درس بدایة الحکمة

جلسه ۱۱۷: جلسه صد و هفدهم

 
۱

خطبه

۲

تتمه

در فصل گذشته بیان شد که یقینیات بالمعنی الاخص شش دسته هستند: ۱ـ اولیات ۲ـ مشاهدات ـ بحس درونی وجدانیات و به حس بیرونی مشاهدات ـ ۳ـ مجربات ۴ـ متواترات ۵ـ فطریات ۶ـ حدسیات

در تعریف اولیات بیان شد که قضایایی هستند که صرف تصور موضوع، محمول و نسبت کافی است در تصدیق آنها مثل «الکل اعظم من جزئه» و «اجتماع و ارتفاع نقضین محال است» و در بین قضایای اولی، قضیه‌ای که به حتی حواس هم نیاز ندارد و فقط برای تصدیق آنها به تصورموضوع، محمول و نسبت احتیاج است، دو قضیه هستند که اولی الأوائل هستند: ۱ـ اجتماع نقضین محال است ۲ـ ارتفاع نقضین محال است. و همه تصدیقات بشری بازگشت به این قضیه پیدا می‌کند، چون اگر اجتماع نقضین محال نباشد، پس چه بسا نمی‌توان گفت الکل اعظم من جزئه، چون الکم لیس باعظم من جزئه هم صحیح است و اجتماع دو قضیه متناقض صحیح باشد، محال نیست.

اما کسانی به نام سوفیست ـ که در لغت به معنای دانشمند و حکیم ـ و در اصطلاح یعنی کسانی که منکر واقعیت هستند، قائل اند که هیچ علمی برای انسان تحقق پیدا می‌کند و بالطبع منکر دو قضیه «اجتماع نقضین و ارتفاع نقضین محال است» می‌باشد. چون اولا اگر بپذیرد استحاله آنها را بپذیرد، خود این قضیه یک علم است و تصدیق بدیهی برای او می‌شود، لذا آن مدعای او باطل می‌شود.

ثانیا: اگر این دو قضیه را بپذیرد، ضمنا اعتراف کرده است که هر دو قضیه متناقض که یکی از آنها علم است، چون یا الکل اعظم من الجزء صادق است یا نقیض است. و پذیرش یک طرف این قضیه خودش علم است و تصدیق است.

مرحوم علامه می‌فرماید: دو سوال از سوفسطی داریم:

۱ـ اینکه می‌گویید علم نداریم و هر چه داریم، شک است؛ آیا به همین قضیه علم دارید یا در همین قضیه هم شک وجود دارد؟

اگر جواب دهد که به همین قضیه عالم و جازم است، پس باید گفت که علم دارد که شاک است و این خودش یک علم است. پس مدعای او نقض می‌شود و حکم الامثال فیما یجوز و فیما لایجوز واحد، لذا باید بگوید به همه امور وجدانی علم دارم کما اینکه به همین قضیه وجدانا علم دارد.

و سوال دیگری که در همین فرض که به همین قضیه جازم است، مطرح می‌شود که به سبب چه عاملی است که این علم در نفس او ایجاد شده است؟

اگر یک صورت تخیلی است که مبتنی بر احساس است، یعنی احساس برای او ایجاد کرده است و احساس هم مبتنی بر وجود ماده است، پس باید خارجی تحقق داشته باشد تا این صورت علمی تخیلی یا احساسی برای او شکل بگیرد.

اما اگر جواب دهد که در همین قضیه هم شاک است، نه جازم ـ یعنی در همین قضیه که من به همه چیز شک دارم، هم شک دارد ـ که چنین فردی از دو حال خارج نیست: یا دچار اختلالات مغزی شده است یا به خاطر همان اشکالاتی که در صورت جازم بودن به این قضیه وارد می‌شود، الان دروغ می‌گوید.

اما اینکه چرا عده‌ای سوفیست می‌شوند، از این جهت است که این اشخاص با قضایای مهمی در فلسفه یا منطق برخورد می‌کنند، مثلا مشائین گفته‌اند اصاله با وجود است و اشراقین گفته‌اند اصاله با ماهیت است و وقتی به ادله هر طرف نظر می‌شود، می‌بیند که ادله هر طرف به نظر صحیح می‌آید و از طرفی نمی‌شود که اصاله با هر دو باشد، لذا منکر این واقعیت می‌شود و مدعی می‌شود که گویا هیچ واقعیتی برای این قضایا وجود ندارد.

اگر بخواهیم سوفستایی‌ها را تقسیم کنیم، به پنج دسته می‌شوند:

۱ـ سوفیست‌هایی که به شک خود اعتراف دارند.

