درس کفایه الاصول - جلد اول

جلسه ۹۹: مقدمه واجب ۱۹

 
۱

خلاصه مباحث گذشته

گفتیم که اگر قید به هیئت بخورد، دیگر اطلاق در مادّه، بی‌معنا می‌شود، و اگر قید به مادّه بخورد، اطلاق در هیئت به جای خودش باقی می‌ماند و اگر امر دائر شود که انسان از دو ظهور دست بر دارد یا از یک ظهور، می‌گویند: ‹الضرورات تتقدّر بقدرها›، در جایی که ناچاریم و قرینه نداریم، باید از یک ظهور دست بر داریم نه بیشتر.

گفتیم که دلیل اول، دو تا مقدّمه داشت یکی این که اطلاقِ هیئت، اطلاقِ شمولی است و اگر قید به هیئت بخورد، آن وقت إطلاقِ شمولی از بین می‌رود، و مقدّمهٔ دوم این بود که موقعِ تعارضِ إطلاقِ شمولی و إطلاقِ بدلی، إطلاقِ شمولی مقدَّم است.

دلیل دوم این بود که اگر قید به مادّه بخورد، اطلاقِ هیئت به جای خودش هست امّا اگر قید به هیئت بخورد، اطلاق در مادّه بی‌معنا می‌شود، چرا؟ به دلیل این که اصل این است که این مادّه قید ندارد، مثلاً فردی بگوید که نماز، آیا مقید به عبا می‌باشد؟ می‌گوییم نه، زیرا مادّه قید ندارد یعنی بدون عبا نیز می‌توان این نماز را خواند، یا مثلاً فردی بپرسد که ما در وسطِ وضوء راه می‌رویم، آیا اشکالی دارد؟ می‌گوییم نه، زیرا ‹فاغسلوا وجوهکم و.... › اطلاق دارد، پس ما بوسیلهٔ این اطلاقِ مادّه می‌خواهیم بگوییم که اگر آن قید هم نباشد، باز مادّه صحیح است، این معنا در ما نحن فیه متصوَّر نیست، زیرا مثلاً آیه می‌فرماید ‹لله علیٰ الناس حِجُّ البیت مَن استطاعَ إلیه سبیلاً› در اینجا می‌گوییم که قید به هیئت می‌خورد، این حرف اثر دارد زیرا اگر قید به هیئت خورد، اثرش این است که تا استطاعت نیامده، وجوب هم نیاید، در اینجا شک داریم و به اطلاقِ هیئت تمسُّک می‌کنیم، و اثرِ عملی دارد، یعنی وجوب هست ولو استطاعت نیامده باشد؛ امّا اگر این قید به مادّه بخورد چه اثری دارد و اگر این قید به مادّه نخورد چه اثری دارد؟

می‌فرماید: اگر این قید به مادّه بخورد، اثرش این است که حجِّ عن استطاعةٍ صحیح است و حجِّ عن غیرِ استطاعةٍ صحیح نیست، و اگر این قید به مادّه نخورد معنایش این طور نیست که حجّ عن غیرِ استطاعةٍ صحیح باشد، زیرا این قید وقتی به مادّه نخورد، قطعاً باید به هیئت بخورد و این مثلِ نمازِ بعد از وقت است، حجّی که هنوز واجب نیست و امر ندارد (می‌گویند یکی از شرائطِ صحّتِ مأمورٌ به این است که باید امر داشته باشد) چطور ممکن است صحیح باشد، چرا حجِّ قبل از استطاعت صحیح نیست؟ زیرا امر ندارد؛ لذا مرحوم آخوند می‌فرماید: مستدلّ می‌گوید که با رجوعِ قید به هیئت، اصلاً محلِّ اطلاق در مادّه از بین می‌رود و بی‌معنا و لغو می‌شود ولی اگر قید به مادّه بر گردد، اطلاقِ هیئت بی‌معنا نمی‌شود، و هرگاه امر دائر شود بین این که از یک ظهور دست بر داریم یا از دو ظهور، الضرورات تتقدّر بقدرها، هر مقداری که قرینه داشتیم...

