«إذا عرفت هذا، فنقول: مقتضى الأصل عدم ثبوت الولاية لأحد بشيء من الوجوه المذكورة»، اصل عدم ثبوت ولايت است، که عرض کرديم که ولايت يک امر جعلي شرعي است، که اگر شک کنيم که شارع چنين چيزي را جعل کرده يا نه؟ اصل عدم جعل است، «خرجنا عن هذا الأصل في خصوص النبيّ و الأئمة صلوات الله عليهم أجمعين بالأدلّة الأربعة»، که در خصوص پيامبر و ائمه (صلوات الله عليهم اجمعين) به ادله اربعه از اين اصل خارج شديم.
اما استدلال به آيات؛ آيه اول: «قال الله تعالى ﴿النَّبِيُّ أَوْلىٰ بِالْمُؤْمِنِينَ مِنْ أَنْفُسِهِمْ﴾»، نبي اولي و احق است به مومنين از خود مومنين، يعني همان طور که انسان بر خودش ولايت دارد، نبي از خود انسان اولي است، پس هم در اموال و هم در خود انسان ولايت دارد.
آيه دوم: ﴿وما كانَ لِمُؤْمِنٍ وَ لا مُؤْمِنَةٍ إِذٰا قَضَى اللهُ وَ رَسُولُهُ أَمْراً أَنْ يَكُونَ لَهُمُ الْخِيَرَةُ مِنْ أَمْرِهِمْ﴾، که تعبير ﴿إِذٰا قَضَى اللهُ وَ رَسُولُهُ﴾ دارد، يعني اگر رسول هم حکمي کرد، ديگر کسي حقي مخالفت و اختيار چيز ديگري را ندارد.
آيه سوم: ﴿ فَلْيَحْذَرِ الَّذِينَ يُخالِفُونَ عَنْ أَمْرِهِ أَنْ تُصِيبَهُمْ فِتْنَةٌ أَوْ يُصِيبَهُمْ عَذٰابٌ أَلِيمٌ﴾، که در اين آيه هم که ﴿فَلْيَحْذَرِ الَّذِينَ يُخالِفُونَ﴾ دارد، يعني مخالفت جايز نيست.
آيه چهارم: ﴿ وأَطِيعُوا اللهَ وَ أَطِيعُوا الرَّسُولَ وَ أُولِي الْأَمْرِ مِنْكُمْ*﴾ که بحسب روايات اولي الامر ائمه معصومين (عليهم السلام) هستند.
آيه پنجم: ﴿ و إِنَّما وَلِيُّكُمُ اللهُ وَ رَسُولُهُ...﴾ الآية، إلى غير ذلك»، که تصريح به ولايت دارد.
البته اين آيات هر کدام بحث مفصلي دارد، که آيا ولايت تکويني را بيان ميکند يا ولايت تشريعي و يا هر دو؟ که اين بحث خيلي مفصلي دارد، که شيخ (ره) اجمالا فرموده: از اين آيات اصل ولايت تشريعي پيامبر و ائمه (عليهم السلام) استفاده مي شود.
«و قال النبيّ (صلّى الله عليه و آله) كما في رواية أيوب بن عطية: أنا أولى بكلّ مؤمن من نفسه و قال في يوم غدير خم: «أ لست أولى بكم من أنفسكم؟ قالوا: بلى قال: من كنت مولاه فهذا عليّ مولاه»، که اين معنايش روشن است.
«و الأخبار في افتراض طاعتهم و كون معصيتهم كمعصية الله كثيرة»، اخبار زيادي که اطاعت پيامبر و ائمه (عليهم السلام) را واجب کرده و اين که معصيتشان مثل معصيت خداست، «کثيرة» خبر «الاخبار» است.
«يكفي في ذلك منها مقبولة عمر بن حنظلة، و مشهورة أبي خديجة و التوقيع الآتي، حيث علّل فيها حكومة الفقيه و تسلّطه على الناس: بأني قد جعلته كذلك، و أنّه حجّتي عليكم»، در اين اخبار مقبوله عمر بن حنظله، مشهوره ابي خديجه و توقيعي که بعدا ميآيد کفايت ميکند، که در تمام اينها، به حکومت و تسلط فقيه بر مردم تعليل شده و اين که آنها را بر مردم حاکم قرار دادم و او حجت من بر شماست، که در دنبالهاش دارد که «و الراد عليهم کالراد علينا»، هر که او را رد کند، مثل اين است که ما را رد کرده است.
«و أمّا الإجماع فغير خفيّ»، اين مسئله اجماعي است و از ضروريات مذهب اماميه است، که پيامبر و ائمه (عليهم السلام) ولايت تشريعي در اموال و نفوس دارند.
