مرحوم آخوند میفرمایند ۳ قسم از وضع ممکن است و ۲ قسم آن واقع شده است.
اسماء اجناس و حروف، وضعشان عام و موضوع له آنها هم عام است، مثل رجل و فی. اسماء اعلام مثل زید و بکر، وضعشان خاص و موضوع له آنها هم خاص است.
از اینجا وارد بحث وضع در حروف و حقیقت معنای حرف میشویم که بحث دامنه دار است.
در باب حروف دو قول است:
قول اول: آخوند میگوید وضع عام و موضوع له هم عام است.
قول دوم: مشهور میگویند وضع حروف عام است اما موضوع له آنها خاص است.
قول سوم: این قول منسوب به تفتازانی است، ایشان میگوید وضع و موضوع له حروف عام است اما مستعمل فیه آن خاص است. این قول با رد قول مشهور، رد میشود.
مرحوم آخوند خطاب به مشهور میگویند: شما میگوئید وضع در حروف عام است و موضوع له خاص است، حال مراد از این خاص چیست؟ معنای فی خاص باشد، یعنی چه؟
سه احتمال در این خاص بودن وجود دارد:
احتمال اول: مراد جزئی حقیقی است. جزئی حقیقی در مقابل کلی است و به مفهومی گفته میشود که قابل صدق بر کثیرین نیست. آیا معنای حرفی جزئی حقیقی است؟ جواب خیر است. چون معنای حرفی، معنای ربطی بین دو چیز مستقل است، زید فی الدار، بین زید و دار، حرف، ربط ظرفی درست میکند. سرت من البصره، حرف، ربطی ابتدائی درست میکند یکی مبتدا است که سیر باشد و یکی مبتدا به است که بصره است. حال اگر یکی از دو طرف معنا کلی باشد، معنای حرفی هم کلی میشود و دیگر جزئی و حقیقی نیست. انسان در این خانه، این خانه جزئی است، اما انسان کلی است، شما انسان در این خانه است، دیگری و همه هم انسان در خانه است، پس ظرفیت فی عربی و «در» در فارسی قابل صدق بر کثیرین است، یعنی من در خانه باشم، انسان در خانه مصداق پیدا میکند، دیگری هم باشد، باز هم مصداق پیدا میکند، اگر دو طرف کلی باشد، که نور علی نور است، الانسان فی بیت، هر کس در خانه خودش، مصداق این میشود. پس فی قابل تطبیق بر ظرفیتهای گوناگونی است.
احتمال دوم: جزئی اضافی، جزئی اضافی در مقابل کلی نیست، بلکه خودش کلی است، هر گاه مفهوم کلی را با مفهوم کلیتر از خودش بسنجیم، با مفهومی که بر این مفهوم صدق میکند و بر غیر آن هم صدق میکند، یعنی رابطهاش با مفهوم مافوقش، عموم و خصوص من وجه است. هر گاه مفهوم کلی با مفهوم از اعم از خودش سنجیده شود، نسبت به مفهومِ اعم میشود، جزئی اضافی. حال اگر مراد شما این است که مراد از معنای حرفی، جزئی اضافی است، با ما، هم عقیده هستید و موضوع له حروف عام میشود، چون معنای جزئی اضافی است، عام است و باید مثل ما بگوئیم وضع عام و موضوع له هم عام است، بله جزئی اضافی است.
احتمال سوم: جزئی ذهنی؛ یک قاعده است که میگوید الشیء ما لم یتشخص، لم یوجد. شیء تا تشخص نیابد، تا جزئی نشود، بوجود نمیآید. اگر شیء میخواهد پا به عرصه وجود بنهد، باید جزئیت پیدا کند و دو وجود ذهنی و خارجی، هر دو مصداق این قاعده هستند، اگر یک شیء بخواهد وجود ذهنی پیدا کند، باید تشخص و جزئیت ذهنی پیدا کند و اگر بخواهد وجود خارجی پیدا کند، باید تشخص و جزئیت خارجی پیدا کند و اگر این تشخص نیاید، وجود هم به وجود نمیآید.
