درس مکاسب - بیع

جلسه ۲۱۵: بیع فضولی ۹۸

مرتضوی
استاد
مرتضوی
 
۱

خطبه

۲

موارد جواز تملیک ابتدایی اختیاری عبد مسلم به کافر

سه مطلب در این مباحثه بیان شده است:

مطلب اول ذکر چهار مثال که در این چهار مثال گفته شده است تملیک ابتدایی اختیاری عبد مسلم به کافر جایز می‌باشد.

مثال اول: زید عبدی دارد که نام او خالد است این عبد اسلام آورده است این خالد ولدی دارد که نام آن ولد عمرو است و این عمرو کافر می‌باشد. در این مثال برای زید فروش خالد مسلم به عمرو کافر جایز است. این یکی از مواردی است که آیه نفی سبیل تخصیص خورده است. تبعاً عمرو که پدر خودش را خریده است پدر عمرو آزاد می‌شود چون انسان مالک پدرش نمی‌شود.

مثال دوم زید عبد مسلمانی دارد که خالد است عمرو کفار قبلاً اعتراف کرده است که این خالد حرّ می‌باشد. در این مثال برای زید فروش عبد مسلم که خالد است به عمرو کافر جایز می‌باشد و عمرو به مجردی که خرید خالد آزاد می‌شود.

مورد سوم این است: زید مسلمان عبد مسلمی دارد به نام خالد عمرو کافر به زید مسلمان می‌گوید أعتق عبدک عنی و علیّ ألف تومان. در این مثال می‌گویند برای زید فروش خالد به عمرو جایز می‌باشد یعنی آناً ما مالک می‌شود و سپس آزاد می‌شود.

در هر یک از این سه مثال دو نظریه وجود دارد:

نظریه اولی ما ذکرنا بود که تملیک عبد مسلم به کافر جایز است.

نظریه دوم این است که در هیچ یک از سه مثال تملیک مسلم به کافر جایز نمی‌باشد.

مثال چهارم این است: زید عبد مسلمان خودش که خالد است به عمرو کافر می‌فروشد. در ضمن عقد زید فروشنده شرط کرده است که عمرو خریدار پس از خرید خالد را آزاد بکند بیع به شرط عتق. در این مثال دو نظریه است: جواز بیع و عدم جواز بیع.

جهت این اختلاف این است که در مراد از سبیل اگر به معنای ملکیت باشد سه احتمال است:

جماعتی می‌گویند مجرّد ملکیّت الکافر للمسلم سبیل للکافر علی المسلم می‌باشد. بنابراین نظریه مثال اول بیع باطل است. مثال دوم و چهارم ایضاً بیع باطل است چون در هر یک از این سه مثال کافر عبد مسلم نشده است.

احتمال دوم این است که مراد از نفی سبیل نفی ملکیت مستقره لولائیه باشد یعنی اگر خیار و شرط و.. نباشد مشتری مبیع را ملکیت مستقره پیدا می‌کند. بنابراین احتمال بیع عبد مسلم به کافر در مثال اول جایز است. در مثال دوم و سوم ایضاً جایز است. در مثال چهارم فروش عبد مسلم به کافر حرام است چون ملکیّت مستقرّه شأنیه وجود دارد.

احتمال سوم این است که سبیل در صورتی است که عبد مسلم ملکیّت فعلیه مستقره باشد. اگر این احتمال مراد باشد در هر چهار فرض بیع صحیح می‌باشد.

مرحوم شیخ احتمال دوم را قبول می‌کند یعنی می‌گوید در ملکیّت مستقرّه شأنیه سبیل می‌باشد و در غیر آن سبیل نمی‌باشد. تبعاً در فرض چهارم می‌گوید بیع باطل است.

۳

موارد جواز تملیک ابتدایی قهریه عبد مسلم به کافر

مطلب دوم ذکر دو مثال برای ملکیّت ابتدائیّه قهریه کافر عبد مسلم را.