«و أمّا العقل القطعي، فالمستقلّ منه حكمه بوجوب شكر المنعم بعد معرفة أنّهم أولياء النعم»، مرحوم شيخ (ره) فرموده: هم به عقل مستقل ميتوانيم استدلال کنيم و هم به عقل غير مستقل، دليل عقلي مستقل آن است که هيچ مقدمه غير عقلي به آن ضميمه نشود، که دليل عقلي مستقل در اينجا اين است که کبراي کلي داريم، که شکر منعم واجب است، از طرفي هم براي ما ثابت شده، که پيامبر و ائمه (عليهم السلام) ولي نعمت ما و اولياء النعم هستند، يعني به برکت اينها تمام اين عالم به وجود آمد و تمام اين نعمتها، رحمتها، رحمتهاي عام و خاص، تمام به برکت وجود اينهاست و اينها مجراي فيض الهي هستند.
البته همين مقدمه دوم هم دليل عقلي دارد، چون اينها انسانهاي کاملند و انسانهاي کامل نزديکترين مقام را به آن وجود مطلق دارند، لذا اينها هم انسانهاي کاملي هستند، که مظهر آن وجود مطلق هستند، لذا نعمت به برکت اينها به اين عالم سرازير شده، پس اطاعت اينها هم واجب ميشود، همان گونه که اطاعت خود منعم واجب است.
«و الغير المستقلّ حكمه بأنّ الأُبوّة إذا اقتضت وجوب طاعة الأب على الابن في الجملة كانت الإمامة مقتضية لوجوب طاعة الإمام على الرعيّة بطريق أولى»، اما بنا بر عقل غير مستقل هم، اگر اطاعت والدين واجب باشد، اطاعت ائمه به طريق اولي واجب است، چون ائمه نسبت به ما از والدين احق هستند.
ابوت وقتي وجوب طاعت پدر بر پسر را اقتضا کند.
درست است که در اسلام مقام مادر بيش از مقام پدر است و احترام و عظمتش هم از جهاتي اولي است، اما ولايت و وجوب اطاعت مربوط به پدر هست و در دوران امر بين پدر و مادر، اطاعت پدر تعين دارد. البته وجوب طاعت پدر بر پسر في الجمله است، يعني در آنچه که معصيت نباشد.
حال وقتي ابوت اينطور است، امامت به طريق اولي مقتضي وجوب است، «لأنّ الحقّ هنا أعظم بمراتب»، چون حق امام (عليه السلام) به مراتب اعظم از حق پدر هست.
«فتأمّل»، فتامل اشاره دارد به اين که معلوم نيست که وجوب اطاعت پدر، از باب حق باشد، تا بگوييم: حق امام (عليه السلام) بيشتر است، چون اگر از باب حق باشد، پس متعلم هم بايد از استاد و معلم خودش اطاعت کند، چون معلم هم با درس دادن، نسبت به متعلم حق پيدا مي کند.
پس اين هم فتامل اشاره دارد به اين که ملاک اطاعت پدر از باب اين نيست که حقي باشد، چه بسا اصلا پدري است، که هيچ زحمتي براي اين بچه نکشيده و حتي مانع رشد او هم شده، اما باز هم ولايتش در جاي خود ثابت است.
«و المقصود من جميع ذلك: دفع ما يتوهّم من أنّ وجوب طاعة الإمام مختصّ بالأوامر الشرعيّة»، مقصود از همه اينها دفع توهمي است که بعضي گفتهاند: وجوب اطاعت امام (عليه السلام) اختصاص به اوامر شرعيه دارد، «و أنّه لا دليل على وجوب إطاعته في أوامره العرفيّة أو سلطنته على الأموال و الأنفس»، و توهم کرده که دليلي بر وجوب اطاعت امام (عليه السلام) در اوامر عرفي يا در سلطنت بر اموال و انفس نداريم، که شيخ (ره) فرموده: وجوب اطاعت امام (عليه السلام) دراوامر شرعيه، عرفيه و در همه چيز است و همان طور که اوامر شرعيه را بايد اطاعت کنيم، سلطنت بر اموال و نفوس هم دارند و در اوامر عرفيه هم اگر امام (عليه السلام) فرمود: امروز اين عمل را انجام دهيد، باز هم واجب الاطاعه است.
«و بالجملة، فالمستفاد من الأدلّة الأربعة بعد التتبّع و التأمّل: أنّ للإمام عليه السلام سلطنة مطلقة على الرعيّة من قبل الله تعالى»، بعد از تتبع و تامل، مستفاد از ادله اربعه اين است که امام (عليه السلام) بر رعيت من قبل الله تعالي سلطنت مطلقه دارد، «و أنّ تصرّفهم نافذ على الرعيّة ماضٍ مطلقاً، هذا كلّه في ولايتهم بالمعنى الأوّل»، و تصرف ائمه (عليهم السلام) بر رعيت نافذ و ماضي است، يعني مورد انفاذ و نفوذ و امضاست مطلقا، يعني در همه امور، انفس، نفوس، اموال، اوامر شخصي و عرفيه.