درس کفایة الاصول - بخش اول (فشرده)

جلسه ۴: جلسه ۴

 
۱

خطبه

۲

خلاصه مطالب گذشته

بیان شد که وضع اقسام چهارگانه دارد: وضع یا عام است یا خاص و موضوع له هم عام است یا خاص است. این چهار قسم، صرف فرض است.

مرحوم رشتی می‌گوید هر چهار قسم ممکن است اما مشهور و آخوند می‌گویند که سه قسم ممکن است.

در وضع عام، موضوع له خاص، معنای متصور عام است و موضوع له، خاص و جزئی است. علت امکان این وجه این است که تصور یک مفهوم عام، تصور مصادیق آن بوجهٍ است. یعنی هر گاه مفهوم عامی را تصور کنید در قالب آن، مصادیق جزئی این عام هم به تصویر کشیده می‌شود لذا حمل عام بر مصادیق ممکن است.

اما اگر وضع خاص باشد و موضوع له عام که قائل به امتناع و محال هستیم، در اینجا معنای متصور، خاص است و معنای موضوع له عام است، یعنی می‌خواهیم با یک معنای خاص، معنای عام را نشان دهیم، به تعبیر دیگر با تصور مصداق، می‌خواهیم مفهوم کلی این مصداق را حکایت کنیم. چون تصور مصداق بما هو مصداق، تصور کلی منطبق بر مصداق نیست و نمی‌توان مصداق را به کلی حمل کرد، یعنی نمی‌توان گفت الانسان زید مگر از باب مجاز و عنایت.

۳

وضع در حروف

مرحوم آخوند می‌فرمایند ۳ قسم از وضع ممکن است و ۲ قسم آن واقع شده است.

اسماء اجناس و حروف، وضعشان عام و موضوع له آنها هم عام است، مثل رجل و فی. اسماء اعلام مثل زید و بکر، وضعشان خاص و موضوع له آنها هم خاص است.

از اینجا وارد بحث وضع در حروف و حقیقت معنای حرف می‌شویم که بحث دامنه دار است.

در باب حروف دو قول است:

قول اول: آخوند می‌گوید وضع عام و موضوع له هم عام است.

قول دوم: مشهور می‌گویند وضع حروف عام است اما موضوع له آنها خاص است.

قول سوم: این قول منسوب به تفتازانی است، ایشان می‌گوید وضع و موضوع له حروف عام است اما مستعمل فیه آن خاص است. این قول با رد قول مشهور، رد می‌شود.

مرحوم آخوند خطاب به مشهور می‌گویند: شما می‌گوئید وضع در حروف عام است و موضوع له خاص است، حال مراد از این خاص چیست؟ معنای فی خاص باشد، یعنی چه؟

سه احتمال در این خاص بودن وجود دارد:

احتمال اول: مراد جزئی حقیقی است. جزئی حقیقی در مقابل کلی است و به مفهومی گفته می‌شود که قابل صدق بر کثیرین نیست. آیا معنای حرفی جزئی حقیقی است؟ جواب خیر است. چون معنای حرفی، معنای ربطی بین دو چیز مستقل است، زید فی الدار، بین زید و دار، حرف، ربط ظرفی درست می‌کند. سرت من البصره، حرف، ربطی ابتدائی درست می‌کند یکی مبتدا است که سیر باشد و یکی مبتدا به است که بصره است. حال اگر یکی از دو طرف معنا کلی باشد، معنای حرفی هم کلی می‌شود و دیگر جزئی و حقیقی نیست. انسان در این خانه، این خانه جزئی است، اما انسان کلی است، شما انسان در این خانه است، دیگری و همه هم انسان در خانه است، پس ظرفیت فی عربی و «در» در فارسی قابل صدق بر کثیرین است، یعنی من در خانه باشم، انسان در خانه مصداق پیدا می‌کند، دیگری هم باشد، باز هم مصداق پیدا می‌کند، اگر دو طرف کلی باشد، که نور علی نور است، الانسان فی بیت، هر کس در خانه خودش، مصداق این می‌شود. پس فی قابل تطبیق بر ظرفیت‌های گوناگونی است.

