درس بدایة الحکمة

جلسه ۸۱: تعریف علم و انقسام اولی آن و اتحاد علم و عالم و معلوم

 
۱

خطبه

۲

تعریف علم و انقسام آن

به مناسبت اینکه علم از عوارض ذاتیه‌ی موجود مجرد است و مجرد هم از اقسام وجود می‌باشد زیرا وجود است که به مادی و مجرد تقسیم می‌شود باید از علم در فلسفه بحث کرد.

علامه در فصل اول می‌فرماید: تصور علم بدیهی است و هم تصدیق به وجود آن. یعنی اینکه علم برای ما وجود دارد و ما چیزهایی را می‌فهمیم چیزی است که تصدیقش بدیهی است و هر کسی این را در وجود خودش حس می‌کند. کما اینکه تصور مفهوم علم یعنی اینکه بدانیم علم چیست آن هم بدیهی است. بنا بر این مفهوم علم، نظری و پیچیده نیست تا برای تعریف آن احتیاج به معرفی داشته باشیم تا به وسیله‌ی آن بتوانیم علم را بشناسیم. زیرا اگر کسی در صدد بر بیاید که علم را تعریف کند، هدف از آن فهمیدن معنای علم است. بنا بر این قبل از شروع به تعریف باید هدف از تعریف را در نظر بگیرد بعد تعریف را انجام دهد تا به آن غایت برسد. بنا بر این برای تعریف علم باید فهم و علم نسبت به آن معلوم باشد و در ذهن حاضر باشد زیرا علت غائی همواره از لحاظ تصور قبل از فعل است و وجودات بعد از آن است. از این رو غایت از تعریف علم، فهمیدن علم است. واضح است که فهمیدن علم باید قبل از علم باشد و حال آنکه خود آن یک نوع علم است. از این محال است بتوان علم را تعریف کرد.

البته واضح است که هر کسی فهم را در حد خودش دارا است بعضی در همین حد از علم بهره دارد که مانند کودک چشم را باز کند و فضای اطراف را ببیند و بعضی بیش از آن.

سپس علامه اضافه می‌کند که مراد ما از تعریف علم، تعریف حقیقی نیست بلکه بیان خصوصیاتی از علم است تا معلوم شود که علم چند نوع است، قابل تقسیم هست یا نه، حرکت در علم است هست یا نه و مانند آن.

یک قسم از علم همان است که در بحث وجود ذهنی خواندیم. در آنجا گفتیم که ماهیّاتی که وجود خارجی دارند که آثار خارج بر آنها بار می‌شود، وجود دیگری در ذهن دارند که آن آثار خارج، بر آن بار نمی‌شود. مثلا جسم در خارج طول و عرض و عمق ولی وقتی در ذهن است دیگر خاصیت جسم خارج را ندارد. یا مثلا جسم حساس متحرک بالاراده در ذهن نیز حساس و متحرک بالاراده است ولی در ذهن دیگر حساسیت آن به این گونه نیست که بتواند ببیند. نام این علم را علم حصولی می‌گویند. یعنی معلوم با وجود خارجی اش نزد عالم حاضر نیست بلکه ماهیتش نزد عالم حاضر می‌شود.

در مقابل آن علم دیگری هم هست و آن علمی است که هر فرد نسبت به خودش دارد. این علم، علم به ماهیّت نیست بلکه به وجود است. هر فرد، قبل از اینکه دیگری را درک کند، از خودش آگاه است. حتی اول خود را می‌فهمد و بعد علمش را در نتیجه می‌گوید: علم من. یعنی اول خودش را ثابت می‌کند و بعد علم را به خود اضافه می‌کند. این آگاهی، هرگز از بین نمی‌رود چه فرد در خواب باشد یا در بیداری. در تنهایی و در جمع و هر حالی این علم از بین نمی‌رود.