۲

اشکال در دلیل اول

سپس مرحوم آخوند در هر دو دلیل اشکال می‌کند: امّا در دلیل اول می‌فرماید: آقای مستدِلّ، این که اطلاقِ شمولی مقدَّم است، این را از کجا می‌گویید، آیا آیه و روایتی در رابطه با آن هست؟

مستدلّ می‌گوید: شما عامِّ شمولی و وضعی را بر اطلاق مقدَّم می‌کنید یا نه؟ (مثلاً کسی سؤال می‌کند که فضلهٔ کلاغ اگر روی عمامه یا روی فرش بیفتد آیا پاک است یا نجس؟ می‌گوید بعضی‌ها گفته‌اند پاک است و بعضی‌ها می‌گویند نجس است، در اینجا هم تعارض بین إطلاق و عام است، حالا شما که می‌گویید عامِّ وضعی بر اطلاق مقدَّم است، آقای آخوند! آیا این را قبول داری؟) مرحوم آخوند می‌فرماید بله، مستدلّ می‌گوید: آیا آیه و روایتی در اینجا هست؟ مرحوم آخوند می‌فرماید نه، مستدلّ می‌گوید: پس هرچه در اینجا هست، در آنجا هم هست.

مرحوم آخوند می‌فرماید نه، یک فرقی دارد، فرقش این است که ظهورِ عام، ظهورِ وضعی است ولی ظهورِ إطلاق، با مقدّمات حکمت است و یکی از مقدمات حکمت، عدمُ التقیید است واین که قرینه‌ای بر خلاف نباشد، مثلاً مولا می‌گوید ‹همهٔ علماء را إکرام کن› و سپس می‌گوید که فاسق را إکرام نکن، و اکرام نکردنِ فاسق، اطلاق دارد و عالم و غیرِ عالِم را شامل می‌شود و قرینه می‌شود که همهٔ علماء بغیر از فاسق را باید اکرام کرد و قرینه بر خلافِ إطلاقِ أکرِم العلماء می‌باشد؛ پس این که عامِّ وضعی بر إطلاق مقدَّم است سرّش در این است که مقدّمات حکمت بوسیلهٔ عامِّ وضعی از بین می‌رود، لذا می‌گویند که ظهور عامّ، ظهورِ تنجیزی است، ولی ظهور مطلق، ظهورِ تعلیقی است، و هیچ وقت تنجیز با تعلیق نمی‌جنگد، مثل این می‌ماند که به فردی قائم مقام و به فردی دیگر، وزیر بگویند، وصبح که آقای وزیر به سر کار بیاید، ببیند که جناب قائم مقام سر جایش نشسته، به او می‌گوید چرا اینجا نشستی، می‌گوید چون به من گفته‌اند که در صورتِ نبودنِ وزیر، کارهای او را انجام بده، به او می‌گوید من که الآن هستم و....، به این ظهور، تعلیقی و تنجیزی می‌گویند؛ ظهور تنجیزی بر ظهور تعلیقی مقدَّم است، و عام وضعی بر اطلاق مقدَّم است و اطلاق بر حکم عقل مقدَّم است زیرا اطلاق نسبت به حکم عقل، تنجیزی می‌شود.

امّا در هیئت آیا ظهورش وضعی است یا اطلاقی است؟ آقای مستدلّ! شما گفتید که اطلاقی است، می‌گوییم اطلاق، مقدّمات حکمت می‌خواهد و وضع هم مقدّمات حکمت می‌خواهد، و چه وجهی دارد که شما این را مقدَّم بر او کنید، لذا مرحوم آخوند فرموده که اگر عامِّ وضعی ما، بدلی باشد و ظهورِ اطلاقی ما شمولی باشد، باز هم این عامِّ بدلی بر ظهورِ شمولی مقدَّم است، مثلِ این می‌ماند که مثلاً بگوید ‹إن أفطرتَ فى نهارِ شهرِ رمضان فأعتِق رقبةً أىّ رقبةٍ شئتَ› که عامِّ وضعی است ولو این که عامّش عامِّ بدلی باشد و دلیلی دیگر بگوید ‹لا تُعتِقِ الفاسق› که اطلاقش اطلاقِ شمولی است و شاملِ هر رقبهٔ فاسقی می‌شود،..... پس آقای مستدِلّ! سرِّ مطلب در شمولی و بدلی بودن نیست، بلکه سرّ در وضعی و اطلاق است.