احتمال دوم: جزئی اضافی، جزئی اضافی در مقابل کلی نیست، بلکه خودش کلی است، هر گاه مفهوم کلی را با مفهوم کلی‌تر از خودش بسنجیم، با مفهومی که بر این مفهوم صدق می‌کند و بر غیر آن هم صدق می‌کند، یعنی رابطه‌اش با مفهوم مافوقش، عموم و خصوص من وجه است. هر گاه مفهوم کلی با مفهوم از اعم از خودش سنجیده شود، نسبت به مفهومِ اعم می‌شود، جزئی اضافی. حال اگر مراد شما این است که مراد از معنای حرفی، جزئی اضافی است، با ما، هم عقیده هستید و موضوع له حروف عام می‌شود، چون معنای جزئی اضافی است، عام است و باید مثل ما بگوئیم وضع عام و موضوع له هم عام است، بله جزئی اضافی است.

احتمال سوم: جزئی ذهنی؛ یک قاعده است که می‌گوید الشیء ما لم یتشخص، لم یوجد. شیء تا تشخص نیابد، تا جزئی نشود، بوجود نمی‌آید. اگر شیء می‌خواهد پا به عرصه وجود بنهد، باید جزئیت پیدا کند و دو وجود ذهنی و خارجی، هر دو مصداق این قاعده هستند، اگر یک شیء بخواهد وجود ذهنی پیدا کند، باید تشخص و جزئیت ذهنی پیدا کند و اگر بخواهد وجود خارجی پیدا کند، باید تشخص و جزئیت خارجی پیدا کند و اگر این تشخص نیاید، وجود هم به وجود نمی‌آید.

مطلب اول: هیچ معنای حرفی نیست مگر اینکه تصور آن در ذهن، غیری باشد. تصور یک معنا، دو حالت دارد یا غیری است یا نفسی است، اگر این معنا مستقل باشد، نفسی می‌شود مثل اسم و اگر معنای غیر مستقل باشد و در ضمن کلام فقط فهمیده شود، می‌شود معنای غیری مثل حروف. به تعبیر دیگر معنای حرفی، حالت غیرش را بیان می‌کند. مثل فی می‌گوید ما قبل من مظروف برای ما بعد من است، انسان مظروف در دار است در مثال الانسان فی الدار.

گاهی می‌گویند معنای حرفی، آلی هستند که به معنای غیری است یا می‌گویند فی غیره است که همان غیری است یا می‌گویند معنای اسمی، استقلالی یا اصلی هستند که همان نفسی هستند.

مطلب دوم: تصور، وجود ذهنی است، وجود ذهنی هم تشخص ذهنی یا جزئیت ذهنی می‌خواهد. برای اینکه معنای حرفی مشخص شود، باید تصور غیری روی آن برود و تصور هم وجود ذهنی است، مثلا وجود ذهنی گاو، این است که در ذهن گاو را تصویر کنیم.

حال معنای حرفی تا جزئی نشود، در ذهن به وجود نمی‌آید، همان تطبیق قاعده الشیء ما لم یتشخص لم یوجد می‌باشد، از این باب ما معتقدیم که معانی حرفی، معانی جزئی ضمنی هستند.

مرحوم آخوند می‌گویند اگر معنای حرفی بخواهد در ذهن تصور شود، جزئی ذهنی می‌شود، اما این ربطی به موضوع له معنای حروف ندارد. به تعبیر دیگر جزئیت ذهنی معنای حرفی باعث نمی‌شود که موضوع له حروف خاص و جزئی شود. و ایشان سه استدلال برای این عدم ملازمه و ارتباط، می‌آورند:

استدلال اول: اگر تصور غیری در موضوع له حرف بخواهد جای بگیرد و آن را جزئی و خاص کند، اولین اشکال این است که لازم می‌آید تصورِ تصور که محال است و اگر محال نباشد، خلاف وجدان است. یعنی در این صورت تعدد تصور یا تعلق تصور به تصور پیش می‌آید که محال است یا حداقل خلاف وجدان است.

