درس کفایه الاصول - جلد دوم

جلسه ۳۴: نهی از شیء مقتضی فساد هست یا خیر؟ ۶

 
۱

خلاصه مباحث گذشته

۲

تطبیق ادامه مباحث گذشته

(وهذا بخلاف ما إذا کان مفارقاً ـ کما فى القسم الخامس ـ فإنّ النهى عنه) أى عن وصف المفارق (لا یسرى إلىٰ الموصوف إلّا فیما إذا اتّحد) الوصف (معه) أى مع الموصوف (وجوداً، بناءً علىٰ امتناع الإجتماع)، این بر خلاف وصف مفارق است، پس همانا نهی از آن وصف مفارق، سرایت به موصوف نمی‌کند (یعنی این نمازِ در دارِ غصبی، این نهی از وصف، سرایت به موصوف نمی‌کند) مگر زمانی که این وصف با آن موصوف متّحد شود وجوداً (یعنی وصف و موصوف در خارج، یک وجود داشته باشد) البته بنا بر امتناع اجتماع امر و نهی (اگر کسی قائل به امتناع شد و این وصف و موصوف در خارج، یک وجود داشت، نهی از وصف به موصوف سرایت می‌کند و چون قائل به امتناع است، قطعاً باید فقط یکی باقی باشد، یا باید جانب امر را مقدّم بدارد و یا جانب نهی را، و فرض این است که نهی شده، پس قطعاً این صلاة، مأمورٌ به نیست....... امّا آنجایی که وصف و موصوف در خارج، دو تا وجود دارند، مثلِ قرائت... الآن اگر یک شخصی نماز می‌خواند، این فرد یک جایی ایستاده که در درگاه در است، داخلِ خانهٔ همسایه شروع می‌کند به خواندن قرائت، رکوعش را هم می‌رود، به سجده که می‌رسد، پایش را می‌گذارد بیرون و در کوچه سجده می‌کند، این اشکالی ندارد، زیرا در سجده که صلاة با غصب متّحد است، این فرد در بیرون و در مکان غیر غصبی سجده کرده، امّا قرائت و رکوعش را که در خانهٔ غصبی انجام داده، آن‌ها وجودشان با غصب متحّد نیست و قرائت و غصب، دو تا وجود هستند ولو اینجا با همدیگر ملازم شده‌اند، پس چون دو تا وجود است، اشکالی ندارد، هم فعل حرام انجام داده و هم نمازش را خوانده،... یا مثلاً وضوء می‌گیرد در مکان غصبی و مسحش را برود بیرون از مکان غصبی بکشد، این اشکالی ندارد، زیرا مسح با غصب متحّد است ولی صورت و دست که با غَسل متّحد نیست، بنا بر این اشکالی ندارد..... پس در دو جا می‌شود که نهی از وصف بشود و عبادت هم مأمورٌ به باشد، یکی آنجایی که وصف و موصوف، اتّحاد وجودی ندارند مثل این مثال‌هایی که زدیم، مثلاً کسی نماز بخواند و به نا محرم نگاه کند... یا این که اتّحاد وجودی دارند ولی طرف قائل به جواز اجتماع امر و نهی است، خب اشکالی ندارد، در اینجا وصف، منهی عنه است و موصوف، مأمورٌ به است و قائل به جواز است) (پس در دو جا، نهی از وصف مفارق، با امر، سازگاری دارد، یکی آنجایی که اتّحاد وجودی نداشته باشد و یکی هم آنجایی که اگر اتّحاد وجودی هم دارد، قائل به جواز اجتماع امر و نهی است، لذا می‌فرماید... إلّا فیما اذا اتّحد... (وأمّا بناءً علىٰ الجواز فلا یسرى) النهىُ (إلیه) أى إلىٰ الموصوف (کما عرفتَ فى المسألة السابقة)، امّا بنا بر جواز اجتماع، پس نهی سرایت به موصوف نمی‌کند کما این که در مسألهٔ اجتماع امر و نهی دانستی.

(هذا حالُ النهى المتعلِّقِ بالجزء أو الشرط أو الوصف)، تا اینجا مالِ آنجایی بود که نهی به خود این‌ها می‌خورد....