۳

اشکال در دلیل دوم

امّا اشکالِ دلیل دوم: دلیل دوم این بود که اگر قید به مادّه بخورد، هیئت به جای خودش محفوظ است یعنی اطلاق در آن معنا دارد ولی اگر به هیئت بخورد، اطلاقِ مادّه از بین می‌رود، و مقدّمهٔ دوم این است که اگر امر دائر شود بین رفع ید از یک اطلاق یا از دو اطلاق، باید از یک اطلاق دست بر داریم، حرفِ مرحوم آخوند این است که می‌فرماید: شما می‌گویید که در دومّی یعنی در مادّه اصلاً اطلاق منعقِد نمی‌شود و نگفتید که اطلاق دارد و از بین می‌رود، پس باید اول اطلاق منعقِد شود تا بعداً شما بگویید که رفعِ ید از این اطلاق، خلافِ اصل است؛ در ما نحن فیه شما می‌گویید که رفعِ ید از ظهور، خلافِ اصل است، لا یصارُ إلیه إلّا مع القرینه، می‌فرماید: شما اوّل ظهور را درست کنید و بعد در رابطه با رفعِ ید از ظهور صحبت کنید، شما می‌گویید اگر قید به هیئت بر گردد، اصلاً اطلاق منعقِد نمی‌شود و حال آن که خلافِ ظاهر موقعی است که اطلاق منعقِد شود و بعد شما بخواهید از آن رفعِ ید کنید.

خلاصه این که مرحوم آخوند می‌فرماید: شما می‌گویید که مولا در مقام بیان است و قرینه‌ای بر خلاف ذکر نکرده، می‌گوییم همین خودش ذکر است، مگر خودتان نمی‌گویید که اطلاق بی‌معنا می‌شود، حالا اگر اطلاق بی‌معنا می‌شود پس اصلاً مقدّمات حکمت منعقِد نمی‌شود تا شما بخواهید بگویید که رفعِ ید از آن، خلافِ ظاهر است، فتأمَّل.

اشکال: عامّ هم برای انعقادِ ظهورش احتیاج دارد به این که قرینه‌ای نباشد یعنی اگر قرینه‌ای بود، دیگر اصلاً ظهورش منعقِد نمی‌شود که بخواهیم بگوییم ظهورش در نمی‌آید.

جواب: در عام، ما یصلحُ للقرینه، مضِرّ نیست ولی در اینجا علمِ اجمالی ما از بین می‌رود، زیرا امر دائر می‌شود بین این که آیا محتَمَل است که قرینه باشد یا این که قطعاً قرینه هست، این مقدار که اطلاق در مادّه منعقِد نیست این صد در صد است امّا این که بخواهد به هیئت بر گردد، این محتَمَل است، در اطلاق بایستی ‹ما یصلح للقرینه› هم نباشد ولی در عام ‹ما یصلح للقرینه›، مضِرّ نیست، شاید در اصول فقه زیاد خوانده باشید که می‌گویند، با وجودِ فلان چیز، اطلاق منعقِد نمی‌شود، چرا؟ لأنّه یستحی.....

(فتأمَّل)، اشاره به این است که در اصول فقه یک بحثی هست به نام سرایتِ إجمالِ خاصّ به عامّ، گفته‌اند اگر خاصِّ مجمل، متّصل باشد، ظهورِ عامّ را نیز از بین می‌برد، در ما نحن فیه آقای آخوند! این گونه که شما چیدید، زیرِ پای خودتان را هم خالی کردید، به خاطر این که الآن با این بیانِ شما، اصالةُ الإطلاق در ناحیهٔ شمول هم جاری نمی‌شود، زیرا فرض این است که این قید، متّصل است و احتمال دارد که این قید به هیئت بر گردد، پس بحث تمام می‌شود، مثلِ این بحث را در اصول فقه خواندیم در آنجا که اگر چند تا عام باشد و یک قید، آیا قید به خصوص عامِّ آخری می‌خورد یا به همه.....

