المرحلة الثانية في انقسام الوجود إلى خارجي وذهني وفيها فصل واحد
مرحلهی دوم در انقسام وجود به خارجی و ذهنی است و در آن یک فصل وجود دارد.
الفصل الأول [في الوجود الخارجي والوجود الذهني]
فصل اول در مورد وجود خارجی و ذهنی است.
المشهور بين الحكماء أن للماهيات وراء الوجود الخارجي - وهو الوجود الذي تترتب عليها فيه الآثار المطلوبة منها - وجودا آخر لا تترتب عليها فيه الآثار، ويسمى: " وجودا ذهنيا ".
مشهور بین حکماء این است که ماهیات وراء وجود خارجی وجود دیگری نیز دارند. وجود خارجی وجودی است که مترتب میشود بر آن ماهیات در آن وجود، آثاری که برای ماهیات مطلوب است. ماهیات ما وراء این وجود که در خارج است و دارای آثار است وجودی نیز دارند که وجود ذهنی نامیده میشود که دیگر آن آثار خارجی را ندارد. مثلا مفهوم حلوا در ذهن، خصوصیات حلوای خارجی مانند شیرینی را ندارد.
فالإنسان الموجود في الخارج قائم لا في موضوع، بما أنه جوهر، ويصح أن يفرض فيه أبعاد ثلاثة بما أنه جسم، وبما أنه نبات وحيوان وإنسان ذو نفس نباتية وحيوانية وناطقة، ويظهر معه آثار هذه الأجناس والفصول وخواصها
بنا بر این انسان خارجی از آنجا که جوهر است آثار جوهر را نیز دارد و آن اینکه روی پای خودش میایستد و به وجود دیگری وابسته نیست. چون جسم است طول و عرض و عمق دارد و چون نامی و حیوان و انسان است دارای نفس نباتی، حیوانی و ناطقه است. (البته علامه به نبات تعبیر میکند که مسامحه شده است. نبات همان نامی ای است که بسته است یعنی نامی بشرط لا است. بنا بر این انسان، نامی نیست زیرا نامی لا بشرط است یعنی رشد دارد و غیر از آن را هم میتواند داشته باشد. نامی در واقع جنس است و با فصلهای دیگر سازگار است ولی نبات نوع میباشد و با هیچ فصلی سازگار نیست.)
روی نباتی یعنی رشد میکند، روح حیوانی دارد یعنی حساس است و متحرک میباشد و روح ناطقه دارد یعنی فکر و درک دارد. به هر حال انسان در خارج همهی آنها و آثار آنها را دارد یعنی هم طول و عرض و عمق دارد و هم آثار اینها را دارد یعنی فضا اشغال میکند.
البته نباید تصور کرد که انسان دارای سه نفس فوق است زیرا در این صورت تبدیل به سه موجود میشد زیرا شخصیت انسان به همان روح است و اگر انسان سه روح داشت یعنی سه موجود بود. علامه نیز قائل نبود که انسان سه نفس دارد و قائل بود که انسان یک روح دارد که همان نفس ناطقه است. با این حال ایشان بر اساس اینکه نفس ناطقه کاملترین نفسها است و در نتیجه باید مراتب نازله را هم در خودش داشته باشد فرمودند که آن قوا را نیز در بر دارد. بنا بر این نفس انسان یک چیز بیشتر نیست و در عین وحدت، خصوصیات سایر نفسها را هم دارد.
والإنسان الموجود في الذهن المعلوم لنا انسان ذاتا واجد لحده، غير أنه لا يترتب عليه شئ من تلك الآثار الخارجية.
اما انسانی که در ذهن است و ما آن را میشناسیم ذاتی است که فقط انسان است و حد انسان را دارا است (یعنی مفهوم ذهنی انسان نیز همان مفهوم جوهر، ذو ابعاد ثلاثه نام حساس متحرک بالاراده ناطق است) با این فرق که آثار خارجیه را ندارد. مثلا مفهوم انسان رشد نمیکند.
وذهب بعضهم إلى أن المعلوم لنا المسمى بالموجود الذهني شبح الماهية لا نفسها، والمراد به عرض وكيف قائم بالنفس، يباين المعلوم الخارجي في ذاته، ويشابهه ويحكيه في بعض خصوصياته، كصورة الفرس المنقوشة على الجدار الحاكية للفرس الخارجي.
بعضی قائل شدند که آنچه برای ما معلوم است و در ذهن میآید شبح و سیاههای از ماهیت است نه خود ماهیت. مراد از شبح یک امری عرضی است که کیفیت و حالتی در ذهن است و به نفس قائم است و با معلوم خارجی در ذات و ماهیت فرق دارد و فقط بعضی از خصوصیات ماهیت خارجی را بیان میکند و صرفا در بعضی از خصوصیات با آن شباهت دارد (مانند سیاهی از دور که فقط قامت را نشان میدهد.)
این مانند تصویر عکس اسب است که فقط طول و عرض و رنگ و دست و پای آن را نشان میدهد ولی اینکه عمق دارد، حرکت و احساس دارد و مانند آن را نشان نمیدهد.
وهذا في الحقيقة سفسطة ينسد معها باب العلم بالخارج من أصله.
این قول در واقع همان سفسطه است که اگر روی کار آید راه علم به خارج از ریشه از بین میرود.
وذهب بعضهم إلى إنكار الوجود الذهني مطلقا، وأن علم النفس بشئ إضافة خاصة منها إليه
بعضی دیگر نیز به این سمت رفتهاند که وجود ذهنی را مطلقا منکر شوند و بگویند علم صرف رابطه است یعنی علم، صرفا یک اضافه و رابطهای است که نفس با شیء خارجی پیدا میکند. با این حال قبل از این رابطه و بعد از آن چیزی در ذهن اضافه نشده است.
ويرده: العلم بالمعدوم، إذ لا معنى محصلا للإضافة إلى المعدوم.
این قول را علم به معدوم رد میکند زیرا بالوجدان میدانیم به چیزهایی که الآن موجود نیستند علم داریم و حال آنکه اضافه با معدوم معنا ندارد.