درس کفایه الاصول - جلد اول

جلسه ۹۳: مقدمه واجب ۱۳

 
۱

نکته در تذنیب

خلاصهٔ بحث این شد که: صیغهٔ إفعل به نظر مرحوم آخوند، برای طلب، وضع شده است، منتهی طلبِ به نحو ماهیتِ مبهمهٔ لا بشرط مَقسمی، در اصول فقه خواندید که مرحوم مظفّر برای ماهیت، پنج قسم قائل شد:

۱ ـ ماهیت مبهمه ۲ ـ ماهیت لا بشرط مَقسمی ۳ ـ ماهیت لابشرط قِسمی ۴ ـ ماهیت بشرطِ شئ ۵ ـ ماهیت بشرطِ لا، و ایشان این موارد را به تَبَعِ استادش مرحوم حاج شیخ محمد حسین اصفهانی ذکر فرمود، امّا مرحوم آخوند این کار را نکرد، بلکه فرمود: ماهیتِ مبهمهٔ مهمله با همان ماهیت لابشرط مَقسمی یکی است، ایشان فرمود: هیئت إفعل برای ماهیت مبهمهٔ مهمله وضع شده که همان لا بشرط مقسمی است، اگر این صیغه در همین معنا استعمال شود، حقیقت می‌شود و اگر این صیغه در معنای مطلق استعمال شود، مَجاز می‌شود و اگر این صیغه در معنای مقید استعمال شود، باز هم مَجاز می‌شود، منتهی یک وقت هست که مطلق و مقید به نحو تعدُّدِ دال و مدلول است، مثلاً شما می‌گویی ‹أکرم الرجل› در اینجا لفظِ رجل را در رجلِ عالِم استعمال می‌کنی که این مَجاز می‌شود زیرا رجل برای رجلِ عالِم وضع نشده است، حتّی اگر شما لفظِ رجل را در اینجا در رجل مطلق استعمال کنی یعنی چه عالم و چه غیر عالم، باز هم در اینجا مَجاز می‌شود زیرا لفظِ رجل برای مطلق وضع نشده، ولی اگر بگویی ‹أکرم الرّجل العالِم› در اینجا نمی‌گوییم که رجل را در رجلِ عالِم استعمال کردیم، بلکه رجل در همان معنای رجل استعمال شده و عالمش به قیدِ ‹العالِم› فهمیده می‌شود و این غیر از آن است که لفظِ رجل را در خودِ رجلِ عالِم استعمال کنیم.

مثلاً فردی می‌گوید که ما در روز به چند درسِ مکاسب و رسائل می‌رویم و از حمل کتاب خسته شدیم مخصوصاً کتاب‌های جدید که هر بخشی تبدیل به یک کتاب شده، به او می‌گوییم که أخیراً یک کتابی چاپ شده که بالای هر صفحه مکاسب و پاینش رسائل است، و اسمِ کتاب ‹الرسائل والمکاسب› می‌باشد، امّا یک فردی هم یک مکاسبِ معمولی و تنها می‌خرد، در اینجا این مکاسبِ تنها مثلِ همان مکاسبِ آن فرد اولی است ولی آن فرد اولی، یک رسائل هم اضافه دارد، در ما نحن فیه نیز اگر بگویی ‹أکرم الرجل› و رجل را در رجل عالِم استعمال کنی، این مَجاز می‌شود ولی اگر بگویی ‹أکرم الرجل العالِم› و رجل را در رجل استعمال نموده و عالِم را در عالِم استعمال کنی، یا بگویی ‹أکرم الرجل› و مقصودت از رجل، مطلق باشد چه عالِم و چه غیر عالِم منتهیٰ یک تکه‌اش را با کلمهٔ رجل فهماندی و تکهٔ دیگرش را با مقدّمات حکمت و اطلاق، در این صورت مَجاز نمی‌شود، زیرا لفظِ رجل در همان معنای خودش استعمال شده است.