مطلب اول: هیچ معنای حرفی نیست مگر اینکه تصور آن در ذهن، غیری باشد. تصور یک معنا، دو حالت دارد یا غیری است یا نفسی است، اگر این معنا مستقل باشد، نفسی میشود مثل اسم و اگر معنای غیر مستقل باشد و در ضمن کلام فقط فهمیده شود، میشود معنای غیری مثل حروف. به تعبیر دیگر معنای حرفی، حالت غیرش را بیان میکند. مثل فی میگوید ما قبل من مظروف برای ما بعد من است، انسان مظروف در دار است در مثال الانسان فی الدار.
گاهی میگویند معنای حرفی، آلی هستند که به معنای غیری است یا میگویند فی غیره است که همان غیری است یا میگویند معنای اسمی، استقلالی یا اصلی هستند که همان نفسی هستند.
مطلب دوم: تصور، وجود ذهنی است، وجود ذهنی هم تشخص ذهنی یا جزئیت ذهنی میخواهد. برای اینکه معنای حرفی مشخص شود، باید تصور غیری روی آن برود و تصور هم وجود ذهنی است، مثلا وجود ذهنی گاو، این است که در ذهن گاو را تصویر کنیم.
حال معنای حرفی تا جزئی نشود، در ذهن به وجود نمیآید، همان تطبیق قاعده الشیء ما لم یتشخص لم یوجد میباشد، از این باب ما معتقدیم که معانی حرفی، معانی جزئی ضمنی هستند.
مرحوم آخوند میگویند اگر معنای حرفی بخواهد در ذهن تصور شود، جزئی ذهنی میشود، اما این ربطی به موضوع له معنای حروف ندارد. به تعبیر دیگر جزئیت ذهنی معنای حرفی باعث نمیشود که موضوع له حروف خاص و جزئی شود. و ایشان سه استدلال برای این عدم ملازمه و ارتباط، میآورند:
استدلال اول: اگر تصور غیری در موضوع له حرف بخواهد جای بگیرد و آن را جزئی و خاص کند، اولین اشکال این است که لازم میآید تصورِ تصور که محال است و اگر محال نباشد، خلاف وجدان است. یعنی در این صورت تعدد تصور یا تعلق تصور به تصور پیش میآید که محال است یا حداقل خلاف وجدان است.
توضیح: استعمال حرف در معنا متوقف بر تصور لفظ و معنا است، شما نمیتوانید لفظی را در معنایی استعمال کنید مگر اینکه لفظ و معنا، هر دو را تصور کنید. حال اگر حرف را بخواهید در معنای حرفی استعمال کنیم، باید معنای حرف را تصور کنیم و لفظ را هم تصور کنیم و این تصور و جزئیت که در معنای حرف اخذ شده و در موضوع له حرف جای میگیرد، لازمهاش این است که در موضوع له حرف، تصور غیری جای بگیرد، در نتیجه برای استعمال، باید موضوع له را تصور کرد و خود موضوع له دارای یک تصور است، در اینجا میشود تصور موضوع لهی که در آن تصور نهفته است و میشود تصورِ تصور. این اگر محال نباشد، خلاف وجدان لغوی است.
فرض کنید در موضوع له فی، تصور غیری ظرفیت را ماخوذ بدانید و موضوع له فی بشود یک نحوه تصور ظرفیت که به شکل غیری باشد نه استقلالی، اگر استقلالی باشد، معنای ظرفیت میشود اما در اینجا که غیری است، فی است. اگر نوع تصوری که شاخصه معنای حرفی است، در موضوع له حرف مثل فی اخذ شود، باید گفت در موضوع له فیه تصوری وجود دارد و برای استعمال هر لفظی باید معنای آن را تصور کرد و تا این تصور نباشد، استعمال ممکن نیست، در نتیجه تصور تصور لازم میآید که اگر محال نباشد، خلاف وجدان لغوی است.