۳

نهی به عبادت بخاطر امور پنجگانه

امّا یک وقت هست که مثلاً می‌فرماید ‹لا تصلّ فى هذا المکان لأنّه غصبٌ› در اینجا نهی به عبادت خورده منتهی لأجلِ أحد هذه الاُمور... یا مثلاً می‌گوید ‹لا تصلّ مع قراءة سُوَرِ العزائم لحُرمة سورةِ العزیمة فى الصلاة› یا ‹لا تصلّ فى الثوب الغصبی› یا ‹لا تصلّ فى الذهب والفضّة للنهى عنهما فى الصلاة› در این موارد، نهی به عبادت خورده، منتهی لأحد هذه الأمور..... در اینجا آخوند می‌فرماید: این دو صورت دارد، یک وقت هست که نهی، حقیقتاً به این عبادت می‌خورد، این حیثِ تعلیلی است، واسطه است و علّتِ نهی است، این مثلِ همان جایی می‌شود که نهی از ذاتِ عبادت شده، یعنی قسم اوّل.

اما یک وقت هست که نهی، در واقع به عبادت نخورده بلکه بالعرض و المجاز است و نهی به آن اُمور خورده، خب اون حالش حالِ این‌ها می‌شود، اگر فرمود ‹لا تصل فى المکان الغصبی لأنّه غصبٌ› می‌گوییم این نهی یا حقیقتاً به صلاة تعلُّق گرفته ولو علّتِ نهی، غصبیتِ مکان است، خب این نهی از عبادت می‌شود، یا این که نهی حقیقتاً به صلاة تعلُّق نگرفته بلکه حقیقتاً به همان غصب تعلُّق گرفته و این نهی بالعرض والمجاز است، خب این مثل نهی از وصف مفارق می‌شود و الکلام الکلام

۴

تطبیق نهی به عبادت بخاطر امور پنجگانه

(وأمّا النهىُ عن العبادة لأجلِ أحد هذه الاُمور، فحالُهُ حالُ النهى عن أحدها إن کان مِن قبیل الوصف بِحالِ المتعلَّق)، و امّا اگر نهی از عبادت شد به خاطر این که از یکی از این امور نهی شده، پس حالِ این نهی از عبادت، حالِ نهی از این امور است، (یعنی حالِ نهی از صلاةِ به خاطر این که جزئش حرام است، حالِ نهی از جزء است، منتهی به یک شرط:) اگر این امور از قبیل وصف به حال متعلَّق باشند (وصف به حال متعلَّف مثل این که می‌گویند ‹زیدٌ قائمٌ أبوه› اینجا ‹قائمٌ أبوه› وصف به حال متعلّق است یعنی پدرش قائم است و به خودش مربوط نیست، وصف به حال متعلّق یعنی نهی حقیقتاً مالِ آن اُمور است، این یکی اَلَکی است و مثل زیدٌ قائمٌ أبوه است،) (وبعبارةٍ اُخرىٰ: کان النهىُ عنها بالعرض) نهی از این عبادت، بالعرض است؛ یعنی حقیقتاً از این عبادت نهی نشده، بلکه نهی حقیقتاً مالِ آن اُمور است.

