ملزم چهارم: این است که اگر عینین یا أحد العینین من أحد المتعاقدین به عقد لازم انتقال به ثالثی پیدا کرده است آیا این انتقال از ملزمات معاطاة میباشد تا نقل به عقد لازم چهارمین ملزم باشد یا خیر؟
مثلاً فرض کنید زید ماشینی را به بیع معاطاتی به هزار تومان به عمرو فروخته است و عمرو این ماشین را به پدرش با بیع به صیغه که در او خیار نباشد فروخته است یا اینکه عمرو ماشین را به خالد اجنبی به بیع بالصیغه که در او خیار نباشد فروخته است. آیا انتقال این ماشین از عمرو به پدرش یا خالد موجب لزوم بیع زید ماشین را به عمرو میباشد یا خیر؟
مرحوم شیخ ادعا میکند: علی القول بالملکیه و الاباحه این انتقال از ملزمات میباشد و جهت آن این است که جواز در باب معاطاة کما ذکرنا تراد العینین بوده است و در این مورد تراد العینین امکان ندارد چون عمرو تمکّن از برگرداندن و ردّ ماشین به زید ندارد چون ماشین به عقد لازم ملک خالد شده است.
و کذلک علی القول بالاباحه تراد العینین امکان ندارد چون آن و لحظۀ قبل از بیع عمرو ماشین را مالک شده است و به عقد لازم انتقال به خالد شده است.
پس خلاصه انتقال به عقد لازم چهارمین ملزم میباشد.
به مناسبت ملزم چهارم مرحوم شیخ فرعی را بیان میکند و آن فرع این است که اگر آن عین دو مرتبه انتقال به عمرو پیدا کند مثلاً فرض کنید پدر عمرو مرده است ماشین به ارث به عمرو رسیده است و هزار تومان نیز نزد زید موجود است در این صورت آیا زید حق فسخ و به هم زدن بیع معاطاتی را دارد یا خیر؟
یا فرض کنید خالد عقدی که بین خودش و عمرو واقع شده بود را اقاله کرده است تبعاً با اقاله ماشین از خالد به عمرو برگشته است آیا در این فرض جواز فسخ برای زید ثابت است یا خیر؟
مراد مرحوم شیخ از فسخ ارث و اقاله میباشد لذا اشکال نشود که فرض این است که عقد لازم بوده است.
مرحوم شیخ میفرمایند: علی القول بالملکیه در این مورد دو نظریه وجود دارد:
نظریه اول این است که برای زید در این فرض فسخ جایز میباشد چون ترادّ العینین امکان دارد. زید میتواند پول را به عمرو بدهد و عمرو نیز میتواند ماشین را به زید برساند، یا بگویید قبل از انتقال ماشین توسط عمرو به خالد که تراد العینین امکان داشت و برای زید جواز فسخ بود و الآن که شک میکنیم در حالی که ترادّ ممکن است و تغییر و تحوّلی به وجود آمده است. در فرض شک استصحاب جواز فسخ برای زید میکنیم در نتیجه میگوییم علی القول بالملکیه برای زید حق فسخ وجود دارد.
نظریه دوم این است که در این فرض برای زید حق فسخ نمیباشد.مرحوم شیخ همین احتمال دوم را انتخاب میکنند. دلیل بر این احتمال این است که در مقابل اصالة اللزوم فی الملک که در مقدمۀ تنبیه ششم بیان شده است، جواز فسخ معاطاة علی خلاف این اصل میباشد و قدر متیقن از خلاف این اصل موردی است که ترادّ العینین ممکن باشد و هیچ گونه تغییر و تحوّلی انجام نشده باشد. در خصوص این مورد اجماع گفته است که ملکیّت جائزه است ولی در فرض ما که تحوّل به وجود آمده است که آن تحوّل عبارت از انتقال ماشین به خالد یا پدر عمرو میباشد ولو دو مرتبه برگشته است و لکن دلیل بر جواز فسخ نداریم و مقتضای اصالة اللزوم این است که زید حق فسخ ندارد.
از ما ذکرنا روشن شد که تمسّک به استصحاب جواز ترادّ در این فرض غلط است برای اینکه شک در موضوع میباشد و با شک در موضوع استصحاب جاری نمیشود چون نمیدانیم موضوع جواز مطلق امکان ترادّ است یا ترادّی است که در آن تحوّلی انجام نشده باشد. لذا با شک در موضوع استصحاب جواز انجام نمیشود.
همچنین روشن شد که علی القول بالاباحه ایضاً برای زید حق فسخ نمیباشد چون جواز فسخ بر خلاف اصالة اللزوم است و قدر متیقن در موردی است که تحوّلی و تغییری انجام نشده باشد. لذا فرض شک تمسّک به اصالة اللزوم میکنیم و میگوییم جواز فسخ ثابت نمیباشد بلکه عدم جواز در این فرض اولی علی القول بالملکیه است چون علی القول بالملکیه توهّم جریان استصحاب بوده است ولی علی القول بالاباحه توهّم آن هم غلط است.
چون تراد به معنای سلطنت مالک اول بر اخراج ملک مالک دوم حتّی قبل از انتقال به ثالث هم موجود نبوده است چون علی القول بالاباحه ملک خودش بوده است لذا استصحاب اصلاً معنا ندارد.
پس خلاصۀ نظریه مرحوم شیخ این شد که علی القول بالاباحه حق جواز فسخ وجود ندارد.
بعد ایشان میفرمایند مگر به وسیله دو وجه ما جواز فسخ را علی القول بالاباحه درست کنیم که اگر ما دال بر ملکیّت عمرو را نفس عقد ناقل گرفتیم یعنی علّت حصول ملکیّت برای عمرو مشتری عقد ناقل به ثالث است در نتیجه با فسخ این عقد ناقل ملکیّت عمرو هم از بین میرود و به ملک زید مالک اول درمیآید، در نتیجه حق رجوع برای اومیباشد.
وجه دوم این است که جواز نقل و انتقال را متوقّف بر ملکیّت ندانیم بلکه اذن و اجازه را کافی بدانیم در نتیجه برای زید مالک اول حق فسخ وجود خواهد داشت.
ولی مرحوم شیخ هر دو وجه را ضعیف میدانند.