درس کفایه الاصول - جلد اول

جلسه ۹۴: مقدمه واجب ۱۴

 
۱

خطبه

۲

خلاصه مباحث گذشته

۳

اشکال مصنف به صاحب فصول

سپس مرحوم آخوند اشکال می‌کند که آقای صاحب فصول! یکی از شرایط تقسیم این است که تقسیم باید دارای اثر باشد در آنچه که برای شخصِ مقسِّم مهمّ است؛ مثلاً می‌گویند کسانی که گذرنامه دارند در این طرف بایستند و آن‌هایی که ندارند و به جایش کارت إقامه دارند، در آن طرف بایستند، به او می‌گوییم برای چه این کارها را می‌کنی؟ می‌گوید به خاطر این که آن‌هایی که گذرنامه دارند را امروز می‌خواهیم ویزا بدهیم و آن‌هایی که کارت إقامه دارند را فردا ویزا بدهیم، امّا اگر کسی در اصول بگوید که خبر واحد تارةً در کلام امام صادق علیه السلام است و اُخریٰ در کلام امام رضا علیه السلام است و ثالثةً در کلام امام سجّاد علیه السلام است و بعد بگوید که همهٔ این أخبار حجّت است، به او می‌گوییم این چه تقسیمی است؟! وقتی این تقسیم در غرضِ شما دخالت ندارد، این تقسیم، لغو است.

در ما نحن فیه اشکال بر مرحوم صاحب فصول این است که: وجوب مقدّمه تابع وجوب ذى المقدمه است، اگر ما واجب را تقسیم به واجب مطلق و مشروط کردیم، این اثر دارد زیرا می‌خواهیم بگوییم که در واجب مشروط چون وجوبش نیست، پس به تَبَعِ آن، وجوب مقدّمه هم نیست ولی واجبِ مطلق چون وجوبش هست، پس وجوبِ مقدّمه هم هست، امّا این که واجب مطلق، یا منجَّز است و یا معلَّق، این چه اثری دارد؟! زیرا فعلیتِ وجوبِ مقدّمه از آثار فعلیتِ وجوبِ ذى المقدّمه است نه از آثار این که واجب آیا معلَّق است یا معلَّق نیست، لذا مرحوم آخوند می‌فرماید که این تقسیم، بِلا وجه است.

۴

تطبیق اشکال مصنف به صاحب فصول

(وحیث قد عرفتَ ـ بما لا مزید علیه ـ إمکانَ رجوع الشرط إلیٰ الهیئة، کما هو ظاهرُ المشهور وظاهر القواعد، فلا یکون مجالٌ لإنکاره علیه)، مرحوم آخوند به مرحوم شیخ اشکال می‌کند که قبلاً شناختی که امکان دارد که شرط به هیئت بر گردد کما این که ظاهر مشهور و ظاهر قواعد عربیه این گونه است لذا در واجب مشروط، قید به وجوب می‌خورد، و کلام شیخ که شرط را به مادّه برگردانده، اشتباه است، بنا بر این دیگر مجالی برای انکار مرحوم شیخ بر مرحوم صاحب فصول نیست؛ زیرا انکارِ ایشان بر این اساس است که ایشان قید را به مادّه برگردانده و لذا در آن گیر کرده و فرموده که واجب معلَّق نداریم، در حالی که بعد از آن که قید را می‌توان به هیئت برگرداند و ظاهرش هم این است که به هیئت بر می‌گردد، پس هم واجب مشروط داریم و هم واجب معلَّق.