توضیح: استعمال حرف در معنا متوقف بر تصور لفظ و معنا است، شما نمی‌توانید لفظی را در معنایی استعمال کنید مگر اینکه لفظ و معنا، هر دو را تصور کنید. حال اگر حرف را بخواهید در معنای حرفی استعمال کنیم، باید معنای حرف را تصور کنیم و لفظ را هم تصور کنیم و این تصور و جزئیت که در معنای حرف اخذ شده و در موضوع له حرف جای می‌گیرد، لازمه‌اش این است که در موضوع له حرف، تصور غیری جای بگیرد، در نتیجه برای استعمال، باید موضوع له را تصور کرد و خود موضوع له دارای یک تصور است، در اینجا می‌شود تصور موضوع له‌ی که در آن تصور نهفته است و می‌شود تصورِ تصور. این اگر محال نباشد، خلاف وجدان لغوی است.

فرض کنید در موضوع له فی، تصور غیری ظرفیت را ماخوذ بدانید و موضوع له فی بشود یک نحوه تصور ظرفیت که به شکل غیری باشد نه استقلالی، اگر استقلالی باشد، معنای ظرفیت می‌شود اما در اینجا که غیری است، فی است. اگر نوع تصوری که شاخصه معنای حرفی است، در موضوع له حرف مثل فی اخذ شود، باید گفت در موضوع له فیه تصوری وجود دارد و برای استعمال هر لفظی باید معنای آن را تصور کرد و تا این تصور نباشد، استعمال ممکن نیست، در نتیجه تصور تصور لازم می‌آید که اگر محال نباشد، خلاف وجدان لغوی است.

اشکال دوم: اگر در معنای موضوع له حرفی، نحوه تصور حروف که غیری است، اخذ شده باشد، دارای یک تالی فاسد دیگر است و این است که دیگر این حرف، مصداقی در خارج ندارد و قابل صدق بر خارج نیست. چون در معنای حرف، تصور اخذ شده است و تصور پدیده ذهنی است و مصداقی در خارج ندارد، حال اگر در معنای فی نحوه تصور اخذ شد، باید مصادیق آن را در ذهن انسان دنبال کرد و در خارج، مصداقی ندارد. تصور انسان در ذهن انسان محقق می‌شود و در خارج از ذهن، تصور ممکن نیست، حال اگر در معانی حروف، تصور اخذ شود، مصادیق آن فقط در ذهن می‌شود و نمی‌توان در خارج مصداقی برای آن پیدا کرد.

به عبارت دیگر اگر معنای حرفی را مقید به تصور غیری کنید و از این باب ادعا کنید معنای حرفی، جزئی ذهنی است، طبیعتا یک معنا را مقید به قیدی کرده‌اید که فقط در عالم ذهن مصداق پیدا می‌کنید، قید، مقید را به دنبال خودش می‌کشاند. مثلا خانه در شمال بخر، این قید فقط می‌شود خانه در شمال، انسان مطلق وجودش در ذهن و خارج مصداقش است اما انسانی که اینگونه تصور شده است، مصداق خارجی ندارد و مصداقش فقط در ذهن است. چون تصور مال ذهن است نه خارج.

اشکال سوم: این اشکال نقضی است که دایره اشکال را توسعه می‌دهد، اگر در معانی حروف، نحوه تصور معنای حرفی اخذ شده باشد، باید در معانی اسماء هم نحوه تصور معنای اسمی، اخذ شده باشد. چه فرقی بین این دو است؟ هر کدام از این دو تصور خاص خودشان را داشتند، تصور معانی حروف، غیری بود تصور معانی اسماء، نفسی بود، اگر شما در معانی حرفی بگوئید، تصور غیری اخذ شده است، در معانی اسماء هم باید بگویید تصور نفسی اخذ شده و معانی اسماء هم جزئی می‌شود، چون تصور غیری یا نفسی موجب جزئی می‌شود. یعنی در تمام الفاظ باید موضوع له‌ها جزئی شود.

