به مناسبت اینکه علم از عوارض ذاتیهی موجود مجرد است و مجرد هم از اقسام وجود میباشد زیرا وجود است که به مادی و مجرد تقسیم میشود باید از علم در فلسفه بحث کرد.
علامه در فصل اول میفرماید: تصور علم بدیهی است و هم تصدیق به وجود آن. یعنی اینکه علم برای ما وجود دارد و ما چیزهایی را میفهمیم چیزی است که تصدیقش بدیهی است و هر کسی این را در وجود خودش حس میکند. کما اینکه تصور مفهوم علم یعنی اینکه بدانیم علم چیست آن هم بدیهی است. بنا بر این مفهوم علم، نظری و پیچیده نیست تا برای تعریف آن احتیاج به معرفی داشته باشیم تا به وسیلهی آن بتوانیم علم را بشناسیم. زیرا اگر کسی در صدد بر بیاید که علم را تعریف کند، هدف از آن فهمیدن معنای علم است. بنا بر این قبل از شروع به تعریف باید هدف از تعریف را در نظر بگیرد بعد تعریف را انجام دهد تا به آن غایت برسد. بنا بر این برای تعریف علم باید فهم و علم نسبت به آن معلوم باشد و در ذهن حاضر باشد زیرا علت غائی همواره از لحاظ تصور قبل از فعل است و وجودات بعد از آن است. از این رو غایت از تعریف علم، فهمیدن علم است. واضح است که فهمیدن علم باید قبل از علم باشد و حال آنکه خود آن یک نوع علم است. از این محال است بتوان علم را تعریف کرد.
البته واضح است که هر کسی فهم را در حد خودش دارا است بعضی در همین حد از علم بهره دارد که مانند کودک چشم را باز کند و فضای اطراف را ببیند و بعضی بیش از آن.
سپس علامه اضافه میکند که مراد ما از تعریف علم، تعریف حقیقی نیست بلکه بیان خصوصیاتی از علم است تا معلوم شود که علم چند نوع است، قابل تقسیم هست یا نه، حرکت در علم است هست یا نه و مانند آن.
یک قسم از علم همان است که در بحث وجود ذهنی خواندیم. در آنجا گفتیم که ماهیّاتی که وجود خارجی دارند که آثار خارج بر آنها بار میشود، وجود دیگری در ذهن دارند که آن آثار خارج، بر آن بار نمیشود. مثلا جسم در خارج طول و عرض و عمق ولی وقتی در ذهن است دیگر خاصیت جسم خارج را ندارد. یا مثلا جسم حساس متحرک بالاراده در ذهن نیز حساس و متحرک بالاراده است ولی در ذهن دیگر حساسیت آن به این گونه نیست که بتواند ببیند. نام این علم را علم حصولی میگویند. یعنی معلوم با وجود خارجی اش نزد عالم حاضر نیست بلکه ماهیتش نزد عالم حاضر میشود.
در مقابل آن علم دیگری هم هست و آن علمی است که هر فرد نسبت به خودش دارد. این علم، علم به ماهیّت نیست بلکه به وجود است. هر فرد، قبل از اینکه دیگری را درک کند، از خودش آگاه است. حتی اول خود را میفهمد و بعد علمش را در نتیجه میگوید: علم من. یعنی اول خودش را ثابت میکند و بعد علم را به خود اضافه میکند. این آگاهی، هرگز از بین نمیرود چه فرد در خواب باشد یا در بیداری. در تنهایی و در جمع و هر حالی این علم از بین نمیرود.
اگر علم مزبور به وسیلهی مفهوم بود و خود وجود، نزد من حاضر نبود میبایست آنچه من درک میکردم قابل انطباق بر کثیرین باشد. زیرا مفهوم به هر حال کلی است و قابل انطباق بر کثیرین میباشد. آنچه در منطق گفتهاند که: المفهوم ان امتنع فرض صدقه علی کثیرین فجزئی و الا فکلی، تعریفی است که با یک قید صحیح میشود. یعنی مفهوم را باید مقید به غیر خودش کرد و الا مفهوم تا جایی که مفهوم است و به وجود خارجی وابسته نشده است چیزی است کلی و هرگز نمیتواند جزئی باشد. بنا بر این هر مفهومی که در ذهن است حتی اگر در خارج یک مصداق بیشتر نداشته باشد قابل انطباق بر کثیرین است. در منطق هم گفته شده است که کلی گاه در خارج یک فرد بیشتر ندارد ولی کماکان کلی است. بنا بر این قابلیت انطباق بر کثیرین ملاک است که یک چیز کلی شود نه مصداق خارجی.
بنا بر این اگر علم انسان به خودش علم به مفهوم خودش بود مانند علم به موجودی که مجرد است مانند نفس که کار اندیشه و ادراک مال اوست، این مفهوم دیگر مخصوص به من نمیشد بلکه هر انسانی را شامل میشد.
این در حالی است که ما در خودمان مییابیم که فقط خودمان هستیم و این دریافت قابل انطباق بر غیر نیست. بنا بر این معلوم در این جا، مفهوم نیست بلکه وجود است زیرا وجود است که با تشخّص و عدم انطباق بر غیر یک فرد سازگار است.
این علم که متعلقش فقط وجود است نه مفهوم و ماهیّت را علم حضوری مینامند. بنا بر این علم انسان به نفس خودش و به آثار و افعال نفسش حضوری است. بنا بر این اگر من به یکی از آثار نفس که علم من است (مانند مفهومی که از درخت نزد من حاصل است) علم دارم این علم حضوری است. بله علم من به درخت خارجی به واسطهی مفهومی است که نزد من حاضر است بنا بر این علم من به درخت خارجی حصولی است ولی علم من به مفهومی که نزد من است حضوری است. اگر قرار بود علم من به مفهومی که در نزد من است حصولی باشد معنایش این است که علم من به آن به واسطهی یک مفهوم دیگری است. بنا بر این به سراغ آن مفهوم میرویم و میگوییم علم من به آن آیا به واسطهی مفهوم دیگری است یا علم من به آن حضوری است اگر به واسطهی مفهوم دیگر باشد این سلسله تا بینهایت ادامه مییابد که محال است.
نکتهی دیگر این است که تقسیم علم به حضوری و حصولی حصری است و شق ثالثی ندارد زیرا ما از هر چیز دو تصور بیشتر نداریم زیرا معلوم ما یا وجود است یا ماهیّت در صورت اول، علم ما حضوری و در صورت دوم حصولی است.
بعد علامه میفرماید: علم، عین معلوم بالذات است. یعنی آنچه نزد فرد حاضر است هم معلوم بالذات است و هم همان، علم انسان است. بنا بر این علم چیز جدایی و وصفی برای آن نیست.
علت آن این است که علم به معنای حصول معلوم نزد عالم است. حصول و حضور معلوم مانند رنگی نیست که روی معلوم میزنند بلکه به معنای وجود آن است. بنا بر این حصول معلوم برای عالم به معنای وجود آن برای عالم است و به عبارت دیگر حصول معلوم به معنای وجود معلوم است. وجود هر شیء هم خود همان شیء است. بنا بر این علم همان معلوم است.
به عبارتی دیگر: علم همان معلوم بالذات است زیرا علم یعنی حصول معلوم و حصول و حضور معلوم به معنای وجود معلوم است، وجود معلوم هم یعنی خود معلوم پس علم هم یعنی خود معلوم.
بعد این مسأله مطرح میشود که عبارت است از اتحاد عالم و معلوم. بنا بر این علم که همان معلوم است با عالم هم متحد میباشد.