(نعم یمکن أن یقال:) بله می‌توان یک اشکالی به مرحوم صاحب فصول نمود به این که: (إنّه لا وَقْعَ لهذا التقسیم)، همانا برای تقسیم واجب به معلَّق و مشروط، ارزش و اعتباری نمی‌باشد، (لأنّه بِکلا قِسمیه) یکون (مِن المطلق المقابل للمشروط، وخصوصیةُ کونه حالیاً أو إستقبالیاً لا توجبُهُ) أى لا توجبُ التقسیمَ (ما لم توجب الإختلاف فى المهمّ)، زیرا این تقسیم به هر دو قسمش (یعنی چه واجب معلَّق و چه واجب منجَّز) این‌ها در واقع از أقسام واجبِ مطلقی هستند که در مقابلِ واجب مشروط قرار دارد، و خصوصیتِ این واجب که حالی و بالفعل باشد یا این که استقبالی باشد، این خصوصیت موجبِ تقسیم واجب به معلَّق و منجَّز نمی‌شود تا ما دامی که این تقسیم موجبِ اختلافی در آن اثرِ مهم نشود، (وإلّا لَکثُرَ تقسیماتُهُ لکثرةِ الخصوصیات، ولا اختلافَ فیه)، وگرنه اگر قرار باشد که شما تقسیماتی بکنید که دارای اثر نباشد، پس تقسیماتِ واجب زیاد می‌شود زیرا خصوصیاتِ واجب، زیاد است (مثلاً بگوییم که واجب گاهی بر زن است و گاهی بر مرد است، گاهی فعلِ لسانی است و گاهی فعلِ یدی است، گاهی در روز است و گاهی در شب است و...) و هیچ اختلافی هم در این اثرِ مهم نخواهد بود (یعنی فرقی نمی‌کند که واجب چه بر زن باشد و چه بر مرد و...، و در این بحث فرقی نمی‌کند، البته ممکن است در بحثِ دیگری فرق کند ولی در بحث وجوب مقدّمه، فرقی نمی‌کند که این واجب آیا بر زن باشد یا بر مرد باشد و...)، (فإنّ ما رَتَّبَهُ علیه مِن وجوب المقدّمة فعلاً ـ کما یأتى ـ إنّما هو مِن أثر إطلاقِ وجوبِه وحالیتِه، لا مِن استقبالیةِ الواجب)، پس همانا آنچه را که مرحوم صاحب فصول بر این بحث مترتّب کرده که بیان باشد از وجوبِ مقدّمه فعلاً، این وجوبِ فعلی مقدّمه از اثرِ إطلاقِ وجوب و حالیتِ وجوب است، و از اثرِ استقبالیتِ واجب نیست که بگوییم چون واجب استقبالی است، پس وجوب، فعلی می‌باشد بلکه این اثرِ حالیتِ وجوب است یعنی به خاطر این است که وجوب در الآن هست، (فافهم)، که این بحث در مقدّمات مفوّته اثر دارد.

۵

اشکال محقق نهاوندی بر واجب معلق

سپس مرحوم محقّقِ نهاوندی به واجب معلَّق اشکال می‌کند و می‌فرماید: واجب معلَّق عقلاً محال است، این اشکال، دو تا مقدّمه دارد:

مقدّمه اول این است که: ارادهٔ تکوینی به متأخِّر و به فعلِ إستقبالی تعلُّق نمی‌گیرد، زیرا گفته‌اند که اراده، جزءِ أخیرِ علّتِ تامّه است، مثلاً فردی می‌گوید که من الآن اراده دارم که به مشهد بروم، به او می‌گوییم پس چرا اینجا نشستی؟ می‌گوید اراده دارم که یک سالِ دیگر به مشهد بروم، مثل این می‌ماند که به او بگوییم این فرش را بسوزان و او بر روی فرش نفت بریزد و کبریت بزند ولی فرش نسوزد، در اینجا وقتی علّتِ تامّه موجود شود، دیگر انفکاک معلول از علّتِ تامّه جزوِ محالالت است، به خاطر این که اگر علّت، تامه است ولی معلول موجود نشده، پس معلوم می‌شود که شئ به حدِّ ضرورت می‌رسد و ایجاد نمی‌شود که این محال است، و اگر بعضی از اجزاءِ علّتِ تامّه هنوز موجود نشده، پس معلوم می‌شود که علّتِ تامّه‌ای نیست.