خلاصه بحث این است، مشهور می‌گویند معنای حرفی جزئی است و ما اشکال می‌گیریم که مراد از جزئی چیست؟ اگر بگوئید جزئی حقیقی است که ما می‌توانیم معنای حرفی را داشته باشیم و قابل صدق بر کثیر باشد.

جزئی اضافی هم اگر باشد، بین ما و شما اختلافی نیست چون کلی است.

جزئی ذهنی اگر باشد، طبق قاعده فلسفی که شیء ما لم یتشخص لم یوجد، نحوه توجیه و تحلیل این است که شاخص حروف این است که تصور آنها غیری است و فی نفسه معنای مستقل ندارند و تصور غیری یا وجود ذهنی غیری که خصوصیت معنای حرفی است، اگر بگوئید این در موضوع له حرف اخذ شده و باعث شده که معنای حرفی جزئی شده است، سه اشکال دارد:

اشکال اول: تصورِ تصور لازم می‌آید؛ اگر تصور حرف در معنای موضوع له اخذ شده است، برای استعمال این حرف باید معنایش را تصور کرد، در حالی که خود معنا متشکل از تصور است و این تصور تصور می‌شود، یک تصور شرط استعمال است و یک تصور هم در موضوع له اخذ شده است.

اشکال دوم: اگر تصور را در موضوع له حروف اخذ کنید، دیگر حروف ما به ازاء خارجی ندارند.

اشکال سوم: اگر نحوه تصور حروف در موضوع له حروف اخذ شده است، چرا در موضوع له اسماء تصور نفسی اسم اخذ نشده باشد؟

پس باید بگوئیم موضوع له حروف مثل اسماء خاص است.

۴

خلاصه مطالب از منظر مقرر

در این جلسه اقوال در وضع حروف و اشکالات آن و نظریه مرحوم آخوند بیان شد.

الوضع العامّ والموضوع له الخاصّ فقد توهّم (١) أنّه وضع الحروف وما الحق بها من الأسماء (٢) ؛ كما توهّم (٣) أيضا أنّ المستعمل فيه فيها خاصّ (٤) مع كون الموضوع له كالوضع عامّا (٥).

[الوضع في الحروف]

والتحقيق ـ حسب ما يؤدّي إليه النظر الدقيق ـ أنّ حال المستعمل فيه والموضوع له فيها حالهما في الأسماء (٦). وذلك لأنّ الخصوصيّة المتوهّمة (٧) إن كانت هي الموجبة لكون المعنى المتخصّص بها جزئيّا خارجيّا ، فمن الواضح أنّ كثيرا ما لا يكون المستعمل فيه فيها كذلك ، بل كلّيّا (٨) ؛ ولذا التجأ بعض

__________________

ـ نهاية الأفكار ١ : ٣٢ ـ ٣٣.

ولكن في هذا التقسيم ملاحظات ذكر بعضها في نهاية الدراية ١ : ٢٥ ، وبعض آخر منها في مناهج الوصول ١ : ٦٠ ـ ٦٣.

(١) هذا ما توهّمه المحقّق السيّد الشريف في حواشيه على المطوّل : ٣٧٢ ، والمحقّق القمّي في قوانين الاصول ١ : ١٠ ، وصاحب الفصول في الفصول الغرويّة : ١٦.

(٢) كأسماء الإشارات والضمائر.

(٣) تعرّض له صاحب الفصول من دون أن يصرّح بقائله ، راجع الفصول : ١٦. وقد ينسب إلى التفتازانيّ.

(٤) وفي بعض النسخ : «المستعمل فيه فيها خاصّا» ، والصحيح ما في المتن.