مثال اول این است: زید مسلمان است خالد که عبد زید است ایضاً مسلمان می‌باشد. زید مرده است پسری دارد که عمرو است. این پسر زید کافر است وارث دیگری زید ندارد. در این فرض عمرو کافر خالد مسلمان را مالک شده است به ملکیّت ابتدائیّه و این مالک شدن عمرو اختیاری نبوده است چون در اختیار وارث نمی‌باشد.

مثال دوم زید کافر است، عبد مسلمی دارد بهع نام خالد. حاکم اسلامی زید را اجبار به فروش خالد کرده است. زید پسری دارد به نام عمرو که کافر است. قبل از فروش زید خالد را، زید مرده است. در این مثال خالد ملک عمرو کافر می‌باشد ملکیّت ابتدائیّه قهریّه است.

انما الکلام در دلیل بر ملکیّت عمرو کافر خالد مسلمان است. دو دلیل برای ملکیّت عمرو کافر ذکر شده است:

دلیل اول تمسّک به استصحاب می‌باشد به این بیان نسبت به ملکیّت عمرو کافر خالد را دو دلیل اجتهادی با یکدیگر تعارض دارد:

یک دلیل اجتهادی می‌گوید ما ترکه المورّث فلوارثه می‌باشد. به مقتضای این دلیل اجتهادی در این دو مثال باید گفته بشود که خالد ملک عمرو می‌باشد برای اینکه خالد را زید مورّث از خودش باقی گذاشته است پس خالد ما ترکه المورّث است. عمرو پسر زید وارث زید است. پس به مقتضای ما ترکه باید بگوییم عبد ملک عمرو شده است.

دلیل اجتهادی دوم آیه نفی سبیل می‌باشد که می‌گوید عمرو کافر خالد مسلم را مالک نمی‌شود. به مقتضای این دلیل اجتهادی عمرو مالک خالد نشده است.

تبعاً این دو دلیل اجتهادی با یکدیگر تعارض می‌کنند تساقط می‌کنند، نوبت به اصل عملی می‌رسد. شک در آزادی عبد به مردن زید داریم استصحاب می‌کنیم و می‌گوییم خالد الآن عبد است.

مرحوم شیخ در این دلیل دوم ایرادی دارند و آن اشکال این است که: استصحاب عبدیّت خالد اثبات اینکه خالد ملک عمرو است نمی‌کند چون اصل مثبت است. لازمه عقلی عبدیت خالد این است که عمرو مالک است. لذا لقائل أن یقول که عبد باید به حاکم اسلامی داده شود چون عمرو کافر کالعدم است لذا ملک امام (علیه السلام) می‌شود باید به حاکم اسلامی تحویل داده شود.

لذا مهم اجماع می‌باشد.

مطلب سوم این است که آیا سایر موارد ملکیّت قهریه در حکم ارث است یا نه؟ مثلاً زید عبد مسلم خودش را فروخته است. مثلاً با فسخ به خاطر خیار حیوان زید کافر عبد مسلمان خودش را دوباره مالک می‌شود یا نه؟

سه احتمال در این فرض وجود دارد:

احتمال اول این است که: تمام ملکیّت‌های قهریّه در حکم ارث است.

احتمال دوم این است که این ملکیّت قهریه مطلقاً در حکم ارث نمی‌باشد.

احتمال سوم این است: فرق گذاشته بشود بین مواردی که سبب فسخ اختیاری نبوده است نظیر فسخ در مورد خیار حیوان، خیار مجلس کل این موارد که شارع جعل خیار نموده است بگوییم ملحق به ارث است و بین مواردی که سبب فسخ اختیاری بوده است مثل خیار شرط بگوییم ملحق به ارث نمی‌باشد.

مرحوم شیخ می‌فرماید: حق این است که جمیع این موارد ملحق به باب ارث نمی‌باشد.