استحالهٔ انفکاک علّت از معلول آن قدر واضح است که از بعضی فلاسفه و مناطقه در حُکمُ القضایا یعنی بدیهی‌ترین قضیه در باب تصدیقات، اشکال شده که آیا بدیهی‌ترین قضایا از حیث تصدیق، استحالهٔ اجتماعِ نقیضین است یا انفکاک علّت از معلول، که بعضی‌ها قائلند که انفکاک علّت و معلول، استحاله‌اش اَوضَح از استحالهٔ اجتماع نقیضین است، در ما نحن فیه، اراده جزءِ أخیرِ علّتِ تامّه است و موجود شده ولی مراد موجود نشده که این محال است، لذا اراده را معنا کرده‌اند به شوقِ أکیدِ محرِّک عضلات نحوَ الفعل، بنا بر این اگر این دست بلند نمی‌شود، معلوم می‌شود که اراده نشده زیرا اراده، شوقِ أکیدِ محرِّک عضلات است، پس ارادهٔ تکوینی محال است که از مراد، انفکاک پیدا کند.

مقدّمهٔ دوم این است که: وَزانِ تکلیف و ارادهٔ تشریعی، وزان ارادهٔ تکوینی است یعنی مولا گاهی اوقات فعلِ خودش را اراده می‌کند مثلاً دستش را بلند می‌کند و لیوانِ آب را بر می‌دارد، و گاهی اوقات فعلِ عبدش را اراده می‌کند، که در این صورت طلب می‌کند، پس این طلب و ارادهٔ تشریعی، وزانش وزانِ ارادهٔ تکوینی است، پس وقتی محال بود که ارادهٔ تکوینی به امر متأخِّر تعلُّق بگیرد، ارادهٔ تشریعی نیز همین طور است، واجب معلَّق یعنی وجوب در الآن هست و اراده در الآن هست ولی مراد در بعد می‌باشد، مثلاً الآن طلبِ حجّ است ولی مراد در موسِم می‌باشد و چنین طلبی محال است.

۶

تطبیق اشکال محقق نهاوندی بر واجب معلق

(ثمّ إنّه ربما حُکى عن بعضِ أهلِ النَّظَرِ مِن أهلِ العصر، إشکالٌ فى الواجب المعلَّق) از مرحوم محقّق نهاوندی اشکالی در واجب معلَّق حکایت شده: (وهو أنّ الطلب والإیجاب إنّما یکون بإزاءِ الإرادة المحرِّکةِ للعضُلات نحوَ المراد)، و آن اشکال این است که طلب و ایجاب در إزاءِ ارادهٔ محرِّک عضلات نحو الفعل می‌باشد (یعنی همان طور که مولا فعلِ خودش را اراده می‌کند، فعلِ عبدش را نیز می‌تواند اراده کند و این عبد هم گویا أعضاء و جوارحِ مولا می‌باشد و طلب نمودن از او نیز به منزلهٔ ارادهٔ خودِ مولا می‌باشد و هر وقت از او طلب کرد، پس باید عضلاتِ عبد نحوَ الفعل حرکت کند)؛ این مقدّمهٔ دوم بود، امّا مقدّمهٔ اول: (فکما لا تکاد تکون الإرادة منفکةً عن المراد، فلْیکن الإیجاب غیرُ منفکٍّ عمّا یتعلَّقُ به، فکیف یتعلّقُ) الإیجاب (بأمرٍ إستقبالى؟!)، پس همان طوری که اراده جدا و منفک از مراد نمی‌شود، پس ایجاب هم نمی‌تواند از متعلَّقش جدا شود، (پس اراده نمی‌تواند از مراد جدا شود زیرا اراده، جزءِ أخیرِ علّت تامّه است، امّا وزان ایجاب نیز، وزان اراده است و آن هم نمی‌تواند از متعلَّقش جدا شود، در حالی که شما می‌گویید متعلَّقِ وجوب در بعد می‌باشد) پس چطور ممکن است که ایجاب تعلُّق به یک امرِ استقبالی بگیرد، بنا بر این (فلا یکادُ یصحُّ الطلب والبعث فعلاً نحوَ أمرٍ متأخِّر)، پس فعلاً طلب و بعث به یک امرِ متأخِّر صحیح نمی‌باشد.