در ‹أکرِم زیداً عند المجیء› اگر قید به مادّه بر گردد، تحصیلش واجب است یعنی باید بروی و زید را بیاوری و اکرامش کنی ولی اگر قید به هیئت برگردد، تحصیلش واجب نیست.

۴

تطبیق ادامه تتمه

(وأمّا الکبریٰ فلأنّ التقیید وإن لم یکن مَجازاً، إلّا أنّه خلافُ الأصل)، امّا کبری به خاطر این است که تقیید اگرچه مجاز نیست، امّا خلاف اصل است.

ممکن است گفته شود: چه کسی گفته که رفعِ ید از اطلاق و تقیید نمودن خلافِ اصل است، می‌فرماید: مرادِ ما از خلافِ اصل، اصلِ أصالةُ الحقیقة می‌باشد، بله اگر امر دائر شود بین این که لفظ در معنای حقیقی استعمال شود یا در معنای مجازی، می‌گوییم اصل این است که در معنای مجازی استعمال شده ولی در ما نحن فیه چه مطلق باشد و چه مقید در هر دو صورت، استعمال حقیقی است و کسی نگفته که تقیید خلافِ اصل است؛ پس کبری به خاطر این است که تقیید اگرچه که مَجاز نیست إلّا این که خلافِ اصل است، و این اصل هم که فقط اصالةُ الحقیقة نیست، بلکه این اصلی که خلافِ اصل است، این چند تا اصل دارد که یکی اصالةُ الحقیقة و یکی اصالةُ الإطلاق و یکی اصالةُ العموم و... باشد، لذا می‌فرماید: اگرچه که مَجاز نمی‌شود امّا خلافِ اصل است.

می‌گوید ما که از إطلاق، رفعِ ید نمی‌کنیم، ما کاری می‌کنیم که اصلاً إطلاق منعقِد نشود، می‌فرماید: (ولا فرقَ فى الحقیقة بین تقیید الإطلاق، وبین أن یعمَلَ عملاً یشترکُ مع التقیید فى الأثر و) فى (بُطلانِ العمل به)، (در حقیقة یعنی عَمَلاً فرقی نمی‌کند که شما چه کاری کنید که إطلاق منعقِد نشود و چه این که اطلاقی که منعقِد شده را رفعِ ید کنید) فرقی نمی‌کند در حقیقت بین این که شما یک کاری کنید که اطلاقی که هست را جلویش را بگیرید و آن را تقیید بزنید یا یک کاری کنید که اصلاً اطلاق منعقِد نشود که مشترک می‌شود با تقیید در اثر و در بطلانِ عمل به این اطلاق؛ یعنی باید انسان به اطلاق عمل کند، امّا شما کاری می‌کنید که اطلاق منعقِد نشود پس در نتیجه به اطلاق عمل نکرده‌اید.

(وما ذکرناه مِن الوجهین موافقٌ لِما أفادَهُ بعضُ مُقرِّرى بحثِ الاُستاذ العلّامة أعلیٰ الله مقامَه)، و این دو وجهی که ذکر کردیم، موافق با آن چیزی است که مرحوم کلانتر در تقریراتِ بحث مرحوم شیخ انصاری نوشته است؛ حالا آیا نظرِ استاد بر این است یا مقرِّر اشتباه کرده، الله عالِم.

