب كنيم، ديروز مذكى نبود امروز هم نيست، به شرطى كه بر خود عدم التذكيه اثر بار باشد و اثر شرعى داشته باشد.
بله در دو صورت جريان استصحاب اصل مثبت است و دچار اشكال مىشود:
صورت اول: عدم را استصحاب كنيم و امر وجودى مقارن با عدم را نتيجه بگيريم. عدم تذكيه را استصحاب كنيم و ميته بودن حيوان را نتيجه بگيريم. اين استصحاب اصل مثبت است وجارى نمىباشد.
صورت دوم: عدم را استصحاب كنيم و نتيجه بگيريم عدم براى يك وجود ديگر هم ثابت است.
ولى اگر بخواهيم عدم را استصحاب كنيم و عدم داراى اثر باشد، استصحاب عدم هيچ مشكلى به وجود نمىآورد.
مثال اول براى استصحاب امر عدمى و امر وجود را نتيجه بگيريم: در فقه قانون كلى داريم هر خونى كه زن مىبيند اگر حيض نباشد حكم به استحاضة مىشود، حالا فرض كنيد زنى حائض نمىشده نمىتوانيم اينگونه استصحاب جارى كنيم و بگوييم تا ديروز حائض نبوده، عدم حيض را استصحاب كنيم و نتيجه بگيريم خونى كه زن مشاهده كرده است استحاضه مىباشد. شما استصحاب عدم جارى شده و امر وجود نتيجه گرفته شده است. البته در اين مثال نسبت به خون مىتوانيد استصحاب جارى كنيد، شك داريد اين خون حيض است يا نه؟ اصل عدم كونه حيضاً. ولى استصحاب عدم حيضيت زن جارى نمىشود.
مثال دوم براى استصحاب امر عدمى و امر وجود را نتيجه بگيريم: فرض كنيد حوض آبى داريم، اين حوض قبلا كر بوده است، دو سطل آب از اين حوض برداشتيم. دو استصحاب را مىتوان تصور كرد كه يك استصحاب كلى است كه مىخواهيد فرد را نتيجه بگيريد كه جارى نمىباشد، به اين معنا كه: ديروز در ضمن آب حوض كريت جارى بوده است، امروز شك داريم كريت موجود است يا نه، بقاء كريت را استصحاب مىكنيم و نتيجه مىگيريم كه حوض آب كر است.
اما به مسامحه عرفيه در خود آب استصحاب كريت جارى است ولو عقل مىگويد دو سطل آب برداشتى و آن آب همان فرد ديروز نمىباشد، ولى عرف مىگويد كه اين فرد همان فرد است و ديروز آب كر بوده و الان شك داريم در نيتجه بقاء كريت را استصحاب مىكنيم.
خلاصه كلام: معيار كلى اين است كه شما گاهى مىخواهيد كلى را استصحاب كنيد و از آن وجود فرد را نتيجه بگيريد، كه اين استصحاب جارى نيست. ولى تارة مىخواهيد استصحاب را در فرد متصف به يك عنوان جارى كنيد، اگر استصحاب فردى شد، استصحاب قابل جريان خواهد بود.