۷

جواب مصنف به اشکال

مرحوم آخوند از این اشکال جواب می‌دهد و می‌فرماید: اراده می‌تواند به امر متأخِّر تعلُّق بگیرد، مثلاً فردی شنیده که در اسپانیا دوربین خیلی ارزان است و حرکت می‌کند و دنبال ویزا می‌گردد و با هر سختی که شده خودش را به اسپانیا می‌رساند و دوربین را می‌خرد، در اینجا محرِّک این افعال، ارادهٔ تجارت و سود بردن می‌باشد، اگر اراده به متأخِّر تعلُّق نمی‌گیرد، پس تحمُّلِ مشقّت‌های زیاد و طی نمودن مسافت‌های بعیده، این‌ها از چه می‌باشد.

سپس می‌فرماید: شاید آنچه که مرحوم محقّق نهاوندی را به اشتباه انداخته این است که اراده را تعریف کرده‌اند به شوق أکیدِ محرّک عضلات نحوَ الفعل، و ایشان دیده‌اند وقتی فعلی نیست پس اراده‌ای هم نیست، و حال آن که ایشان به این نکته توجّه نفرموده‌اند که اراده، شوق أکیدِ محرّک عضلات نحوَ الفعل می‌باشد در آنجایی که مقدّمه ندارد و نحوَ مقدّمات الفعل می‌باشد در آنجایی که مقدّمه دارد، مثلاً فردی می‌خواهد صورتش را خارش دهد که این مقدّمه ندارد ولی کسی که می‌خواهد مجتهد شود باید یکسری مقدّمات را برای رسیدن به آن انجام دهد.

سپس مرحوم آخوند یک جوابِ ما زاد می‌دهد و می‌فرماید: چه بسا ممکن است که این واجب، هیچ مقدّمه‌ای نداشته باشد مثل این می‌ماند که فردی بگوید که ما اراده داریم که فردا دو صفحه درس بخوانیم، در اینجا اراده نه نحو الفعل است و نه نحو المقدمات است، پس اینجا چگونه است؟ می‌فرماید: این که اراده محرّک عضلات نحوَ الفعل است این در واقع معنایش این است که مثلاً می‌گوید هرگاه دمای بدنِ شما ۳۹ درجه شد، اگر نصفِ شب هم بود، زود خودت را به بیمارستان برسان، به او می‌گوییم که آقای دکتر! من دمای بدنم را از کجا بفهمم؟ می‌گوید علامتش این است که بدنت گرم می‌شود و هرگاه احساس کردی که بدنت داغ است، زود بیا، حالا اگر این فرد در زمستان و در یخبندان نشسته بود و می‌بیند که بدنش داغ نیست ولی وقتی دکتر او را می‌بینید، به او بگوید که حالت خیلی بد است و ۳۹ درجه تب داری، می‌گوید من که بدنم گرم نیست، به او می‌گوید این که بدنت گرم شود، این را به عنوان علامت ذکر کردم نه این که حتماً باید بدنت گرم شود، در ما نحن فیه هم شوق أکیدِ محرّک عضلات، این علامت است، اراده یعنی شوقِ ۱۰۰ درجه، ممکن است بگویی که خدایا ما دماسنج داریم و فشار سنج هم داریم ولی شوق سنج نداریم و این را از کجا بفهمیم؟ می‌فرماید: شوق سنج این است که اگر مانعی نباشد، حرکتِ عضلات محقَّق شود، مثلاً بنده می‌گویم که الآن اراده دارم که فردا دو صفحه بخوانم، می‌گویید حاج آقا! شما که می‌خواهید دو صفحه بخوانید، این که مقدّمه ندارد، خوب الآن بخوان، می‌گویم که نه، الآن مانع وجود دارد چون اگر من الآن دو صفحه بخوانم فردا پستِ سرم می‌گویند که این آقا کفایه را درست درس نمی‌دهد و در یک روز چهار صفحه خواند، ولی اگر دو صفحه‌اش را فردا بخوانم، دیگر این حرف‌ها را نمی‌زنند، لذا می‌فرماید: این که گفته‌اند شوق أکیدِ محرّک عضلات، این در واقع، لولا المانع است، حالا چه بسا اراده الآن به فعل آینده تعلُّق می‌گیرد ولو این که هیچ مقدّمه‌ای در کار نیست.