۵

تطبیق اشکال در دلیل اول

(وأنتَ خبیرٌ بما فیهما:)، و شما آگاهی به اشکالاتی که در هر دو استدلال وجود دارد:

(أمّا فى الأوّل:) که اطلاقِ شمولی مقدَّم است (فلأنّ مَفادَ إطلاقِ الهیئة وإن کان شمولیاً بخلافِ المادّة، إلّا أنّه لا یوجب ترجیحَهُ علیٰ إطلاقِها)، اشکالش به خاطر این است که اطلاق هیئت اگرچه که شمولی است به خلافِ اطلاقِ مادّه که بدلی است، إلّا این که به مجرّدِ این که یک اطلاقی شمولی شد و یک اطلاقی بدلی شد، این شمولیت موجب ترجیحِ اطلاقِ شمولی بر اطلاقِ بدلی نمی‌شود؛ چرا؟ (لأنّه أیضاً کان بالإطلاق ومقدّمات الحکمة)، زیرا اطلاقِ شمولی همانند اطلاقِ بدلی با اطلاق و مقدّمات حکمت می‌باشد، (غایةُ الأمر أنّها) أى أنّ مقدّمات الحکمة (تارةً تَقتضى العموم الشمولی واُخریٰ البدلى، کما ربما تقتضى التعیین أحیاناً، کما لا یخفیٰ)، غایةُ الأمر همانا مقدّمات حکمت گاهی اقتضای عموم شمولی دارد مثل « أحلّ الله البیع » و گاهی اقتضای عموم بدلی دارد مثل ‹أعتِق رقبةً›، کما این که گاهی اوقات اقتضای تعیین دارد؛ مانند این که می‌گویند ظهورِ صیغه در إطلاقِ وجوبِ تعیینی است، مثلاً شخصی بگوید من امسال به جای این که ماه رمضان روزه بگیرم، می‌خواهم به جبهه بروم و جبهه رفتن را جای روزه گرفتن حساب کنم، به او می‌گوییم که اطلاق اقتضای تعیینیت دارد یعنی حتماً باید روزه بگیری، پس مقدّمات حکمت، گاهی عموم را می‌رساند و گاهی بدل را و گاهی هم هیچ کدام را و فقط برای تعیین است، مثلِ وجوبِ تعیینی.

إن قلت: پس چرا عامِّ شمولی مقدَّم است؟ می‌فرماید: (وترجیحُ عمومِ العامّ علی إطلاقِ المطلق إنّما هو لأجلِ کون دلالته بالوضع، لا لکونه شمولیاً، بخلافِ المطلق، فإنّه) أى فإنّ دلالتَه وشمولَه یکون (بالحکمة، فیکون العامّ أظهر منه فیقدَّم علیه)، این که عموم عامّ بر اطلاقِ مطلق مقدَّم است، این فقط به خاطر این است که دلالتِ عامّ با وضع می‌باشد نه به جهتِ این که شمولی است، به خلافِ مطلق که دلالت و شمولش با مقدّمات حکمت است، پس عامّ از اطلاق أظهر است و لذا بر آن مقدَّم می‌شود، (در اینجا دیگر آن نکاتش را ذکر نفرموده که این ظهورش تنجیزی است و آن تعلیقی است و او مقدّمات حکمت می‌خواهد و این نمی‌خواهد و...)؛ شاهدش هم این است: (فلو فُرِضَ أنّهما فى ذلک علیٰ العکس، فکان عامٌّ بالوضع دلَّ علیٰ العمومِ البدلى، ومطلقٌ بإطلاقِه دلَّ علیٰ الشمول، لَکان العامُّ یقدَّم بلا کلامٍ)، پس اگر فرض شود که عامّ و مطلق در شمول و بدل بر عکس شوند یعنی عام، بدلی شود و اطلاق، شمولی شود یعنی یک عامِّ بالوضع داشته باشیم که دلالت بر عموم بدلی کند مثل ‹إن أفطرتَ فى نهارِ شهر رمضان فأعتِق أىّ رقبةٍ شئت› و یک مطلق داشته باشیم که با اطلاقش دلالت بر شمولیت کند مثل این که بگوید ‹لا تُعتق الفاسق›، باز هم عامّ، بدون هیچ شبهه‌ای مقدَّم می‌شود.