اگر علم مزبور به وسیله‌ی مفهوم بود و خود وجود، نزد من حاضر نبود می‌بایست آنچه من درک می‌کردم قابل انطباق بر کثیرین باشد. زیرا مفهوم به هر حال کلی است و قابل انطباق بر کثیرین می‌باشد. آنچه در منطق گفته‌اند که: المفهوم ان امتنع فرض صدقه علی کثیرین فجزئی و الا فکلی، تعریفی است که با یک قید صحیح می‌شود. یعنی مفهوم را باید مقید به غیر خودش کرد و الا مفهوم تا جایی که مفهوم است و به وجود خارجی وابسته نشده است چیزی است کلی و هرگز نمی‌تواند جزئی باشد. بنا بر این هر مفهومی که در ذهن است حتی اگر در خارج یک مصداق بیشتر نداشته باشد قابل انطباق بر کثیرین است. در منطق هم گفته شده است که کلی گاه در خارج یک فرد بیشتر ندارد ولی کماکان کلی است. بنا بر این قابلیت انطباق بر کثیرین ملاک است که یک چیز کلی شود نه مصداق خارجی.

بنا بر این اگر علم انسان به خودش علم به مفهوم خودش بود مانند علم به موجودی که مجرد است مانند نفس که کار اندیشه و ادراک مال اوست، این مفهوم دیگر مخصوص به من نمی‌شد بلکه هر انسانی را شامل می‌شد.

این در حالی است که ما در خودمان می‌یابیم که فقط خودمان هستیم و این دریافت قابل انطباق بر غیر نیست. بنا بر این معلوم در این جا، مفهوم نیست بلکه وجود است زیرا وجود است که با تشخّص و عدم انطباق بر غیر یک فرد سازگار است.

این علم که متعلقش فقط وجود است نه مفهوم و ماهیّت را علم حضوری می‌نامند. بنا بر این علم انسان به نفس خودش و به آثار و افعال نفسش حضوری است. بنا بر این اگر من به یکی از آثار نفس که علم من است (مانند مفهومی که از درخت نزد من حاصل است) علم دارم این علم حضوری است. بله علم من به درخت خارجی به واسطه‌ی مفهومی است که نزد من حاضر است بنا بر این علم من به درخت خارجی حصولی است ولی علم من به مفهومی که نزد من است حضوری است. اگر قرار بود علم من به مفهومی که در نزد من است حصولی باشد معنایش این است که علم من به آن به واسطه‌ی یک مفهوم دیگری است. بنا بر این به سراغ آن مفهوم می‌رویم و می‌گوییم علم من به آن آیا به واسطه‌ی مفهوم دیگری است یا علم من به آن حضوری است اگر به واسطه‌ی مفهوم دیگر باشد این سلسله تا بی‌نهایت ادامه می‌یابد که محال است.

نکته‌ی دیگر این است که تقسیم علم به حضوری و حصولی حصری است و شق ثالثی ندارد زیرا ما از هر چیز دو تصور بیشتر نداریم زیرا معلوم ما یا وجود است یا ماهیّت در صورت اول، علم ما حضوری و در صورت دوم حصولی است.

بعد علامه می‌فرماید: علم، عین معلوم بالذات است. یعنی آنچه نزد فرد حاضر است هم معلوم بالذات است و هم همان، علم انسان است. بنا بر این علم چیز جدایی و وصفی برای آن نیست.

علت آن این است که علم به معنای حصول معلوم نزد عالم است. حصول و حضور معلوم مانند رنگی نیست که روی معلوم می‌زنند بلکه به معنای وجود آن است. بنا بر این حصول معلوم برای عالم به معنای وجود آن برای عالم است و به عبارت دیگر حصول معلوم به معنای وجود معلوم است. وجود هر شیء هم خود همان شیء است. بنا بر این علم همان معلوم است.

به عبارتی دیگر: علم همان معلوم بالذات است زیرا علم یعنی حصول معلوم و حصول و حضور معلوم به معنای وجود معلوم است، وجود معلوم هم یعنی خود معلوم پس علم هم یعنی خود معلوم.