مرحوم آخوند می‌فرماید: وقتی که می‌گوییم ‹إن جاءک زیدٌ فأکرمْهُ› و صیغهٔ إفعل در وجوب مقید استعمال شده، این به نحو تعدّدِ دالّ و مدلول است یعنی مثلِ رجلِ عالِم است یعنی طلبش با یک لفظ و قیدش هم با یک لفظِ دیگر فهمانده شده است، بر مسلک مرحوم شیخ انصاری نیز همین طور است، مرحوم شیخ نیز وقتی می‌فرماید ‹أکرم الرّجل الجائى› که چه قید بیاید و چه نیاید، وجوب هست، باز در اینجا هم تعدُّدِ دالّ و مدلول دارد، منتهیٰ یک دالّش مقدّمات حکمت است و این‌ها مَجاز نمی‌شود.

پس ما یک مطلقی داریم که در مقابل ماهیت مبهمهٔ لابشرط مَقسمی قرار دارد، حالا اگر صیغهٔ إفعل به تنهایی در این مطلق استعمال شود، مَجاز می‌شود امّا اگر به نحو تعدُّدِ دالّ و مدلول باشد، مَجاز نمی‌شود، لذا می‌فرماید چه بر مسلک ما و چه بر مسلک مرحوم شیخ انصاری، یعنی به هر دو مسلک، تعدُّدِ دالّ و مدلول است منتهی به مسلک ما، دالّش ‹إن شرطیه› و قید است و به مسلک مرحوم شیخ انصاری، دالّش ‹مقدّمات حکمت› است.

۲

تطبیق نکته در تذنیب

(وأمّا الصیغة مع الشرط، فهى حقیقةٌ علیٰ کلّ حال)، امّا وقتی که می‌گوییم ‹إذا زالت الشمس فصلِّ› در اینجا آیا این صیغه و این هیئتِ إفعل را که در وجوب استعمال کردیم، این استعمال آیا حقیقی است یا مجازی؟ می‌فرماید: این استعمال بنا بر هر حالتی حقیقت است یعنی چه به لحاظِ قبل از حصول شرط و چه به لحاظِ بعد از حصول شرط باشد، و چه بر مبنای مرحوم شیخ و چه بر مبنای ما، زیرا صیغهٔ إفعل برای طلبِ مطلق وضع شده است، ما دو تا طلب داریم: یکی طلبِ مقید و یکی طلبِ مطلق که قید ندارد و یکی هم الطلبُ المطلق یعنی جامعِ بین مطلق و مقید و مراد، مطلقِ طلب می‌باشد، پس صیغه در جامع، استعمال می‌شود و برای جامع وضع شده است.

امّا چرا در هر حالتی حقیقت است؟ (لاستعمالها علیٰ مختاره قدّس سرّه فى الطلب المطلق) أى فى مطلق الطلب (وعلیٰ المختار فى الطلب المقید علیٰ نحو تعدُّد الدالّ والمدلول)، می‌فرماید: به خاطر استعمال شدنِ صیغهٔ إفعل در مطلقِ طلب (نه در طلبِ مطلق که اگر بگویید برای طلبِ مطلق وضع شده، سؤال می‌کنیم که یا صیغهٔ افعل برای طلبِ مطلق وضع شده پس طلبِ مقید مجاز می‌شود و یا برای طلب مقید وضع شده پس طلب مطلق مجاز می‌شود، در اینجا مرحوم آخوند و مرحوم شیخ هر دو می‌فرمایند که در جامع استعمال شده منتهی مرحوم شیخ می‌فرماید که دالِّ آخرش عقل است و عقل می‌گوید که اینجا طلبِ مطلق است چون طلبِ مقید عقلاً محال است، امّا مرحوم آخوند می‌فرماید که طلبِ مقید است چون دالِّ آخرش ‹إن جاءک فاسقٌ... › می‌باشد؛ البته این استعمال در طلب مطلق به تعدُّدِ دالّ و مدلول است نه به خودش زیرا اگر به لحاظِ خودش باشد، مَجاز می‌شود)، پس بنا بر مختار مرحوم شیخ انصاری این صیغه در مطلقِ طلب استعمال شده یعنی طلب، قیدی ندارد ولی بنا بر مختارِ ما، در طلبِ مقید استعمال شده منتهی نه این که صیغه در طلبِ مقید استعمال شده باشد بلکه به نحو تعدُّدِ دالّ و مدلول است یعنی یک دالّ، قیدش را می‌فهماند و دالِّ دیگر، ذاتِ طلب را می‌فهماند، ذات طلب یعنی جامعِ بین مطلق و مقید، و مبهم، (عبارتِ ‹علیٰ نحو التعدُّدِ الدالّ و مدلول› این عبارت بر هر دو مسلک تطبیق می‌کند و فقط بنا بر مختار مرحوم آخوند نمی‌باشد، بلکه حتّی به مسلک مرحوم شیخ هم تعدُّدِ دالّ و مدلول است منتهیٰ دالّ‌ها فرق می‌کند، زیرا بنا مسلک مرحوم آخوند، دالّ ‹إن شرطیه› و قید است و بنا بر مسلک مرحوم شیخ، مقدّمات حکمت است)، (کما هو الحال فیما إذا اُریدَ منها) أى مِن الصیغة (المطلقُ المقابلُ للمقید، لا المُبهم المَقْسَم)، کما این که تعدُّدِ دالّ ومدلول است در جایی که از این صیغه، مطلقِ در مقابل مقید اراده شود نه مبهم که مطلقِ طلب باشد؛ یعنی اگر از صیغهٔ إفعل، همان ماهیت لابشرطِ مَقسمی اراده شود ([۱])، پس تعدُّد دالّ و مدلول نمی‌خواهد و حقیقت در آن است زیرا معنایش همان است، زیرا مرحوم آخوند صیغهٔ إفعل را در مقید استعمال نمی‌کند بلکه در همان معنای خودش هست و یک قید کنارش می‌زند.