۲ـ سوفیست‌هایی که به شک خود اعتراف ندارد، یعنی در همین شک خود هم شک دارند.

۳ـ سوفیست‌هایی که فقط ادراکات انسان‌ها را واقعیت می‌دانند و هیچ چیز دیگری غیر از خود و صورت‌های ذهنی درون انسان واقعیت ندارد. ـ که البته لازمه همین سخن اعتراف به خیلی از واقعیت هاست، مثلا اولا تعدادی از واقعیت‌ها به نام انسان وجود دارد ثانیا تعداد زیادی از واقعیت‌ها که عبارت است از بی‌شمار واقعیت‌های درون انسان واقعیت دارند. پس وقتی صورت ذهنی زید را پذیرفته است، باید آنچه که مربوط به زید هم هست را بپذیرد مثل مکان زید، حجم و وزن زید. ـ

۴ـ سوفیست‌هایی که فقط ادراکات خودشان را واقعیت می‌دانند، یعنی من هستم و ادراکات خودم هست و شخص دیگری وجود ندارد. که ما به این‌ها می‌گوییم منشأ شک شما چیست؟ ممکن است بگوید کثرت خطا در ادراکات است، مثلا دو خط موازی را یکی احساس می‌کند موازی هستند و دیگری احساس می‌کند که موازی نیستند، که این خطا‌ها باعث می‌شود که قائل شود که چیزی به غیر از خودش و ادراکات خودش در خارج وجود ندارد در حالی که ادراک خطا فرع بر پذیرش و ادراک صواب است و لذا باید قائل شود که یک چیزی واقعیت دارد و این چون مطابق با واقع نیست، لذا قائل است که خطا کرده است.

اما بعضی گفته‌اند که چنین انسان‌هایی سوفیست نیستند، چون در صورت‌های ادراکی ما احتمال خطا می‌رود، مثلا فیزیکدان‌ها می‌گویند بشر فکر می‌کند واقعیتی به نام رنگ وجود دارد، در حالی که رنگ مثلا آبی نداریم، بلکه یک سلسله ارتعاشاتی است که از یک درجه تا درجه دیگری به صورت نور آبی به چشم می‌رسد و الا واقعیت خارجی ندارد.

که لازمه همین سخن هم این است که باید واقعیت‌هایی را در خارج بپذیرند مثل همین مقدار درجه نور تا رنگ را احساس می‌کند، پس معلوم می‌شود که ادراکات حاکی از واقعیت اند.

۵ـ سوفیست‌هایی که سوفیست شده‌اند به خاطر اختلافاتی که علماء در قضایای مختلف دارند.

۳

تطبیق

ليس الكل بأعظم من جزئه كاذبا.

فهي أول قضية مصدق بها لا يرتاب فيها ذو شعور ، وتبتنى عليها العلوم فلو وقع فيها شك ، سرى ذلك في جميع العلوم والتصديقات.

تتمة

السوفسطي المنكر لوجود العلم ، غير مسلم لقضية أولى الأوائل ، إذ في تسليمها اعتراف ، بأن كل قضيتين متناقضتين ، فإن إحداهما حقة صادقة.

ثم السوفسطي ، المدعي لانتفاء العلم والشاك في كل شيء ، إن اعترف بأنه يعلم أنه شاك ، فقد اعترف بعلم ما ، وسلم قضية أولى الأوائل ، فأمكن أن يلزم بعلوم كثيرة ، تماثل علمه بأنه شاك ، كعلمه بأنه يرى ويسمع ، ويلمس ويذوق ويشم ، وأنه ربما جاع فقصد ما يشبعه ، أو ظمأ فقصد ما يرويه ، وإذا ألزم بها ألزم بما دونها من العلوم ، لأن العلم ينتهي إلى الحس ما تقدم (١).

وإن لم يعترف بأنه يعلم أنه شاك ، بل أظهر أنه شاك في كل شيء ، وشاك في شكه لا يدري شيئا ، سقطت معه المحاجة ولم ينجع فيه برهان ، وهذا الإنسان إما مبتلى بمرض ، أورثه اختلالا في الإدراك ، فليراجع الطبيب ، وإما معاند للحق يظهر ما يظهر لدحضه ، فليضرب وليؤلم وليمنع مما يقصده ويريده ، وليؤمر بما يبغضه ويكرهه ، إذ لايرى حقيقة لشيء من ذلك.

نعم ربما راجع بعضهم هذه العلوم العقلية ، وهو غير مسلح بالأصول المنطقية ، ولا متدرب في صناعة البرهان ، فشاهد اختلاف الباحثين في المسائل بين الإثبات والنفي ، والحجج التي أقاموها على كل من طرفي النقيض ،

__________________

(١) في الفصل الثاني.