بعد این مسأله مطرح می‌شود که عبارت است از اتحاد عالم و معلوم. بنا بر این علم که همان معلوم است با عالم هم متحد می‌باشد.

۳

تطبیق تعریف علم و انقسام آن

الفصل الأول في تعريف العلم وانقسامه الأولي (فصل اول در تعریف علم و انقسام اولی علم. البته علم تقسیمات دیگری هم دارد مثلا علم حصولی و علم حضوری خود به تقسیمات دیگری تقسیم می‌شوند.)

حصول العلم لنا ضروري، (اینکه علم برای ما حاصل است امری است ضروری و لازم نیست برای آن برهان اقامه شود تا مشخص شود که علم وجود دارد. زیرا اگر بخواهد برهانی اقامه شود هم صغری و هم کبرای آن خودش علم است.) وكذلك مفهومه عندنا، (یعنی تصور و مفهوم علم هم نزد ما بدیهی است. بنا بر این هر کسی می‌داند که مراد از فهم چیست و نمی‌توان آن را تعریف کرد.) وإنما نريد في هذا الفصل معرفة ما هو أظهر خواصه، (همانا ما در این فصل اراده می‌کنیم که روشن‌ترین خواص علم را بشناسیم.) لنميز بها مصاديقه وخصوصياتها. (تا به وسیله‌ی این خواصی که یافته‌ایم مصادیق علم را تمییز دهیم و خصوصیات آن را بشناسیم.) فنقول: قد تقدم في بحث الوجود الذهني أن لنا علما بالأمور الخارجة عنا في الجملة، (در بحث وجود ذهنی گذشت که ما نسبت به اموری که در خارج است علم دارم. البته این علم فی الجمله است یعنی به همه چیز علم نداریم ولی اگر حتی به یک درخت هم علم داشته باشیم در کفایت وجود این علم کافی است.) بمعنى أنها تحصل لنا وتحضر عندنا بماهياتها، (علم ما به خارج به این معنا است که خارج نزد ما حاصل و حاضر است با ماهیاتش.) لا بوجوداتها الخارجية التي تترتب عليها الآثار، (و الا وجود خارجی نمی‌تواند با همان خصوصیات خارج در ذهن بیاید) فهذا قسم من العلم، ويسمى: (علما حصوليا). (این یک نوع از علم است که به آن علم حصولی می‌گویند.)