(٥) والفرق بين الموضوع له والمستعمل فيه أنّ الموضوع له هو المعنى الملحوظ حال الوضع فيوضع له اللفظ ، والمستعمل فيه هو المعنى الملحوظ حال الاستعمال. فالمراد من كون المستعمل فيه في الحروف خاصّا والموضوع له فيها عامّا أنّ المعنى الملحوظ حال وضعها هو معنى عامّ كلّي وإن استعمل اللفظ في الجزئيّ ، فكلمة «من» ـ مثلا ـ يوضع للابتداء بمعناه العامّ ولكن استعمل في الابتداء من نقطة خاصّة من البصرة ـ مثلا ـ.

(٦) أي : كان الموضوع له والمستعمل فيه فيها عامّا كما كان الوضع فيها عامّا.

(٧) أي : الخصوصيّة الّتي توهّمها بعض في موضوع له أو مستعمل فيه الحروف.

(٨) كما في قولنا : «سر من البصرة إلى الكوفة» ، فإنّ كلمة «من» و «إلى» استعملا في كلّيّ الابتداء والانتهاء.

الفحول (١) إلى جعله جزئيّا إضافيّا ، وهو كما ترى (٢). وإن كانت هي الموجبة لكونه جزئيّا ذهنيّا ـ حيث إنّه لا يكاد يكون المعنى حرفيّا إلّا إذا لوحظ حالة لمعنى آخر ومن خصوصيّاته القائمة به ويكون حاله كحال العرض (٣) ، فكما لا يكون [العرض] في الخارج إلّا في الموضوع ، كذلك هو لا يكون في الذهن إلّا في مفهوم آخر (٤) ؛ ولذا قيل (٥) في تعريفه : بأنّه ما دلّ على معنى في غيره ـ فالمعنى وإن كان لا محالة يصير جزئيّا بهذا اللحاظ بحيث يباينه إذا لوحظ ثانيا كما لوحظ أوّلا ولو كان اللاحظ واحدا ، إلّا أنّ هذا اللحاظ لا يكاد يكون مأخوذا في المستعمل فيه ، وإلّا فلا بدّ من لحاظ آخر متعلّق بما هو ملحوظ بهذا اللحاظ (٦) ، بداهة أنّ تصوّر المستعمل فيه ممّا لا بدّ منه في استعمال الألفاظ ، وهو كما ترى.

مع أنّه يلزم أن لا يصدق على الخارجيّات ، لامتناع صدق الكلّي العقليّ

__________________

(١) كالشيخ محمّد تقي في هداية المسترشدين : ٣٠ ، وصاحب الفصول في الفصول الغرويّة : ١٦.

وقريب منه ما التجأ به المحقّق الاصفهانيّ من أنّها موضوعة للأخصّ من المعنى الملحوظ حال الوضع وأنّ ميزان عموم الوضع وخصوص الموضوع له ليس الوضع للجزئيّات الحقيقيّة. راجع نهاية الدراية ١ : ٣٠ ـ ٣٢.

(٢) لأنّ الجزئيّ الإضافيّ يرجع إلى الكلّيّ حيث ينطبق على الكثيرين.

(٣) لا يخفى : أنّه يكون حال المعنى الحرفيّ حال العرض في عدم الاستقلال فقط ؛ والّا فبينهما بون بعيد ، فإنّ العرض موجود في نفسه لغيره ـ أي يطرد العدم عن ماهيّته ـ ويسمّى بالوجود الرابطيّ ، والمعنى الحرفيّ موجود في غيره ـ أي لا يطرد العدم إلّا عن اتّحاد طرفيه ـ ويسمّى بالوجود الرابط ، كوجود النسبة بين الموضوع والمحمول.

وإن شئت تفصيل الفرق بين الوجودين فراجع ما علّقنا على الفصل الثالث من المرحلة الثانية من نهاية الحكمة.