ولم يقدر لقلة بضاعته على تمييز الحق من الباطل ، فتسلم طرفي النقيض في مسألة بعد مسألة ، فأساء الظن بالمنطق ، وزعم أن العلوم نسبية غير ثابتة ، والحقيقة بالنسبة إلى كل باحث ما دلت عليه حجته.

وليعالج أمثال هؤلاء بإيضاح القوانين المنطقية ، وإراءة قضايا بديهية لا تقبل الترديد في حال من الأحوال ، كضرورة ثبوت الشيء لنفسه ، واستحالة سلبه عن نفسه وغير ذلك ، وليبالغ في تفهيم معاني أجزاء القضايا ، وليؤمروا أن يتعلموا العلوم الرياضية.

وهاهنا طائفتان أخريان من الشكاكين ، فطائفة يتسلمون الإنسان وإدراكاته ، ويظهرون الشك في ما وراء ذلك ، فيقولون نحن وإدراكاتنا ونشك فيما وراء ذلك ، وطائفة أخرى تفطنوا بما في قولهم ، نحن وإدراكاتنا من الاعتراف بحقائق كثيرة ، من أناسي وإدراكات لهم ، وتلك حقائق خارجية ، فبدلوا الكلام بقولهم ، أنا وإدراكاتي وما وراء ذلك مشكوك.

ويدفعه أن الإنسان ربما يخطي في إدراكاته ، كما في موارد أخطاء الباصرة واللامسة ، وغيرها من أغلاط الفكر ، ولو لا أن هناك حقائق ، خارجة من الإنسان وإدراكاته ، تنطبق عليها إدراكاته أو لا تنطبق ، لم يستقم ذلك بالضرورة.

وربما قيل ، إن قول هؤلاء ليس من السفسطة في شيء ، بل المراد أن من المحتمل ، أن لا تنطبق الصور الظاهرة للحواس ، بعينها على الأمور الخارجية ، بما لها من الحقيقة كما قيل ، إن الصوت بما له من الهوية الظاهرة على السمع ، ليس له وجود في خارجه ، بل السمع إذا اتصل بالارتعاش بعدد كذا ، ظهر في السمع في صورة الصوت ، وإذا بلغ عدد الارتعاش كذا ارتعاشا ، ظهر في البصر في صورة الضوء واللون ، فالحواس التي هي مبادي الإدراك ، لا تكشف عما وراءها من الحقائق ، وسائر الإدراكات منتهية إلى الحواس.

وفيه أن الإدراكات ، إذا فرضت غير كاشفة عما وراءها ، فمن أين علم أن هناك حقائق وراء الإدراك ، لا يكشف عنها الإدراك ، ثم من أدرك أن حقيقة الصوت في خارج السمع ، ارتعاش بعدد كذا ، وحقيقة المبصر في خارج البصر ارتعاش بعدد كذا ، وهل يصل الإنسان إلى الصواب الذي يخطى فيه الحواس ، إلا من طريق الإدراك الإنساني.

وبعد ذلك كله تجويز ، أن لا ينطبق مطلق الإدراك على ما وراءه ، لا يحتمل إلا السفسطة ، حتى أن قولنا ، يجوز أن لا ينطبق شيء من إدراكاتنا على الخارج ، لا يؤمن أن لا يكشف ، بحسب مفاهيم مفرداته والتصديق ، الذي فيه عن شيء.

الفصل التاسع

وينقسم العلم الحصولي إلى حقيقي واعتباري

والحقيقي هو المفهوم الذي يوجد ، تارة بوجود خارجي فيترتب عليه آثاره ، وتارة بوجود ذهني لا يترتب عليه آثاره ، وهذا هو الماهية ، والاعتباري ما كان بخلاف ذلك ، وهو إما من المفاهيم التي حيثية مصداقها ، حيثية أنه في الخارج ، كالوجود وصفاته الحقيقية ، كالوحدة والفعلية وغيرهما ، فلا يدخل الذهن وإلا لانقلب ، وإما من المفاهيم التي حيثية مصداقها ، حيثية أنه في الذهن ، كمفهوم الكلي والجنس والنوع ، فلا يوجد في الخارج وإلا لانقلب.

وهذه المفاهيم إنما يعملها الذهن بنوع من التعمل ، ويوقعها على مصاديقها ، لكن لا كوقوع الماهية وحملها على أفرادها ، بحيث تؤخذ في حدها.

ومما تقدم يظهر أولا ، أن ما كان من المفاهيم ، محمولا على الواجب