۸

تطبیق جواب مصنف به اشکال

(قلتُ: فیه أنّ الإرادة تَتعلَّقُ بأمرٍ متأخِّرٍ استقبالىّ کما تتعلَّقُ بأمرٍ حالىّ، وهو أوضح مِن أن یخفیٰ علیٰ عاقلٍ فضلاً عن فاضلٍ)، کلام مرحوم نهاوندی اشکال دارد به این که: اراده می‌تواند به امر متأخِّر تعلُّق بگیرد کما این که می‌تواند به امرِ حالی تعلُّق بگیرد و این مطلبی واضح برای انسان عاقل است چه رسد به انسان فاضلی همچون محقّق نهاوندی؛ چرا؟ (ضرورةَ أنّ تحمُّلَ المَشاقّ فى تحصیل المقدّمات ـ فیما إذا کان المقصود بعید المسافة وکثیر المؤونة ـ لیس إلّا لأجلِ تعلُّقِ إرادتِه به) أی بالمقصود (وکونِه) أى وکون الشخصِ (مریداً له) أى للمقصود (قاصداً إیاه، لا یکاد یحمله علیٰ التحمُّل إلّا ذلک) المقصود؛ زیرا تحمُّل نمودنِ مشقّت‌ها برای تحصیل مقدّمات ـ در آنجایی که مقصودش دور و کثیر المؤونة باشد ـ این نمی‌باشد مگر به خاطر این که ارادهٔ شخص به آن مقصود تعلُّق گرفته و آن شخص، فقط این مقصود را اراده کردهاست که هیچ چیزی او را مجبور به تحمُّلِ این مشقّت‌ها نمی‌کند مگر آن مقصودِ نهائی اش و ارادهٔ به آن مقصود.

(ولعلّ الذى أوقَعَه فى الغلط ما قَرَعَ سمعه مِن تعریف الإرادة بالشوق المؤکد المحرِّک للعضلات نحو المراد، وتوهُّمُ أنّ تحریکها نحو المتأخِّر، ممّا لا یکاد)، و شاید آنچه که مرحوم نهاوندی را در اشتباه انداخته، آن چیزی است که گوش ایشان را کوبانده که تعریفِ اراده باشد به شوق أکیدِ محرّک عضلات نحوَ المراد، و ایشان توهُّم نموده که تحریک عضلات به فعلِ متأخِّر محال است، (وقد غَفَلَ عن أنّ کونَه) أى کون شوق الأکید (محرِّکاً نحوه) أى نحو المراد، (یختلف حسب اختلافه) أى اختلاف المراد (فى کونه) أی کون المراد (ممّا لا مؤونة له کحرکةِ نفس العضلات أو ممّا له مؤونةٌ ومقدماتٌ قلیلة أو کثیرة)، و ایشان غافل شده از این نکته که شوق أکید یا اراده که محرِّک نحو المراد است، این به حسبِ اختلاف مراد، مختلف می‌شود در این که مراد از آن چیزهایی باشد که مؤونه و مقدّمه‌ای نداشته باشد مانند این که من اراده کنم که دستم را حرکت دهم که مؤونه‌ای ندارد، یا این که مراد از آن چیزهایی باشد که برای آن مؤونه و مقدمات کم یا زیاد باشد، (فحرکةُ العضلات تکون أعمّ مِن أن تکون بنفسها مقصودة أو مقدّمةً له) أى للمقصود؛ پس حرکتِ عضلات أعمّ است از این که بنفسه و خودِ این عضلات مقصود باشد (مانند این که دکتر دستِ شما را جا انداخته و حالا بگوید که دستت را بلند کن که غرض به خودِ حرکتِ دست است) یا این که حرکتِ عضلات خودش مقصود نباشد بلکه مقدمه برای مراد و مقصود باشد (مانند این که بگوید این پنکه را نگه دار تا من از آن بالا سیمش را درست کنم که در اینجا که دستش را بلند می‌کند، خودش مقصود نیست چه بسا ممکن است بگوید که دستم نمی‌رسد و برو صندلی بیار و یک فرد دیگر مواظب باشد تا دستِ من شُل نشود)، (والجامع أن یکون) حرکةُ العضلات (نحوَ المقصود)، و جامع این است که حرکتِ عضلات به سمتِ مقصود باشد حالا چه به مقدّمه‌اش و چه به خودش.