۴

تطبیق موارد جواز تملیک ابتدایی اختیاری عبد مسلم به کافر

ثمّ إنّه قد استثنى من عدم جواز تملّك الكافر للعبد المسلم مواضع:

منها: ما إذا كان الشراء مستعقباً للانعتاق، بأن يكون ممّن ينعتق على الكافر قهراً واقعاً كالأقارب، أو ظاهراً كمن أقرّ بحرّية مسلمٍ ثمّ اشتراه، أو بأن يقول الكافر للمسلم: أعتق عبدك عنّي بكذا، فأعتقه. ذكر ذلك العلاّمة في التذكرة، وتبعه جامع المقاصد والمسالك.

والوجه في الأوّل (من ینعتق علی الکافر) واضح، وفاقاً للمحكيّ عن الفقيه والنهاية والسرائر مدّعياً عليه الإجماع والمتأخّرين كافّة؛ فإنّ مجرّد الملكيّة الغير المستقرّة لا يعدّ سبيلاً، بل لم يعتبر الملكيّة إلاّ مقدّمة للانعتاق.

خلافاً للمحكي عن المبسوط والقاضي، فمنعاه؛ لأنّ الكافر لا يملك حتّى ينعتق؛ لأنّ التملّك بمجرّده سبيل، والسيادة علوّ.

قال : فهل للمؤمن فضل على المسلم في شي‌ء من الفضائل والأحكام والحدود وغير ذلك؟ قال : لا ، إنّهما (١) يجريان في ذلك مجرى واحد ، ولكن للمؤمن فضل على المسلم في إعمالهما ، وما يتقرّبان به إلى الله تعالى» (٢).

بيع العبد المؤمن من المخالف

ومن جميع ما ذكرنا ظهر : أنّه لا بأس ببيع المسلم من المخالف ولو كان جارية ، إلاّ إذا قلنا بحرمة تزويج المؤمنة من المخالف ؛ لأخبار دلّت على ذلك (٣) ، فإنّ فحواها يدلّ على المنع من بيع الجارية المؤمنة ، لكن الأقوى عدم التحريم.

موارد جواز تملك الكافر للعبد المسلم

ثمّ إنّه قد استثنى من عدم جواز تملّك الكافر للعبد المسلم مواضع :

١ ـ إذا كان الشراء مستعقباً للانعتاق

منها : ما إذا كان الشراء مستعقباً للانعتاق ، بأن يكون ممّن ينعتق على الكافر قهراً واقعاً كالأقارب ، أو ظاهراً كمن أقرّ بحرّية مسلمٍ ثمّ اشتراه ، أو بأن يقول الكافر للمسلم : أعتق عبدك عنّي بكذا ، فأعتقه. ذكر ذلك العلاّمة في التذكرة (٤) ، وتبعه (٥) جامع المقاصد (٦) والمسالك (٧).

__________________

(١) كذا في «ف» ، وفي سائر النسخ : «لا ، بل هما» ، وفي الكافي : لا هما.

(٢) الكافي ٢ : ٢٦ ، الحديث ٥.

(٣) راجع الوسائل ١٤ : ٤٢٣ ، الباب ١٠ من أبواب ما يحرم بالكفر ونحوه.

(٤) التذكرة ١ : ٤٦٣.

(٥) في «ف» بدل «وتبعه» : والمحقّق في.

(٦) جامع المقاصد ٤ : ٦٢ ٦٣.

(٧) المسالك ٣ : ١٦٧.

والوجه في الأوّل واضح ، وفاقاً للمحكيّ عن الفقيه (١) والنهاية (٢) والسرائر مدّعياً عليه الإجماع (٣) والمتأخّرين كافّة (٤) ؛ فإنّ مجرّد الملكيّة الغير المستقرّة لا يعدّ سبيلاً ، بل لم يعتبر الملكيّة إلاّ مقدّمة للانعتاق.

خلافاً للمحكي عن المبسوط (٥) والقاضي (٦) ، فمنعاه ؛ لأنّ الكافر لا يملك حتّى ينعتق ؛ لأنّ التملّك بمجرّده سبيل ، والسيادة علوّ.