مثلاً بنا بر مسلک مرحوم آخوند، آنجایی که قید ندارد مثل ‹أقیموا الصلاة› در آنجا صیغهٔ افعل به چه معنا استعمال شده، همین طور در آنجایی هم که قید بیاورد به همان معنا استعمال شده است منتهیٰ آن قید از جای دیگر است، مثل این می‌ماند که شما صبح یک نان تافتن و یک نان سنگک خریدی و فردی دیگر فقط یک نان تافتن آورده، به او می‌گویی که این نانِ تافتنِ من با نانِ تافتنِ تو فرقی نمی‌کند منتهیٰ من یک نانِ سنگک هم کنارش دارم.

(فافهم)، یعنی شما عبارت را بدجور معنا کردید و یک تضادی در آن هست و آن تضادّ را تحقیق کنید (حاشیهٔ مرحوم مشکینی / پاورقی ۴۱۱).


ما سه چیز داریم: یکی ماهیت مبهمه مهمله داریم که به نظرِ مرحوم آخوند می‌شود ماهیت لا بشرطِ مَقسمی، و یکی مطلق داریم که ماهیتِ لا بشرطِ قسمی یا بشرطِ شئ است و یکی هم مقیَّد داریم، نظرِ مرحوم آخوند این است که صیغه إفعل در آن ماهیت لا بشرط مَقسمی استعمال نشده است.

۳

واجب معلق و منجز

واجب معلَّق و واجب منجَّز

فرق بین واجب معلَّق و منجَّز در این است که: واجب یا مشروط است و یا مطلق، و واجب مطلق یا معلَّق است و یا منجَّز، پس معلَّق و منجَّز از تقسیماتِ مطلق می‌باشد، تارةً این واجب، یک قیدِ استقبالی دارد که آن قید در اختیار انسان نیست، مثلِ روزهٔ فردا که واجب معلَّق می‌شود، امّا گاهی ممکن است که واجب، چنین قیدی نداشته باشد مثل وضوء که واجب منجَّز می‌شود.