(٤) لا يخفى : أنّ المعنى الحرفيّ وجود رابط ، والوجود الرابط ليس وعاؤه الذهن فقط ـ كما يتراءى من عبارة المصنّف ـ ، بل يكون نحو وجوده تبعا لوجود طرفيه ، سواء كان هذا الوعاء هو الخارج أو الذهن.

(٥) والقائل هو ابن الحاجب في الكافية ، راجع شرح الكافية ١ : ٧.

(٦) فيلزم اجتماع اللحاظين ، وهو خلاف الوجدان.

عليها (١) ، حيث لا موطن له إلّا الذهن ، فامتنع امتثال مثل : «سر من البصرة» ، إلّا بالتجريد (٢) وإلغاء الخصوصيّة. هذا.

مع أنّه ليس لحاظ المعنى حالة لغيره في الحروف إلّا كلحاظه في نفسه في الأسماء ، وكما لا يكون هذا اللحاظ معتبرا في المستعمل فيه فيها ، كذلك اللحاظ في الحروف ، كما لا يخفى.

وبالجملة : ليس المعنى في كلمة «من» ولفظ «الابتداء» ـ مثلا ـ إلّا الابتداء. فكما لا يعتبر في معناه لحاظه في نفسه ومستقلّا ، كذلك لا يعتبر في معناها لحاظه في غيرها وآلة (٣) ، وكما لا يكون لحاظه فيه موجبا لجزئيّته فليكن كذلك فيها (٤).

__________________

(١) لا يخفى : أنّ المفروض أنّ المعنى الحرفيّ جزئيّ ذهنيّ ، فلا يصحّ الاستدلال على عدم صدقه على الخارجيّات بامتناع صدق الكلّي العقليّ عليها. فالصحيح إمّا أن يقال : «كامتناع صدق الكلّي العقليّ عليها» أو يقال : «لامتناع صدق الجزئيّ الذهنيّ عليها».

(٢) أي : تجريد المعنى الحرفيّ عن لحاظه حالة لغيره.

(٣) هكذا في النسخ. والصحيح أن يقول : «في غيره وآلة». ومعنى العبارة : أنّه لا يعتبر في معنى كلمة «من» لحاظ المعنى في ضمن غيره وآلة للربط بين معنيين.

(٤) فالوضع والموضوع له والمستعمل فيه في الحروف عامّ كما هو في الأسماء كذلك.

وهذا القول قد ينسب إلى المحقّق الرضيّ ، كما قد ينسب إليه القول بعدم وضع الحروف لمعان أصلا ، بل حالها حال علامات الإعراب في إفادة كيفيّة خاصّة في لفظ آخر. والوجه في نسبتهما إليه هو ما في كلماته من الاضطراب ، راجع شرح الكافية ١ : ٩ ـ ١٠.

ثمّ ينبغي التعرّض لما أفاده الأعلام الثلاثة في المقام :

أمّا المحقّق النائينيّ : فوافق في الشقّ الأوّل ـ أي أنّ الوضع والموضوع له في الحروف عامّ ـ ، وخالفه في الشقّ الثاني ـ أي في كيفيّة الفرق بين المعنى الحرفيّ والاسميّ ـ ، فذهب إلى أنّهما متباينان بالذات والحقيقة ولا اشتراك لهما في طبيعيّ معنى واحد ، فإنّ المفاهيم الاسميّة مفاهيم استقلاليّة اخطاريّة ، والمفاهيم الحرفيّة مفاهيم غير استقلاليّة إيجاديّة. فوائد الاصول ١ : ٣٤ ـ ٥٨.

وأمّا المحقّق الاصفهانيّ : فخالفه في كلا الشقّين ، وذهب ـ بعد اختيار المباينة بالذات بين المعنى الحرفيّ والاسميّ ـ إلى عموم الوضع وخصوص الموضوع له ، بمعنى أنّ الحروف موضوعة للأخصّ من المعنى الملحوظ حال الوضع. نهاية الدراية ١ : ٢٦ ـ ٣٢. ـ