ومن العلم علم الواحد منا بذاته (یک قسم از علم هم همان است که هر کس به خودش دارد.) التي يشير إليها ب (أنا)، (و این همانی است که از آن به من تعبیر می‌کند. مراد از آن حتی بدن هم نیست زیرا فرد، بدن را هم به خودش اضافه می‌کند و می‌گوید: بدن من و یا دست من. او همان طور که لباس را به خودش اضافه می‌کند که نشان می‌دهد که خودش لباس نیست، بدن را هم به خودش اضافه می‌کند پس خودش، بدن نیست.) فإنه لا يغفل عن نفسه في حال من الأحوال، (هیچ یک از ما در هیچ حالی از احوال از خودش غافل نمی‌شود. در خواب نیز حتی اگر ارتباط به بدن کاسته می‌شود ولی فرد از خودش غافل نمی‌شود.) سواء في ذلك الخلاء والملاء، (و در این علم داشتن به خود، فرقی نمی‌کند که فرد تنها باشد یا در جمع) والنوم واليقظة، وأية حال أخرى. (در خواب باشد یا بیداری و در هر حال دیگری که باشد.) وليس ذلك بحضور ماهية ذاتنا عندنا (و این علم ما به ذات خودمان، به حاضر شدن ماهیّت ذاتمان نزد خودمان نیست) حضورا مفهوميا وعلما حصوليا، (به این گونه که مفهومی از ما در قالب علم حصولی نزد ما حاضر باشد.) لأن المفهوم الحاضر في الذهن كيفما فرض لا يأبى الصدق على كثيرين (زیرا اگر قرار بود علم من به خودم مفهومی باشد هر گونه که آن مفهوم را فرض کنیم و هزاران قید به آن بزنیم همچنان کلی است و می‌تواند بر کثیرین صدق کند حتی اگر در خارج یک مصداق بیشتر نداشته باشد.) وإنما يتشخص بالوجود الخارجي، (و فقط به وجود خارجی است که مفهوم متشخص می‌شود و فقط بر یک فرد تطبیق می‌کند.) وهذا الذي نشاهده من أنفسنا ونعبر عنه ب (أنا) أمر شخصي لذاته لا يقبل الشركة، (ولی آنی که ما از خودمان مشاهده می‌کنیم و از آن به من تعبیر می‌کنیم امری است شخصی که ذاتا شخصی است و هرگز قابل انطباق بر غیر من نیست.) والتشخص شأن الوجود، (شخص بودن از خصوصیت وجود است نه ماهیّت و الا ماهیّت که مفهوم است قابل انطباق بر کثیرین است.) فعلمنا بذواتنا إنما هو بحضورها لنا بوجودها الخارجي (بنا بر این علم ما به خودمان به این معنا است که ذوات ما برای خود ما به وجود خارجی آن ذوات برای ماست.) الذي هو ملاك الشخصية وترتب الآثار، (همان وجود خارجی که ملاک شخصیت و ملاک ترتّب آثار است.) وهذا قسم آخر من العلم، ويسمى: (العلم الحضوري). (و این یک نوع دیگر از علم است که به آن علم حضوری می‌گویند.)

وهذان قسمان ينقسم إليهما العلم قسمة حاصرة، (این دو قسم از علم است که علم به آنها تقسیم می‌شود و این تقسیم نیز حصری است یعنی فرد سومی برای آن قابل تصور نیست.) فإن حصول المعلوم للعالم إما بماهيته، أو بوجوده، (زیرا حصول معلوم نزد عالم یا به ماهیّت آن است یا به وجود آن.) والأول هو العلم الحصولي، والثاني هو العلم الحضوري. (و اول را علم حصولی و دومی را علم حضوری می‌نامند.)

ثم إن كون العلم حاصلا لنا، معناه: حصول المعلوم لنا، (مسأله‌ی دیگر این است که حصول علم برای ما به معنای این است که معلوم برای ما حاصل شده است. یعنی معلوم و علم یکی است.) لأن العلم عين المعلوم بالذات، (زیرا علم، همان معلوم بالذات است.) إذ لا نعني بالعلم إلا حصول المعلوم لنا، (زیرا مراد از علم چیزی نیست مگر حصول معلوم برای ما) وحصول الشئ وحضوره ليس إلا وجوده، ووجوده نفسه. (و حصول و حضور شیء مانند رنگی نیست که به شیء بزنند بلکه همان وجود شیء است و وجود شیء نیز همان شیء است و این گونه نیست که شیء یک چیزی باشد و وجودش چیزی دیگر.)

۴

اتحاد عالم با معلوم

نکته‌ی دیگر این است که این معلوم که همان علم است با عالم نیز اتحاد دارد و آن اینکه معلوم، یا معلوم به علم حضوری است یا حصولی.

اما در جایی که به علم حضوری نزد من حاضر است. این خود از دو حال خارج نیست. یا وجودش لنفسه است مانند جوهر تام یا لغیره مانند اعراض.