(وإن کان النهىُ عنها علىٰ نحو الحقیقة والوصفُ بحاله، وإن کان بواسطةِ أحدها)، أمّا اگر نهی از این عبادت، حقیقتاً از این عبادت نهی شده باشد و وصف (یعنی نهی یعنی وصفِ منهی عنه بودن که می‌گوییم العبادةذ المنهی عنها) اگر این وصف و این نهی، مالِ خودِ همین موصوف باشد، اگرچه که نهی از این عبادت که شده، بواسطهٔ یکی از این امور باشد (ـ إلّا أنّه مِن قبیل الواسطة فى الثبوت لا العروض ـ) إلّا این که این واسطه، از قبیل واسطهٔ در ثبوت باشد (ما سه نوع واسطه داریم، واسطه در ثبوت، واسطه در عروض و واسطه در إثبات، واسطهٔ در ثبوت مانند این که بگویند ‹الماءُ حارٌّ لأنّ النار تحتَهُ› در اینجا نار، واسطهٔ در ثبوتِ حرارت برای ماء است یعنی حرارت، وصفِ خودِ ماء است، منتهىٰ علّتِ حدوث حرارت در ماء، آتش شده... اگر از این قبیل باشد، این نهی ازخودِ عبادت می‌شود، مثل این که شارع می‌فرماید: لا تصلِّ فى هذا المکان لأنّه غصبىٌّ، ولی حقیقتاً نهی از خودِ صلاة شده، ولی علّتِ نهی، غصبی بودن است، این دیگر، نهی از خودِ عبادت می‌شود......... امّا واسطهٔ در عروض مانند ‹جالسُ السفینةِ متحرّکٌ› اینجا حقیقتاً جالسِ سفینه حرکت نمی‌کند بلکه خودِ سفینه حرکت می‌کند یا مثل ‹زیدٌ قائمٌ أبوه› اینجا وصف قیام برای پدر است نه برای خود زید... اینجا هم وصف می‌گوید ‹لا تصل فى هذا المکان لأنّه غصبىٌّ› این ‹لا تصلِّ› حقیقتاً مالِ صلاة نیست، بلکه بالعرض والمجاز است، یعنی حقیقتش این است که ‹لا تکن فى هذا المکان› یا ‹لا تغصَب›، این می‌شود واسطهٔ در عروض....) (کان حالُهُ حالُ النهى فى القسم الأوّل، فلا تغفل)، یعنی آنجایی که واسطه، فقط واسطهٔ در ثبوت باشد، نهی از این عبادت لأحد هذه الاُمور الأربعة، از قبیل نهی از خودِ عبادت و نهی از قبیل قسم اول.... امّا اگر واسطهٔ در عروضباشد، نهی از این عبادت لأحد هذه الأمور الأربعة، حقیقتاً نهی از خودِ این امورِ اربعه می‌شود. (ظهور نهی در نهی حقیقی است مگر این که یک قرینه‌ای باشد، اگر بفرماید، لا تصل فى هذا المکان لأنّه غصبىٌّ، اصل می‌گویند موضوعیت است، ظاهرش این است که نهی از خودِ صلاة شده ولو به جهت غصب، مگر این که یک قرینه‌ای باشد).

توضیح دوباره این که: نهی از عبادت، وقتی می‌فرماید لا تصل فى هذا المکان لأنّه غصبىٌّ، این از دو حال خراج نیست، یا واقعاً نهی از عبادت شده ولی علّتش غصبیتِ مکان است، این در حقیقت نهی از خودِ عبادت است... امّا یک وقت هست که در لا تصل فى هذا المکان لأنّه غصبىٌّ، یعنی لا تغصب، اینجا نهی مالِ غصب است و این نهی که به صلاة نسبت داده شده، این از باب بالعرض والمجاز است که این، نهی از وصف می‌شود... اگر نهی از وصف شد که بحثش را کردیم و اگر نهی از ذات عبادت، بحثش را کردیم.

(وممّا ذکرنا فى بیان أقسامِ النهى فى العبادة، یظهر حالُ الأقسام فى المعاملة)، دیگر اینجا، حالِ اقسام معامله معلوم شد.... یک وقت هست که نهی از ذات معامله است مثل این که بگوید ‹و ذروا البیع› نهی شده از بیعِ وقتَ النداء، اما یک وقت هست که نهی از جزء معامله است یا نهی از شرط معامله است اگر این شرط حرام باشد مثل بیع انگور به شرط این که آن را خمر کند، (فلا یکون بیانُها علىٰ حِدَة بمهمٍّ)، و بیا جداگانه آوردن برای اقسام نهی از معامله، مهمّ نیست، (کما أنّ تفصیلَ الأقوال فى الدلالةِ علىٰ الفساد وعدمها ـ التى ربما تزیدُ علىٰ العشرة علىٰ ما قیل ـ کذلک)، همان طوری که تفصیل دادن اقوال در دلالت نمودن نهی بر فساد و عدم دلالتش که مثلاً بگوییم در عبادات دلالت بر فساد می‌کند و در معاملات نمی‌کند، یا نهی اگر به سبب بخورد، دلالت بر فساد نمی‌کند واگر به مسبّب بخورد، دلالت بر صحّت می‌کند، ـ که ده تا تفصیل داده‌اند ـ این تفصیلات هم احتیاجی به بیانِ علىٰ حده ندارد و مهم نیست (این خودش یکی از روش‌های موفقیت است که انسان دائم دنبال تفصیلات و اقوال نرود و وقت خودش را بیهوده تلف نکند)