۶

تطبیق اشکال در دلیل دوم

(وأمّا فى الثانى:) أمّا اشکالِ دلیل دوم: (فلأنّ التقیید وإن کان خلافَ الأصل، إلّا أنّ العملَ الذى یوجب عدمَ جریان مقدّمات الحکمة و) یوجب (انتفاءَ بعض مقدّماته، لا یکون علیٰ خلافِ الأصل أصلاً)، اشکالش به خاطر این است که تقیید اگرچه که خلافِ اصل است، إلّا این که آن عملی که موجبِ عدمِ جریان مقدّمات حکمت می‌شود و بعضی از مقدّمات حکمت را منتفی کند (که آن مقدّمه این باشد که بیانی بر خلاف نداشته باشیم که در اینجا بیانی بر خلاف داریم، زیرا وقتی که قید به هیئت بر گردد، دیگر اطلاقِ مادّه بی‌اثر می‌شود و خودِ همین، بیان بر خلاف است) و جلوی انعقادِ اطلاق را بگیرد، این عمل به هیچ وجه خلافِ اصل نمی‌باشد؛ چرا؟ (إذ معه) أى مع انتفاء بعض المقدّمات الحکمة (لا یکون هناک إطلاقٌ، کى یکون بطلان العمل به) أى بالإطلاق (فى الحقیقة مثل التقیید یکون علیٰ خلاف الأصل)، زیرا با انتفاء بعضی از مقدّمات حکمت، دیگر در آنجا اطلاقی نخواهد بود تا این که بطلانِ عمل بوسیلهٔ اطلاق در حقیقت مثلِ تقیید شود که آن تقیید بر خلاف اصل باشد؛ یعنی با انتفاء مقدّمات حکمت دیگر در آنجا اطلاقی نخواهد بود تا رفع ید از ظهور شود و بگویید که رفعِ ید از ظهور، بر خلافِ اصل است زیرا آنچه که خلافِ اصل است این است که ظهور منعقِد شود و بعد رفعِ ید از آن کنید، شاهدش هم سرایتِ اجمالِ خاصّ به عام در مخصِّص متصل می‌باشد، در اصول فقه خواندیم که فرق این دو تا این است که آنجا اصلاً نمی‌گذارد که ظهور منعقِد شود به خلافِ منفصل.

(وبالجملة: لا معنیٰ لکون التقیید خلافَ الأصل إلّا کونه خلافَ الظهور المنعقَد للمطلق ببرکةِ مقدّمات الحکمة)، خلاصه این که معنا ندارد بگوییم تقیید بر خلاف اصل است مگر این که بگوییم خلافِ ظهوری است که به برکتِ مقدّمات حکمت برای مطلق منعقِد شده است، (ومع انتفاءِ المقدّمات لا یکاد ینعقدُ له) أى للمطلق (هناک ظهورٌ، لِیکون ذاک العمل المشارک مع التقیید فى الأثر وبُطلان العمل بإطلاقِ المطلق، مشارکاً معه فى خلافِ الأصل أیضاً)، و وقتی که مقدمات حکمت منتفی شد، دیگر برای اطلاق، در آنجا ظهوری منعقِد نمی‌شود (تا بگوییم همانند تقیید، خلافِ اصل است) تا بگوییم آن عملی که شریک می‌باشد با تقیید در اثر و در بطلانِ عمل به اطلاقِ مطلق، آن عمل با تقیید شریک می‌باشد در این که خلافِ اصل است زیرا اصلاً ظهوری منعقِد نمی‌شود.

وأمّا الكبرى: فلأنّ التقييد وإن لم يكن مجازاً، إلّا أنّه خلاف الأصل، ولا فرق في الحقيقة بين تقييد الإطلاق، وبين أن يعمل عملاً يشترك مع التقييد في الأثر، وبطلانِ العمل به.

وما ذكرناه من الوجهين موافقٌ لما أفاده بعض مقرّري بحث الاستاذ العلّامة أعلى الله مقامه.