اگر معلوم حضوری، وجودش لنفسه باشد و فرض این است که این معلوم برای عالم وجود دارد پس عالم همان نفس اوست که آن شیء هم وجود لنفسه دارد هم للعالم است. زیرا نمی‌شود که شیء هم وجود لنفسه داشته باشد و هم وجود برای عالم داشته باشد و عالم، غیر خودش باشد. اگر عالم غیر خودش باشد لازم می‌آید که شیء مزبور هم وجود لنفسه داشته باشد و هم لغیره و حال آنکه این دو قسیم هم و متضاد هستند و در یک شیء جمع نمی‌شوند. بنا بر این اگر آن علم برای عالم حاضر است پس عالم، خودش است. مانند علم ما به خودمان. معلوم حضوری ما عبارت است از موجود لنفسه که همان نفس است که هم برای خودش وجود دارد و هم برای من وجود دارد. پس من خود آن چیز هستم. یعنی عالم باید با نفس یکی باشد تا یک وجود بتواند هم برای عالم موجود باشد و هم برای نفسش. بنا بر این عالم و معلوم مانند جوهر و عرض نیست که ترکیب اتحادی دارند بلکه عین هم هستند.

اما اگر معلوم به علم حضوری امری عرضی و لغیره باشد. معنای لغیره این است که محلی دارد که برای آن محل حاضر است و از آن طرف معلوم است یعنی برای عالم هم حاضر است. بنا بر این یک وجود هم برای محلش وجود دارد و هم برای عالم. از آنجا که یک وجود نمی‌تواند در دو محل حلول کند علامت آن است محل آن با عالم متحد است. از آن سو، هر عرضی با محل خودش اتحاد دارد.

بنا بر این در این قسم سخن از اتحاد عالم با معلوم است نه وحدت عالم با معلوم.

۵

تطبیق اتحاد عالم با معلوم

ولا معنى لحصول المعلوم للعالم إلا اتحاد العالم معه، (و حصول معلوم برای علم معنایی ندارد جز اینکه بگوییم عالم با معلوم متحد است.) سواء كان معلوما حضوريا أو حصوليا، (خواه معلوم، حضوری باشد یا حصولی.)

(اما در معلوم حضوری) فإن المعلوم الحضوري إن كان جوهرا قائما بنفسه، كان وجوده لنفسه، (معلوم حضوری اگر جوهری باشد که قائم به خودش است معنایش این است که وجودش لنفسه است) وهو مع ذلك للعالم، (و در عین حال، معلوم برای عالم است و برای عالم هم وجود دارد.) فقد اتحد العالم مع نفسه، (بنا بر این عالم با خود آن متحد است) وإن كان أمرا وجوده لموضوعه، (و اگر معلوم حضوری چیزی باشد که وجودش برای موضوعش است یعنی وجودش لغیره باشد مانند صورت ذهنی ما که ما به علم حضوری داریم ولی آن صورت ذهنی قائم به خودش نیست بلکه قائم به نفس من است.) والمفروض أن وجوده للعالم، (و فرض این است که وجودش برای عالم هم هست زیرا معلوم است و هر معلومی برای عالم حضور دارد.) فقد اتحد العالم مع موضوعه، (پس عالم با موضوع آن شیء متحد است زیرا یک عرض نمی‌تواند در دو محل حلول کند.) والعرض أيضا من مراتب وجود موضوعه غير خارج منه، (عرض هم یک وجود مستقل ندارد بلکه از مراتب وجود موضوعش است و از آن خارج نیست. بنا بر این معلوم من که امری است عرضی با عالم که نفس است متحد می‌باشد زیرا عرض از مراتب وجود جوهر است و با آن متحد می‌باشد.) فكذلك مع ما اتحد مع موضوعه، (به همین گونه عرض از مراتب وجود چیزی است که با موضوعش متحد است. زیرا وقتی موضوع با آن شیء یک وجود بیشتر ندارد پس عرض هم از مراتب وجود موضوعش است و هم از مراتب وجود چیزی که با موضوعش یکی است.) وكذا المعلوم الحصولي موجود للعالم، (هر آنچه گفتیم در معلوم به علم حصولی هم جاری می‌شود و آن اینکه معلوم به علم حصولی برای عالم وجود دارد.) سواء كان جوهرا موجودا لنفسه أو أمرا موجودا لغيره، (خواه جوهر باشد که وجودش لنفسه است و یا عرض باشد که برای غیر موجود می‌باشد.) ولازم كونه موجودا للعالم اتحاد العالم معه. (و لازمه‌ی اینکه وجود دارد برای عالم این است که عالم با آن متحد باشد.)