 (وإنّما المهمّ بیانُ ما هو الحقّ فى المسألة، ولابدّ فى تحقیقه ـ علىٰ نحوٍ یظهر الحال فى الأقوال ـ مِن بسطِ المقال فى مقامین:)

٨ - أقسام متعلّق النهي في العبادات وأحكامها

الثامن: إنّ متعلّق النهي: إمّا أن يكون نفسَ العبادة، أو جزأَها، أو شرطَها الخارج عنها، أو وصفَها الملازم لها، كالجهر والإخفات للقراءة (*)، أو وصفَها غيرَ الملازم، كالغصبيّة لأكوان الصلاة المنفكّة عنها.

لا ريب في دخول القسم الأوّل في محلّ النزاع، وكذا القسم الثاني، بلحاظ أنّ جزء العبادة عبادة، إلّا أنّ بطلان الجزء لا يوجب بطلانها إلّا مع الاقتصار عليه، لا مع الإتيان بغيره ممّا لا نهي عنه، إلّا أن يستلزم محذوراً آخر.

وأمّا القسم الثالث: فلا تكون حرمة الشرط والنهي عنه موجباً لفساد العبادة إلّا في ما كان عبادةً، كي تكون حرمته موجبة لفساده، المستلزمِ لفساد المشروط به.

وبالجملة: لا يكاد يكون النهي عن الشرط موجباً لفساد العبادة المشروطة به لو لم يكن موجباً لفساده، كما إذا كان عبادةً.

وأمّا القسم الرابع: فالنهي عن الوصف اللازم مساوقٌ للنهي عن موصوفه، فيكون النهي عن الجهر في القراءة - مثلاً - مساوقاً للنهي عنها ؛ لاستحالة كون القراءة الّتي يجهرُ بها مأموراً بها، مع كون الجهر بها منهيّاً عنه فعلاً، كما لا يخفى.

وهذا بخلاف ما إذا كان مفارقاً - كما في القسم الخامس - ؛ فإنّ النهي عنه لا يسري إلى الموصوف إلّا في ما إذا اتّحد معه وجوداً، بناءً على امتناع الاجتماع. وأمّا بناءً على الجواز فلا يسري إليه، كما عرفت في المسألة السابقة.

__________________

(*) فإنّ كلّ واحد منهما لايكاد ينفكّ عن القراءة، وإن كانت هي تنفكّ عن أحدهما، فالنهي عن أيّهما يكون مساوقاً للنهي عنها، كما لايخفى. ( منه قدس‌سره ).

هذا حال النهي المتعلّق بالجزء أو الشرط أو الوصف.

وأمّا النهي عن العبادة لأجل أحد هذه الامور: فحاله حال النهي عن أحدها إن كان من قبيل الوصف بحال المتعلّق، وبعبارةٍ أُخرى: كان النهي عنها بالعرَض.

وإن كان النهي عنها (١) على نحو الحقيقة والوصف بحاله - وإن كان بواسطة أحدها، إلّا أنّه من قبيل الواسطة في الثبوت، لا العروض - كان حالُه حالَ النهي في القسم الأوّل، فلا تغفل.

وممّا ذكرنا في بيان أقسام النهي في العبادة يظهر حال الأقسام في المعاملة، فلا يكون بيانها على حِدَة بمهمّ. كما أنّ تفصيل الأقوال في الدلالة على الفساد وعدمها - الّتي ربما تزيد على العشرة، على ما قيل (٢) - كذلك.

[ تحقيق المسألة في مقامين ]

إنّما المهمّ بيان ما هو الحقّ في المسألة، ولابدّ في تحقيقه - على نحوٍ يظهر الحال في الأقوال - من بسط المقال في مقامين:

الأوّل: في العبادات

النهي في العبادة يقتضي الفساد

فنقول - وعلى الله الاتّكال -: إنّ النهي المتعلّق بالعبادة بنفسها، ولو كانت

__________________

(١) في الأصل و « ن » و « ر » كما أثبتناه وفي « ق »، « ش »، حقائق الأُصول ومنتهى الدراية: عنه، وقال في منتهى الدراية ٣: ٢٧٤: ضمير « عنه » راجع إلى العبادة، والصواب تأنيث الضمير.

(٢) قاله في مطارح الأنظار ١: ٧٤٩.