۴

تطبیق واجب معلق و منجز

(ومنها: تقسیمُهُ إلیٰ المعلَّقِ والمنجَّز: قال فى الفصول: إنّه « ینقسم باعتبار آخر إلیٰ ما یتعلَّقُ وجوبُهُ بالمکلَّف، ولا یتوقَّفُ حصولُهُ) أى حصولُ متعلَّقِ الوجوب (علیٰ أمرٍ غیر مقدورٍ له کالمعرفة، وَلْیسمَّ مُنجَّزاً)، (تقسیم قبلی به اعتبار نفسِ وجوب بود ولی این تقسیم به اعتبار واجب است)، مرحوم صاحب فصول در کتاب فصول می‌فرماید: « واجب، به یک اعتبار دیگر تقسیم می‌شود به آنچه که وجوبش تعلُّق به مکلَّف می‌گیرد که حصولِ آن متعلَّقِ وجوب، متوقّف بر امرِ غیرِ مقدوری برای مکلَّف نمی‌باشد مانند معرفة که یک امرِ مقدور برای انسان است (زیرا می‌پرسد و معرفت پیدا می‌کند)، و این نوع واجب، منجَّز نامیده می‌شود.

(و) ینقسم (إلیٰ ما یتعلَّقُ وجوبُهُ به ویتوقَّفُ حصولُهُ علیٰ أمرٍ غیر مقدورٍ له، ولْیسمَّ مُعلَّقاً کالحجّ، فإنّ وجوبَهُ یتعلَّقُ بالمکلَّف مِن أوّلِ زَمَنِ الإستطاعة أو خروج الرفقة، ویتوقّفُ فعلُهُ علیٰ مجىء وقته، وهو) أى الوقت (غیرُ مقدورٍ له)، و واجب تقسیم می‌شود به آنچه که وجوبش تعلُّق به مکلَّف می‌گیرد و حصولِ متعلَّقِ وجوب متوقّف بر امری غیر مقدور برای مکلَّف می‌باشد که واجب معلَّق نامیده می‌شود، مانند حجّ که از اوّلین زمانِ حصولِ استطاعت یا موقعِ خروجِ کاروان واجب می‌شود و فعلِ حجّ متوقّف بر آمدنِ موسم می‌باشد (یعنی حجِّ در موسِم، متوقّف بر حصولِ استطاعت یا خروج کاروان می‌باشد) و موسِم هم در اختیار انسان نیست (و انسان نمی‌تواند در ماه صفر، موسِمِ حجّ را بیاورد)، (والفرق بین هذا النوع وبین الواجب المشروط هو أنّ التوقُّف هناک للوجوب، وهنا للفعل » انتهیٰ کلامه رُفع مقامه)، و فرقِ بین واجب معلَّق و بین واجب مشروط در این است که توقُّف در واجب مشروط برای وجوب است ولی در اینجا توقُّف برای فعل یعنی برای واجب می‌باشد ».

۵

انکار واجب معلق توسط شیخ انصاری و بررسی آن

مرحوم شیخ انصاری در مقابل مرحوم صاحب فصول گیر کرده، زیرا این چیزی را که مرحوم صاحب فصول اسمش را معلَّق گذاشت، مرحوم شیخ اسمش را مشروط گذاشته است پس به نظر ایشان این واجب، مشروط است و معلَّق نیست، لذا مرحوم شیخ انصاری منکرِ واجب معلَّق شده است، مرحوم آخوند می‌فرماید که در واقع، مرحوم شیخ منکرِ واجب معلَّق نیست بلکه منکرِ واجبِ مشروط می‌باشد.