إلاّ أنّ الإنصاف : أنّ السلطنة غير متحقّقة في الخارج ، ومجرّد الإقدام على شرائه لينعتق ، منّةٌ من الكافر على المسلم ، لكنّها غير منفيّة (٧).

وأمّا الثاني ، فيشكل بالعلم بفساد البيع على تقديري الصدق والكذب ؛ لثبوت الخلل : إمّا في المبيع لكونه حرّا ، أو في المشتري لكونه‌

__________________

(١) لم نقف على من حكاه عن الفقيه ، نعم حكى ذلك عن المقنعة صاحب الجواهر في الجواهر ٢٢ : ٣٤٠ ، والسيّد العاملي في مفتاح الكرامة ٤ : ١٧٧ ، وانظر المقنعة : ٥٩٩.

(٢) حكي ذلك في مفتاح الكرامة ٤ : ١٧٧ ، والجواهر ٢٢ : ٣٤٠ ، وانظر النهاية : ٤٠٨ و ٥٤٠.

(٣) حكي ذلك في مفتاح الكرامة ٤ : ١٧٧ ، والجواهر ٢٢ : ٣٤٠ ، وانظر السرائر ٢ : ٣٤٣ ، و ٣ : ٧.

(٤) حكي ذلك في مفتاح الكرامة ٤ : ١٧٧ ، والجواهر ٢٢ : ٣٤٠.

(٥) المبسوط ٢ : ١٦٨ ، وحكاه عنه وعن القاضي ، العلاّمة في المختلف ٥ : ٥٩.

(٦) راجع جواهر الفقه : ٦٠ ، المسألة ٢٢٢.

(٧) عبارة «إلاّ أنّ الإنصاف إلى غير منفيّة» لم ترد في «ف».

كافراً ، فلا يُتصوّر صورة صحيحة لشراء من أقرّ بانعتاقه ، إلاّ أن نمنع (١) اعتبار مثل هذا العلم الإجمالي ، فتأمّل.

وأمّا الثالث ، فالمحكيّ عن المبسوط والخلاف التصريح بالمنع (٢) ؛ لما ذكر في الأوّل.

٢ ـ لو اشترط البائع عتقه

ومنها : ما لو اشترط البائع عتقه ، فإنّ الجواز هنا محكيّ عن الدروس (٣) والروضة (٤) ، وفيه نظر ؛ فإنّ ملكيّته قبل الإعتاق سبيل وعلوّ ، بل التحقيق : أنّه لا فرق بين هذا ، وبين إجباره على بيعه ، في عدم انتفاء السبيل بمجرّد ذلك.

والحاصل : أنّ «السبيل» فيه ثلاثة احتمالات كما عن حواشي الشهيد (٥) ـ :

مجرّد الملك (٦) ، ويترتّب عليه عدم استثناء ما عدا صورة الإقرار بالحريّة.

والملك المستقرّ ولو بالقابليّة ، كمشروط العتق ، ويترتّب عليه استثناء ما عدا صورة اشتراط العتق.

__________________

(١) في «ش» و «خ» : يمنع.

(٢) المبسوط ٢ : ١٦٨ ، والخلاف ٣ : ١٩٠ ، كتاب البيوع ، المسألة ٣١٧ ، وحكى ذلك عنهما السيّد العاملي في مفتاح الكرامة ٤ : ١٧٧.

(٣) الدروس ٣ : ١٩٩.

(٤) الروضة البهية ٣ : ٢٤٤.

(٥) لا يوجد لدينا ، نعم حكاه السيّد العاملي في مفتاح الكرامة ٤ : ١٧٨.

(٦) في «ش» : الملكية.

والمستقرّ فعلاً ، ويترتّب عليه استثناء الجميع.

وخير الأُمور أوسطها.