المرحلة الحادية عشر

في العلم والعالم والمعلوم

قد تحصل مما تقدم ، أن الموجود ينقسم إلى ما بالقوة وما بالفعل ، والأول هو المادة والماديات ، والثاني غيرهما وهو المجرد ، ومما يعرض المجرد عروضا أوليا ، أن يكون علما وعالما ومعلوما ، لأن العلم كما سيجيء بيانه ، حضور وجود مجرد لوجود مجرد ، فمن الحري أن نبحث عن ذلك في الفلسفة الأولى ، وفيها اثنا عشر فصلا.

الفصل الأول

في تعريف العلم وانقسامه الأولى

حصول العلم لنا ضروري ، وكذلك مفهومه عندنا ، وإنما نريد في هذا الفصل ، معرفة ما هو أظهر خواصه ، لنميز بها مصاديقه وخصوصياتها.

فنقول قد تقدم في بحث الوجود الذهني ، أن لنا علما بالأمور الخارجة عنا في الجملة ، بمعنى أنها تحصل لنا وتحضر عندنا بماهياتها ، لا بوجوداتها الخارجية التي تترتب عليها الآثار ، فهذا قسم من العلم ، ويسمى علما حصوليا.

ومن العلم علم الواحد منا بذاته ، التي يشير إليها بأنا ، فإنه لا يغفل عن نفسه في حال من الأحوال ، سواء في ذلك الخلاء والملاء ، والنوم واليقظة وأية حال أخرى.

وليس ذلك بحضور ماهية ذاتنا ، عندنا حضورا مفهوميا وعلما حصوليا ، لأن المفهوم الحاضر في الذهن ، كيفما فرض لا يأبى الصدق على كثيرين ، وإنما يتشخص بالوجود الخارجي ، وهذا الذي نشاهده من أنفسنا ونعبر عنه بأنا ، أمر شخصي لذاته لا يقبل الشركة ، والتشخص شأن الوجود ، فعلمنا بذواتنا إنما هو بحضورها لنا بوجودها الخارجي ، الذي هو ، ملاك الشخصية وترتب الآثار ، وهذا قسم آخر من العلم ، ويسمى العلم الحضوري.

وهذان قسمان ينقسم إليهما العلم قسمة حاصرة ، فإن حصول المعلوم للعالم ، إما بماهيته أو بوجوده ، والأول هو العلم الحصولي ، والثاني هو العلم الحضوري.

ثم إن كون العلم حاصلا لنا ، معناه حصول المعلوم لنا ، لأن العلم عين المعلوم بالذات ، إذ لا نعني بالعلم إلا حصول المعلوم لنا ، وحصول الشيء وحضوره ليس إلا وجوده ، ووجوده نفسه.

ولا معنى لحصول المعلوم للعالم ، إلا اتحاد العالم معه ، سواء كان معلوما حضوريا أو حصوليا ، فإن المعلوم الحضوري ، إن كان جوهرا قائما بنفسه كان وجوده لنفسه ، وهو مع ذلك للعالم ، فقد اتحد العالم مع نفسه ، وإن كان أمرا وجوده لموضوعه ، والمفروض أن وجوده للعالم ، فقد اتحد العالم مع موضوعه ، والعرض أيضا ، من مراتب وجود موضوعه غير خارج منه ، فكذلك مع ما اتحد مع موضوعه ، وكذا المعلوم الحصولي موجود للعالم ، سواء كان جوهرا موجودا لنفسه ، أو أمرا موجودا لغيره ، ولازم كونه موجودا للعالم اتحاد العالم معه.

على أنه سيجيء ، أن العلم الحصولي علم حضوري في الحقيقة.