۶

تطبیق انکار واجب معلق توسط شیخ انصاری و بررسی آن

می‌فرماید: (لا یخفیٰ أنّ شیخنا العلاّمة أعلیٰ الله مقامه حیث اختار فى الواجب المشروط ذاک المعنیٰ) أى معنیٰ المعلَّق (وجَعَلَ الشرط لزوماً مِن قیودِ المادّة ثبوتاً وإثباتاً)، مخفی نماند که مرحوم شیخ از آنجا که در واجب مشروط، همین معنای معلَّق را اختیار کرده و فرموده که شرط حتماً باید به مادّه بر گردد، هم ثبوتاً (زیرا عقلاً محال است که به هیئت بر گردد) و هم إثباتاً (زیرا لُبّاً و به مقدّمات حکمت محال است که به هیئت بر گردد)؛ چرا؟ (حیث ادّعیٰ امتناعَ کونه) أی کون الشرط (مِن قیود الهیئة کذلک ـ أى إثباتاً وثبوتاً ـ علیٰ خلافِ القواعد العربیة و) علیٰ خلافِ (ظاهر المشهور)، زیرا إدّعا فرموده که شرط، محال است که از قیودِ هیئت باشد ـ إثباتاً و ثبوتاً ـ بنا بر خلافِ قواعد عربیه و خلافِ مشهور (یعنی با این که خودش هم قبول دارد که ظاهرِ قید، به هیئت بر می‌گردد و لکن باید به مادّه بر گردانیم)، (کما یشهَدُ به ما تقدَّمَ آنفاً عن البهائى)، کما این که از قول مرحوم شیخ بهائی نقل کردیم که قید به هیئت بر می‌گردد؛ امّا مرحوم شیخ انصاری از آنجا که در واجب مشروط این حرف‌ها را زده، لذا (أنکرَ علیٰ الفصول هذا التقسیم)، لذا بر مرحوم صاحب فصول، این تقسیم را انکار کرده است؛ چرا؟ (ضرورةَ أنّ المعلَّق ـ بما فَسَّرَهُ ـ یکون مِن المشروط بما اختار له مِن المعنیٰ علیٰ ذلک، کما هو واضح)، زیرا واجب معلَّق ـ با آن تفسیری که صاحب فصول برای واجب معلَّق بیان کرد ـ این واجب در واقع از قبیل همان واجبِ مشروط است به آن معنایی که مرحوم شیخ برای واجب مشروط اختیار کرده است؛ چرا؟ (حیث لا یکون ـ حینئذٍ ـ هناک معنی آخر معقول، کان هو المعلَّق المقابل للمشروط)، زیرا در این هنگام که معنای واجب معلَّق را به واجب مشروط بر گرداندیم، دیگر معنای معقولِ دیگری که معنای معلَّق در مقابل مشروط باشد، نداریم؛ یعنی در مقابل مشروط، معنایی داریم که معلَّق باشد که همان معنایی باشد که مرحوم صاحب فصول فرموده ولی در مقابلِ واجبِ مشروطِ مرحوم شیخ، معنای معلَّق نداریم.

مرحوم شیخ فرموده که ما یک واجب مشروط داریم که قید به مادّه بر می‌گردد، و مرحوم صاحب فصول فرموده که ما یک واجب معلَّق داریم و در اینجا مرحوم شیخ دیده‌اند که این واجب معلَّق همان واجب مشروط خودش هست و معنای دیگری برای واجب معلَّق پیدا نکرده که هم به مشروط خودش بر نگردد و هم درست باشد، لذا منکر واجب معلَّق شده است.

(ومِن هنا انقدح: أنّه فى الحقیقة إنّما أنکر الواجب المشروط، بالمعنیٰ الذى یکون هو ظاهرُ المشهور والقواعد العربیة، لا الواجب المعلَّق بالتفسیر المذکور)، و از اینجا روشن شد که مرحوم شیخ در واقع منکرِ واجب مشروط است به معنایی که ظاهر مشهور و ظاهر قواعد عربیه است (که ظاهر مشهور و ظاهرِ قواعد عربیه این است که قید به هیئت بر می‌گردد) پس ایشان در واقع، واجبِ مشروطِ قوم را منکر است نه واجب معلَّق را با تفسیری که ذکر شد.

بالوجوب في الحال. ومجازٌ على المختار ؛ حيث لا تلبُّسَ بالوجوب عليه قبله، كما عن البهائيّ رحمه‌الله تصريحه بأنّ لفظ الواجب مجازٌ في المشروط، بعلاقة الأوْل أو المشارفة (١).

وأمّا الصيغة مع الشرط فهي حقيقةٌ على كلّ حالٍ ؛ لاستعمالها على مختاره قدس‌سره في الطلب المطلق، وعلى المختار في الطلب المقيّد، على نحو تعدّد الدالّ والمدلول. كما هو الحال في ما إذا أُريد منها المطلق المقابل للمقيّد، لا المبهم المقسم، فافهم.

تعريف الواجب المعلّق والمنجّز

ومنها: تقسيمه إلى المعلّق والمنجّز.