جواب دوم: می‌فرماید که اصلاً مقصودِ این‌ها یک اشاره است یعنی اراده، شوقِ ۱۰۰ درجه است و ما شوق سنج که نداریم، لذا یک علامت ذکر کرده‌اند، لذا می‌فرماید (بل) تا قبل از ‹بل› ایشان به حرکتِ عضلات موضوعیت داد منتهیٰ یا نحو المراد و یا نحو المقدّمة ولی از اینجا به بعد می‌خواهد بفرماید که ممکن است اراده باشد ولی نه نحو المراد باشد و نه نحو المقدّمة، یعنی لازم نیست که حرکتِ عضلات به نحو مقدّمه هم باشد، می‌فرماید: بل (مرادُهُم مِن هذا الوصف ـ فى تعریف الإرادة ـ بیانُ مرتبة الشوق الذى یکون هو الإرادة وإن لم یکن هناک فعلاً تحریکٌ)، بلکه مراد از این وصف در تعریفِ اراده ‹یعنی وصفِ شوق أکیدِ محرِّک عضلات› برای بیان مرتبهٔ ۱۰۰ درجه از شوقی است که اراده است (زیرا هر شوقی اراده نیست، مثلاً شما شوق داری که به مسافرت بروی ولی اراده نداری چون ایام درسی است، پس یک مرتبهٔ بالایی از شوق است که اراده می‌شود) اگرچه که فعلاً هیچ حرکتی نباشد ولی شوق ۱۰۰ درجه باشد؛ امّا چرا فعلاً حرکتی نیست؟ زیرا مقصود، احتیاج به هیچ مقدّمه‌ای ندارد (لکون المراد وما اشتاق إلیه کمال الإشتیاق، أمراً استقبالیاً غیرَ محتاج إلیٰ تهیئة مؤونةٍ أو تمهید مقدّمة)، زیرا مراد و آنچه که شوقِ ۱۰۰ درجه به آن دارد (مثلِ مسافرتِ فردا)، یک امرِ استقبالی است که محتاج به مؤونه و مقدّمه نیست و مقدّمه‌ای ندارد که بخواهد نحو المقدّمات حرکت کند (زیرا بلیطش و همهٔ لوازمش آماده است) پس در اینجا تحریکی نیست؛ چرا و از کجا می‌گویی که آن شوق، باعثِ تحریک نمی‌شود؟

على الفصول هذا التقسيم (١) ؛ ضرورة أنّ المعلّق بما فسّره يكون من المشروط بما اختار له من المعنى على ذلك، كما هو واضح، حيث لا يكون حينئذٍ هناك معنى آخر معقولٌ، كان هو المعلّق المقابل للمشروط.

ومن هنا انقدح: أنّه في الحقيقة إنّما أنكر الواجبَ المشروط بالمعنى الّذي يكون هو ظاهر المشهور والقواعِد العربيّة، لا الواجبَ المعلّق بالتفسير المذكور.

وحيث قد عرفت - بما لا مزيد عليه - إمكانَ رجوع الشرط إلى الهيئة - كما هو ظاهر المشهور وظاهر القواعد - فلا يكون مجال لإنكاره عليه.