المناقشة في الوجهين

وأنت خبير بما فيهما:

أمّا في الأوّل: فلأنّ مفاد إطلاق الهيئة وإن كان شموليّاً بخلاف المادّة، إلّا أنّه لا يوجب ترجيحَه على إطلاقها ؛ لأنّه أيضاً كان بالإطلاق ومقدّمات الحكمة، غاية الأمر أنّها تارةً تقتضي العموم الشموليّ، وأُخرى البدليّ، كما ربّما تقتضي التعيين أحياناً، كما لا يخفى.

وترجيح عموم العامّ على إطلاق المطلق إنّما هو لأجل كون دلالته بالوضع، لا لكونه شموليّاً، بخلاف المطلق، فإنّه بالحكمة، فيكون العامّ أظهر منه، فيقدّم عليه.

فلو فُرض أنّهما في ذلك على العكس - فكان عامٌّ بالوضع دلّ على العموم البدليّ، ومطلقٌ بإطلاقه دلّ على الشمول - لكان العامُّ يقدّم بلا كلام.

وأمّا في الثاني: فلأنّ التقييد وإن كان خلافَ الأصل، إلّا أنّ العمل الّذي يوجب عدمَ جريان مقدّمات الحكمة، وانتفاءَ بعض مقدّماتها (١)، لا يكون على خلاف أصلٍ (٢) أصلاً ؛ إذ معه لا يكون هناك إطلاق، كي يكون بطلانُ العمل به في الحقيقة مثلَ التقييد الّذي يكون على خلاف الأصل.

وبالجملة: لا معنى لكون التقييد خلاف الأصل إلّا كونه خلاف الظهور

__________________

(١) في غير « ش »: مقدّماته.

(٢) في « ن » وبعض الطبعات: الأصل.

المنعقد للمطلق ببركة مقدّمات الحكمة، ومع انتفاء المقدّمات لا يكاد ينعقد له هناك ظهور ليكون (١) ذاك العمل - المشارك مع التقييد في الأثر، وبطلانِ العمل بإطلاق المطلق - مشاركاً معه في خلاف الأصل أيضاً.

وكأنّه توهَّم: أنّ إطلاق المطلق كعموم العامّ ثابتٌ، ورَفْع اليد عن العمل به: تارةً لأجل التقييد، وأُخرى بالعمل المبطل للعمل به.

وهو فاسد ؛ لأنّه لا يكون إطلاقٌ إلّا في ما جرت هناك المقدّمات.

نعم، إذا كان التقييد بمنفصل، ودار الأمر بين الرجوع إلى المادّة أو الهيئة، كان لهذا التوهّم مجالٌ ؛ حيث انعقد للمطلق إطلاق، وقد استقرّ له ظهور ولو بقرينة الحكمة، فتأمّل.

ومنها: تقسيمه إلى النفسيّ والغيريّ.

تعريف الواجب النفسيّ والغيريّ

وحيث كان طلبُ شيءٍ وإيجابُه لا يكاد يكون بلا داعٍ، فإن كان الداعي فيه هو التوصّل به إلى واجب لا يكاد يمكن (٢) التوصّل بدونه إليه - لتوقُّفِهِ عليه -، فالواجب غيريّ، وإلّا فهو نفسيّ، سواء كان الداعي محبوبيّةَ الواجب بنفسه، كالمعرفة بالله، أو محبوبيَّته بما له من فائدة مترتّبة عليه، كأكثر الواجبات من العبادات والتوصّليّات (٣)، هذا.

الإشكال على التعريف

لكنّه لا يخفى: أنّ الداعي لو كان هو محبوبيّته كذلك - أي بما له من الفائدة المترتّبة عليه - كان الواجب في الحقيقة واجباً غيريّاً ؛ فإنّه لو لم يكن وجود هذه الفائدة لازماً لما دعا إلى إيجاب ذي الفائدة.

فإن قلت: نعم، وإن كان وجودها محبوباً لزوماً، إلّا أنّه حيث كانت من

__________________

(١) أثبتنا ما في حقائق الأُصول ومنتهى الدراية، وفي غيرهما: كان.

(٢) أثبتنا « يمكن » من حقائق الأُصول.

(٣) هذا التعريف مذكور في مطارح الأنظار ١: ٣٢٩.