قال في الفصول: إنّه ينقسم باعتبارٍ آخر إلى ما يتعلّق وجوبه بالمكلّف، ولا يتوقّف حصوله على أمرٍ غير مقدورٍ له كالمعرفة، وليسمَّ: « منجّزاً »، وإلى ما يتعلّق وجوبه به، ويتوقّف حصوله على أمرٍ غير مقدورٍ له، وليسمَّ:

« معلّقاً »، كالحجّ، فإنّ وجوبه يتعلّق بالمكلّف من أوّل زمن الاستطاعة، أو خروج الرفقة، ويتوقّف فعله على مجيء وقته، وهو غير مقدور له. والفرق بين هذا النوع وبين الواجب المشروط هو أنّ التوقّف هناك للوجوب، وهنا للفعل (٢). انتهى كلامه، رفع مقامه.

إنكار الشيخ الأعظم الواجب المعلّق والتحقيق فيه

لا يخفى: أنّ شيخنا العلّامة « أعلى الله مقامه »، - حيث اختار في الواجب المشروط ذاك المعنى، وجعل الشرط لزوماً من قيود المادّة ثبوتاً وإثباتاً ؛ حيث ادّعى امتناعَ كونهِ من قيود الهيئة كذلك، أي: إثباتاً وثبوتاً، على خلاف القواعد العربيّة وظاهرِ المشهور، كما يشهد به ما تقدّم آنفاً عن البهائيّ -، أنكر

__________________

(١) راجع زبدة الأُصول: ٤٦، ومطارح الأنظار ١: ٢٢٩ - ٢٣٠ و٢٣٥.

(٢) الفصول: ٧٩.

على الفصول هذا التقسيم (١) ؛ ضرورة أنّ المعلّق بما فسّره يكون من المشروط بما اختار له من المعنى على ذلك، كما هو واضح، حيث لا يكون حينئذٍ هناك معنى آخر معقولٌ، كان هو المعلّق المقابل للمشروط.

ومن هنا انقدح: أنّه في الحقيقة إنّما أنكر الواجبَ المشروط بالمعنى الّذي يكون هو ظاهر المشهور والقواعِد العربيّة، لا الواجبَ المعلّق بالتفسير المذكور.

وحيث قد عرفت - بما لا مزيد عليه - إمكانَ رجوع الشرط إلى الهيئة - كما هو ظاهر المشهور وظاهر القواعد - فلا يكون مجال لإنكاره عليه.

إشكال المصنّف على الواجب المعلّق

نعم، يمكن أن يقال: إنّه لا وقْع لهذا التقسيم ؛ لأنّه بكلا قسميه من المطلق المقابل للمشروط، وخصوصيّةُ كونه حاليّاً أو استقباليّاً لا توجبه ما لم توجب الاختلافَ في المهمّ، وإلّا لكثرت (٢) تقسيماته ؛ لكثرة الخصوصيّات، ولا اختلاف فيه ؛ فإنّ ما رتّبه عليه من وجوب المقدّمة فعلاً - كما يأتي - إنّما هو من أثر إطلاق وجوبه وحاليّته، لا من استقباليّة الواجب، فافهم.

إشكال بعض أهل النظر في الواجب المعلّق والجواب عنه

ثمّ إنّه ربما حكي عن بعض أهل النظر من أهل العصر (٣) إشكالٌ في الواجب المعلّق، وهو: أنّ الطلب والإيجاب إنّما يكون بإزاء الإرادة المحرِّكة للعضلات نحو المراد، فكما لا تكاد تكون الإرادة منفكّةً عن المراد، فلْيكن الإيجاب غيرَ منفكّ عمّا يتعلّق به، فكيف يتعلّق بأمر استقباليّ ؟ فلا يكاد يصحّ الطلب والبعث فعلاً نحوَ أمرٍ متأخّر.

__________________

(١) راجع مطارح الأنظار ١: ٢٦٣ - ٢٦٤.

(٢) في غير منتهى الدراية: لكثر.

(٣) هو المحقّق النهاونديّ في تشريح الأُصول: ١٩١. وأصرّ عليه جماعة من الأعيان. ( حقائق الأُصول ١: ٢٤٥ ).