حكم تملك الكافر للمسلم قهرا

ثمّ إنّ ما ذكرنا كلّه حكم ابتداء تملّك الكافر للمسلم (١) اختياراً ، أمّا التملّك القهري فيجوز ابتداءً ، كما لو ورثه الكافر (٢) من كافر اجبر على البيع ، فمات قبله ، فإنّه لا ينعتق عليه ولا على الكافر الميّت ؛ لأصالة بقاء رقّيته ، بعد تعارض دليل نفي السبيل وعموم أدلّة الإرث.

لكن لا يثبت بهذا الأصل (٣) تملّك الكافر ، فيحتمل أن ينتقل إلى الإمام عليه‌السلام ، بل هو مقتضى الجمع بين الأدلّة ؛ ضرورة أنّه إذا نُفي إرث الكافر بآية نفي السبيل ، كان الميّت بالنسبة إلى هذا المال ممّن لا وارث له فيرثه الإمام عليه‌السلام.

وبهذا التقرير يندفع ما يقال : إنّ إرث الإمام عليه‌السلام منافٍ لعموم أدلّة ترتيب طبقات الإرث.

توضيح الاندفاع : أنّه إذا كان مقتضى نفي السبيل عدمَ إرث الكافر ، يتحقّق نفي الوارث الذي هو مورد إرث الإمام عليه‌السلام ، فإنّ الممنوع من الإرث كغير الوارث.

__________________

(١) في «ش» : المسلم.

(٢) في النسخ زيادة : «أو» ، ولكن شطب عليها في «ن» ، «خ» و «ص».

(٣) كذا في «ش» ، والعبارة في «ف» هكذا : «لكن لمّا ثبت في الأصل» ، وفي سائر النسخ : «لكن لا يثبت بها لأصل» ، إلاّ أنّها صحّحت في «ن» و «خ» بما أثبتناه ، وفي «ص» : «لا يثبت بها أصل».

فالعمدة في المسألة : ظهور الاتّفاق المدّعى صريحاً في جامع المقاصد (١).

ثمّ هل يلحق بالإرث كلّ مِلك قهريّ ، أو لا يلحق ، أو يفرّق بين ما كان سببه اختيارياً و (٢) غيره؟ وجوه ، خيرها : أوسطها ، ثمّ أخيرها.

عدم استقرار المسلم على ملك الكافر ووجوب بيعه عليه

ثمّ إنّه لا إشكال ولا خلاف في أنّه لا يقرّ المسلم على ملك الكافر ، بل يجب بيعه عليه ؛ لقوله عليه‌السلام في عبدٍ كافرٍ أسلم : «اذهبوا فبيعوه من المسلمين وادفعوا إليه ثمنه ولا تقرّوه عنده» (٣).

ومنه يعلم : أنّه لو لم يبعه باعه الحاكم ، ويحتمل أن يكون ولاية البيع للحاكم مطلقاً ؛ لكون المالك غير قابل للسلطنة على هذا المال غاية الأمر أنّه دلّ النصّ والفتوى على تملّكه له ولذا ذكر فيها (٤) : أنّه يباع عليه (٥) ، بل صرّح فخر الدين قدس‌سره في الإيضاح بزوال ملك السيّد عنه ، ويبقى له حقّ استيفاء الثمن منه (٦). وهو مخالف لظاهر النصّ والفتوى ، كما عرفت.

__________________

(١) جامع المقاصد ٤ : ٦٣.

(٢) كذا في «ف» ومصحّحة «ن» ، وفي غيرهما : أو.

(٣) الوسائل ١٢ : ٢٨٢ ، الباب ٢٨ من أبواب عقد البيع.

(٤) كلمة «فيها» من «ف» و «ش» ومصحّحة «ن» ، ولم ترد في سائر النسخ ، والأنسب : فيهما.

(٥) انظر المختلف ٥ : ٥٩ ، والدروس ٣ : ١٩٩ ، والروضة البهيّة ٣ : ٢٤٥ ، وغيرها.

(٦) إيضاح الفوائد ١ : ٤١٤.