إشكال المصنّف على الواجب المعلّق

نعم، يمكن أن يقال: إنّه لا وقْع لهذا التقسيم ؛ لأنّه بكلا قسميه من المطلق المقابل للمشروط، وخصوصيّةُ كونه حاليّاً أو استقباليّاً لا توجبه ما لم توجب الاختلافَ في المهمّ، وإلّا لكثرت (٢) تقسيماته ؛ لكثرة الخصوصيّات، ولا اختلاف فيه ؛ فإنّ ما رتّبه عليه من وجوب المقدّمة فعلاً - كما يأتي - إنّما هو من أثر إطلاق وجوبه وحاليّته، لا من استقباليّة الواجب، فافهم.

إشكال بعض أهل النظر في الواجب المعلّق والجواب عنه

ثمّ إنّه ربما حكي عن بعض أهل النظر من أهل العصر (٣) إشكالٌ في الواجب المعلّق، وهو: أنّ الطلب والإيجاب إنّما يكون بإزاء الإرادة المحرِّكة للعضلات نحو المراد، فكما لا تكاد تكون الإرادة منفكّةً عن المراد، فلْيكن الإيجاب غيرَ منفكّ عمّا يتعلّق به، فكيف يتعلّق بأمر استقباليّ ؟ فلا يكاد يصحّ الطلب والبعث فعلاً نحوَ أمرٍ متأخّر.

__________________

(١) راجع مطارح الأنظار ١: ٢٦٣ - ٢٦٤.

(٢) في غير منتهى الدراية: لكثر.

(٣) هو المحقّق النهاونديّ في تشريح الأُصول: ١٩١. وأصرّ عليه جماعة من الأعيان. ( حقائق الأُصول ١: ٢٤٥ ).

قلت: فيه أنّ الإرادة تتعلّق بأمر متأخّر استقباليّ، كما تتعلّق بأمر حاليّ، وهو أوضح من أن يخفى على عاقل، فضلاً عن فاضل ؛ ضرورةَ أنّ تحمُّلَ المشاقّ في تحصيل المقدّمات - في ما إذا كان المقصود بعيدَ المسافة وكثير المؤونة - ليس إلّا لأجل تعلّق إرادته به، وكونهِ مريداً له قاصداً إيّاه، لا يكاد يحمله على التحمّل إلّا ذلك.

ولعلّ الّذي أوقعه في الغلط ما قرع سَمْعه من تعريف الإرادة بالشوق المؤكّد المحرّك للعضلات نحوَ المراد، وتوهَّم: أنّ تحريكها نحو المتأخّر ممّا لا يكاد.

وقد غفل عن أنّ كونه (١) محرِّكاً نحوه يختلف حسب اختلافه، في كونه ممّا لا مؤونة له كحركة نفس العضلات، أو ممّا له مؤونة ومقدّمات قليلة أو كثيرة.

فحركة العضلات تكون أعمَّ من أن تكون بنفسها مقصودةٌ أو مقدّمةٌ له، والجامع أن يكون نحو المقصود (٢).

بل مرادهم من هذا الوصف - في تعريف الإرادة - بيان مرتبة الشوق الّذي يكون هو الإرادة، وإن لم يكن هناك فعلاً تحريكٌ ؛ لكون المراد وما اشتاق إليه كمالَ الاشتياق، أمراً استقباليّاً غيرَ محتاجٍ إلى تهيئة مؤونة أو تمهيد مقدّمة ؛ ضرورةَ أنّ شوقه إليه ربما يكون أشدَّ من الشوق المحرِّك فعلاً نحوَ أمرٍ حاليٍّ أو استقباليٍّ محتاجٍ إلى ذلك، هذا.

مع أنّه لا يكاد يتعلّق البعث إلّا بأمر متأخّر عن زمان البعث ؛ ضرورةَ أنّ البعث إنّما يكون لإحداث الداعي للمكلّف إلى المكلّف به، بأن يتصوّره بما

__________________

(١) الأولى: تأنيث الضمير ؛ لرجوعه إلى الإرادة. ( منتهى الدراية ٢: ١٩٥ ).

(٢) هذا ليس بجامع بين فردي الحركة، بل يتّحد مع الثاني لا غيره، والجامع هو الحركة المقصودة نفسياً أو غيرياً. ( حقائق الأُصول ١: ٢٤٦ )، وراجع نهاية الدراية ٢: ٨٢.