اشکال دوم: اگر در معنای موضوع له حرفی، نحوه تصور حروف که غیری است، اخذ شده باشد، دارای یک تالی فاسد دیگر است و این است که دیگر این حرف، مصداقی در خارج ندارد و قابل صدق بر خارج نیست. چون در معنای حرف، تصور اخذ شده است و تصور پدیده ذهنی است و مصداقی در خارج ندارد، حال اگر در معنای فی نحوه تصور اخذ شد، باید مصادیق آن را در ذهن انسان دنبال کرد و در خارج، مصداقی ندارد. تصور انسان در ذهن انسان محقق میشود و در خارج از ذهن، تصور ممکن نیست، حال اگر در معانی حروف، تصور اخذ شود، مصادیق آن فقط در ذهن میشود و نمیتوان در خارج مصداقی برای آن پیدا کرد.
به عبارت دیگر اگر معنای حرفی را مقید به تصور غیری کنید و از این باب ادعا کنید معنای حرفی، جزئی ذهنی است، طبیعتا یک معنا را مقید به قیدی کردهاید که فقط در عالم ذهن مصداق پیدا میکنید، قید، مقید را به دنبال خودش میکشاند. مثلا خانه در شمال بخر، این قید فقط میشود خانه در شمال، انسان مطلق وجودش در ذهن و خارج مصداقش است اما انسانی که اینگونه تصور شده است، مصداق خارجی ندارد و مصداقش فقط در ذهن است. چون تصور مال ذهن است نه خارج.
اشکال سوم: این اشکال نقضی است که دایره اشکال را توسعه میدهد، اگر در معانی حروف، نحوه تصور معنای حرفی اخذ شده باشد، باید در معانی اسماء هم نحوه تصور معنای اسمی، اخذ شده باشد. چه فرقی بین این دو است؟ هر کدام از این دو تصور خاص خودشان را داشتند، تصور معانی حروف، غیری بود تصور معانی اسماء، نفسی بود، اگر شما در معانی حرفی بگوئید، تصور غیری اخذ شده است، در معانی اسماء هم باید بگویید تصور نفسی اخذ شده و معانی اسماء هم جزئی میشود، چون تصور غیری یا نفسی موجب جزئی میشود. یعنی در تمام الفاظ باید موضوع لهها جزئی شود.
خلاصه بحث این است، مشهور میگویند معنای حرفی جزئی است و ما اشکال میگیریم که مراد از جزئی چیست؟ اگر بگوئید جزئی حقیقی است که ما میتوانیم معنای حرفی را داشته باشیم و قابل صدق بر کثیر باشد.
جزئی اضافی هم اگر باشد، بین ما و شما اختلافی نیست چون کلی است.
جزئی ذهنی اگر باشد، طبق قاعده فلسفی که شیء ما لم یتشخص لم یوجد، نحوه توجیه و تحلیل این است که شاخص حروف این است که تصور آنها غیری است و فی نفسه معنای مستقل ندارند و تصور غیری یا وجود ذهنی غیری که خصوصیت معنای حرفی است، اگر بگوئید این در موضوع له حرف اخذ شده و باعث شده که معنای حرفی جزئی شده است، سه اشکال دارد:
اشکال اول: تصورِ تصور لازم میآید؛ اگر تصور حرف در معنای موضوع له اخذ شده است، برای استعمال این حرف باید معنایش را تصور کرد، در حالی که خود معنا متشکل از تصور است و این تصور تصور میشود، یک تصور شرط استعمال است و یک تصور هم در موضوع له اخذ شده است.
اشکال دوم: اگر تصور را در موضوع له حروف اخذ کنید، دیگر حروف ما به ازاء خارجی ندارند.
اشکال سوم: اگر نحوه تصور حروف در موضوع له حروف اخذ شده است، چرا در موضوع له اسماء تصور نفسی اسم اخذ نشده باشد؟
پس باید بگوئیم موضوع له حروف مثل اسماء خاص است.